عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ابر بر طرف گلستان گوهر افشان است باز
خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز
باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار
از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز
طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار
خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز
در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد
واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز
برگ برگ شاخ بر توحید یزدان آیتی ست
خواجه صدرالدین چرا در فکر برهان است باز
تا شتاب عمر ببینند این جوانان، هر بهار
گل بشاخ امروز و فردا خاک بستان است باز
از خرابی ساز آبادش عمارت تا بکی
لطفها در کار دل کردی و ویران است باز
عارض گل بی حجاب و طلعت او بی نقاب
چشم ابر و دیده ی من از چه گریان است باز
نیست پنداری نشاط آگاه از حالم طبیب
درد میخواهم من و او فکر درمان است باز
خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز
باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار
از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز
طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار
خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز
در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد
واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز
برگ برگ شاخ بر توحید یزدان آیتی ست
خواجه صدرالدین چرا در فکر برهان است باز
تا شتاب عمر ببینند این جوانان، هر بهار
گل بشاخ امروز و فردا خاک بستان است باز
از خرابی ساز آبادش عمارت تا بکی
لطفها در کار دل کردی و ویران است باز
عارض گل بی حجاب و طلعت او بی نقاب
چشم ابر و دیده ی من از چه گریان است باز
نیست پنداری نشاط آگاه از حالم طبیب
درد میخواهم من و او فکر درمان است باز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
عجب نبود بگلشن جا اگر فصل خزان دارم
کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم
ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را
ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم
حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید
ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم
چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن
قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم
ندارم غیر بادی در کف و خاری بپا باری
باین خوش کرده ام خاطر که جادر گلستان دارم
غم جان جهانم فارغ از جان و جهان دارد
تو پنداری که من اندیشه ی جان یا جهان دارم
نشاط از بیم دشمن تا بکی گیری کنار از ما
که باشد کو نداند با تو رازی در میان دارم
کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم
ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را
ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم
حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید
ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم
چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن
قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم
ندارم غیر بادی در کف و خاری بپا باری
باین خوش کرده ام خاطر که جادر گلستان دارم
غم جان جهانم فارغ از جان و جهان دارد
تو پنداری که من اندیشه ی جان یا جهان دارم
نشاط از بیم دشمن تا بکی گیری کنار از ما
که باشد کو نداند با تو رازی در میان دارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
صبح باز آمد و شب گشت نهان
موکب روز بسر آراست جهان
باز از هر طرف اصحاب بهار
غارت آورد بر افواج خزان
موکب شاه جهان در جنبش
توسن فتح و ظفر در جولان
ملک در ملک جهان زیر نگین
جیش در جیش سپه در فرمان
شهر در شهر خراج است و منال
دشت در دشت رکابست و عنان
گنج در گنج یمین تا به یسار
خیل در خیل کران تا بکران
ملت از احمد و آیین ز علی
همت از شاه و ظفر از یزدان
موکب روز بسر آراست جهان
باز از هر طرف اصحاب بهار
غارت آورد بر افواج خزان
موکب شاه جهان در جنبش
توسن فتح و ظفر در جولان
ملک در ملک جهان زیر نگین
جیش در جیش سپه در فرمان
شهر در شهر خراج است و منال
دشت در دشت رکابست و عنان
گنج در گنج یمین تا به یسار
خیل در خیل کران تا بکران
ملت از احمد و آیین ز علی
همت از شاه و ظفر از یزدان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
پای سروی و گوشه ی چمنی
خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳
این همان ساحت جنت اثر است
باجنانی و جهانی دگر است
این روانست روان یا آب است
این حیات است عیان یا شمر است
بر سر خاره گل بیخار است
در میان حجر اصل شجر است
از حجر بسکه گل و لاله دمید
کس نداند که حجر یا شجر است
بر سر هر گذری غمزه زنان
دلبری تا که رسد منتظر است
هر طرف سرو قدی جلوه کنان
ملک است آن نه پری نه بشر است
جیب گل تا بگریبان چاک است
دامن سبزه ی تر پر گهر است
ترکش غنچه پر از پیکان است
ساغر لاله پر از لعل تر است
سرو را پای مقید بگل است
ساخ را تاج مرصع بسر است
آب را سلسله در ارکان است
خاک را خلعت خضرا ببر است
اینهمه شکل مخالف که همی
بیکی لحظه عیان در نظر است
بی سبب نیست بگو چیست مگر
بزم ورزم شه انجم حشر است
باجنانی و جهانی دگر است
این روانست روان یا آب است
این حیات است عیان یا شمر است
بر سر خاره گل بیخار است
در میان حجر اصل شجر است
از حجر بسکه گل و لاله دمید
کس نداند که حجر یا شجر است
بر سر هر گذری غمزه زنان
دلبری تا که رسد منتظر است
هر طرف سرو قدی جلوه کنان
ملک است آن نه پری نه بشر است
جیب گل تا بگریبان چاک است
دامن سبزه ی تر پر گهر است
ترکش غنچه پر از پیکان است
ساغر لاله پر از لعل تر است
سرو را پای مقید بگل است
ساخ را تاج مرصع بسر است
آب را سلسله در ارکان است
خاک را خلعت خضرا ببر است
اینهمه شکل مخالف که همی
بیکی لحظه عیان در نظر است
بی سبب نیست بگو چیست مگر
بزم ورزم شه انجم حشر است
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
بشکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
در شاد باش عید همایون و ستایش شاه
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش
افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن
بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش
زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا
دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش
تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر
از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش
در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا
میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش
بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب
رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش
لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین
این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش
بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر
اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش
آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی
آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش
بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه
بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش
در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش
رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش
پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها
آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش
تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن
باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش
هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر
باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش
معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش
هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به
هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش
هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی
نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش
شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی
بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش
آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش
آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر
بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو
برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به
درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان
فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش
عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش
نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش
هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد
هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش
باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان
اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش
بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر
ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش
ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب
گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش
تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی
جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش
شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان
تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش
خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان
گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش
ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف
ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش
خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا
کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش
ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان
کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش
عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر
منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش
تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود
ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش
معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش
مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
در شاد باش عید همایون و ستایش شاه
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش
افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن
بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش
زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا
دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش
تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر
از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش
در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا
میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش
بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب
رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش
لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین
این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش
بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر
اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش
آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی
آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش
بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه
بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش
در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش
رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش
پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها
آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش
تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن
باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش
هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر
باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش
معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش
هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به
هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش
هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی
نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش
شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی
بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش
آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش
آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر
بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو
برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به
درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان
فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش
عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش
نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش
هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد
هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش
باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان
اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش
بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر
ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش
ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب
گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش
تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی
جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش
شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان
تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش
خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان
گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش
ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف
ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش
خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا
کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش
ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان
کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش
عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر
منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش
تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود
ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش
معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش
مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
بر لاله ژاله میچکد از ابر مشکفام
خوشتر ز ژاله باده و بهتر زلاله جام
صبح است و بزم عید و می و مطرب و نبید
دولت مدید و بخت سعید و جهان بکام
گلزار را طراوت و ایام را نشاط
افلاک را سعادت و آفاق را نظام
در زلف روی ساقی و در شیشه عکس می
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
باشد حلال تو به نباشد دگر ز می
باشد حرام باده نباشد اگر بجام
باید فروخت سبحه اگر کس خرد به هیچ
باید خرید باده اگر کس دهد بوام
از طرف جوی میگذرد یار سرو قد
یا داده اعتدال هوا سرو را خرام
از فیض باد و لطف هوا جاودان زید
نقشی اگر بر آب نگارند در منام
جذب صبا بگوش رساند صدای آن
بگذارد ار پری بچمن در خیال گام
اجزای بوستان نه چنان التیام یافت
کاجسام را بو هم توان داد انقسام
گلزار را بر گویی معشوق و عاشقند
کاین تا بگرید آن دگر آید در ابتسام
دوشیزگان باغ مگر آگهند ازین
کامروز شاه را شده در گلستان مقام
کار است باد گلشن و گسترد سبزه فرش
آورد ژاله باده و پر کرد لاله جام
برخاست سرو و بید فرو برد سر بزیر
بگشود دیده نرگس و بر بست غنچه کام
تعظیم پیشگاه حضور شهنشه است
شمشاد را که گاه رکوع است و گه قیام
آن بوستان مکرمت آن آسمان جود
خورشید سایه خسرو جمشید احتشام
خاقان دهر فتحعلی شاه کز ازل
جودش رهین کف شد و فتحش قرین نام
ای از پی وجود تو اجسام را نظام
اجرام در سجود وجود تو صبح و شام
آفاق را زپاس تو گیرند احتساب
ارزاق را زجود تو یابند خاص و عام
سود از تو برد عالم و گنج تو بی زبان
آفاق شد مسخر و تیغ تو در نیام
از حضرت تو رفته بهند وی چرخ پیک
وز سطوت تو داده بترک فلک پیام
از عدل و فضل و رأفت و سطوت سرشته اند
ارکان دولتت که مصون باد از انهدام
ملکت مزاج دید ز اضداد معتدل
نبود عجب پذیرد اگر تا ابد قوام
آری در اعتدال حقیقی وجود نیست
ورهست ایمن است ز آسیب انعدام
هنگام احتیاج توان دید دست تو
کز جرم آفتاب توان دید در ظلام
ابر کفت بریزش و آنگه بقای آز
خورشید پرتو افکن و آنگه لقای شام
آسوده است خصم تو از خصمی سپهر
صید زبون نبیند هرگز زیان ز دام
بر رتبت تو دست که یابد بپای سعی
آری بر آسمان نتوان شد باهتمام
مستی نیاورد دگر آب رزان اگر
افتد ز عکس رای تو یک لعمه برغمام
بر چار چیز باد تو را وقف چارچیز
تا وقف راست شرط که دارند مستدام
بر ذات تو ستایش و برجود تو سپاس
بر گنج تو فزایش و بر ملک تو دوام
شوق تو در روانم و ذوق تو در وجود
نام تو بر زبانم و مدح تو در کلام
خوشتر ز ژاله باده و بهتر زلاله جام
صبح است و بزم عید و می و مطرب و نبید
دولت مدید و بخت سعید و جهان بکام
گلزار را طراوت و ایام را نشاط
افلاک را سعادت و آفاق را نظام
در زلف روی ساقی و در شیشه عکس می
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
باشد حلال تو به نباشد دگر ز می
باشد حرام باده نباشد اگر بجام
باید فروخت سبحه اگر کس خرد به هیچ
باید خرید باده اگر کس دهد بوام
از طرف جوی میگذرد یار سرو قد
یا داده اعتدال هوا سرو را خرام
از فیض باد و لطف هوا جاودان زید
نقشی اگر بر آب نگارند در منام
جذب صبا بگوش رساند صدای آن
بگذارد ار پری بچمن در خیال گام
اجزای بوستان نه چنان التیام یافت
کاجسام را بو هم توان داد انقسام
گلزار را بر گویی معشوق و عاشقند
کاین تا بگرید آن دگر آید در ابتسام
دوشیزگان باغ مگر آگهند ازین
کامروز شاه را شده در گلستان مقام
کار است باد گلشن و گسترد سبزه فرش
آورد ژاله باده و پر کرد لاله جام
برخاست سرو و بید فرو برد سر بزیر
بگشود دیده نرگس و بر بست غنچه کام
تعظیم پیشگاه حضور شهنشه است
شمشاد را که گاه رکوع است و گه قیام
آن بوستان مکرمت آن آسمان جود
خورشید سایه خسرو جمشید احتشام
خاقان دهر فتحعلی شاه کز ازل
جودش رهین کف شد و فتحش قرین نام
ای از پی وجود تو اجسام را نظام
اجرام در سجود وجود تو صبح و شام
آفاق را زپاس تو گیرند احتساب
ارزاق را زجود تو یابند خاص و عام
سود از تو برد عالم و گنج تو بی زبان
آفاق شد مسخر و تیغ تو در نیام
از حضرت تو رفته بهند وی چرخ پیک
وز سطوت تو داده بترک فلک پیام
از عدل و فضل و رأفت و سطوت سرشته اند
ارکان دولتت که مصون باد از انهدام
ملکت مزاج دید ز اضداد معتدل
نبود عجب پذیرد اگر تا ابد قوام
آری در اعتدال حقیقی وجود نیست
ورهست ایمن است ز آسیب انعدام
هنگام احتیاج توان دید دست تو
کز جرم آفتاب توان دید در ظلام
ابر کفت بریزش و آنگه بقای آز
خورشید پرتو افکن و آنگه لقای شام
آسوده است خصم تو از خصمی سپهر
صید زبون نبیند هرگز زیان ز دام
بر رتبت تو دست که یابد بپای سعی
آری بر آسمان نتوان شد باهتمام
مستی نیاورد دگر آب رزان اگر
افتد ز عکس رای تو یک لعمه برغمام
بر چار چیز باد تو را وقف چارچیز
تا وقف راست شرط که دارند مستدام
بر ذات تو ستایش و برجود تو سپاس
بر گنج تو فزایش و بر ملک تو دوام
شوق تو در روانم و ذوق تو در وجود
نام تو بر زبانم و مدح تو در کلام
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زیباترین اشیا فرخ ترین اعیان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
یارب این قصریست از جنت بگلزار آمده
یا نه گلزار است خود جنت پدیدار آمده
نیلگون دریاچه اش بین گر ندیدی تاکنون
آسمانی گاه ثابت گاه سیار آمده
نیست این عکس فلک پیدا در آبش کاسمان
دیده تا بر رفعت قصرش نگونسار آمده
وینکه بینی بر فرازش نیست چرخ و اختران
عکس گلزار است و گل کانجا نمودار آمده
قصر در گلزار و اندر قصر گلزار دگر
آشکارا هر طرف از نقش دیوار آمده
گلبنش را آفتی و سبزه اش را منتی
نه ز باد آذری نه ز ابر آزار آمده
شاهدان بی پرده سر بر کرده از هر پرده ای
بیدلان در پرده با دلبر بگفتار آمده
در کنار میگساری شاهدی در هر کنار
عاشقی از هر طرف لب بر لب یار آمده
میگسارانش شده آسوده از رنج خمار
عاشقانش فارغ از بیداد اغیار آمده
شهریارا، کامکارا، ای که ز ابر جود تو
دهر خرم همچو باغ از باد آزار آمده
خیر و عزم باغ کن کاندر فراق موکبت
گلستان آشفته تر از زلف دلدار آمده
بس که اندر شاهراه انتظار شهریار
مانده نرگس همچو چشم یار بیمار آمده
گل زند تا بوسه بر دست همایونت ز شوق
سر زپا نشناخته پا بر سر خار آمده
ابر از بهر نثار مقدمت گوهر بجیب
در رهت باد آستین پر مشک تاتار آمده
کی بود یا رب نشینی بر فراز قصر و من
توتی طبعم بدین معنی شکر بار آمده
آفتابست اینکه بر گردون پدیدار آمده
یا شهنشاه جهان بر قصر قاجار آمده
آفتابی لیک جاهت آسمانی کاندر آن
آسمان چون نقطه اندر خط پرگار آمده
آسمانی لیک رایت آفتابی کافتاب
همچو از وی ماه ازو در کسب انوار آمده
شاد بنشین کاین زمان پیک بشارت در رسید
کز خراسان مژده ی فتح سپهدار آمده
هر کجا شهری و هر جا شهریاری بی گمان
یا بغارت رفته از وی یا بزنهار آمده
چون بدخشان لعل خیز آمد نیشابور اند آن
خنجر فیروزه گونش بسکه خونبار آمده
خواستم دست تو را تا بحر گویم عقل گفت
حاش لله این گهر دار آن گهر بار آمده
یا نه گلزار است خود جنت پدیدار آمده
نیلگون دریاچه اش بین گر ندیدی تاکنون
آسمانی گاه ثابت گاه سیار آمده
نیست این عکس فلک پیدا در آبش کاسمان
دیده تا بر رفعت قصرش نگونسار آمده
وینکه بینی بر فرازش نیست چرخ و اختران
عکس گلزار است و گل کانجا نمودار آمده
قصر در گلزار و اندر قصر گلزار دگر
آشکارا هر طرف از نقش دیوار آمده
گلبنش را آفتی و سبزه اش را منتی
نه ز باد آذری نه ز ابر آزار آمده
شاهدان بی پرده سر بر کرده از هر پرده ای
بیدلان در پرده با دلبر بگفتار آمده
در کنار میگساری شاهدی در هر کنار
عاشقی از هر طرف لب بر لب یار آمده
میگسارانش شده آسوده از رنج خمار
عاشقانش فارغ از بیداد اغیار آمده
شهریارا، کامکارا، ای که ز ابر جود تو
دهر خرم همچو باغ از باد آزار آمده
خیر و عزم باغ کن کاندر فراق موکبت
گلستان آشفته تر از زلف دلدار آمده
بس که اندر شاهراه انتظار شهریار
مانده نرگس همچو چشم یار بیمار آمده
گل زند تا بوسه بر دست همایونت ز شوق
سر زپا نشناخته پا بر سر خار آمده
ابر از بهر نثار مقدمت گوهر بجیب
در رهت باد آستین پر مشک تاتار آمده
کی بود یا رب نشینی بر فراز قصر و من
توتی طبعم بدین معنی شکر بار آمده
آفتابست اینکه بر گردون پدیدار آمده
یا شهنشاه جهان بر قصر قاجار آمده
آفتابی لیک جاهت آسمانی کاندر آن
آسمان چون نقطه اندر خط پرگار آمده
آسمانی لیک رایت آفتابی کافتاب
همچو از وی ماه ازو در کسب انوار آمده
شاد بنشین کاین زمان پیک بشارت در رسید
کز خراسان مژده ی فتح سپهدار آمده
هر کجا شهری و هر جا شهریاری بی گمان
یا بغارت رفته از وی یا بزنهار آمده
چون بدخشان لعل خیز آمد نیشابور اند آن
خنجر فیروزه گونش بسکه خونبار آمده
خواستم دست تو را تا بحر گویم عقل گفت
حاش لله این گهر دار آن گهر بار آمده
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
پیش که آسمان دهد زیب سریر خاوری
خسرو شرق پا نهد بر سر تخت گوهری
بر اثر مسبحان مرغ سحر نشید خوان
نی زحجاز و اصفهان یا که به تازی و دری
از اثر سرود آن دیده نبسته اختران
چشم گشودم و نمود آب به چشم اختری
ناگه از لب سروش آمدم این سخن به گوش
ای که نشسته ای خموش از چه به غفلت اندری
برج فلک پر از صور جمله دلیل و راهبر
بر رقم مقدری بر قلم مصوری
در بن خوشه داس بین، گاونگر خراس بین
بر در پیر آس بین جای گزیده مشتری
داشت ررای زاهدان خرقه ی صوفیانه شب
جیب درید ناگهان بر در دیر خاوری
ریخت ز رخ بسی عرق برد چو زآتش شفق
ماهی و بره بر طبق تا ز کدام بر خوری
بود چو مطبخ آسمان ظلمت شب چو دود از آن
دیده نبسته اختران مهر کند مزعفری
یوسف چرخ دوش اگر بود چو یونس این زمان
همچو خلیل کرده جا بر سر برج آذری
از پی نظم تخت شه و ز پی بزم عید گه
چرخ گسست صبحگه عقد لآلی و دری
دوش به عاریت گهر برد از آن کنون نگر
مخزن چرخ و تخت شه بی گهر است و گوهری
بزم شه جهان نگر، سجده گه شهان نگر
مفخر خسروان نگر، زینت تخت سروری
بزم نه گلشن جنان کرده بهر طرف در آن
چشم و قد سهی قدان عبهری و صنوبری
زاب خضر نگر عیان شعله ی نار موسوی
پیکر بط ببین در آن خاصیت سمندری
نی زعصاره ی رزان کامده قطره ای از آن
جهل فزای هر دلی هوش ربای هر سری
باده نه مایه ی روان میکده صحن لامکان
نشأه ی باده کن فکان عاقله کرده ساغری
مطرب بزمگاه او چیست برید نصرتش
کامده بر درش همی مژده رسان ز هر دری
بر در بارگاه او خصم نموده روز و شب
گاه زناله بر بطی گاه ز سینه مجمری
داد گرا و سرورا نی ملکا و داورا
نی فلکا نه هم چرا زانکه تو راست برتری
کرده شعاع مغفرت بر رخ مهر برقعی
کرده غبار توسنت بر سر چرخ معجری
نقش سم سبکتکت سجده گه سبکتکین
پیرو گرد موکبت کوکبه ی سکندری
با هوس خلاف تو گر نفسی بر آورد
هر رگ خنجرش کند بر تن خصم خنجری
رزم تو گلشی در آن عزم تو کرده صرصری
تخت تو گلبنی بر آن بخت تو کرده عبهری
هم بصنوف مرتبت هم بصروف مکرمت
هم بحروف مرحمت هم بسیوف قاهری
مهر سپهر ذره ای ابر ستاره قطره ای
آب محیط رشحه ای آتش دوزخ اخگری
حیدر احمد آیتی احمد خضر مدتی
خضر کلیم سطوتی موسی روح پروری
از کف موسوی نسب و ز دل حیدری حسب
کشور عیسوی طلب همچو حدود خیبری
از پی رزم و نظم دین عزم و ظفر نگر قرین
وز ملک الملوک بین نصرت و فتح و یاوری
رایت فتح را بران آیت نصر را بخوان
تیغ زبان کشیده بین منتظر مفسری
از تو عزیمتی و بس خصم و هزیمتی و پس
دسته بدسته خسته بین بسته بدست لشگری
خسرو شرق پا نهد بر سر تخت گوهری
بر اثر مسبحان مرغ سحر نشید خوان
نی زحجاز و اصفهان یا که به تازی و دری
از اثر سرود آن دیده نبسته اختران
چشم گشودم و نمود آب به چشم اختری
ناگه از لب سروش آمدم این سخن به گوش
ای که نشسته ای خموش از چه به غفلت اندری
برج فلک پر از صور جمله دلیل و راهبر
بر رقم مقدری بر قلم مصوری
در بن خوشه داس بین، گاونگر خراس بین
بر در پیر آس بین جای گزیده مشتری
داشت ررای زاهدان خرقه ی صوفیانه شب
جیب درید ناگهان بر در دیر خاوری
ریخت ز رخ بسی عرق برد چو زآتش شفق
ماهی و بره بر طبق تا ز کدام بر خوری
بود چو مطبخ آسمان ظلمت شب چو دود از آن
دیده نبسته اختران مهر کند مزعفری
یوسف چرخ دوش اگر بود چو یونس این زمان
همچو خلیل کرده جا بر سر برج آذری
از پی نظم تخت شه و ز پی بزم عید گه
چرخ گسست صبحگه عقد لآلی و دری
دوش به عاریت گهر برد از آن کنون نگر
مخزن چرخ و تخت شه بی گهر است و گوهری
بزم شه جهان نگر، سجده گه شهان نگر
مفخر خسروان نگر، زینت تخت سروری
بزم نه گلشن جنان کرده بهر طرف در آن
چشم و قد سهی قدان عبهری و صنوبری
زاب خضر نگر عیان شعله ی نار موسوی
پیکر بط ببین در آن خاصیت سمندری
نی زعصاره ی رزان کامده قطره ای از آن
جهل فزای هر دلی هوش ربای هر سری
باده نه مایه ی روان میکده صحن لامکان
نشأه ی باده کن فکان عاقله کرده ساغری
مطرب بزمگاه او چیست برید نصرتش
کامده بر درش همی مژده رسان ز هر دری
بر در بارگاه او خصم نموده روز و شب
گاه زناله بر بطی گاه ز سینه مجمری
داد گرا و سرورا نی ملکا و داورا
نی فلکا نه هم چرا زانکه تو راست برتری
کرده شعاع مغفرت بر رخ مهر برقعی
کرده غبار توسنت بر سر چرخ معجری
نقش سم سبکتکت سجده گه سبکتکین
پیرو گرد موکبت کوکبه ی سکندری
با هوس خلاف تو گر نفسی بر آورد
هر رگ خنجرش کند بر تن خصم خنجری
رزم تو گلشی در آن عزم تو کرده صرصری
تخت تو گلبنی بر آن بخت تو کرده عبهری
هم بصنوف مرتبت هم بصروف مکرمت
هم بحروف مرحمت هم بسیوف قاهری
مهر سپهر ذره ای ابر ستاره قطره ای
آب محیط رشحه ای آتش دوزخ اخگری
حیدر احمد آیتی احمد خضر مدتی
خضر کلیم سطوتی موسی روح پروری
از کف موسوی نسب و ز دل حیدری حسب
کشور عیسوی طلب همچو حدود خیبری
از پی رزم و نظم دین عزم و ظفر نگر قرین
وز ملک الملوک بین نصرت و فتح و یاوری
رایت فتح را بران آیت نصر را بخوان
تیغ زبان کشیده بین منتظر مفسری
از تو عزیمتی و بس خصم و هزیمتی و پس
دسته بدسته خسته بین بسته بدست لشگری
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵
گلستانش را گلی پیدا نبود
از گل او بلبلی شیدا نبود
فرقها ناز و نیاز از هم نداشت
بلبل و گل امتیاز از هم نداشت
ناگهان پیدا نیاز از ناز شد
حسن و عشق از یکدگر ممتاز شد
احتیاج آمد ز استغنا برون
گشت استغنا بر استغنا فزون
ابر آزاری ره گلشن گرفت
سبزه ها آغاز روییدن گرفت
هر یکی فیضی از او قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بیرنگی آن یک رنگ خواست
وان یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
پس بوفق خوی و استعدادشان
آنچه باید داد لایق دادشان
سبزه ها را ساخت از گلها جدا
داد مرغان را جدا از هم نوا
نه گلی آگاه از بلبل هنوز
بلبلی را نه خبر از گل هنوز
گل بجیب شاخ رخ کرده نهان
عندلیب آسوده اندر آشیان
عشقها پنهان بهم میباختند
عاشقی پنهان ز هم میساختند
نی قد سروی هنوز افراخته
نی بسروی قمریی جا ساخته
طره ی سنبل همان بی تاب بود
دیده ی نرگس همان در خواب بود
باد نوروزی بطرف گلستان
شد پی زیب چمن دامن کشان
مهدهای گل عیان آمد بشاخ
عندلیب از آشیان آمد بشاخ
پرده از رخسار گلها باز شد
عندلیبان را نواها سار شد
طره ی سنبل پریشانی گرفت
لاله در دل داغ پنهانی گرفت
نرگس از خواب عدم بیدار شد
چشم او زیب رخ گلزار شد
سروها را پای در گلها بماند
لاله ها را داغ بر دلها بماند
از گل او بلبلی شیدا نبود
فرقها ناز و نیاز از هم نداشت
بلبل و گل امتیاز از هم نداشت
ناگهان پیدا نیاز از ناز شد
حسن و عشق از یکدگر ممتاز شد
احتیاج آمد ز استغنا برون
گشت استغنا بر استغنا فزون
ابر آزاری ره گلشن گرفت
سبزه ها آغاز روییدن گرفت
هر یکی فیضی از او قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بیرنگی آن یک رنگ خواست
وان یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
پس بوفق خوی و استعدادشان
آنچه باید داد لایق دادشان
سبزه ها را ساخت از گلها جدا
داد مرغان را جدا از هم نوا
نه گلی آگاه از بلبل هنوز
بلبلی را نه خبر از گل هنوز
گل بجیب شاخ رخ کرده نهان
عندلیب آسوده اندر آشیان
عشقها پنهان بهم میباختند
عاشقی پنهان ز هم میساختند
نی قد سروی هنوز افراخته
نی بسروی قمریی جا ساخته
طره ی سنبل همان بی تاب بود
دیده ی نرگس همان در خواب بود
باد نوروزی بطرف گلستان
شد پی زیب چمن دامن کشان
مهدهای گل عیان آمد بشاخ
عندلیب از آشیان آمد بشاخ
پرده از رخسار گلها باز شد
عندلیبان را نواها سار شد
طره ی سنبل پریشانی گرفت
لاله در دل داغ پنهانی گرفت
نرگس از خواب عدم بیدار شد
چشم او زیب رخ گلزار شد
سروها را پای در گلها بماند
لاله ها را داغ بر دلها بماند
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
گرضمیرم قابل اسرار نیست
گر زبانم لایق گفتار نیست
تا ز جانم راز نقصان رشته اند
در وجودم تخم حرمان کشته اند
دوری و محرومی و نادانیم
از ازل نقش است بر پیشانیم
آنکه هر ناقص ز لطفش کامل است
وانکه فیضش نیک و بد را شامل است
گرچه ما دوریم و او نزدیک ماست
روشن از نورش دل تاریک ماست
کامل آمد از کمال او کمال
وز جمال او جمیل آمد جمال
در درون جان خود بنهفته ام
هر چه را گفت او بگو من گفته ام
جاهلم با خویش و با او عاقلم
ناقصم با خویش و با او کاملم
گه لبم چون غنچه بندد از بیان
همچو بلبل گاه بگشاید زبان
تا بگلزارش نوا سازی کنم
با دگر مرغان هم آوازی کنم
گه رخ گلها و روی لاله ها
بر فروزد تا بر آرم ناله ها
گاه روی گل بپوشد در حجاب
از خزان بندد گلستان را نقاب
خارها را جلوه آموزد بباغ
نغمه سازی را دهد نوبت به زاغ
خارها هم خود زبستان ویند
زاغها نیز از گلستان ویند
لیک چون بلبل نوا آغاز کرد
پرده از راز گلستان باز کرد
بلبلی باید که یابد راز او
نو گلی تا بشنود آواز او
گر شگفت آید ترا گفتار ما
نبود انصاف ارکنی انکار ما
گر زبانم لایق گفتار نیست
تا ز جانم راز نقصان رشته اند
در وجودم تخم حرمان کشته اند
دوری و محرومی و نادانیم
از ازل نقش است بر پیشانیم
آنکه هر ناقص ز لطفش کامل است
وانکه فیضش نیک و بد را شامل است
گرچه ما دوریم و او نزدیک ماست
روشن از نورش دل تاریک ماست
کامل آمد از کمال او کمال
وز جمال او جمیل آمد جمال
در درون جان خود بنهفته ام
هر چه را گفت او بگو من گفته ام
جاهلم با خویش و با او عاقلم
ناقصم با خویش و با او کاملم
گه لبم چون غنچه بندد از بیان
همچو بلبل گاه بگشاید زبان
تا بگلزارش نوا سازی کنم
با دگر مرغان هم آوازی کنم
گه رخ گلها و روی لاله ها
بر فروزد تا بر آرم ناله ها
گاه روی گل بپوشد در حجاب
از خزان بندد گلستان را نقاب
خارها را جلوه آموزد بباغ
نغمه سازی را دهد نوبت به زاغ
خارها هم خود زبستان ویند
زاغها نیز از گلستان ویند
لیک چون بلبل نوا آغاز کرد
پرده از راز گلستان باز کرد
بلبلی باید که یابد راز او
نو گلی تا بشنود آواز او
گر شگفت آید ترا گفتار ما
نبود انصاف ارکنی انکار ما
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
نشاط اصفهانی : دوبیتیها
شمارهٔ ۳
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
شمیران