عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التمثّل فی احتراق العشق واظهاره
رفت وقتی زنی نکو در راه
شده از کارهای مرد آگاه
دید مردی جوان مرآن زن را
کرد پیدا در آن زمان فن را
بر پی زن برفت مرد به راه
زن ز پس کرد با کرشمه نگاه
کای جوانمرد بر پیم به چه کار
آمدستی بخیره رو بگذار
مرد گفتا که عاشق تو شدم
ای چو عذرا چو وامق تو شدم
بیم آنست کز غم تو کنون
بدوم در جهان شوم مجنون
شد وجودم بر آن جمال ز دست
شیشهٔ جان به سنگ غم بشکست
با من اکنون نه حال ماند و نه هوش
شد زیادت مرا جهان فرموش
ظاهر و باطنم به تو مشغول
گشت و شد از جهانیان معزول
کرد حیلت برو زن دانا
زانکه آن مرد بود بس کانا
گفت گر شد دلت به من مشغول
شد وجودم دل ترا مبذول
گفت زن گر جمال خواهر من
بنگری ساعتی شوی الکن
همچو ماهست در شب ده و چار
بنگر آنک چو صدهزار نگار
مرد کرد التفات زی پس و زن
گفت کای سر به سر تو حیلت و فن
عشق و پس التفات زی دگران
سوی غیری به غافلی نگران
زد ورا یک طپانچه بر رخسار
تا شد از درد چشم او خونبار
گفت کای فن فروش دستان خر
گر بُدی از جهان به منت نظر
ور وجودت به من بُدی مشغول
نبدی غیر من برت مقبول
کل تو سوی کل من ناظر
گر بُدی کی شدی ز من صابر
جز به من التفات کی کردی
غم زشت و نکو کجا خوردی
ور نهادت مرا بُدی مطلق
به دگر کس کجا شدی ملحق
سوی جز من چو التفات آری
از جمال رخم برات آری
مرد لافی نه مردِ آلافی
ناف رنگی نه رنگ را نافی
سست بازار و سخت آزاری
خربزه خور نه خربزه کاری
سوخته مغز و خام گفتاری
سوده سودا و ساده بازاری
هرکه او مدعی بود در عشق
هست بیداد کرده او بر عشق
عشق را راه بر سلامت نیست
در رهِ عشق استقامت نیست
شده از کارهای مرد آگاه
دید مردی جوان مرآن زن را
کرد پیدا در آن زمان فن را
بر پی زن برفت مرد به راه
زن ز پس کرد با کرشمه نگاه
کای جوانمرد بر پیم به چه کار
آمدستی بخیره رو بگذار
مرد گفتا که عاشق تو شدم
ای چو عذرا چو وامق تو شدم
بیم آنست کز غم تو کنون
بدوم در جهان شوم مجنون
شد وجودم بر آن جمال ز دست
شیشهٔ جان به سنگ غم بشکست
با من اکنون نه حال ماند و نه هوش
شد زیادت مرا جهان فرموش
ظاهر و باطنم به تو مشغول
گشت و شد از جهانیان معزول
کرد حیلت برو زن دانا
زانکه آن مرد بود بس کانا
گفت گر شد دلت به من مشغول
شد وجودم دل ترا مبذول
گفت زن گر جمال خواهر من
بنگری ساعتی شوی الکن
همچو ماهست در شب ده و چار
بنگر آنک چو صدهزار نگار
مرد کرد التفات زی پس و زن
گفت کای سر به سر تو حیلت و فن
عشق و پس التفات زی دگران
سوی غیری به غافلی نگران
زد ورا یک طپانچه بر رخسار
تا شد از درد چشم او خونبار
گفت کای فن فروش دستان خر
گر بُدی از جهان به منت نظر
ور وجودت به من بُدی مشغول
نبدی غیر من برت مقبول
کل تو سوی کل من ناظر
گر بُدی کی شدی ز من صابر
جز به من التفات کی کردی
غم زشت و نکو کجا خوردی
ور نهادت مرا بُدی مطلق
به دگر کس کجا شدی ملحق
سوی جز من چو التفات آری
از جمال رخم برات آری
مرد لافی نه مردِ آلافی
ناف رنگی نه رنگ را نافی
سست بازار و سخت آزاری
خربزه خور نه خربزه کاری
سوخته مغز و خام گفتاری
سوده سودا و ساده بازاری
هرکه او مدعی بود در عشق
هست بیداد کرده او بر عشق
عشق را راه بر سلامت نیست
در رهِ عشق استقامت نیست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
ذکر معنی و برهان عشق
دعوی عشق و عقل گفتارست
معنی عقل و عشق کردارست
عشق را بیخودی صفت باشد
عشق را خون دل صلت باشد
هرکرا عشق چهره بنماید
دل و جانش بجمله برباید
کس نیاید به عشق بر پیروز
عشق عَنقای مُغربست امروز
عشق را کیستی نگویی تو
بر دَرِ عاشقی چه پویی تو
عاشقی کار شیرمردانست
نه به دعویست بل به برهانست
هرکه را سر به از کلاه بُوَد
بر سرِ او کُله گناه بُوَد
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
کودکی رَو ز دیو چشم بپوش
طفل راهی تو شو ز خود خاموش
دست چپ را ز دست راست بدان
تا ز تقلید نشمری ایمان
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در ره بینیازی ای درویش
رَو تو بیگانهوار از پی خویش
کوشش از تن طلب کشش از جان
جوشش از عشق دان چشش ز ایمان
بهرِ جان سعادت اندیشت
هشت خوانست هفت خوان پیشت
عشق چون شمع زنده خواهد مَرد
دیده و دل سپید و طلعت زرد
هرکجا حسن و دلکشی باشد
غمزه با شوخی و خوشی باشد
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ
کی درآیی به چشم اهل خرد
تو فروشی نفاق و نفس خرد
تا تو او را فروشی این سلعت
او به هر دم نوت دهد خلعت
سلعتش ساعتیست با تو و بس
خلعتش دام و درد و بند و قفس
گر از این دام و بند او برهی
کفش بیرون کنی کُله بنهی
معنی عقل و عشق کردارست
عشق را بیخودی صفت باشد
عشق را خون دل صلت باشد
هرکرا عشق چهره بنماید
دل و جانش بجمله برباید
کس نیاید به عشق بر پیروز
عشق عَنقای مُغربست امروز
عشق را کیستی نگویی تو
بر دَرِ عاشقی چه پویی تو
عاشقی کار شیرمردانست
نه به دعویست بل به برهانست
هرکه را سر به از کلاه بُوَد
بر سرِ او کُله گناه بُوَد
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
کودکی رَو ز دیو چشم بپوش
طفل راهی تو شو ز خود خاموش
دست چپ را ز دست راست بدان
تا ز تقلید نشمری ایمان
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در ره بینیازی ای درویش
رَو تو بیگانهوار از پی خویش
کوشش از تن طلب کشش از جان
جوشش از عشق دان چشش ز ایمان
بهرِ جان سعادت اندیشت
هشت خوانست هفت خوان پیشت
عشق چون شمع زنده خواهد مَرد
دیده و دل سپید و طلعت زرد
هرکجا حسن و دلکشی باشد
غمزه با شوخی و خوشی باشد
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ
کی درآیی به چشم اهل خرد
تو فروشی نفاق و نفس خرد
تا تو او را فروشی این سلعت
او به هر دم نوت دهد خلعت
سلعتش ساعتیست با تو و بس
خلعتش دام و درد و بند و قفس
گر از این دام و بند او برهی
کفش بیرون کنی کُله بنهی
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
در عشق مجازی
در بهشت از نه اکل و شُربستی
کی ترا زی نماز قربستی
منبلی گفت بر درش قائم
زان شدستم که اکلها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
برهٔ شیر مست و مرغ سمین
چشم داری ز وی بیومالدین
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وی روز عرض نان خواهی
می و شیر و عسل روان خواهی
میل تو هست جمله سوی طعام
نه به دارالخلود و دارلسلام
حظّ دنیای جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده دادهست مر ترا فردا
تو چو در بند و قید هر هفتی
به درش زان سبب همی رفتی
گر ندادیت وعده این هر هفت
زود پیدا شدی ترا آکفت
نه ورا بندهای نه در بندی
از دَرِ گریهای چرا خندی
خویشتن بین بوی چو دیو مدام
تا بوی زیر چرخ آینه فام
تا به زیر زمانهٔ کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگی نبود
زاغ هرجای بودنی برود
نفس در پیش عشق سگداریست
نفس در راه عشق بیکاریست
هم بدین پای بند و لطف غریب
تاج سر گشت و گوشمال ادیب
هست گفتارت از چه بیم آری
درد پهلو و رنج بیماری
نه چه پهلوی عایشه بشکست
گفت پیغمبرش که بردی دست
خار کی را که میخلد در پای
دستگاهی بساختست خدای
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضایع آن عنا و الم
تو دعا گویی و اجابت نه
زانکه داری دل و انابت نه
زانکه داند خدای انابت را
حکمتش مانع است اِجابت را
کی ترا زی نماز قربستی
منبلی گفت بر درش قائم
زان شدستم که اکلها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
برهٔ شیر مست و مرغ سمین
چشم داری ز وی بیومالدین
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وی روز عرض نان خواهی
می و شیر و عسل روان خواهی
میل تو هست جمله سوی طعام
نه به دارالخلود و دارلسلام
حظّ دنیای جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده دادهست مر ترا فردا
تو چو در بند و قید هر هفتی
به درش زان سبب همی رفتی
گر ندادیت وعده این هر هفت
زود پیدا شدی ترا آکفت
نه ورا بندهای نه در بندی
از دَرِ گریهای چرا خندی
خویشتن بین بوی چو دیو مدام
تا بوی زیر چرخ آینه فام
تا به زیر زمانهٔ کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگی نبود
زاغ هرجای بودنی برود
نفس در پیش عشق سگداریست
نفس در راه عشق بیکاریست
هم بدین پای بند و لطف غریب
تاج سر گشت و گوشمال ادیب
هست گفتارت از چه بیم آری
درد پهلو و رنج بیماری
نه چه پهلوی عایشه بشکست
گفت پیغمبرش که بردی دست
خار کی را که میخلد در پای
دستگاهی بساختست خدای
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضایع آن عنا و الم
تو دعا گویی و اجابت نه
زانکه داری دل و انابت نه
زانکه داند خدای انابت را
حکمتش مانع است اِجابت را
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر معنی دل و جان و درجات آن ذکرالقلب انفع لان شأنه رافع
جد زند بوسه بر ستانهٔ دل
هزل نبود کلیدِ خانهٔ دل
دل به رشوت پذیرد از جان نور
کی بود زیردست رضوان حور
وزن سر همچو وزن سر سبکست
برگ دل همچو برگ گل تُنُکست
بر درِ اهل دل به وقت طعام
گندمی گزدمی بود ز حرام
چون نشویی همی دل از باطل
رقم گازران منه بر دل
دل که باشد سیاه چون پرِ زاغ
صید طاووس کی کند در باغ
دل آنکس که هست بر تن شاه
جانش را هست جامهٔ درگاه
باز چشم تو در ره اسباب
هست سوی شراب و جامهٔ خواب
چند باشی به غفلت ای بد رگ
دل تو در گل و تو خفته چو سگ
چو سگ آبستنی تو ای جاهل
سگ دیوانه داری اندر دل
خوی و طبع بدِ سگان داری
همچو سگ توشه استخوان داری
سگ دیوانه را بکش به عذاب
زانکه اندر ره درنگ و شتاب
هرکه را او گزید هم برجای
شود از بیم گربه سگ بچهزای
ذرهای نور اگر به دست آری
بیتعب جسر نار بگذاری
ور نداری تو نور نار شوی
پیش پروردگار خوار شوی
از درِ تن ترا به منزل دل
نیست جز درد دل دگر حاصل
راه جسم تو سوی منزل جان
حایلی دان تو زین چهار ارکان
پر و بال خرد ز جان زاید
از تن تیره جان و دل ناید
باطن تو دل تو دان بدرست
هرچه جز باطن تو باطل تست
موضع دین دلست و مغز و دماغ
همچو بزر و فتیله نور چراغ
دل بود همچو شمس انجم سوز
که تواند نمود چهره به روز
دل که بر نفس مهتری یابد
بر همه سروران سری یابد
نه چنان دل که از پی دنیی
بفروشد به اندکی عقبی
اصل حرص و نیاز دل نبود
مایهٔ دل ز آبِ گِل نبود
دل که باشد چنین امانی دوست
نه دلست آنکه هست پارهٔ گوشت
دل که باشد ز تو امانی خواه
نبود از حال ایزدی آگاه
پارهای گوشت گنده باشد و بس
که مر آنرا به کس ندارد کس
بد شود تن چو دل تباه بود
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود
چون سرِ ظلم و جور دارد شاه
برگشاید به ظلم دست سپاه
ستم اندر جهان نه ز آب و گلست
ایم همه ظلمها ز کبرِ دلست
گر دلت نیستی به صورت زاغ
همه طاوس گیردی به چراغ
کوش تا دلت چون قلم گردد
پیش از آن کت امل اَلم گردد
عاشقان را برای جستن نام
نز برای حصول لذّت و کام
یک عتاب و به رفق فرقد خاک
یک حدیث و دو جامه در بر چاک
زان همه کارهات بینورست
کز تو تا نور راه بس دورست
با چنین دل سفر سقر باشد
سفله از گرگ و سگ بتر باشد
سگ بیوسنده گرگ درّندهست
سفله سالوس و لوس خر بندهست
پس درین راه توشه از جان ساز
نه ز دلق و عصا و انبان ساز
خویشتن در فکن به زورق دین
که از این ره رسی به علّیّین
هزل نبود کلیدِ خانهٔ دل
دل به رشوت پذیرد از جان نور
کی بود زیردست رضوان حور
وزن سر همچو وزن سر سبکست
برگ دل همچو برگ گل تُنُکست
بر درِ اهل دل به وقت طعام
گندمی گزدمی بود ز حرام
چون نشویی همی دل از باطل
رقم گازران منه بر دل
دل که باشد سیاه چون پرِ زاغ
صید طاووس کی کند در باغ
دل آنکس که هست بر تن شاه
جانش را هست جامهٔ درگاه
باز چشم تو در ره اسباب
هست سوی شراب و جامهٔ خواب
چند باشی به غفلت ای بد رگ
دل تو در گل و تو خفته چو سگ
چو سگ آبستنی تو ای جاهل
سگ دیوانه داری اندر دل
خوی و طبع بدِ سگان داری
همچو سگ توشه استخوان داری
سگ دیوانه را بکش به عذاب
زانکه اندر ره درنگ و شتاب
هرکه را او گزید هم برجای
شود از بیم گربه سگ بچهزای
ذرهای نور اگر به دست آری
بیتعب جسر نار بگذاری
ور نداری تو نور نار شوی
پیش پروردگار خوار شوی
از درِ تن ترا به منزل دل
نیست جز درد دل دگر حاصل
راه جسم تو سوی منزل جان
حایلی دان تو زین چهار ارکان
پر و بال خرد ز جان زاید
از تن تیره جان و دل ناید
باطن تو دل تو دان بدرست
هرچه جز باطن تو باطل تست
موضع دین دلست و مغز و دماغ
همچو بزر و فتیله نور چراغ
دل بود همچو شمس انجم سوز
که تواند نمود چهره به روز
دل که بر نفس مهتری یابد
بر همه سروران سری یابد
نه چنان دل که از پی دنیی
بفروشد به اندکی عقبی
اصل حرص و نیاز دل نبود
مایهٔ دل ز آبِ گِل نبود
دل که باشد چنین امانی دوست
نه دلست آنکه هست پارهٔ گوشت
دل که باشد ز تو امانی خواه
نبود از حال ایزدی آگاه
پارهای گوشت گنده باشد و بس
که مر آنرا به کس ندارد کس
بد شود تن چو دل تباه بود
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود
چون سرِ ظلم و جور دارد شاه
برگشاید به ظلم دست سپاه
ستم اندر جهان نه ز آب و گلست
ایم همه ظلمها ز کبرِ دلست
گر دلت نیستی به صورت زاغ
همه طاوس گیردی به چراغ
کوش تا دلت چون قلم گردد
پیش از آن کت امل اَلم گردد
عاشقان را برای جستن نام
نز برای حصول لذّت و کام
یک عتاب و به رفق فرقد خاک
یک حدیث و دو جامه در بر چاک
زان همه کارهات بینورست
کز تو تا نور راه بس دورست
با چنین دل سفر سقر باشد
سفله از گرگ و سگ بتر باشد
سگ بیوسنده گرگ درّندهست
سفله سالوس و لوس خر بندهست
پس درین راه توشه از جان ساز
نه ز دلق و عصا و انبان ساز
خویشتن در فکن به زورق دین
که از این ره رسی به علّیّین
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر صفت پرورش دل گوید
دل قوی کند ز زحمت و بیم
جز شراب مفرّح تسلیم
ایمن آنگه شوی ز محنت و تاب
که خوری شربتی ز بادهٔ ناب
تا نخوردی شراب دین مستی
چون بخوردی ز هر بلا رستی
وان مفرّح که اولیا سازند
در شفاخانهٔ رضا سازند
خورِ اینجا گِلست ازو برگرد
کانکه گِل خورد روش باشد زرد
تا بدینجا ز گِل نپرهیزی
کی ز گل سرخروی برخیزی
مرد گِلخواره را چو یاد دهد
آخرالامر جان به باد دهد
نان و جامهٔ سپید این منزل
نفزاید مگر سیاهی دل
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت
تو مشو غرّه بر نکویی پوست
که خَلقپوش مرد خُلق نکوست
ناخوشی خوب و نغز و زیبا نیست
خوی خوش با کلاه و دیبا نیست
نفس حسی به خوردن ارزانیست
غذی جان ز خوان بینانیست
غافلان فربه از بطر زانند
که غم جان و جامه کم دانند
هر دلی را که غم بُوَد مسکون
نه دلست آنکه هست خانهٔ خون
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راه نجات خود جوید
تا کی از کنج خانه بیرون آی
از چنین خانهای سوی صحرا
من غلام گزیده مردانم
باد دایم فدایشان جانم
جز شراب مفرّح تسلیم
ایمن آنگه شوی ز محنت و تاب
که خوری شربتی ز بادهٔ ناب
تا نخوردی شراب دین مستی
چون بخوردی ز هر بلا رستی
وان مفرّح که اولیا سازند
در شفاخانهٔ رضا سازند
خورِ اینجا گِلست ازو برگرد
کانکه گِل خورد روش باشد زرد
تا بدینجا ز گِل نپرهیزی
کی ز گل سرخروی برخیزی
مرد گِلخواره را چو یاد دهد
آخرالامر جان به باد دهد
نان و جامهٔ سپید این منزل
نفزاید مگر سیاهی دل
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت
تو مشو غرّه بر نکویی پوست
که خَلقپوش مرد خُلق نکوست
ناخوشی خوب و نغز و زیبا نیست
خوی خوش با کلاه و دیبا نیست
نفس حسی به خوردن ارزانیست
غذی جان ز خوان بینانیست
غافلان فربه از بطر زانند
که غم جان و جامه کم دانند
هر دلی را که غم بُوَد مسکون
نه دلست آنکه هست خانهٔ خون
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راه نجات خود جوید
تا کی از کنج خانه بیرون آی
از چنین خانهای سوی صحرا
من غلام گزیده مردانم
باد دایم فدایشان جانم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
ذکر نفس الکلی نذیر ناصح و اهماله غرور فاضح
اندر آمد چو ماه در شبگیر
انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
کند جسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و ره فرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُله خواجگی ز سر بنهاد
کیف اصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هوا پرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک
انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
کند جسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و ره فرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُله خواجگی ز سر بنهاد
کیف اصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هوا پرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت مرید
لب چو بگشاد پیر فرزانه
سایه بیرون گریخت از خانه
پیر را گفتم از سرِ تحقیق
ای ترا ملک دین جدیر و حقیق
من که با تو دمی بگفتم غم
به همه عمر ندهم آن یک دم
عمر بی دوستان نه عمر بُود
عمر بییار عمر غمر بُوَد
عمر با دوستی که او یکتاست
یک دمی را هزار ساله بهاست
دل ز بند تو خوش بُوَد به عذاب
چه عجب کز نمک خوش است کباب
جان ز روی تو در ارم باشد
دل ز تایید تو خرم باشد
چون تو در مرکز حقیقت و حدق
نیست یک پادشا به مقعد صدق
از تو صحرا حریر پوش شود
وز تو نیها شکر فروش شود
از تو باید کلید قفل وفا
سرِ صندوق صدق و دستِ صفا
از تو بیهوش جفت هوش آمد
که هیولی برهنه پوش آمد
مردم از نیک نیکخو گردد
باز چون بد بُوَد چنو گردد
سایه بیرون گریخت از خانه
پیر را گفتم از سرِ تحقیق
ای ترا ملک دین جدیر و حقیق
من که با تو دمی بگفتم غم
به همه عمر ندهم آن یک دم
عمر بی دوستان نه عمر بُود
عمر بییار عمر غمر بُوَد
عمر با دوستی که او یکتاست
یک دمی را هزار ساله بهاست
دل ز بند تو خوش بُوَد به عذاب
چه عجب کز نمک خوش است کباب
جان ز روی تو در ارم باشد
دل ز تایید تو خرم باشد
چون تو در مرکز حقیقت و حدق
نیست یک پادشا به مقعد صدق
از تو صحرا حریر پوش شود
وز تو نیها شکر فروش شود
از تو باید کلید قفل وفا
سرِ صندوق صدق و دستِ صفا
از تو بیهوش جفت هوش آمد
که هیولی برهنه پوش آمد
مردم از نیک نیکخو گردد
باز چون بد بُوَد چنو گردد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر عذر انبساط گوید
چون خرد در لبت به جان نگرم
چون قلم بر خطت به جان گذرم
آینهٔ روشنی به دست خرد
کس در آن روی دم نیارد زد
پیش تو چون سنان کمر بندم
خون همی گریم و همی خندم
همچو چنگ ار درِ هوات زنم
رسن اندر گلو نوات زنم
خواجه آگه که راز مطلق گفت
رسن اندر گلو اناالحق گفت
کانکه از بیم نفس بگریزد
عشق با خونِ دل درآمیزد
حرز خواجه پس از فراق تنش
وصل حق بود جملهٔ سخنش
پشت را روی باش و خیره مجه
بر سرِ دار دست و پای منه
زانکه در کلمن رموز ازل
خاصه آنگه که جان شنید غزل
حق چو مر خواجه را پدید آمد
پرهٔ رمز را کلید آمد
از نخست آوریده این پیغام
به پسین آفریده این خود کام
باز پس ماندهای ز پیش اجل
پس و پیشت گرفته حرص و امل
از پی نان و آب ماندی باز
در حجاب نیاز تن چو پیاز
چه افگنی تخم حرص و آز و نیاز
در گِل دل که آز نارد ناز
کاندرین خرسرای پویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
گر به آب و به نان بماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
کانچه شوری ز نخ کند محلوج
وآنچه تری ترا کند مفلوج
تو بپرهیز از این غرور فلک
که نداری سرِ مرور فلک
کاندرین حجره بر تن و دل و جان
آب از آن گشت بر خرد تاوان
کنجدی گر دهد ترا گردون
دبهای بنددت سبک بر کون
که تواند که دانهٔ کنجد
در دبهٔ روغنی دو من گنجد
جان و دینت به قهر بستاند
گر ترا دل به خویشتن خواند
نیست بیرنج راحتِ دنیا
خنک آنکس که کرد هر دو رها
چون قلم بر خطت به جان گذرم
آینهٔ روشنی به دست خرد
کس در آن روی دم نیارد زد
پیش تو چون سنان کمر بندم
خون همی گریم و همی خندم
همچو چنگ ار درِ هوات زنم
رسن اندر گلو نوات زنم
خواجه آگه که راز مطلق گفت
رسن اندر گلو اناالحق گفت
کانکه از بیم نفس بگریزد
عشق با خونِ دل درآمیزد
حرز خواجه پس از فراق تنش
وصل حق بود جملهٔ سخنش
پشت را روی باش و خیره مجه
بر سرِ دار دست و پای منه
زانکه در کلمن رموز ازل
خاصه آنگه که جان شنید غزل
حق چو مر خواجه را پدید آمد
پرهٔ رمز را کلید آمد
از نخست آوریده این پیغام
به پسین آفریده این خود کام
باز پس ماندهای ز پیش اجل
پس و پیشت گرفته حرص و امل
از پی نان و آب ماندی باز
در حجاب نیاز تن چو پیاز
چه افگنی تخم حرص و آز و نیاز
در گِل دل که آز نارد ناز
کاندرین خرسرای پویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
گر به آب و به نان بماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
کانچه شوری ز نخ کند محلوج
وآنچه تری ترا کند مفلوج
تو بپرهیز از این غرور فلک
که نداری سرِ مرور فلک
کاندرین حجره بر تن و دل و جان
آب از آن گشت بر خرد تاوان
کنجدی گر دهد ترا گردون
دبهای بنددت سبک بر کون
که تواند که دانهٔ کنجد
در دبهٔ روغنی دو من گنجد
جان و دینت به قهر بستاند
گر ترا دل به خویشتن خواند
نیست بیرنج راحتِ دنیا
خنک آنکس که کرد هر دو رها
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در چشم نگاه داشتن گوید قالَ النّبی علیهالسّلام: النّظر سهم منِ سهامِ الشیطان
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که در گه عیسی
خواست باران به حاجت از مولی
رفت و با قوم خود به استسقا
کر هرکس ز عجز خویش دعا
به اجابت دعا نشد مقرون
گشت عیسی از آن سبب محزون
ناگه آمد ندا که مُجرم را
از میان کن برون که مُکرم را
با گنهکار نیست راه رضا
نشنود از گناهکار دعا
بازگشتند جمله آن انبوه
که جهان بود از آن گروه ستوه
جز یک اعور نماند با عیسی
جان ما باد جانش را به فدا
گفت عیسی چرا نرفتی تو
پشت چون دیگران نخفتی تو
تا تو بودی بگو گنه کردی
نامهٔ خویشتن سیه کردی
گفت روزی همی به رهگذری
سوی نامحرمی زدم نظری
هم بر آنجای کان نظر دیدم
طمع از جان خویش ببریدم
قدم از خشم بر نکندم من
تا مر این چشم برنکندم من
چون ظفر یافت دیو بر چشمم
چشم کردم سیاه چون وشمم
تا ظفر یافت دیو بر بصرم
دیده را دور کردم از نظرم
آنچه از من نصیب شیطان بود
گشته مر دیو را به فرمان بود
دور کردم ز خویشتن یک راه
تا نمانم رهینِ خشم آله
گفت عیسی بگوی زود دعا
که تویی در زمانه خاص خدا
دست بر کرد زود مرد امین
عیسی اندر عقب کنان آمین
دست برداشت مرد دینی زود
بود یزدان ز فعل او خشنود
در هوا زود گشت میغ پدید
ابر باران گرفت و میبارید
از چپ و راست سیلها برخاست
رودها ره گرفت از چپ و راست
هر که را برگزید یزدانش
بر زمانه رواست فرمانش
گر تو فرمان حق بری، فرمان
بدهی بر زمانه چون شاهان
نظری کان نبایدت منگر
تا نیابی تو از زمانه خطر
هرکه او ننگرد به ناشایست
نکشد رنج و غم به نابایست
سهمی است از سهام دیو لعین
هر نظر کان نشاید اندر دین
عاشقی جز به اختیار خطاست
آه عاشق به اختیار کجاست
ز آبِ پشت آبروی بگریزد
کابِ پشت آبِ رویها ریزد
کرد پر بادت اندرین عالم
انده آبِ پشت و نان شکم
اینت چابک سوار در تگ و تاز
که پیاده بماند با مهماز
خواست باران به حاجت از مولی
رفت و با قوم خود به استسقا
کر هرکس ز عجز خویش دعا
به اجابت دعا نشد مقرون
گشت عیسی از آن سبب محزون
ناگه آمد ندا که مُجرم را
از میان کن برون که مُکرم را
با گنهکار نیست راه رضا
نشنود از گناهکار دعا
بازگشتند جمله آن انبوه
که جهان بود از آن گروه ستوه
جز یک اعور نماند با عیسی
جان ما باد جانش را به فدا
گفت عیسی چرا نرفتی تو
پشت چون دیگران نخفتی تو
تا تو بودی بگو گنه کردی
نامهٔ خویشتن سیه کردی
گفت روزی همی به رهگذری
سوی نامحرمی زدم نظری
هم بر آنجای کان نظر دیدم
طمع از جان خویش ببریدم
قدم از خشم بر نکندم من
تا مر این چشم برنکندم من
چون ظفر یافت دیو بر چشمم
چشم کردم سیاه چون وشمم
تا ظفر یافت دیو بر بصرم
دیده را دور کردم از نظرم
آنچه از من نصیب شیطان بود
گشته مر دیو را به فرمان بود
دور کردم ز خویشتن یک راه
تا نمانم رهینِ خشم آله
گفت عیسی بگوی زود دعا
که تویی در زمانه خاص خدا
دست بر کرد زود مرد امین
عیسی اندر عقب کنان آمین
دست برداشت مرد دینی زود
بود یزدان ز فعل او خشنود
در هوا زود گشت میغ پدید
ابر باران گرفت و میبارید
از چپ و راست سیلها برخاست
رودها ره گرفت از چپ و راست
هر که را برگزید یزدانش
بر زمانه رواست فرمانش
گر تو فرمان حق بری، فرمان
بدهی بر زمانه چون شاهان
نظری کان نبایدت منگر
تا نیابی تو از زمانه خطر
هرکه او ننگرد به ناشایست
نکشد رنج و غم به نابایست
سهمی است از سهام دیو لعین
هر نظر کان نشاید اندر دین
عاشقی جز به اختیار خطاست
آه عاشق به اختیار کجاست
ز آبِ پشت آبروی بگریزد
کابِ پشت آبِ رویها ریزد
کرد پر بادت اندرین عالم
انده آبِ پشت و نان شکم
اینت چابک سوار در تگ و تاز
که پیاده بماند با مهماز
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت خوب روی بدخوی گوید
آنکه با نقشهای زیبااند
تختهٔ کودکان و دیبااند
طمع او را ز روی زیبا چیست
پارهٔ چوب را ز دیبا چیست
هرکه را روی خوب خوی ددست
روی نیکو دلیل خوی بدست
روی نیکو به قدر خود بدخوست
زان خرد خوب را ندارد دوست
برکسی کش نه دین نه آیین است
روی نیکو کدوی رنگین است
هرکه را بر جمال بد نیتیست
دانکه حسنش چو ماه عاریتیست
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده وز دمی مرده
تختهٔ کودکان و دیبااند
طمع او را ز روی زیبا چیست
پارهٔ چوب را ز دیبا چیست
هرکه را روی خوب خوی ددست
روی نیکو دلیل خوی بدست
روی نیکو به قدر خود بدخوست
زان خرد خوب را ندارد دوست
برکسی کش نه دین نه آیین است
روی نیکو کدوی رنگین است
هرکه را بر جمال بد نیتیست
دانکه حسنش چو ماه عاریتیست
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده وز دمی مرده
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر شرح خوب و زشت گوید
خوب را از برای دستِ فراخ
جاودان شاخ شاخ ریزد شاخ
زشت را از برای حسرت چیز
دست و دل تنگ چون گذرگه تیز
گلخنی را کشیده اندر پوست
تو گهش جان لقب کنی گه دوست
آن چنان کرد شهوتت محجوب
که ندانی تو خوک را از خوب
کرد بادام دید سیم تنت
دل بریان چو پسته در دهنت
هرکه در دست این چنین دل ماند
تا ابد پای او فرو گل ماند
آن بت ماه روی سیم اندام
چون زرت کرد خوشرو و خوش نام
چون برافشاند زلف مشکین را
بچه دارد چنان دل و دین را
مار طاوس روی و موی آراست
عافیت آدم است و دل حوّاست
مار و طاوس کامدند بهم
هم به حوّا بدند و هم بادم
و آن غلام شگرف زیبا رخ
بت زنجیر زلف دیبا رخ
بشکند مُشک جعد او پشتت
دست عشقش کند چو انگشتت
تا تو آن روی چون گلش یابی
خار پشتت کند ز بیخوابی
گرچه پی برگرفت از سرِ دست
گردنت دست او چو پای شکست
گرچه باشد ز روی و موی نکو
نان بینان خورش خورد بدخو
ببرد گوش و بینی اندر کوی
سیهی چشمشان سپیدی روی
خوش ترش از درون او کینه
شد گل از عکس رویش آیینه
زان دل همچو سنگش اندر تن
دل تو خون گرسنه چون آهن
چون شود چشم تو چو ابر ازرق
لب خود او کند به خنده چو برق
جاودان شاخ شاخ ریزد شاخ
زشت را از برای حسرت چیز
دست و دل تنگ چون گذرگه تیز
گلخنی را کشیده اندر پوست
تو گهش جان لقب کنی گه دوست
آن چنان کرد شهوتت محجوب
که ندانی تو خوک را از خوب
کرد بادام دید سیم تنت
دل بریان چو پسته در دهنت
هرکه در دست این چنین دل ماند
تا ابد پای او فرو گل ماند
آن بت ماه روی سیم اندام
چون زرت کرد خوشرو و خوش نام
چون برافشاند زلف مشکین را
بچه دارد چنان دل و دین را
مار طاوس روی و موی آراست
عافیت آدم است و دل حوّاست
مار و طاوس کامدند بهم
هم به حوّا بدند و هم بادم
و آن غلام شگرف زیبا رخ
بت زنجیر زلف دیبا رخ
بشکند مُشک جعد او پشتت
دست عشقش کند چو انگشتت
تا تو آن روی چون گلش یابی
خار پشتت کند ز بیخوابی
گرچه پی برگرفت از سرِ دست
گردنت دست او چو پای شکست
گرچه باشد ز روی و موی نکو
نان بینان خورش خورد بدخو
ببرد گوش و بینی اندر کوی
سیهی چشمشان سپیدی روی
خوش ترش از درون او کینه
شد گل از عکس رویش آیینه
زان دل همچو سنگش اندر تن
دل تو خون گرسنه چون آهن
چون شود چشم تو چو ابر ازرق
لب خود او کند به خنده چو برق
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
دید وقتی یکی پراگنده
زندهای زیر جامهای ژنده
گفت این جامه سخت خُلقانست
گفت هست آنِ من چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لاابد نباشدم به از این
هست پاک و حلال و ننگین روی
نه حرام و پلید و رنگین روی
چون نمازی و چون حلال بود
آن مرا جوشن جلال بود
درد علّت چو درد دین نبود
مرد شهوت چو مرد دین نبود
هنر این دارد این سرای سپنج
شره پانصدش بود کم پنج
عشق او چون سرِ خطا باشد
کی ترا آن ز حق عطا باشد
خنک آن کس کزو بدارد دست
نبود همچو ما غرورپرست
زندهای زیر جامهای ژنده
گفت این جامه سخت خُلقانست
گفت هست آنِ من چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لاابد نباشدم به از این
هست پاک و حلال و ننگین روی
نه حرام و پلید و رنگین روی
چون نمازی و چون حلال بود
آن مرا جوشن جلال بود
درد علّت چو درد دین نبود
مرد شهوت چو مرد دین نبود
هنر این دارد این سرای سپنج
شره پانصدش بود کم پنج
عشق او چون سرِ خطا باشد
کی ترا آن ز حق عطا باشد
خنک آن کس کزو بدارد دست
نبود همچو ما غرورپرست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت دنیا و وصف ترک او
کی بود جز به چشم ابلهوش
آنکه او جان و دین ستاند خوش
شرب او شر دهد خورش خواری
سیم او سم دهد زرش زاری
تا کی از لاف و از ستیزهٔ تو
که مه تو مه حدیث ریزهٔ تو
هست بر خلق زیر جنبش دور
چشم گرما و چشم سرما خور
چون برون شد ز بند کَون و فساد
پس بیابد ز اعتدال مراد
آخرت جوی زانکه جوی امل
آخرت جوی راست پر ز عسل
ورت دنیا خوش است جای قرار
خوش نباشد رباط مردم خوار
آن خوش ار نفس شهوت و شره است
ورنه جای بشخشم تبه است
ای سپرده بدو دل و هُش را
چه کشی سوی خود پدرکُش را
پدرت را بکشت دنیا زار
زان پر آزار دارد او آزار
کشته فرزند و مادر و پدرت
تو بدو خوش نشسته کو جگرت
اژدها را به سوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش
که تواند بخواند سورهٔ تین
خوش نفس خفته در دم تنّین
اندر آن جان که سوزد دین نبود
تبش و تابش یقین نبود
کرّه تا در سرای بومرّه است
تا به صد سال نام او کرّه است
پدر و مادر آن بزرگ پسر
مر خطابش کنند جان پدر
گر کند کوسه سوی گور بسیچ
جده جز نو خطش نگوید هیچ
دنیی از روی زشت و چشم نه نیک
همچو بینیّ زنگی آمد لیک
کرده خود را به سحر حورافش
چابک و نغز و ترّ و تازه و خوش
وز درون سوی عاقلان جاوید
روی دارد سیاه و موی سپید
چون جهان در جهان نامردان
پای بر جای باش و سرگردان
عشق او بر تو زان اثر کردست
کان سیاهه سپیدتر کردست
جام زرّین و دست پر زنگار
واندر آن جام زهر جان اوبار
تو مشو غرّه بر جمال جهان
زانکه نزدیک عاقل و نادان
در غرورش توانگر و درویش
راست همچون خیال گنج اندیش
زیر برتر ز موش در خانه
تو چو گربهاش همی زنی شانه
اندرین مغکده چو ابله و مست
پای بازی گرفتهای بر دست
واندرو چار پشت و هفت بلند
با تو همشیرهاند و خویشاوند
پس چو آدم تو بر تن و دل و جان
آیهٔ حُرّمت عَلَیکُم خوان
چون جهان مادر و تو فرزندی
گرنهای گبر عقد چون بندی
همچو گبران تو از برای جهان
خوانده او را دو دیده و دل و جان
آنکه او جان و دین ستاند خوش
شرب او شر دهد خورش خواری
سیم او سم دهد زرش زاری
تا کی از لاف و از ستیزهٔ تو
که مه تو مه حدیث ریزهٔ تو
هست بر خلق زیر جنبش دور
چشم گرما و چشم سرما خور
چون برون شد ز بند کَون و فساد
پس بیابد ز اعتدال مراد
آخرت جوی زانکه جوی امل
آخرت جوی راست پر ز عسل
ورت دنیا خوش است جای قرار
خوش نباشد رباط مردم خوار
آن خوش ار نفس شهوت و شره است
ورنه جای بشخشم تبه است
ای سپرده بدو دل و هُش را
چه کشی سوی خود پدرکُش را
پدرت را بکشت دنیا زار
زان پر آزار دارد او آزار
کشته فرزند و مادر و پدرت
تو بدو خوش نشسته کو جگرت
اژدها را به سوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش
که تواند بخواند سورهٔ تین
خوش نفس خفته در دم تنّین
اندر آن جان که سوزد دین نبود
تبش و تابش یقین نبود
کرّه تا در سرای بومرّه است
تا به صد سال نام او کرّه است
پدر و مادر آن بزرگ پسر
مر خطابش کنند جان پدر
گر کند کوسه سوی گور بسیچ
جده جز نو خطش نگوید هیچ
دنیی از روی زشت و چشم نه نیک
همچو بینیّ زنگی آمد لیک
کرده خود را به سحر حورافش
چابک و نغز و ترّ و تازه و خوش
وز درون سوی عاقلان جاوید
روی دارد سیاه و موی سپید
چون جهان در جهان نامردان
پای بر جای باش و سرگردان
عشق او بر تو زان اثر کردست
کان سیاهه سپیدتر کردست
جام زرّین و دست پر زنگار
واندر آن جام زهر جان اوبار
تو مشو غرّه بر جمال جهان
زانکه نزدیک عاقل و نادان
در غرورش توانگر و درویش
راست همچون خیال گنج اندیش
زیر برتر ز موش در خانه
تو چو گربهاش همی زنی شانه
اندرین مغکده چو ابله و مست
پای بازی گرفتهای بر دست
واندرو چار پشت و هفت بلند
با تو همشیرهاند و خویشاوند
پس چو آدم تو بر تن و دل و جان
آیهٔ حُرّمت عَلَیکُم خوان
چون جهان مادر و تو فرزندی
گرنهای گبر عقد چون بندی
همچو گبران تو از برای جهان
خوانده او را دو دیده و دل و جان
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر طلب دنیا
هرکه جست از خدای خود دنیی
مرحبا لیک نبودش عقبی
هردو نبود به هم یکی بگذار
زان سرای نفیس دست مدار
هست بیقدر دنیی غدّار
مر سگان راست این چنین مردار
وانکه از کردگار عقبی خواست
گر مر او را دهیم جمله رواست
زانکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران راست
وانکه دعوی دوستی ما کرد
از تن و جان او برآرم گرد
هیچ اگر بنگرد سوی اغیار
زنده او را برآورم بردار
دانی از بهر چیست رنج و عنا
زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا
تن خود از دین به کام دارد مرد
هرچه جز حق حرام دارد مرد
مرحبا لیک نبودش عقبی
هردو نبود به هم یکی بگذار
زان سرای نفیس دست مدار
هست بیقدر دنیی غدّار
مر سگان راست این چنین مردار
وانکه از کردگار عقبی خواست
گر مر او را دهیم جمله رواست
زانکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران راست
وانکه دعوی دوستی ما کرد
از تن و جان او برآرم گرد
هیچ اگر بنگرد سوی اغیار
زنده او را برآورم بردار
دانی از بهر چیست رنج و عنا
زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا
تن خود از دین به کام دارد مرد
هرچه جز حق حرام دارد مرد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت کسانی که به جامه و لقمه مغرور باشند
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مر زنان راست جامه اندر خور
حیدر و مرد و جوشن اندر بر
جامه بر عورتان پسندیدست
جامهٔ دیبه آفت دیدست
مرد را در لباس خُلقان جوی
گنج در کُنجهای ویران جوی
مر زنان راست جامه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
چون نباشد ملامت و اتعاظ
بس بود جامهٔ برهنه حفاظ
مر زنان را برهنگی جامهاست
خاصه آن را که شوخ و خودکامه است
نیست زن را به جامه خانهٔ هوش
به ز عریانی ایچ عورت پوش
عورتانند جاهلان کِه و مِه
هرکه پوشیدهتر ز عورت به
باقیی در بقای معنی کوش
پنبه رو بازده به پنبه فروش
چکند عقل جامهٔ زیبا
نقش دیبا چه داند از دیبا
چه کُشی از پی هوس تن را
گرمی عشق جامه بس تن را
دین به زیر کلاه داری تو
زان هوای گناه داری تو
با کلاه از هوای تن نَجهی
سر پدید آید ار کُله بنهی
چون سرآمد پدید در شبگیر
پای ذر نه عمارت از سر گیر
یک شبی رو به وقت شبگیران
با حذر در نهان ز خر گیران
سر خود را پدید کن ز کلاه
توبه این است از گذشته گناه
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سرست و بر سر نیست
نقش آنها کز اهل محرابند
در جریدهٔ مجرّدان یابند
آنکه نقش کلاه و سر دارند
زن و زنبیل و زور و زر دارند
متأهّل دو پای خود در بست
سر خود را به دست خود بشکست
گر زید ور بمیرد آن بدبخت
رخت و بختش بماند زیر درخت
همچنین ژنده جامه باید بود
در خورِ عقل عامه باید بود
کانکه از عقل عامه دور افتاد
آب عمرش بداد خاک به باد
خاصگان را برهنگی جامه است
مر زنان راست جامه اندر خور
حیدر و مرد و جوشن اندر بر
جامه بر عورتان پسندیدست
جامهٔ دیبه آفت دیدست
مرد را در لباس خُلقان جوی
گنج در کُنجهای ویران جوی
مر زنان راست جامه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
چون نباشد ملامت و اتعاظ
بس بود جامهٔ برهنه حفاظ
مر زنان را برهنگی جامهاست
خاصه آن را که شوخ و خودکامه است
نیست زن را به جامه خانهٔ هوش
به ز عریانی ایچ عورت پوش
عورتانند جاهلان کِه و مِه
هرکه پوشیدهتر ز عورت به
باقیی در بقای معنی کوش
پنبه رو بازده به پنبه فروش
چکند عقل جامهٔ زیبا
نقش دیبا چه داند از دیبا
چه کُشی از پی هوس تن را
گرمی عشق جامه بس تن را
دین به زیر کلاه داری تو
زان هوای گناه داری تو
با کلاه از هوای تن نَجهی
سر پدید آید ار کُله بنهی
چون سرآمد پدید در شبگیر
پای ذر نه عمارت از سر گیر
یک شبی رو به وقت شبگیران
با حذر در نهان ز خر گیران
سر خود را پدید کن ز کلاه
توبه این است از گذشته گناه
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سرست و بر سر نیست
نقش آنها کز اهل محرابند
در جریدهٔ مجرّدان یابند
آنکه نقش کلاه و سر دارند
زن و زنبیل و زور و زر دارند
متأهّل دو پای خود در بست
سر خود را به دست خود بشکست
گر زید ور بمیرد آن بدبخت
رخت و بختش بماند زیر درخت
همچنین ژنده جامه باید بود
در خورِ عقل عامه باید بود
کانکه از عقل عامه دور افتاد
آب عمرش بداد خاک به باد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در طلب دنیا و غرور او گوید
زینة اللّٰه نه اسب و زین باشد
زینةاللّٰه جمالِ دین باشد
مرده ای زان شدی اسیرِ هوس
دیده از مردگان کشد کرگس
در جهان منگر از پی رازش
چکنی رنگ و بوی غمّازش
که تو اندر جهان بدسازان
همچو رازی به دست غمازان
نیست مهر زمانه بیکینه
سیر دارد میان لوزینه
کی سزای جهان جان باشد
هرکرا روی دل به کان باشد
سرنگون خیزد از سرای معاد
هرکه روی از خرد نهد به جماد
هرکه اکنون درین کلوخین گوی
از نَبیّ و نُبی بتابد روی
چون قیامت برآید از کویش
روی باشد قفا قفا رویش
ای سنایی برای دین و صلاح
وز پی جُستن نجات و فلاح
همچو دریا چو نیست اینجا حُر
کام پر زهر باش و دل پر دُر
زانکه در جان به واسطهٔ اسباب
زفتی از خاک رُست و ترّی از آب
آدمی چون غلام راتبه شد
ژاژِ طیان به خط کاتبه شد
گرچه جان همچو آب پاک آمد
زر نگهدارتر ز خاک آمد
ورنه ارکان ز خاک پاکستی
زر نگهدارتر ز خاکستی
معطیان زفت و دل زحیر زده
دایه بیمار و طفل شیر زده
هرکه در زندگی بخیل بُوَد
چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد
بیش از این بهر خواجه و مزدور
نتوان رفت در جوال غرور
تو مشو غرّه کو سیه چردهست
کان سیاهه سپید بر کردهست
زینةاللّٰه جمالِ دین باشد
مرده ای زان شدی اسیرِ هوس
دیده از مردگان کشد کرگس
در جهان منگر از پی رازش
چکنی رنگ و بوی غمّازش
که تو اندر جهان بدسازان
همچو رازی به دست غمازان
نیست مهر زمانه بیکینه
سیر دارد میان لوزینه
کی سزای جهان جان باشد
هرکرا روی دل به کان باشد
سرنگون خیزد از سرای معاد
هرکه روی از خرد نهد به جماد
هرکه اکنون درین کلوخین گوی
از نَبیّ و نُبی بتابد روی
چون قیامت برآید از کویش
روی باشد قفا قفا رویش
ای سنایی برای دین و صلاح
وز پی جُستن نجات و فلاح
همچو دریا چو نیست اینجا حُر
کام پر زهر باش و دل پر دُر
زانکه در جان به واسطهٔ اسباب
زفتی از خاک رُست و ترّی از آب
آدمی چون غلام راتبه شد
ژاژِ طیان به خط کاتبه شد
گرچه جان همچو آب پاک آمد
زر نگهدارتر ز خاک آمد
ورنه ارکان ز خاک پاکستی
زر نگهدارتر ز خاکستی
معطیان زفت و دل زحیر زده
دایه بیمار و طفل شیر زده
هرکه در زندگی بخیل بُوَد
چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد
بیش از این بهر خواجه و مزدور
نتوان رفت در جوال غرور
تو مشو غرّه کو سیه چردهست
کان سیاهه سپید بر کردهست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت مال دوست
سفله چون خواند رو به مهمانش
پس چه نانش شکن چه دندانش
بر درِ کارگاه طبع لئیم
نز پی ایمنی که از سرِ بیم
گرچه زنجیر حلقه نپذیرد
سفله را در بزن که خود میرد
برده چون طاعت و دل و دینت
بادهٔ تلخ و عمر شیرینت
کوی پر دزد و خانه پر ز قماش
پاسبان را چه خوش بود خشخاش
طمع خلق و دلق پستی تست
زورق بحر زرق هستی تست
پس چه نانش شکن چه دندانش
بر درِ کارگاه طبع لئیم
نز پی ایمنی که از سرِ بیم
گرچه زنجیر حلقه نپذیرد
سفله را در بزن که خود میرد
برده چون طاعت و دل و دینت
بادهٔ تلخ و عمر شیرینت
کوی پر دزد و خانه پر ز قماش
پاسبان را چه خوش بود خشخاش
طمع خلق و دلق پستی تست
زورق بحر زرق هستی تست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت شراب گوید
مرد دینی شراب تا چکند
بط چینی سراب تا چکند
چیست حاصل سوی شراب شدن
اوّلش شرّ و آخرش آب شدن
کردهای تو به خاک کوی گرو
نرخ عمرش چو باد خویش دو جو
تو بدان آب دل مگردان خوش
کو از آن آب رفت در آتش
همچو فرعون شوم گردن کش
کز ره آب رفت در آتش
وآتشی کان بودت لونالون
تکیه بر آب روی چون فرعون
گرچه بر روی قلزم از رشتی
بر سر بحر میرود کشتی
مثل خمر خوارهٔ پیوست
نزد عاقل کزین میانه بجَست
هست چون حقّهباز بیآزار
کرده هنگامه بر سرِ بازار
در دل از سرِّ او سروری نه
هرچه او داد جز غروری نه
چون کند عربده ولی شکنست
ور سخاوت کند دروغ زنست
مست کو را دو خوش سخن باشد
نور صبح دروغزن باشد
مست چون صبح کاذبست به فعل
روز و شب همچو جاذبست به فعل
بط چینی سراب تا چکند
چیست حاصل سوی شراب شدن
اوّلش شرّ و آخرش آب شدن
کردهای تو به خاک کوی گرو
نرخ عمرش چو باد خویش دو جو
تو بدان آب دل مگردان خوش
کو از آن آب رفت در آتش
همچو فرعون شوم گردن کش
کز ره آب رفت در آتش
وآتشی کان بودت لونالون
تکیه بر آب روی چون فرعون
گرچه بر روی قلزم از رشتی
بر سر بحر میرود کشتی
مثل خمر خوارهٔ پیوست
نزد عاقل کزین میانه بجَست
هست چون حقّهباز بیآزار
کرده هنگامه بر سرِ بازار
در دل از سرِّ او سروری نه
هرچه او داد جز غروری نه
چون کند عربده ولی شکنست
ور سخاوت کند دروغ زنست
مست کو را دو خوش سخن باشد
نور صبح دروغزن باشد
مست چون صبح کاذبست به فعل
روز و شب همچو جاذبست به فعل
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایة و مثل
گفت بهلول را یکی داهی
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت