عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
برکنده از حیات، باندک بهانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
زیاده فیض توان از شکستگان بردن
که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن
بود بخانه تاریک با چراغ شدن
ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن
شکستگی است، نشان درستی ایمان
دیانتی نبود چون بخویش نسپردن
دل از فشارش غم، به برون دهد معنی
بعین ریزش اشکست چشم افشردن
اگر حیات چنین مرده مرده زیستن است؟
برای آمدن مرگ، میتوان مردن!
همین بسست ز الوان نعمتت واعظ
که نان خویش توانی بخون دل خوردن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن
بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن
مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب
کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن
یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی
گر گذارند اره بر فرق تو، سر بالا مکن
خود، سر بالا نکردن؛ درع، تن در دادنست؛
هست چون آن، گر جهان دشمن شود، پروا مکن
نیست ما را طاقت زهر فراق دوستان
در دلم ای شهد غم تا میتوانی جا مکن
هست چون بست و گشاد کارها در دست حق
دل بغیر حق مبند و، لب بجز حق وا مکن
غم،شراب و؛لب،گزک:افغان، سرود و:گریه، ساز!
عیش کن با دوست واعظ، شکوه دنیا مکن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
گذر گاهی بود گلزار گیتی، از صبا بشنو
از آن رنگی نباشد هیچکس را، از هوا بشنو
صدای زر شمردن، کرده کر گوش ترا منعم
چنین گر نیست، بسم الله! فریاد گدا بشنو!
نمی آساید از رفتن دمی این عمر مستعجل
نفس رفتار عمرت را بود آواز پا، بشنو
زوال عمر شد، بر خاک میباید نهادن رو
زهر گلدسته خاکی تو این بانگ رسا بشنو
«بیا روزی بخور!» باشد، خط هر سبزه یی؛ بنگر!
«غم روزی مخور!»گوید، صدای آسیا بشنو!
عطا در پرده پوشیدگی، هرگز نمیگنجد
بود شهرت صدای ریزش دست عطا بشنو
غزلهای خوش واعظ، نصیحت نامه ها باشد
گران بر خاطرت گر نیست، جان من بیا بشنو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یارب دل قانع، بدل سیم زرم ده
از پای بدامن سر بیدرد سرم ده
جز گرد مذلت در خلق چه خیزد؟
عقلی بسر بیخرد در بدرم ده
زین چشم چه دیدم، بجز از عالم کثرت
چشم دگر از بهر جهان دگرم ده
در خانه دل گرد غم از روزن گوش است
گوشی ز خبرهای جهان بیخبرم ده
نی جای مقامست، گل و لای علایق
توفیق گذر کردن ازین رهگذرم ده
از سر مکنم سایه سودای غمت کم
زین بال هما دولت بیزور و زرم ده
پهلو چو تهی گشت ز عالم، پر و بالست
یارب بسوی خویشتن، این بال و پرم ده
در دشت تجرد نتوان خار غمی یافت
از لطف دلیلی سوی آن بوم و برم ده
خام بسر است از هوس سقف زر اندود
ویرانه در بسته بی بام درم ده
غولی چو أمل هست ره بندگیت را
از درد طلب بدرقه این سفرم ده
تا راه ترا شمع شود سرمه بینش
یک دیده دل وار از آن خاک درم ده
آیینه از زنگ هوس، خاک نشین است
خاکستری از آتش آه، سحرم ده
سرگرمی سودای هوی و هوسم سوخت
دلسردی ازین آتش ظلمت اثرم ده
از خشکی ز هدم نشود تخم عمل سبز
باران سرشک از رگ مژگان ترم ده
هر گه که برآید سخنت، گوش دلم بخش
هر جاکه نه حرفت گذرد، گوش کرم ده
بی اید تو، بر باد شد این عمر گرامی
از مردن با یاد تو، عمر دگرم ده
از گوش گران، گوش کشم شد سخن مرگ
پیشم سفری آمده، زاد سفرم ده
خوابی چو اجل هست و، خوری چون غم آنم
در بندگی خود، تن بیخواب و خورم ده
از خاک تو برداشتیم، هم تو کنم سبز
کردی ز غم خود چو نهالم، ثمرم ده
از سنگدلان گشته دم تیغ زبانم
آبش ز ره لطف، بخون جگرم ده
گردیده ام از فکر سخن رشته چو واعظ
از قلزم معنی همه یکتا گهرم ده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم
که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری
چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش
درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!
از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را
که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری
رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو
نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری
نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی
شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری
چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت
فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!
بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت
گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری
ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر
برای این ترا می افگند از اشتها پیری
ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم
ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!
مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم
بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!
جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم
ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری
وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را
نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری
نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو
نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری
به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران
دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!
کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را
برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری
ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ
ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
نماز عاشقان باشد، همه مستی و بیهوشی
حضورش غیبت از خود، ذکر از عالم فراموشی
قیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پا؛
اذان: فریاد از دست خود و، تعقیب: خاموشی!
مکانش آنکه، گنجایی در آن نبود غرضها را
لباسش اینکه، طاعت را فزون از عیب خود پوشی
میان واکردنش باشد، بامر حق کمر بستن
ردای آن بود، در راه جانان خانه بر دوشی
طریق بندگی، ز آن صعب تر باشد که پنداری
نه آن کار تن تنهاست، میباید بجان کوشی
ز پشت و روی هر آیینه ام، روشن شد این معنی
که نگشاید بدانسو دیده، تا زین سو نمی پوشی
نهان گفتن بهم حرف محبت را، به آن ماند
که کس خواهد که فریادی کند، اما به سر گوشی
سخن بیگانه باشد، در میان اهل دل، واعظ
بهر جا هوش باشد گوش، فریاد است خاموشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ز مرگت دوستان را، آن قدرها نیست پروایی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
ز ابنای زمان، یار نوی هر روز پیدا کن
که هرگز یاری امروزشان را، نیست فردایی
نمیجویند در خلوت بجز خواب و خور و راحت
نمیگویند در صحبت، بغیر از حرف دنیائی
باین وحشت فزایان، جای الفت نیست، میخواهم
دلی از شهر بیزار و، دماغ سر بصحرائی
بسی سر در هوا و، پا به گل بودم، کنون باید
سرپا در گلی از سجده، آه عرش پیمایی
فتاده بر سر هم کار و، مزدور بدن کاهل
غم آرام سوزی کو و، درد کار فرمایی؟!
چو دندانی که افتد از دهن، وقت جوانیها
شوم غمگین، بر آرم از دهان گر حرف بیجایی
نداری در ره دنیا، جوی اندیشه فردا
همه اندیشه، اما از برای رزق فردایی
بود یکدست مرگ جمله، گر درویش گر منعم؛
چو اسکندر بری دست تهی هرچند دارایی!
کفت خالیست از دنیا و، دل پر از غم دنیا
نداری گر چه دنیا واعظ، اما ز اهل دنیائی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
ای رنگت از طراوت، چون اطلس ختایی
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!
باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی
ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟
آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی
سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج
دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی
الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند
یاران دگر ندارند کاری بآشنایی
کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟
شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟
واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد
باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۶ - توصیف زمستان و سردمهریهای دوران و ستایش سرور عالمیان محمد مصطفی «ص » و مولای متقیان امیرالمؤمنین علی «ع »
فصل دی شد، آتش سوزی هوا را در سر است
سردمهریهای دوران را، ظهور دیگر است
دوستان با هم نمیجوشند، چون بیگانگان
آتش مهر و محبت را، مگر هیزم تر است
از برودت بسته شد راهی که بود از دل بدل
ز آن خبر از دردم آن نامهربان را کمتر است
هیچکس را زهره بیرون شدن از خانه نیست
گر نفس بیرون تواند شد زنی، شیر نر است
فی المثل، از خانه گر بیرون رود نور نگاه
گر تواند بازگشتن، در نظرها خنجر است
بسکه نتواند بر آوردن سر از جیب دهان
حرف در لب، همچو معنی در عبارت مضمر است
بسکه از موج هوا، باید حذر کردن چو تیغ
بگذرد گر گفت و گویی، صرفه با گوش کر است
بعد این با دیده میباید شنیدن حرف را
بسکه می بندد ز سردی گر چه حرف اخگر است
از برودت همچو آب از بسکه می بندد هوا
بادبان امروز کشتی را بجای لنگر است
سوزش سرما بحدی شد که از وی شعله را
با همه بالا دویها سر به جیب مجمر است
دود از سوز هوا، انگشت سرما برده ایست
شعله، از اشک شرر، پیوسته یک چشم تر است
بسکه میلرزد چو بید از تاب سرما، شعله را
رشک بر اخگر برای جامه خاکستر است
در چنین فصلی ندارد خانه آیینه در
پیچد از سرما اگر بر خویش، حق با جوهر است
پیش ارباب بصیرت، از پی حفظ بدن
پرده چشم از برای پرده در بهتر است
بختی مست هوا آورده کف بر لب ز برف
گر نهد سرما بپایش بند از یخ، در خور است
صورت یخ بسکه ترسانده است چشم خلق را
رو نمی بینند، اگر آیینه اسکندر است!
گرمی خورشید تابان، با رگ موج هوا
سردتر از اختلاط آتش و چوب تر است
رفت آن موسم که میشد دید روی آب را
آتش سنگ این زمان خوشتر ز آب گوهر است
بسکه سرما در نظرها، کرده آتش را عزیز
باده از همرنگی او،نور چشم ساغر است
قیمت آتش ز بس افزوده در بازار دهر
لعل را از نسبتش، جا دیده انگشتر است
بسکه ترسیده است، از بی اعتدالیهای دی
دست را انگشت از انگشت اکنون خوشتر است
تا نیفتد همچو خورشید جهان، چشمش ببرف
شب چو والای سیه در پیش چشم اختر است
میرود از خانه سرد جهان بیرون، از آن
شاهد ایام را از برف بر سر چادر است
بسکه لرزیده است اکنون نیم سوز چوب بید
تا کمر چون جوکیان هند، در خاکستر است
لرز لرزان با حریفان، میتوان گفتن کنون:
زهد خشک امروز ما را، به ز دامان تر است!
روی گرمی گر ببیند ز آتش، از بی هیزمی
پشت گرمی واعظ ما را بچوب منبر است
همچو بادامم نباشد روز و شب جز یک لباس
هست ز آن، نیمی لحاف و، نیم دیگر بستر است
زآتش دل، تا سحر، مانند چوب نیم سوز
شمع بالین دود آه و، بسترم خاکستر است
چون نگرید دیده ام، از روی سرد روزگار؟
دارد از مژگان خشکی پوشش و، آن هم تراست!
چون نگریم طفل سان؟ کز تنگی راه معاش
رفته درهم آب و نانم، همچو شیر مادر است!
چند نالم از تهیدستی، رخ طاقت سیاه
قسمت حق کرده روزی، آنچه ما را در خور است
شاه را فکر جهانی داده، ما را فکر خویش
شکوه ما تنگدستان، از شهان بیجاتر است
شه پی آسایش یکروزه، گردد کو بکو
شاهدی، کو سینه چاک اوست، مارا در بر است
امن کردن از شه است و، امن بودن از گدا
آنچه مارا هست صندل، شاه را درد سر است
هست ما را ملک دل، گر شاه را چین است و روم
هست ما را بی کسی یاور، گر او را لشکر است
در چنین فصل آنچه در کار است، ما را داده اند
باز کافر نعمتی، آیین نفس کافر است!
خانه من کنج عزلت، پرده ام بیگانگی
متکا لطف خدا و، بالشم ترک سر است
ذوق طاعت باده، انگشت پشیمانی گزک
ساقیم توفیق ایزد، جام شرع انور است
هیزم ما، هستی خود، آتش ما، عشق دوست؛
وسعت صحرای همت، دامن و، دل مجمر است!
مهر ما گمنامیست و، تخت ما آسودگی
افسر ما خاک پای حضرت پیغمبر است
آنکه لطفش گر شود فردا شفاعت خواه ما
از گناه خویش ترسیدن، گناه دیگر است
گر چه دیر آمد بعالم، نور عالم بود ازو
جویبار صبح را سرچشمه مهر انور است
صیت او در هفت گردون، چون صدا در کوهسار
نام او، در شش جهت، چون سکه بر سیم و زر است
سایه اش بر مهر تابان، همچو شمعی بر لگن
پایه اش بر فرق گردون، چون گهر بر افسر است
همچو رنگ از روی عالم رفت و، باز آمد بجا
رتبه پستی ز رفعت، بعد از این بالاتر است
دل بجا آمد جهان را، چون بجا باز آمد او
خاک از برگشتن او، آسمان را بر سر است
از فلک، مانند شبنم، تا براین گلشن نشست
چشم کوکب، تا قیامت، از فراق او تراست
خویشتن بینی، طریق ذات بی عیبش نبود
بهر این آیینه خاکستر نشین چون اخگر است
چون نشد نخل قلم پیوند با انگشت او
شرمگین چون بید مجنون، سر به پیش و بی بر است
همتش در بست بر روی کلید گنجها
تا قیامت هر کجا گنجی است، خاکش بر سر است
چونکه دست افشار دست التفات او نگشت
گر ز خجلت سرخ شد، حق با طلای احمر است
بسکه میکرد از زر و سیم جهان، پهلو تهی
سکه از نامش درانداز جدایی از زر است
تا بسلک ریزش دستش، در آرد خویش را
لعل را از شوق، چون یاقوت، آتش در سر است
راه حق را راست نتوان رفت، بی ارشاد او؛
شاه راه شرع، خط بندگی را مسطر است
تا ننوشد آب از سر چشمه اخلاص او
بوستان سینه را، نخل دعاها بی بر است
لای می، گوید بگوش جام، چون بر سر کشند:
هر که چشم از شرع او پوشید، خاکش بر سر است!
نقش بر میدارد از وی، صفحه هر روزگار
گر چه جای او، بپشت این ورق چون مسطر است
قائدش، سوی سپهر قرب، جبریل امین
شحنه اش، در شهر دین، شاه ولایت «حیدر» است
«حیدر صفدر» که او خود جانشین «مصطفی » است
مدحت او، جانشین مدحت پیغمبر است
یک الف از نسخه دینداری او ذوالفقار
یک ورق از دفتر مردیش، باب خیبر است
هست ختم انبیا، یعنی «محمد»، شهر علم
او در آن شهر و، واعظ از سگان آن در است
باغ جنت را، توان اثبات ملکیت نمود
مهر او و آل پاکش، در کف دل محضر است
فکر مشکل میرساند، حرف او را تا بلب
زآنکه سنگین است بار و، بارکش بس لاغر است
خامه با مداحی آن مهر تابان چون کند؟
کآنچه گوید مهر تابان،خود از آن روشنتر است!
مدح او محتاج گفتن نیست، واعظ ختم کن
بی نیاز آیینه خورشید، از روشنگر است
سایه گستر باد بر عالم، لوای شرع او
تا جهان زیر لوای آفتاب انور است
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در وصف بهار و ستایش شه سریر امامت حضرت رضا«ع »
بهار آمد و، آفاق را سحاب گرفت
ز سایه، چهره ایام آفتاب گرفت
هوا، زمین و زمان راز گرد کلفت شست
بهار، بهر جنون خوش گلی در آب گرفت
چنان عزیز نگردید غم که از شادی
بوام گریه تواند کس از کباب گرفت
بداد دردسر روزگار، دی چندان
که خون لاله بهار از رگ سحاب گرفت
گرفت گرم هوا را چنان ترشح ابر
که خویش را بته خیمه حباب گرفت
جهان ز فیض هوا گشته است عالم آب
عجب نباشد اگر زخم جوی، آب گرفت
ز بس فضای جهان پر ز نکهت چمن است
توان بآتش گل از هوا گلاب گرفت
بهار بهر خودآرایی عروس چمن
بموم آینه مهر از سحاب گرفت
هجوم نکهت گل تنگ ساخت محفل را
چنانکه جای بگردیدن کباب گرفت
گمان شود که مگر میجهد شرار از سنگ
ز کوه لاله ز بس در نمو شتاب گرفت
ز بس که تار نگه ریشه میکند چو نهال
نمیتوان نظر از گل بهیچ باب گرفت
چو باد میگذرد نو بهار از آن گلشن
چراغ گل بته دامن سحاب گرفت
بسان مو که در آتش فتد زهر جانب
ز تاب آتش گل، تاک پیچ و تاب گرفت
زبس شکفتگی طبع خلق شادابست
توان ز خنده گل بعد از این گلاب گرفت
ز شوخ چشمی اختر چو گلرخان عرب
چمن نقاب سیه بر رخ از سحاب گرفت
در آتش است زهر داغ لاله، نعل بهار!
کدام گل ز رخ خویشتن نقاب گرفت؟!
بکوه و دشت، گل و لاله موج زن گردید
چنانکه راه بگردیدن سراب گرفت
ز سبزه کوه چنین بالد ار بخود، چه عجب؟
تواند از ره آمد شد سحاب گرفت!
فشرده تنگ بهم گل چنان ز جوش بهار
که بی میانجی آتش توان گلاب گرفت
ز خاک سبزه تر میکشد از آن قامت
که شاه را بتواند مگر رکاب گرفت
شه سریر امامت «رضا» که با مهرش
کسی بحشر نخواهد ز کس حساب گرفت
بزیر چرخ نگنجد شکوه شوکت او
که بحر را نتواند ببر حباب گرفت
بدور بینی درگاه قدر او خورشید
به پیش دیده خود دست از سحاب گرفت
ز عکس گنبد او، آفتاب گیرد نور
چنانکه لعل از خورشید آب و تاب گرفت
چنان خزید بهم ظلمت شب از نورش
که راه بر گذر ناوک شهاب گرفت
سواد نسخه رایش مگر کند روشن
از آن سپهر بکف، لوح آفتاب گرفت
زدند ساحت قدرش بطول عمر طناب
خضر پی شرف آمد سر طناب گرفت
ز خاک درگه او بسکه هست دامنگیر
بزور، اوج دعاهای مستجاب گرفت
نه روشنی است کز آن شیشه فلک شده پر
که رای او عرق شرم ز آفتاب گرفت
حباب نیست، که از ریزش سحاب کفش
ز بسکه گفت، نفس در گلوی آب گرفت
بخویش شعله ز بیم سیاستش لرزد
مگر بچوب ز برگ گلی گلاب گرفت؟!
ز بس که رسم گرفتن فگند از عالم
نمک برخصت او حرمت از شراب گرفت
دمی ز گریه نیاسود چشم حق بینش
ز بس در آتش دل جای، چون کباب گرفت
نیافت عیش جهان ره بخاطر پاکش
ز گریه شش جهتش را ز بس که آب گرفت
چنان ز شبنم اشکش لباس شب تر شد
که روز جامه خود را بآفتاب گرفت
بشوق منصب سقائی فضای درش
بهار مشک بدوش خود از سحاب گرفت
برفت و روب حریمش برسم فراشان
فلک دو تا شد و جاروب آفتاب گرفت
ز پاس معدلت او، عجب نباشد اگر
صدا ز کوه نیارد دگر جواب گرفت
فتاده رعشه بر اندام موج از نهیش
از اینکه دستش در کاسه شراب گرفت
از آن زمان که گزندش رسید از انگور
نهال تاک از این غصه پیچ و تاب گرفت
من از کجا و تلاش مدیح او ز کجا؟
ز کف عنان ادب شوق آنجناب گرفت!
مداد نیست، که از خامه ریخت بر ورقم
سخن ز خجلت مدحش برخ نقاب گرفت
گرفت صیت سخن گر ترا جهان، واعظ
ز فیض مدحت اولاد بوتراب گرفت
بتاب سوی دعا بعد ازین عنان قلم
که حرف مدحت او دفتر و کتاب گرفت
محیط تا که تواند گهر گرفت از ابر
سحاب تا که تواند ز بحر آب گرفت
خدا دهد همه را جذبه یی که بتوانیم
ز بحر مکرمتش فیض بی حساب گرفت
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۸ - نوروز
باد نوروزی صلا برخوان عشرت میزند
یا جهان از دلگشایی دم ز جنت میزند؟!
سبزه دل را صیقل از زنگ کدورت میزند
بر رخ جانها هوا آب از طراوت میزند!
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
ابر دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در عشق و سلوک و مذمت دنیا و مدحت پیشوای بحق ناطق حضرت امام جعفر صادق «ع »
شور عشق است بر سر من زار
یا طبیبی است بر سر بیمار؟!
گل داغست بر سر مجنون
یا پلنگی بقله کهسار
پیچ و تاب است در دل ویران
یا به سر گنج یاد حق را مار
هست زنجیر، یا که غیرت عشق
همه را کرده حلقه جز غم یار
بر سر عاشق آتش عشق است
یا طبق های نور گشته نثار؟!
دود آه است از دل عارف
یا که ابری بروی دریا بار؟!
تار اشک است، یا ز دیده دل
نگه حسرت از پی دلدار؟!
راز عشق است، یا که یوسف حسن
میکند جلوه بر سر بازار؟!
نیست سودا که بهر خود سازیست
بر سر سعی عاشقان سر کار
چیست خودسازی تو؟ ویرانی!
بشکن تا درست گردد کار!
در خرابی است بس که آبادی
میتوان گفت سیل را معمار!
جان من، تن به سیل گریه بده
چشم من، کم مباش ز ابر بهار!
شورش عشق، گریه پر خواهد
این نمک آب میبرد بسیار!
نه کمره چهره بایدت زرین
نه قبا، اشک بایدت گلنار!
رگ و پی درگرفته ز آتش عشق
بر تنت به ز جامه زر تار
آتش بی علاقگی بر سر
خوشتر است از علاقه دستار
زینت جسم، جان و دل باشد
زینت جان و دل، غم دلدار!
تاکی از شانه؟ جسم سازی چو موی!
چند از سرمه؟ چشم کن خونبار!
هست پهنای سینه، کو دل تنگ؟
هست طرف کلاه، کو سر یار؟!
پا نسازد بکفش در ره عشق
سر نگیرد کلاه با این کار
جامه بر تن درد حباب صفت
هر که دارد هوای آن دلدار
عاشقان در قبا نمی گنجند
پردگی نیستند این اسرار
پای ننهاده راز عشق بدل
سر بر آورده است از بازار!
عشق را دشمنی است همچو هوس
اهل دل را ز پاس خود ناچار
بیغمی رخنه تا در او نکند
لاله بر داغ دل کشیده حصار
دست اگر باشدت تهی، چه غمست
دل چو پر باشد از غم دلدار؟!
هیچ از نعمت جهان کم نیست
عاشقان را ز دولت غم یار
رخشان در هوای او همه زر
دلشان از جفای او همه زار
حقه دل، تمام لعل خوشاب
مخزن دیده، پر در شهسوار
در دل افتاده درد بر سر درد
بر سر افتاده کار بر سر کار
نه چنان پر ز داغ کیسه دل
که بود جای درهم و دینار!
آگهان را نظر بدنیا نیست
خواب دیدن نیاید از بیدار!
چیست دنیای شوم، جز رفتن؟
مخور از وی فریب آمد کار!
جای آرام نیست، این بر و بوم
گل از آن رو نشسته بر سر خار!
سیل گیر حوادث است این دشت
زده زآن، لاله خیمه بر کهسار
صر صر فتنه بس که پر زور است
کرده فانوس خود ز سنگ، شرار
کرده دزدیده ساز برگ نشاط
تاک را میکشند از آن بردار
سربلندیش نخل بی ثمری است
ارجمندیش گلبنی همه خار
از برای شکستگان جهان
خواری از عزت است به صد بار
هیچ پشتی چو خاکساری نیست
هستی صورت است از دیوار
جان من، تن بخاکساری ده
که بخاک است عاقبت سروکار
عمر من سرکشی بنه از سر
که ز پایت در آرد این غدار
بگذر از وی که بر نمی خیزد
غیر گند دماغ ازین مردار
مسپر غیر راه همواری
که رهت هست سخت ناهموار
زندگی را بخویش آسان کن
که ره مرگ هست بس دشوار
هست صعب آنچنان گریوه مرگ
که در آن شد پیام سام سوار
کنده گور ترا شغاد اجل
دعوی رستمی مکن زنهار!
رستم آنگاه میتوانی شد
که بر آری ز دیو نفس دمار
چون کنی رستمی، که زال زری؟
پیر یعنی ز غصه دینار!
رستمی، این چنین نمی باشد
که کند هر زمان غمیت شکار!
گه فتد خاطرت ببند قبا
گه زند بر سرت غم دستار!
گه کنی بهر نان، چو آب خروش
گه دوی همچو شعله بر سر خار!
گه کشد شوق منصبت بمیان
گه برد موج نکبتت بکنار
گه دلت را براه دور أمل
غم اسب و شتر کشد بقطار
در دماغت گه از غم شتران
کرده فکر جل و جهاز مهار
بهر یک عمر این همه مردن؟
بهر این راحت این همه آزار؟!
بهر یک جسم خاکی این همه رنج؟
بهر ویرانی این همه پیکار؟!
چکند یک تن و هزار تعب؟!
چکند؟ یک خر و هزاران بار؟!
چکند؟ یک دل و دوصد تشویش؟!
چکند؟ یک گل و هزاران خار؟!
چه دل؟ اسفندیار رویین تن
که ندارد در او اثر گفتار!
سخت از آن گشته دل، که با سگ نفس
کرده یی نرم شانگی بسیار
چون بمنزل رسی؟ که در ره دین
توسن نفس بر تو گشته سوار!
گوی چوگان عشق کن سر نفس
تا بری گوی دولت از مضمار
عشق میدان کار زار خود است
مکن از خود فروشیش بازار
زیر کن نفس را در این میدان
نه بزر، یا بزور، با دل زار!
بهر این کار زار، دل باید
که دل است این مصاف را سردار
نه همین دل، که درد باید درد!
نه همین حرف، کار باید کار!!
چاره جویی؟ چو درد چاره کجاست؟!
یار خواهی؟ چو غم نباشد یار!
غم چو داری، دگر چه غم داری؟
غم دین، لیک نی غم دینار!
دین، ولی دین «جعفر صادق »!
قرة العین سید اخیار!
آنکه از وی قوی است، دین را پشت
هم از او گرم، شرع را بازار
ملک دل را بیاد اوست معاش
چرخ دین را به مهر اوست مدار
ز آسمان است رتبتش را ننگ
وز جهان است همتش را عار
راه حق راست دانشش رهبر
روی دین راست رایش آینه وار
نطق او آب علم را میرآب
علم او کاخ شرع را معمار
خلق را از شباهت سخنش
شد بگوش آشنا در شهوار
غوطه چون بید در نبات زند
چون حدیثش قلم کند تکرار
حرف علمش چو در میان آید
میکشد بحر خویش را بکنار
کشد از شرم رای انور او
برخ آیینه پرده از زنگار
پیش مرآت رایش از دل خصم
بی نفس میدود بلب اقرار
دیده تا گل گشاد جبهه او،
خنده ها میزند بصبح بهار
غنچه گردد ز شرم او گل، صبح
گر کند سایه بر سر شب تار
بر سر جا، بدرگهش دایم
روز و شب راست در میانه نقار
پیش او، تا زیاد خود نرود
خویش را صبح میکند تکرار!
داده از حیرت رخش همه روز
نور خورشید پشت بر دیوار!
تا کند مشق مدح او دوران
کرده چسبانده ها ز لیل و نهار!
بر سر صبح صادق، از نامش
طبق نور کرده مهر نثار!
لنگر یاد کوه تمکینش
عصر را باز دارد از رفتار!
بس که در پیش قدر اوست خفیف
میزند کبک خنده بر کهسار!
کوه را سایه گر بسر فگند
سنگ گردد عرق فشان ز شرار!
نیست دور از ضعیف پروریش
تکیه بر کاه اگر کند دیوار
بالد از نام او سلیمانی
تاکه بر خویش بگسلد زنار
پیش گلزار خلق او از شرم
عرق فیض میچکد ز بهار
خورده آب از ریاض نسبت او
ز آن گل جعفری ندارد خار
با گل آتشی نمی جوشد
نکهت از ربط خلق او بسیار
نکهت از آشنایی خلقش
با گل آتشی نگردد یار
پیشش، از نام خود ز بس خجل است
عرق فتنه نیست دور از کار
گر شود رنجه پای راهروی
رنگ بازد ز بیم او گل خار
خصم در کین او دو دل گردد
گر کند یاد تیغ او یکبار
گر دهندش بتیغ او نسبت
چاک افتد بشعله چون منقار
هر که در دعا وسیله نه اوست
باشد از زاریش خدا بیزار
نشود گفت از هزار یکی
گویم ار فضل او یکی ز هزار!
عدد از همرهی فرو ماند
راه مدحش چو سرکند گفتار!
نیست حد تو ای زبان این حرف
نیست کار تو ای قلم این کار
تو، چه با این شکستگی واعظ
کرده یی عزم این ره دشوار؟!
در طریق عمیق مدحت اوست
پای فکر سخنوران افگار
سر ورا، قدر تست ز آن برتر
که بود چون منش مدیح نگار
از مدیحت چه آورم بزبان
بجز این، کآورم بعجز اقرار؟!
مقصد من تلاش مدحت تست
ورنه مدحت نیاید از من زار
صله میخواهم از تو، اینکه ز لطف
کنیم از سگان خویش شمار
بر درم رخ نهد فلک صدره
گر نهم روی بر درت یکبار
پیش حق جای خویش بگشایم
دهیم جا، اگر در آن دربار
عارم از پادشاهی است اگر
مدحتت را ز من نباشد عار
قبله گاها گذشته ز آن جرمم
که برآید ز عهده استغفار
روز بر من ز نامه سیهم
همچو شب بسکه گشته تیره و تار
گر نه مهر تو در میان باشد
روی بخشش نبیندم کردار
تا نیفتد به پیش آب رخت
بر در حق دعا نیابد بار
بارالها بآبروی شهی
کوست آب رخ صغار و کبار
که بخواب اجل نرفته، ز لطف
بکن از خواب جمله را بیدار
از دو عالم معاصیم بگذر
در دو عالم حوائجم بگزار
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در توصیف خزان و ستایش سرور دنیا و دین و فخر آسمان و زمین حضرت امام محمد باقر «ع »
باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان
میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان
یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی
آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان
خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست
کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران
بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار
زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان
آب و رنگی کز چمن می بینم اکنون، دور نیست
گر بگویم نیست فصل گل، مگر فصل خزان
در کمال و نقص، دوری دارد این فصل از بهار
آن قدر دوری که دارد پیر کامل از جوان
کرد گیتی، ز اقتضای، فصل از شبنم عرق
یافت صحت از تب گرمای تابستان جهان
تا شود هم وزن، چون گرمی و سردی روز و شب
کفه میزان نمود از قرص خورشید آسمان
از حرارت تا رود در چشمه کافور دی
از لباس برگ، عریان میشود ز آن گلستان
بسکه گردیده است گلشن، بی نیاز از آب و رنگ
دور نبود از چمن، گر پا کشد آب روان
از برای رفتن ایام جانسوز تموز
کرده، از بس خرمی، گلشن چراغان از خزان
گشته از صد برگ،روشن هر طرف مهتابیی
رفته چون موشک ز هر سو تاکها بر آسمان
هر چنار از تندی باد خریفی در چمن
چون گل غران، خروشان گشته و آتش فشان
از پی سیر چراغان خزان، نبود عجب
پیر دی از خانه گر بیرون دود چون کودکان
رایض فصل خزان، از بهر استقبال دی
کرده نیلی خنگ سبزی را، ز تاک آتش عنان
از خروش زاغ، کآمد آمد فصل دی است
سوزد آتش بر سریر شاخ از برگ خزان
در بساط برگها، شد بسکه گلریزان رنگ
گشته مرغان را صفیر انگشت حیرت در دهان
در چمن از بس فضاها از گل رنگ است پر
عندلیبان را نمیگردد بحرف گل زبان
شد مجسم، بسکه از عکس خزان چون شاخ گل
میتواند مرغ بر موج هوا بست آشیان
در گلستان کرده اند از بسکه رنگ و بو هجوم
خنده از تنگی خزیده در مزاج زعفران
بسکه رنگین است از عکس خزان هر سو هوا
باد چون دامان پر گل میرود از بوستان
گشته بر رنگینی بالا بلندان چمن
پای تا سر دود آه حسرتی سرو روان
بسته هر برگی بخود پیرایه صد گونه رنگ
جلوه گر گردیده طاووسان بجای بلبلان
داده از بس رنگ تأثیر هوا هر برگ را
چشم رنگینی حنا دارد ز برگ گردکان
صفحه خاک از گل ریحان زبس پر اختر است
مزد مردی کو بگوید: این زمین، آن آسمان!
بسکه زرین است از اکسیر تأثیر هوا
گشته تیغ آفتاب از عکس گلها زر نشان
در هوا از رشته نظاره اهل نظر
مینماید همچو کاغذ باد، هر برگ خزان
بسکه در وقت نمو، مشق پریدن کرده است
می پرد از طبله عطار هم زآن زعفران
گشته چابک بسکه گلهای خریفی در نمو
کرده از نشو و نما مشق پریدن زعفران
بوستان افروز نبود، هست آهی آتشین
نیست آن زلف عروسان، هست اشک عاشقان
بسکه افگنده است هر سو در چمن مرغ دلی
گشته خون آلود تیر بوستان افروز از آن
گشته چون وقت زوال آفتاب جعفری
میکند تاج خروسان در چمن هر سو فغان
بسکه رنگین است گلشن، مینماید در نظر
همچو داغ لاله، زاغان در میان گلستان
هست در چشم نظر بازان ز زاغان هر طرف
همچو چشم سرمه دار دلبران هر آشیان
بشکفد هر دم ز شاخ خامه ای رنگین گلی
گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان
گرچه باشد گلستان را، آب و رنگ از حد فزون
بوستان نظم من هم، کی دهد باجی بآن؟!
ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا میکنیم
کرده ما را فارغ این گلشن ز سیر گلستان
نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها
میکنم زین حرفها، کلک زبان را امتحان
تا نویسم شمه یی از مدحت شاهی که اوست
سرور دنیا و دین، فخر زمین و آسمان
نور چشم مصطفی «باقر» امام پنجمین
آنکه می بالد سخن برخود ز مدحش هر زمان
دل چو مه سازد ببالیدن شکست خود درست
گر کند آیینه مهرویش آیینه دان
گر بر برگی ز دهقان شکوه پیش عدل او
میخورد از زهره شیر، آب دیگر نیستان
ور کند تحریر، حرفی از حمایتهای او
بر قلم هرگز نیفتد زور دیگر از بنان
بحر عدلش تند اگر بسوی اهل جور
دیگر آتش زور نتواند گرفتن ازکمان!
کرده تا عزم شکست شیشه عمر عدو
بسته هر سنگی بخدمت چون سلیمانی میان
مهره گر سازند سنگی را، ز کوه قدر او
چین روز و شب رود بیرون ز طومار زمان
کشت حاجتها اگر خرم نبودی از شرر
آب حلمش تخم آتش را فگندی از جهان
هرزه نالان بس که دارند احتیاط از نهی او
نی ز بیم او بجز در پرده ننوازد شبان
چشم بیدارش بخواب ناز، یکسر زهر چشم
فرق فرقدساش، با بالین راحت سر گران
صنع حق را بود چشم و، یاد حق را بود دل
حکم حق را بود گوش و، حرف حق را بد زبان
کاخ ملت را ستون و، قصر دانش را اساس
راه حق را رهنما و، حصن دین را پاسبان
اطلس زر دوز گردون کرده زیر اندازیش
خاک تا گردیده شمع جسم او را شمعدان
گر نماید یاد قدرش، ناله بر خیزد ز دل
ور کند تعریف تمکینش، گران گردد زبان
از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب
گر شود قدر سخن با این سبک قدری، گران
زنده سازد نام خود را تا زیاد او، سخن
مرده آنست کو را باشد از مدحتگران
شمع فکر مدحش از فانوس دل تا روشن است
لفظ و معنی گرددش برگرد سر پروانه سان
لیکن این خجلت که از مدحش سخن اندوخته است
چون دگر خواهد برآوردن سر از جیب دهان؟!
حد واعظ کی بود شاها تلاش مدح تو؟
نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن
از شر و شور دو عالم مأمنی میخواستم
داد حسن اعتقادم آستانت را نشان
تا تواند فکر خود دیدن برای روز مرگ
چشم دارد دیده دل سرمه یی ز آن آستان
هست ما را وقت تنگ و، پای لنگ و، راه سنگ
وقت همراهی است ای امیدگاه شیعیان
راه مقصد سخت دورو، پای همت سخت سست
لاشه تن بس ضعیف و، بار خدمت خوش گران
چشم بینش پر ضعیف و، خط مطلب بس خفی
زندگی بسیار پیر و، آرزوها بس جوان
دردمندم، نامرادم، بینوایم، عاجزم
بیکسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الأمان!
گر ز بیقدری چو خاکم، لیک خاک آن درم
ور زبد خویی سگم، اما سگ آن آستان
از سگان هم کمترم، گر رانیم از درگهت
بر سران هم سرورم، گر خوانیم از بندگان
گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب!
گر تو برداری ز خاکم، آسمانم آسمان!!
گو سخن راه دعا سرکن دگر، ز آنرو که هست
مدعا در پرده دل نیز پیش او عیان
تا بدل، از دوستی و دشمنی باشد اثر
تا بگیتی، از بهار و از خزان باشد نشان
دوستش از خاک خیزد، همچو گلهای بهار
دشمنش از خاک ریزد، همچو اوراق خزان
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - بیان احوال دل و ستایش شاه هردو جهان امیرمؤمنان علی مرتضی «ع »
دل، خانه ایست، یاد خدا کدخدای او
سرد از محبت همه گشتن هوای او
سقفش شکستگی و، زمینش فتادگی
از چار موج حادثه دیوارهای او
طرحش، بهم برآمدگی؛ نقش، سادگی؛
پستی پایه رفعت و، تنگی فضای او
سنگ ملامتست، اساس عمارتش
دست دعاست کنگره عرش سای او
خار بدل خلیده بود، استوانه اش
یکتا شدن ز هر دو جهان، طاقهای او
باشد توکلش بخدا پشتبان وی
اندیشه بهر روزی، سیل فنای او
نگشوده اند روزن او، جز بداغ عشق
ننهاده اند جز بتپیدن بنای او
پوشیدن نظر ز جهان، کنج خلوتش
دیدن ز روی عبرت، مهمانسرای او
از چاکهاست، پنجره روشناییش
از داغهاست، باغچه دلگشای او
فرشش حریر نرمی و، فراش او حضور
لطف خدای عز و جل متکای او
دربان اوست حیرت و، بستر فتادگی
خاشاک ماسوی همه رفتن، صفای او
از مرگ: حرص و آز بود عیش و سور وی
از زادن هوی و هوسها، عزای او
گسترده خوان نعمت او، هست موج خون
هر در ستاده دیده گریان گدای او
از دوده عداوت و، جهلست ظلمتش
شمع محبت آمده ظلمت زدای او
یعنی محبت شه کونین «مرتضی »
کافراشت دست حق علم لافتای او
زخمی ز خار خویش شدی ماهی زمین
پای ثبات چون بفشردی لوای او
بر خر گه حباب، شدی موجها طناب
گر هی زدی بشورش دریا هوای او
گر جذب همتش نکشیدی، فرو شدی
قارون صفت ز لنگر دامن گدای او
شمشیر خصم چیست؟ فشردی اگر قدم
از تیغ کوه باز نگشتی صدای او!
چون صعوه، می پرید ز تن جان دشمنش
تا بال می گشود عقاب لوای او
میدوخت بر مراد دو عالم حصول را
از شست دل نجسته خدنگ دعای او
افگند نام حاتم طی را، چو خس بدور
تا موج خیز گشت محیط عطای او
گردیده است نیلی از آن چهره محیط
کو خورده است سیلی دست سخای او
آیینه ها ز شرم بریزند آب خویش
گر شنوند صورت احوال رای او
بی انقیاد او نتوان رفت زیر خاک
برگشته آفتاب ازین رو برای او
تنها نه زنده داشته شب را ببندگی
عمر دوباره یافته روز از دعای او
گندم الف کشیده برون آید از زمین
از رشک اینکه نان جوین شد غذای او
خالی نمانده عرصه هستی ز نعمتش
چندانکه آب روی بریزد گدای او
از تنگی، آب در دل گوهر خزیده است
باریده است بسکه سحاب عطای او
در مهر او نه هفت زمین ذرگی کند
پر گشته نه فلک چو حباب از هوای او
محروم همچو سایه ز خورشید رحمت است
هرکس که نیست سایه صفت در قفای او
آن سر، بلند نیست، که بر در نسایدش
آن جان، عزیز نیست، که نبود فدای او
دارم چنین عزیز از آن جان خویش را
تا روز واپسین بدهم رونمای او
اندیشه نیست از شب دیجور نامه ام
دارم چو شبچراغ ز در ثنای او
از زهر چشم آتش دوزخ چه غم مرا؟
خندد بروی من چو بهشت رضای او!
نبود نظر بدست کسی چون صدف مرا
چشمم چو در پر است ز آب عطای او
ز آن مدح دیگران نسرایم که نیست کس
قادر بدادن صله ام، جز سخای او
تار گسسته ایست ز قانون گفتگو
هر مصرع خوشی که ندارد نوای او
واعظ خموش، رو بگسستن نهاده است
تار سخن ز لنگر در ثنای او
شد وقت آنکه روی بمحراب دل کنم
منت بخود گذارم و، گویم دعای او
شوقم شتاب دارد و، کوتاه میکنم
این نیم جان سوخته بادا فدای او
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان
ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹
پیری از عمر کرده بیزار مرا
افگنده غم زمانه از کار مرا
در خانه تن خاک نشین باشم چند؟
ای مگر بیا زخاک بردار مرا