عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است
فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا
خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
در خمار باده استغنا زدن بر می فروش
ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را
بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
جستن از تنهای خاکی پرتو اظهار حق
مهر را در ذرهٔ ناچیز پیدا کردن ا ست
دور بینی می کند از عینک دل دیده اش
هر کرا امروز فکر کار فردا کردن است
هیچکس از خرقه پوشی تارک دنیا نشد
ترک خود کردن بر ما ترک دنیا کردن است
نشکفد هرگز به روی ما گل رخسار یار
بی دماغی کار او در کار جویا کردن است
فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا
خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
در خمار باده استغنا زدن بر می فروش
ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را
بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
جستن از تنهای خاکی پرتو اظهار حق
مهر را در ذرهٔ ناچیز پیدا کردن ا ست
دور بینی می کند از عینک دل دیده اش
هر کرا امروز فکر کار فردا کردن است
هیچکس از خرقه پوشی تارک دنیا نشد
ترک خود کردن بر ما ترک دنیا کردن است
نشکفد هرگز به روی ما گل رخسار یار
بی دماغی کار او در کار جویا کردن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
از موج چین، جبین هر آن کس که ساده است
دایم در بهشت به رویش گشاده است
هان بی خبر سفینهٔ عمر تو از نفس
در جذر و مد بحر خطر اوفتاده است
کامل نشد هنوز بهار جمال تو
یعنی گل تو غنچه و سروت پیاده است
سر بر کنار دامن منزل نهاده است
چون نقش پای هر که ز پا اوفتاده است
بر خود ز سوی خلق ره فیض را مبند
جویا در بهشت جبین گشاده است
دایم در بهشت به رویش گشاده است
هان بی خبر سفینهٔ عمر تو از نفس
در جذر و مد بحر خطر اوفتاده است
کامل نشد هنوز بهار جمال تو
یعنی گل تو غنچه و سروت پیاده است
سر بر کنار دامن منزل نهاده است
چون نقش پای هر که ز پا اوفتاده است
بر خود ز سوی خلق ره فیض را مبند
جویا در بهشت جبین گشاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بدکاره رحمت از چه سبب چشمداشت داشت
دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش
می خورد و سرگرانی نازی که داشت داشت
روزش مدام عید و شبش قدر بوده است
هر کس نه فکر شام و نه امید چاشت داشت
زین خاکدان کسی که بشد از دل سلیم
نقدی که بهر توشه عقبی گذاشت داشت
جویا ندید از غم عشق تو فتح باب
امیدها ز هر چه که بر دل گماشت داشت
دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش
می خورد و سرگرانی نازی که داشت داشت
روزش مدام عید و شبش قدر بوده است
هر کس نه فکر شام و نه امید چاشت داشت
زین خاکدان کسی که بشد از دل سلیم
نقدی که بهر توشه عقبی گذاشت داشت
جویا ندید از غم عشق تو فتح باب
امیدها ز هر چه که بر دل گماشت داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
بهره از یاری یاری نیستش
هر که طبع بردباری نیستش
هر که دل در زلف یاری نیستش
یک سر مو اعتباری نیستش
هر که ترک بندگی کرده شعار
گوئیا پروردگاری نیستش
شاهد دنیا جمالش دلرباست
لیک رنگ اعتباری نیستش
بوی خامیش از کباب دل نرفت
آنکه آه شعله باری نیستش
بی نصیب از کاو کاو آنمژه است
هر که در دل خارخاری نیستش
مشت خاکم ما بباد آه رفت
بر دل از جویا غباری نیستش
هر که طبع بردباری نیستش
هر که دل در زلف یاری نیستش
یک سر مو اعتباری نیستش
هر که ترک بندگی کرده شعار
گوئیا پروردگاری نیستش
شاهد دنیا جمالش دلرباست
لیک رنگ اعتباری نیستش
بوی خامیش از کباب دل نرفت
آنکه آه شعله باری نیستش
بی نصیب از کاو کاو آنمژه است
هر که در دل خارخاری نیستش
مشت خاکم ما بباد آه رفت
بر دل از جویا غباری نیستش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش
آیینه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز
ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن
شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود
بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن
جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش
آیینه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز
ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن
شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود
بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن
جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
سینه ایصوفی اگر صاف است چو آیینه ات
هر چه خواهی رو نماید از صفای سینه ات
خاطرت گنجینه مهرست بیمهری مباش
حیف باشد کر گهر خالی بود گنجینه ات
مهر یوسف پیشه کن وز فتنه انجم مترس
گرچه دندان تیز کرد این گرگ پیر از کینه ات
ایکه با یار نوت یار کهن از یاد رفت
یاد کن ای بیوفا از عاشق دیرینه ات
این چنین کز یاد خود بردی مرا نبود عجب
گر بیاد امروز نبود وعده دوشینه ات
ساکن میخانه شو زاهد که ترسم روز مرگ
مست بیرون آورند از مسجد آدینه ات
بت بزی خرقه داری اهلی از تقوی ملاف
تا نسوزد برق غیرت خرقه پشمینه ات
هر چه خواهی رو نماید از صفای سینه ات
خاطرت گنجینه مهرست بیمهری مباش
حیف باشد کر گهر خالی بود گنجینه ات
مهر یوسف پیشه کن وز فتنه انجم مترس
گرچه دندان تیز کرد این گرگ پیر از کینه ات
ایکه با یار نوت یار کهن از یاد رفت
یاد کن ای بیوفا از عاشق دیرینه ات
این چنین کز یاد خود بردی مرا نبود عجب
گر بیاد امروز نبود وعده دوشینه ات
ساکن میخانه شو زاهد که ترسم روز مرگ
مست بیرون آورند از مسجد آدینه ات
بت بزی خرقه داری اهلی از تقوی ملاف
تا نسوزد برق غیرت خرقه پشمینه ات
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گرچه ز گلهای می دامن ما شستنی است
شستن دامن ز می غایت تر از دامنی است
به که نگردد رقیب دوست که این دیو ره
دشمنی اش دوستی دوستی اش دشمنی است
سوختگان را مبین خوار که آن شاه حسن
شب همه شب تا سحر همنفس گلخنی است
خیز و به میخانه کش رخت که در خانقه
در سر پیران ره وسوسه رهزنی است
اهلی اگر عاشقی فاش مکن سر عشق
قصه معراج دل نکته ناگفتنی است
شستن دامن ز می غایت تر از دامنی است
به که نگردد رقیب دوست که این دیو ره
دشمنی اش دوستی دوستی اش دشمنی است
سوختگان را مبین خوار که آن شاه حسن
شب همه شب تا سحر همنفس گلخنی است
خیز و به میخانه کش رخت که در خانقه
در سر پیران ره وسوسه رهزنی است
اهلی اگر عاشقی فاش مکن سر عشق
قصه معراج دل نکته ناگفتنی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۴
چون بود روز جزایی مکن آزار کسی
زانکه کس تا بقیامت نبود یار کسی
به که در راه محبت چو الف راست شوی
که درین ره بکجی راست نشد کار کسی
گر ز خورشید چو مجنون ببیابان سوزی
به که منت کشی از سایه دیوار کسی
خار و گل چونهمه یکسان شود از باد خزان
مرغ زیرک نشود بسته گلزار کسی
برد بر دوش سبوی می رندان اهلی
مرد آنست که بر دوش نهد بار کسی
زانکه کس تا بقیامت نبود یار کسی
به که در راه محبت چو الف راست شوی
که درین ره بکجی راست نشد کار کسی
گر ز خورشید چو مجنون ببیابان سوزی
به که منت کشی از سایه دیوار کسی
خار و گل چونهمه یکسان شود از باد خزان
مرغ زیرک نشود بسته گلزار کسی
برد بر دوش سبوی می رندان اهلی
مرد آنست که بر دوش نهد بار کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۰
از جهان این بس که نانی خشک و آبی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۲
گر به بتخانه درآیی و موافق باشی
به که در قبله کنی روی و منافق باشی
جیب جان چاک کند صبح و دم از مهر زند
اگر اینکار کنی عاشق صادق باشی
عاشق از خود چه برون رفت بمعشوق رسید
وین نیابی مگر آن وقت که عاشق باشی
پایه دار فنا مرتبه مردان است
سعی آن کن که بدین مرتبه لایق باشی
حسن عذارا نه که با لاله عذاران نبود
همه عذر است هر آنگه که تو وامق باشی
تا تو در بند سری از همه کس پست تری
زیر پا سر چو نهی بر همه فایق باشی
اهلی این خرقه بینداز که زنار دروست
پیش از آنروز که رسوای خلایق باشی
به که در قبله کنی روی و منافق باشی
جیب جان چاک کند صبح و دم از مهر زند
اگر اینکار کنی عاشق صادق باشی
عاشق از خود چه برون رفت بمعشوق رسید
وین نیابی مگر آن وقت که عاشق باشی
پایه دار فنا مرتبه مردان است
سعی آن کن که بدین مرتبه لایق باشی
حسن عذارا نه که با لاله عذاران نبود
همه عذر است هر آنگه که تو وامق باشی
تا تو در بند سری از همه کس پست تری
زیر پا سر چو نهی بر همه فایق باشی
اهلی این خرقه بینداز که زنار دروست
پیش از آنروز که رسوای خلایق باشی
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲