عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
سپیده دم که شد از اختلاط لیل و نهار
ره مخالطه میش گرگ را دشوار
میان سبزه تر بود در چرا رمه
رسید گرگی و نگذاشت زان رمه آثار
ز مهد خاک گشوده بگرم مهری چرخ
گرفت دایه صفت طفل مهر را بکنار
نمود طلعت خورشید و شد ستاره نهان
چنانکه از اثر خان عرب نمود فرار
بعزم صید عرب خان آسمان رفعت
به باد پای بیابان نورد گشت سوار
علم کشیده روان سایه ظفر بر سر
سپه کشید صف نصرت از یمین و یسار
غبار راه سپاهش بلطف چون سیقل
زدود ز آیینه طبع روزگار غبار
رسید از قدم مرکبش شرف بزمین
بخاک لطف چمن داد از گل رخسار
ز راه مرحمت ابواب عدل و انصافش
کشوده بود بی رحمت صغار و کبار
که ناگهش بره آمد غریب جانوری
چه جانور بره خوب رنگ و خوش رفتار
همان بره که حمل نام دارد و خورشید
باو گهی که رسید می رسد زمان بهار
ز گوسفندی زاده که بهر اسمعیل
برسم هدیه فرستاد ایزد جبار
شبیه مشک لطافت گرفته از صحرا
نمونه گل تازه شگفته در بن خار
قضا که هست نتیجه رسان هر مخلوق
درو نهفته بحکمت نتیجه بسیار
ز مغز و پوست بشاه و گدا پیام رسان
ز پشم و گوشت بصوفی و باده کش غمخوار
کشیده تیغ وهمه بهر کشتن او لیک
طبیعتش بهمه فیض خسته لیل و نهار
چو دلبران همه دل بسته محبت او
چو عاشقان همه دم کرده خو بناله زار
زبان حال کشید و بناله دلسوز
چه گفت گفت که ای جان آسمان مقدار
من ضعیف روزی که زادم از مادر
بغیر غصه ندیدم ز چرخ کج رفتار
فکند راعی حکمت مرا بجسم ضعیف
میانه عربان درشت ناهموار
جماعت نجس نخس ناپسند فعال
گروه بدروش و بدمزاج و بداطوار
قرار داد همه بر تمرد و عصیان
نفاق در دل ناپاکشان گرفته قرار
ز مدبری همه را در خطا و ضبط شعور
ز گرهی همه را فتنه و فساد شعار
گرفته ذمتشانرا حقوق بی پایان
و لیک صعب بریشان ادای یک دینار
گهی بجانب بصره گزیده راه گریز
گهی بسوی جزایر کشیده رخت قرار
ز نا امیدیشان گاو کرده ترک فدات
پی گریز ستاده همیشه در ته بار
ز فکر تفرقه شان گوسفند مانده ملول
ز بار دنبه و آوردن بره بیزار
همیشه در حذر آنکه کی نماید خیل
مدام ازان متوهم که کی رسد الغار
در آن میانه کشیدم عذاب تا وقتی
که یافتم اثر لشکر ظفر آثار
کنون هم از اثر شومی همان هردم
بمن رسید ز خیل و حشم بسی آزار
رسید غارت لشگر فراغتم نگذاشت
ز مادر و پدرم دور کرد یار و دیار
بهر که روی نهادم بقصد من برخواست
شدند تشنه بخونم سپاهی خونخوار
براه حضرت خان آمدم که شفقت او
ز پست کندن و کشتن مرا دهد زنهار
اگرچه هست گنه با مخالفان بودن
ازان گناه بصد عذر کردم استغفار
ز اختلاط سگان حشم بریدم میل
ز شکل بز قدمان عربان شدم بیزار
اگر چه داشتم اقرار بر محبتشان
چو رفت ترس من امروز کی کنم انکار
هزار لعن بمنصور باد و بر حافظ
هزار لعن دگر بر ربیعه غدار
هزار لعن بر اهل مشعشع کافر
که شد بفتوی ایشان ربیعه هم کفار
هزار شکر که عفو و عطای حضرت خان
مرا خلاصی داد از تقلب فجار
ایا بلند نظر خان معدلت پیشه
که می کند همه عالم بعدل تو اقرار
بدان رسید که از پرتو عدالت تو
به گوسفند شود گرگ بی مروت یار
تویی ملاذ بهر کس که می شود عاجز
تویی طبیب بهر کس که می شود بیمار
برای فتح چه تشویش دارد آن لشکر
که چون تو شاه سواری درو بود سردار
به فتحهای پیاپی گرفت بخت تو زیب
بصورتی که ز گلهای گونه گونه بهار
کسی که داشت بیک حبه صد هزار نزاع
گرفت بخت تو یغما ازو هزار هزار
کسی که قوت اقبال تو نمیداند
در مخالفتت میزند در اول بار
بس از مشقت بی نفع سعی بیهوده
ره متابعتت می گزیند آخر کار
ببانک طبل تو گر عرصه جوازر خواست
جمیع اهل جزایر ز خواب شد بیدار
چشید جرعه از جام مهر تو حافظ
برون شد از سر او فکر فاسد اسرار
فکند شعشعه عکس مهجه علمت
درون جان مشعشع هزار شعله نار
چه جای خطه واسط چه جای سر حد بر
بششتر و بحویزه رسید این اخبار
سپهر منزلتا با جمیع خسته دلان
تویی پناه که باشی ز عمر بر خوردار
چو هست کار فضولی ثنای اهل کرم
اگر ثنای تو گوید ازو غریب مدار
مدام تا حشم و بادیه اثر دارد
همیشه تا بود از گاو و گوسفند آثار
مباد دور ز فرق سر تو سایه حق
ز فیض بخت رسد متصل ترا ادرار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل
نماند نامیه را از خزان گره در دل
به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید
طلسم سلطنت زمهریر شد باطل
نهفت از نظر دهر چهره اندوه
صحیفه گل تر در میانه شد حائل
فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت
درخت گشت غنی آب جوی شد سائل
نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل
کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل
اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را
کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل
کمال سحر هوا بین که از تصرف او
بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل
کشید سرو قدانرا هوای گل سویی
که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل
گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل
چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل
گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک
کفیل نظم ممالک بجوهری قابل
محیط دایره معدلت محمد بیک
که لطف بیحد او هست بحربی ساحل
ز جذب غالب او جسته روزگار مدد
به عزم صایب او گشته حل هر مشکل
سموم نایبه را ارتباط او مانع
سکون حادثه را التفات او کافل
حذاقتش همه کل و جزو را حاوی
حمایتش همه خاص و عام را شامل
زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب
رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل
رسوم عرف تو احکام شرع را محیی
هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل
بلطف تو متضمن اعانت عالم
بقهر تو متحتم اهانت جاهل
مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور
همیشه سالک راهت بکام دل واصل
کسی که از ره طوع و رضای تو خارج
احاطه غضب کرد کار را داخل
کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو
گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل
ز فیض عدل تو البته می برد بهره
به بهترین عمل هر که می شود عامل
غنیمت است وجود تو در ریاست ملک
نشان لطف الهیست حاکم عادل
شها فضولی بیچاره خاک درگه تست
باو گهی نظری کن ازو مشو غافل
محب تست اگر حاضرست اگر غایب
غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل
امید هست که تا هست دور گردون را
بکر مرکز ثابت مدار مستعجل
سعادت ابدی خاک آستان ترا
کند چو سایر خدام درگهت منزل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار آمد صدایی بر نمی آید ز بلبل ها
مگر امسال رنگ دل ربایی نیست در گل ها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گل های چمن را این تغافل ها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
بر افروند عارضها بر افشانند کاکل ها
درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن
مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبل ها
چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر
که دوران در گشاد هر گره دارد تعلل ها
ازآن بگرفت در بر آب را گلشن به صد عزت
که پیدا کرد از اقبال او چندین تجمل ها
فضولی رهگذار عشق بازی صد خطر دارد
شروع این طریق صعب را باید تأمل ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشان تیر آهم گشته ای آسمان شبها
تو را بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکب ها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقرب ها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش به دل ها در زنخدان ها و غبغب ها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتب هاست فریادم که ویران باد مکتب ها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغ ها دارد ز نقش نعل مرکب ها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لب ها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یارب ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت
خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی
زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو
رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود
قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود
غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت
چون ننالیم از جفای گردش گردون دون
هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد
زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
برگ گل کز هر طرف آرایش دستار تست
جسته هر جانب شرار آتش رخسار تست
گر ترا حسن رخ از گلها فزاید دور نیست
در حقیقت گل تویی گلهای دیگر خار تست
غیرت رنگ رخت گل را گریبان کرد چاک
غنچه خونین دل ز رشک درج گوهربار تست
عشوه و رعنایی گل نیست در دل کارگر
گل چه می داند چه باید کرد اینها کار تست
آمد و بگذشت گل ما را نشد پروای آن
ما کجا و غیر تو ما را غرض دیدار تست
نیست در سرو و صنوبر رسم و راه دلبری
این روش مخصوص بر شمشاد خوش رفتار تست
نیست گفتارت فضولی بی مذاق عاشقی
زین سبب هرکس که دیدم عاشق گفتار تست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است
سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را
این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار
بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج
مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است
از مسیحا نیست کم در روح بخش بوی گل
غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است
هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا
یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است
سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست
شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود
شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع
سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب
که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ
کز فروغ مه روی تو منور شده بود
در بساط طربم با قلم دولت وصل
نقش هر کام که بایست مصور شده بود
عود در آتش رشک طرب من می سوخت
که دماغم بهوای تو معطر شده بود
بود بزم طربم دوش فضولی چمنی
که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
دل اسیر لعل آن گلبرگ خندانست باز
کار من از دست دل چاک گریبانست باز
گل دریده پیرهن بلبل فتاده در فغان
آن گل نورس مگر در سیر بستانست باز
بست جانان صد گره بر زلف و اهل درد را
صد گره زان صد گره بر رشته جانست باز
حیرت حالم ترا کردست غافل از حجاب
عالمی را چشم بر روی تو حیرانست باز
مرغ دل را گر نه بگشادست تا دست صبا
وه چه واقع شد چرا زلفت پریشانست باز
حقه لعل شکربارت شد از چشمم نهان
این نشان حقه بازیهای دورانست باز
مگذران عمر گرامی را فضولی در خطا
گر چه می دانی در امید غفرانست باز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرگ ترش
زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش
پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال
گر چه می بندد هوا از در شبنم ز یورش
گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری
نیست هر سو برگ بگرفتست آتش در پرش
چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ
آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش
مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را
چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش
گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت
زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش
برگ گل تلخست می گرداند از خورشید رنگ
چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بطرف طره دستار زیبی بست یار از گل
چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل
چو غنچه صد گره بر رشته کارم فتاد از غم
سوی گلزار رفتم بارها نگشود کار از گل
کشیدم سرمه در چشم از خاک کف پایش
عجب آیینه دارم که می گیرد غبار از گل
قراری گر ندارد در چمن گل جای آن دارد
صبا بویی ز تو آورده و برده قرار از گل
مرا با داغهای تازه دارد عشق تو زانسان
که گرداند مزین خار را فصل بهار از گل
بگوش گل اگر گوید صبا وصف گل رویت
ز بلبل بیش خیزد ناله بی اختیار از گل
زد آن ابرو کمان صد تیر بر من وه چه بختست این
کسان از خار گل چینند و ما چیدیم خار از گل
فضولی را چه سود از سیر گلشن بی گل رویت
چو بر یاد تو او را می فزاید خار خار از گل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مراست هر طرف از سیل اشک دریایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف
که ضایع است هنر نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی
کجا حریف جنون منند مردم شهر
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودای
چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد
که یک دلست درو هر زمان تمنایی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
درین حدیقه حرمان ز کثرت اندوه
اگر شود چه عجب عندلیب ناطقه لال
کسی نمی شنود زین حدیقه بوی گلی
گل نمی شکفد از بهار فضل و کمال
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
وقت سحر سوی چمن انداختم گذر
تا رفع گردد از گل و سبزه ملال من
چون پا بروی سبزه نهادم بطعنه گفت
کای بی خبر نه مگر آگه ز حال من
گر پایمال تو شده ام کم مبین مرا
بنگر که هست صد چو تویی پایمال من
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
چون لاله پریرم آتشی در دل بود
دی داد نوید سنبلت باد درود
امروز برو آب زن ای گل بگذار
فردا چو بنفشه خیزد از خاکم دود
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
آمد دم آنکه جنبش باد بهار
گل را فکند پرده سبز از رخسار
در بزم چمن شمع برافروزد گل
پروانه شمع گل شود بلبل زار
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
گل خرگه سبزه غنچه زد در گلزار
شد سیم شکوفه بر سر سبزه نثار
سر از لب جویبار زد سبزه تر
ز آیینه آب بر طرف شد زنگار
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
شمشاد که گشتست بقد تو اسیر
می رفت پیت چو سایه ای ماه منیر
خاک چمنش گر نشدی دامن گیر
در آب بپایش ننهادی زنجیر