عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی حفظ اسرارالملوک
بود مردی علیل از ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی
رفت روزی به نزد دانایی
زیرکی پر خرد توانایی
گفت بنگر که از چه معلولم
کز خور و خواب و عیش معزولم
مجسش چون بدید مرد حکیم
گفت ایمن نشین ز اندُه و بیم
نیست در باطن تو هیچ خلل
می‌نبینم ز هیچ نوع علل
مرد گفتا که باز گویم حال
کز چه افتاد بر من این اهوال
رازدارِ ملوک و پادشهم
با مزاج ملوّن و تبهم
شه سکندر دهد همه کامم
که ورا من گزیده حجّامم
لیک رازیست در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست
نتوانم گشاد راز نهان
که از آن بیمِ سر بود به زمان
سال و مه مستمند و غمگینم
بیش از این نیست راه و آیینم
گفت مردِ حکیم رَو تنها
بی‌علایق نهان سوی صحرا
چاهساری ببین خراب شده
گشته مطموس و خشک از آب شده
اندر آن چاه گوی راز دلت
تا بیاساید این سرشته گِلت
مرد پند حکیم چون بشنید
همچنان کرد از آنکه چاره ندید
شد به صحرا برون نه دانا مرد
از پی دفع رنج و راحت فرد
دید چاهی خراب و خالی جای
درد خود را در آن شناخت دوای
سر سوی چاه کرد و گفت ای چاه
رازِ من را نگاه دار نگاه
شه سکندر دو گوش همچو خران
دارد اینست راز، دار نهان
باز گفت این سخن سه بار و برفت
بنگر او را که چون گرفت آکفت
زان کهن چاه نی بُنی بر رُست
شد قوی نی بُن و برآمد چُست
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی
کرد نایی از آن نی تازه
راز دل را که داند اندازه
نای چون در دمید کرد آواز
با خلایق که فاش کردم راز
شه سکندر دو گوش خر دارد
خلق از این راز او خبر دارد
فاش گشت این سخن به گرد جهان
مردِ حجّام را برید زبان
تا بدانی که راز بهروزان
بتر از جمر و آتش سوزان
عالمی پر ز آتش و تف و دود
بهتر از یک سخن که راز تو بود
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر موعظت و نصیحت گوید
صحبت زیرکان چو بوی از گُل
عظت ناصحان چو طعم از مُل
بی‌غرض پند همچو قند بُوَد
با غرض پند پای بند بُوَد
در مشام خرد چه زشت آید
هر نسیمی که نز بهشت آید
بهر اندام دادن اوباش
دل چو سندان زبان چو سوهان باش
بشناسی ز راه دیدهٔ روح
فاتحهٔ دین چو روی داد فتوح
وسعت آنجا که راه یزدانست
تنگی اینجا که بندِ انسانست
انّ فی دیننا بخوان و بمان
فی کبد را برآن و تیز بران
راه یزدان رهِ فراخ آمد
گلشن و بوستان و کاخ آمد
هر مشامی کزین نسیم بهشت
نتواند شنید باشد زشت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر تصوّف و زهد ذکر التصوّف الزم علی الحقیقة لان فیه نجاة الخلیفة
آنکه در بند مال و اسبابند
همه غرقه میان گردابند
وان کسان کز برونِ در ماندند
دان که در دست خویش درماندند
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دست جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینه‌اند
همچو سیماب و روی آینه‌اند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغِ قفس‌شکن دارند
از پی ملک دین نه از پی ملک
روی زردان دل سپید چو کلک
پُرنیازان بی‌نیازانند
راست‌بازان پاکبازانند
قدشان بیش امر بالیده
کشف را زیر کفش مالیده
جامه‌شان از پی ریاضت پوست
همچو طبع لئیم خواری دوست
سرشان از برای دار بلند
نردبان پایهٔ حصار بلند
همه با عندلیب دل خویشند
همه سیمرغ خانهٔ خویشند
همه را در جهان نه روح و نه جسم
در گرفته چو کودکان از بسم
اسم خوانده به فعل آمده باز
همه خاموش و صید جوی چو باز
زهره از بهر قوّت حالت
کرده پر زهر و گفته ما را لت
زهرِ قهر از میان جان دارند
شکّر شُکر بر زبان دارند
گرد کوی ملامتی روبند
حلقهٔ جان دولتی کوبند
از پی ضیف آسمان جلال
همه شب رو بسان طیف خیال
عاشق مرگ هریک از پی برگ
خویشتن را کشیده زیشان مرگ
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در صفت اهل تصوّف
هر گدایی که بینی از کم کم
پادشاهیست با خیول و علم
همه دردی‌کشان ولی بی‌ظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند
زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته
سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند
تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
منتهای امیدشان تا او
قبله‌شان او و انسشان با او
همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش
ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در طلب کردن از در دلها
درِ دل کوب تا رسی به خدای
چند گردی به گرد بام و سرای
از درِ کار اگر درآیی تو
دانکه بر بام دین برآیی تو
دل کند سوی آسمان پرواز
بام دین را به نردبان نیاز
نردبانی که سوی بام دلست
پایهٔ عرش زیر او خجلست
تنگهای شکر مریز به باغ
که همه باغ طوطی‌اند چو زاغ
طوطیانی چو زاغ پیش تو در
تو فرو ریخته به تنگ شکر
در نهاد و مزاج خویش نگر
لوطیان را چو طوطیان مشمر
این زمان طوطیان جگر خوارند
لیکن الکن به گاه گفتارند
زهرِ جان را به آشیانه برد
شکرت با ذباب‌خانه برد
مرجع جان ز زهر عمر گزای
بازگشت شکر طهارت جای
هیچ باشی چو جفت و فردی تو
همه باشی چو هیچ گردی تو
گر همی یوسفیت باید و جاه
رنجها کش ببر ریاضت چاه
چون سلیمان تو ملک را شایی
که چو یوسف به حسن زیبایی
شادمان باش و چهره را بفروز
خویشتن را به نار جهل مسوز
روبرون نه ز خویش هستی خویش
عزّ خود دان همیشه پستی خویش
گر شوی سال و مه برین منهاج
برنهد بر سرِ تو گردون تاج
اجل نفس در گدایی دان
اصل او را ز پادشایی دان
همچو مردان سبک به کار درآی
تا ببینی هزار شاه گدای
اندرین رَسته بهر رَستن خود
آن فروش ای پسر که کس نخرد
چو سؤالت گزید مرد محال
مر ترا کسب خوبتر ز سؤال
کز صلاحت سلیح هستی تست
چون عمل جای بت‌پرستی تست
چون دل از کم زدنت شاد شود
آنچه آن هست تست باد شود
قامتِ عمر خویش را خم ده
دیدهٔ خشک خویش را نم ده
خم قامت که نم پذیر بُوَد
صد کمان پیش او چو تیر بُوَد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی ذمّ‌الطمع والحرص
دل خود را ز تاب و تابش طمع
تافته و تفته دار چون دل شمع
کان فتیله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
ولی آنست کو ز خود بجهد
پای بر آب روی خویش نهد
ورنه او آب را هوا دارد
دل او بی‌کله قبا دارد
گرچه خود را به آب بسپارد
مر هبا را هوا نگهدارد
گر بدو نیک و مهر و کین باشد
هرچه جز دین حجاب دین باشد
در ره دین تنت حجاب تو است
هستی تو برت نقاب تو است
هستی خویش را ز ره برگیر
تا شوی بر نهاد هستی میر
بیخودان را ز خود چه فایده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
بی‌خودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نیست حالی دان
هرکه مقصود را طلب کار است
در رهِ صدق سخن بیکار است
دل ز مقصود خویشتن برگیر
حکم را باش و کارت از سر گیر
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زانکه هرچند گرد برگردی
زین دو هر لحظه خواجه‌تر گردی
گر همی لکهنت کند فربه
سیر خوردن ترا ز لکهن به
صفت دوستان هرجایی
چیست جز تیرگی و رعنایی
دوستان را رسد که در ره راز
تیره رایی کند برِ غمّاز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر بیان حال صوفی و ستایش صوفیان فرماید علامة اصحاب التصوّف ان لایسأل ولا ینهر ولا یدّخر
تازه اندر بهار حق صوفیست
سرو بر جویبار حق صوفیست
صورت سرو چیست زی عامه
راست قد تازه‌روی و خوش کامه
صوفیانی که کاسه پردازند
چشم تحقیق را همه گازند
مرد صوفی تصلّفی نبود
خود تصوّف تکلّفی نبود
صوفیانی که اهل اسرارند
در دل نار و بر سر دارند
صوفی آنست کز تمنّی و خواست
گشت بیزار و یک ره برخاست
سه نشانست مرد صوفی را
خواه بصری و خواه کوفی را
اوّل آن کو سؤال خود نکند
بد بُوَد خود سؤال بد نکند
دوم آنک ار کسی ازو خواهد
ماحضر بدهدش که می‌شاید
نکند باطل آن به منّ و اذی
که بیابد عوض به روز جزا
سیوم آن کز جهان شود بیرون
نبود مدّخر ورا افزون
ساز تجهیز او ز نیک و ز بد
هیچ‌گونه معدّ نباشد خود
شادمانه بُوَد به گاه رحیل
نبود خوار همچو مرد معیل
بود آزاد از آنچه بگریزد
وآنچه بدهند خلق نپذیرد
هرچه باید ز کردگار جهان
خواهد و خلق ازو بُوَد به امان
بُوَد از بند جاه و مال آزاد
رخ به سوی جهان بی‌فریاد
همه بی‌خان و مان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
همه بی بارنامه و دلشاد
همه کوتاه‌جامه و آزاد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت در حقیقت تصوّف
صوفیی از عراق با خبری
به خراسان رسید زی دگری
گفت شیخا طیقتان بر چیست
پیرتان این زمان نگویی کیست
راه و آیینتان مرا بنمای
دُرج دُرّت به پیش من بگشای
چیست آیین و رسم و راه شما
به که باشد همه پناه شما
آن خراسانی این دگر را گفت
ای شده با همه مرادی جفت
آن نصیبی که اندر آن سخنیم
بخوریم آن نصیب و شکر کنیم
ور نیابیم جمله صبر کنیم
آرزو را به دل درون شکنیم
گفت مرد عراقی ای سره مرد
این چنین صوفیی نشاید کرد
کین چنین صوفیی بی‌ایمان
اندر اقلیم ما کنند سگان
چون بیابند استخوان بخورند
ورنه صابر بوند و درگذرند
گفت بر گوی تا شما چکنید
که به دل دور از انُده و حزنید
گفت ما چون بُوَد کنیم ایثار
ور نباشد به شکر و استغفار
هم براین گونه روز بگذاریم
بوده نابوده رفته انگاریم
راه ما این بود که بشنودی
این چنین شو که همم تو برسودی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی‌تعلیم الاب‌الغافل لابن الجاهل فی‌التصوّف
پسری داشت شیخ ناهموار
گنج پرداز و رنج نابردار
پیر روزی ز بهر نصح و نیاز
گشت راضی به صلح نان و پیاز
بر سر مجمع از سرِ آزار
گفت پورا سر از کبود برآر
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
وز زر و سر همی بخواهی راست
مال و جان پدر بجمله تراست
تا ترا کسب و جای و جاه دهد
زانکه این صوفیی خدای دهد
او هدایت دهد تو جهد بکن
کار کن کار و بر میار سخن
جان ندید از جهان پر دردی
با تو جز نقد ناجوانمردی
با چنین نقد زیف و روی نه خوب
یوسفی کی فروشدت یعقوب
نرهد یک نصیبه‌جوی از نار
زانکه رشوت دهست رشوت خوار
تو به صفو و صفات صوفی باش
پوست کو کوفیی و کوفی باش
باش همچو چراغ در ماتم
مرگ با دلق و سوک هر سه بهم
پیش مردن بمیر تا برهی
ورنه مردی ازو به جان نجهی
همچنین باش در نقاب سرشت
تا نریزد جمالت آب بهشت
سوی اصل از سرای محنت و داغ
با لباس کبود رو چو چراغ
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجو مندیش
مفلسی مایه ساز تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
عاشقان آن زمان که رای آرند
هر دو عالم به زیر پای آرند
ملکوت این چنین گدایی را
جان دهند از پی رضایی را
هرکه برتر ز جان مکان دارد
خانه بر فرق فرقدان دارد
هرکه برتر ز جان مقر دارد
کی فرودش نهد چو بردارد
خویشتن را فدای یاران کن
کشت بیگانه پر ز باران کن
خود عباپوش و خز به یاران ده
جو تو خور گندمی به ایشان ده
سقری گرسنه‌ست بر گذرت
مال و جاهست هیزم سقرت
گرچه هستت چنین سقر در پیش
هیزم او مشو و زو مندیش
هیزم این سقر ز جاه بُوَد
وانچه داری به جاه چاه بُوَد
گرچه هستی کنون ز غفلت خوش
سرنگون در فتی در آن آتش
گرچه نمرود آتشی بر کرد
نه چو آتش علف نیافت نخورد
چون شنید او خطاب حق با نار
سرد و خوش طبع شد چو دانهٔ نار
زر نداری چه غم خوری ز امیر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
ای فرومایگان شطّ قدم
وی فروماندگان بحرِ عدم
باش تا در رسد بهار شما
تا چه گلها دمد ز خار شما
دستِ مشاطهٔ بهارِ ازل
تا چه آراید از عروس عمل
لیک آن ره ببین که داری پیش
از درِ نفس تا دَرِ دل خویش
هرکه از جاه خویش درماند
چوب ردّش به صدر حق راند
وان کسانی که مرد این راهند
از نهاد زمانه آگاهند
بنیوش این حدیث بی‌زرقی
دل منه بر فروغ هر برقی
صفت و حال صوفیان این است
راه دین این و صدق جان این است
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی‌التفکّر والمراقبة فی احوال التصوّف
دست دین کن به علم و عدل قوی
چون سگ پای سوخته چه دوی
این ترا گویم ای لهاوری
کز جمال حریم حق دوری
لیکن آن کس که سینه صاف کند
کعبه بر درگهش طواف کند
تو نه‌ای همچو سیر در یک پوست
برگ تو چون پیاز تو بر توست
یوسف تو هنوز در چاهست
کش نه هنگام افسر و گاهست
مهر نادیده ماه کی شود او
بنده نابوده شاه کی شود او
بنده شو تا دمی زبون باشی
تا بدانی که شاه چون باشی
بد و نیکت ز بیم و اومید است
شب و روزت ز خاک و خورشید است
تو هنوز آنچنان نه ای کز رنگ
از تو دین و خرد ندارد ننگ
هرچه ز آغاز دل به رنج بُوَد
عاقبت ناز و عزّ و گنج بُوَد
چند تر دامنی و لاف و صلف
شرمسارست آدم از تو خلف
تو به آدم به خلقتی مانند
ورنه از راه حق نه‌ای فرزند
خلقتت هست خلقت آدم
لیک معنی آدمی مبهم
مادری را که رستمی زاید
دردِ زه در زمانش بگزاید
گربه بر شیربچه باشد چیر
شیر درّد چو گشت روزی شیر
گرچه آن دم بود ز گربه رمان
گربه زاید به عطسه‌ای پس از آن
تو ز موشان مدار طمع صلاح
کانچه فاسق نباشد اهل فلاح
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در دنیا نابودن به که بودن
یک جهانند زیر این افلاک
کام پر زهر و خانه پر تریاک
تا دلت زیر چرخ گردانست
هرچه زی تو بدست نیک آنست
برگذر زین سرای هزل و هوس
پای طاوس ساز و مهد مگس
آدمی زیر طبع کی شاید
چار حمّال مرده را باید
دل اگر میل سوی خود کردی
داد کم کرده خوی دد کردی
کس ندیدی چنو یکی غمّاز
گرچه زر سوی او نمودی راز
کم نشین تا مقامر و غمّاز
که برهنه‌ات کنند همچون راز
گرچه خود نیست در سرای مجاز
خام دست و دغا ده و کم باز
ای بسا رنگهای او دیده
پس غرورش به جهل بخریده
با غرورش مباش هیچ قرین
که برهنه‌ت کنند ز دولت و دین
چار طبع اندرین دو رکن و سه حد
ز اوّل کار تا به روز لحد
کرم را از ظهور نبود بود
که بسوزد ولیک نبود دود
منهیان تواند چون تُندر
کشتی خشک‌روتر از استر
یا ز خود یاد باش یا زو باش
بکند هم سزاش روزی باش
این همه خواجگان گربه طبع
که سگ نفس را شدند تبع
چون حباب ارچه زاب دلشادند
زود میرند از آنکه پر بادند
عمر کز سعی باد باشد و آب
سخت کوته بُوَد چو عمر حباب
عمر دین است تا ابد همراه
که اجل سوی او ندارد راه
عمر آنکس که پاس خود دارد
بر هنر پاسبان خرد دارد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در بیداری از خواب غفلت گوید
بنه ای عدل تو بقای جهان
در کنار جهان سزای جهان
چون درِ عدل باز شد بر تو
درِ دوزخ فراز شد بر تو
عدل مر مرگ را بریزد آب
جور مر فتنه را ببندد خواب
هست شادی دل ستمگاران
خوش و اندک چو خواب بیماران
عقل را مشگریست روح‌افزای
عدل مشاطّه‌ایست مُلک آرای
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد
شاه باید غلام تن نبود
تا خطیبش دروغ زن نبود
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
فی تنبیه الملک و کلمة الحق بغیر المداهنة
ای ز انصاف و عدل بالاتر
از عُلا رای تست والاتر
سخنی گویمت به حق بشنو
خیره بر راه تنگ و تیره مرو
هرکس از روی عرف خود آیند
مر ترا سال و ماه بستایند
زان سخنهای خوب غرّه مشو
همچو تردامنان به عدل منو
عدل را چند شرط لابد هست
چون نباشد به شرط عهد شکست
هرکس از بهر انتفاع ترا
می‌ستاید ز گونه گونه جدا
الامان الامان مشو غرّه
که نیرزند دسته‌ای ترّه
من مداهن نیم چو دیگر کس
پیش نارم ز ترّهات هوس
گر شبی در همه جهان رنجور
هست یک تن تو نیستی معذور
گر سگی ظالمی بدی شومی
برساند بدی به مظلومی
تو شوی روز حشر زان مأخوذ
وان زمان حسرتت ندارد سوز
عدل رفت و به جز فساد نماند
در همه عالم اعتماد نماند
هیچ‌کس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
خواب عبداللّٰه‌بن عمربن‌الخطّاب
دید یک شب به خواب عبداللّٰه
پدر خویش را عُمر ناگاه
گفت یا میر عادل خوش خوی
حال خود با من این زمان برگوی
با تو ایزد چه کرد بر گو حال
بعد از این مدّت دوازده سال
گفت از آن روز باز تا امروز
در حسابم کنون شدم پیروز
کار من صعب بود با غم و درد
عاقبت عفو کرد و رحمت کرد
گوسفندی ضعیف در بغداد
رفت بر پول و ناگهان بفتاد
گشت رنجور و پای وی بشکست
صاحب وی به دامنم زد دست
گفت انصاف من بده بتمام
که تو بودی امیر بر اسلام
تا به امروز من دوازده سال
بوده‌ام مانده در جواب سؤال
ای ستوده شه نکو کردار
باز پرسند از تو این مقدار
چون چنین بُد خطاب با عمری
چه رود روز حشر با دگری
هان و هان تاز خود نگردی مست
ورنه گردی به روز محشر پست
ای ز انصاف ملک دلکش‌تر
همه کس بر تو خوش رهی خوشتر
آنت خواهم که هرکجا پویند
همه نیکان ترا نکو گویند
بهر رغم ستم‌گرایان را
الکنی کن عمرستایان را
عدل عمّر چو ظلم با عدلت
بذل حاتم چو بخل با بذلت
عدل تایید جاه شاه بُوَد
غبغب اندر گلو چه جاه بود
آن چنان داد کن که از پی داد
کس ز عدل عُمر نیارد باد
خوش بود خاصه از جهانگیران
رحمت طفل و حرمت پیران
آن چنان باد پادشاهی تو
که نخواهد عدوت و خواهی تو
دولتت با دوام مقرون باد
سایل درگه تو قارون باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت زن دادخواه با سلطان محمود
آن شنودی که بود چون در خورد
آنچه با میر ماضی آن زن کرد
شاه شاهان یمینِ دین محمود
که از او گشت زنده رادی و جود
کان زن او را جواب داد دُرشت
که به دندان گرفت ازو انگشت
عاملی در نسا و در باوَرد
قصد املاک و چیز آن زن کرد
خانهٔ زن به قصد جمله ببرد
چون برد جامهٔ عرابی کرد
زن گرفت از تعب رهِ غزنین
بشنو این قصّه و عجایب بین
کرد انهی به قصّه سلطان را
به شفیع آورید یزدان را
که ز من عامل نسا املاک
بستد و من شدم ز رنج هلاک
شاه چون حال پیرزن بشنید
پیرزن را ضعیف و عاجز دید
گفت بدهید نامه‌ای گر هست
تا ز املاک زن بدارد دست
نامه بستد سبک زن و آورد
شادمانه به عامل باورد
که به زن جمله ملک باز دهد
زن بیچاره را جواز دهد
با خود اندیشه کرد عامل شوم
که کنم حکم زن چو حکم سدوم
زن دگرباره بر ره غزنین
نرود من ندارمش تمکین
نه به زن باز داد یک جو خاک
نه ز شاه و الهش اندُه و باک
زن دگر باره رای غزنین کرد
بنگر تا چه صعب لعب آورد
قصّه بر شاه داشت بار دگر
خواست از شاه خوب رای نظر
به تظلّم ز عامل باورد
بخروشید و نوحه پیش آورد
گفت سلطان که نامه‌ای بدهید
رسم و آیین بد دگر منهید
گفت زن نامه برده‌ام یکبار
لیک نگرفت نامه را بر کار
بود سلطان در آن زمان مشغول
سخنِ پیرزن نکرد قبول
گفت سلطان که بر من آن باشد
که دهم نامه تا روان باشد
گر بر آن نامه هیچ کار نکرد
آن عمیدی که هست در باورد
زار بخروش و خاک بر سر کن
پیش ما وز حدیث بی‌سر و بُن
زان سبک گفت ساکن ای سلطان
چون نبردند مر ترا فرمان
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کسی کند که ورا
نبود بر زمانه حکم روا
بشنید این سخن ز زن سلطان
شد پشیمان ز گفت خود به زمان
گفت کای پیرزن خطا گفتم
کز حدیث تو من برآشفتم
خاک بر سر مرا همی باید
نه ترا کاینچنین همی شاید
که مرا مملکت بود چندان
که در آن ملک باشدم فرمان
به ایاز آن زمان سبک فرمود
که سخن بیش از این ندارد سود
زی غلامان سبک یکی بگزین
که رود زی نسا چو باد برین
که بود مرو را سواری بیست
بنگرد کاین عمید ابله کیست
کار بر مرد بد بگیرد سخت
پس مرو را فروکند به درخت
نامه در گردن وی آویزد
تا ز بد هرکسی بپرهیزد
بس منادی زند به شهر درون
کانکه از حکم شاه رفت برون
سر بپیچید و ضال و عاصی گشت
گرد خود رایی و معاصی گشت
مر ورا این سزا بود ناچار
تاندارد رضای سلطان خوار
رفت میری بدین مهم در حال
کُشت مرد فسادجو به نکال
عامل ابله از چنان کردار
جان به بیهوده کرد در سرِ کار
بعد از آن حکم شاه نافذ گشت
شیر با گور آب خورد به دشت
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد
پس اگر حکم او نباشد جزم
نکند هیچکس به ملکش عزم
امر سلطان چو امر یزدانست
سایهٔ ایزد از پی آنست
لفظ مهتر که گفت از پی شاه
هست سلطان همیشه ظلّ اللّٰه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایة فی عفوالملک و عدله
احنف قیس بهر جمعی اسیر
گفت کین بستگان برِ تو امیر
گر بحقند بسته حلمت کو
ور خود از باطلند علمت کو
عفو کان هست اصل دینداری
از برای چه روز می‌داری
تو ظفر خواستی خدایت داد
او ز تو عفو خواست ناری یاد
هست نزد خدای و خلق ای شاه
شکر قدرت قبول عذر گناه
علم او نوش حلمشان بچشید
علم او بار جُرمشان بکشید
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در وصف بدان گوید
من ندانم ز جملهٔ اشرار
پُر گناهی چو بی‌گناه‌آزار
جز سیه روی وقت بیدادی
نکند همچو زنگیان شادی
شغل دولت که از ستم سازی
چه بود جز که گرگ و خرّازی
چون ز داد و ز رای خویشی شاد
چون کنی بر فرود خود بیداد
هرکه اندر جهان ستم جویند
دد و دیوان آدمی‌رویند
خلق سایه است و شاه بد پایه
پایهٔ کژ کژ افکند سایه
روزگار ار درد و گر دوزد
از دل شاه عادل آموزد
سایه ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم
بد و نیکی که در ستور و ددست
از دل شاه نیک و شاه بدست
گردد از داد شاه کسری وش
سیر بُستان چو شیر پستان خوش
شود ار جور شه کند دیدار
مرد بازاری از تره بیزار
هرکه او بی‌گناه ترساند
دان که در جای ترس درماند
ظالم ار مال و جان خلق ببرد
نه هم آخرش می بباید مُرد
گرچه امروز ز ابلهی ستهد
گور و محشر جواب او بدهد
نیست بر ظالم از تن و زن و مال
جز مگر خونش ایچ چیز حلال
شاه غمخوار نایب خردست
شاه خونخوار مرد نیست ددست
مرد غمخوار مردِ دین باشد
هرکه او غم خورد چنین باشد
رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست کم رنج از آن زید کرگس
شرهش هیچ جان چو رنجه نداشت
عدل او جان او بدو بگذاشت
هرکرا رنجه داشتن دین است
تن او نیست تن که تنّین است
عمر رنجور دیرتر ماند
رنجه دارنده زود درماند
خشم را بر خرد سوار مدار
خرد خویش را تو خوار مدار
بی‌خرد آب کرد پاسخ نان
با خرد کی خرد چنین سخنان
هرکه را خشمش از خرد بیشست
خلق ازو و او ز خلق دل ریشست
خشم چون تیغ و حلم چون زر هست
تو مهی آن گزین ز به که بهست
ای شهنشه در این سرای غرور
بخور این شربت شرابِ طهور
چون مه از تو نیافرید خدای
تو به از خلق بندگیش نمای
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در عدل سلطان
گفت روزی حکایتی پیری
که مرا بُد نشانهٔ تیری
کاندر آن روزگار شاهی بود
عالم عدل را پناهی بود
داد و انصاف و عدل گستردی
هرکسی بر ز بِرّ او خوردی
گفت روزی به رهزنی در تاخت
دید در بند کرده کاله و ساخت
بندیی چند دید بسته به بند
دزد گریان و بندیان زان خند
زود نزدیک راهزن رفتش
دُر تحقیق راهزن سفتش
گفتش این خنده و گرستن چیست
واین چنین مال و بند بستهٔ کیست
گفت ما راست این گرستن زار
که چنین نعمت از یمین و یسار
گِرد کردند از حرام و حلال
جمع کردند زرّ و کاله و مال
رخت بر باد گشته در بندند
برخود و عادلان همی خندند
ظلم شد عدل و روز شد شب ما
زان همی نشنوند یاربِ ما
عادلانیم لیک با فن خویش
بند برداشتیم از تن خویش
هرکه او عدل خویش بگذارد
ظالمی را خدای بگمارد
تا برآرد ز مال و جانش دمار
ظلم او را به ظلم سازد کار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در خون ناحق ریختن حکایت مأمون
چون تبه شد خلافت مأمون
ریخت مر خلق را به ناحق خون
کرد بر آل برمک آن بیداد
کهکسی زان صفت ندارد یاد
یحیی بیگناه را چو بکشت
گشت بر وی زمانه تنگ و درشت
مادری داشت یحیی مظلوم
پیر و عاجز ز کام دل محروم
جفت اندوه گشته اندر دهر
عیش شیرین بر او شده چون زهر
باز گفتند حال مأمون را
عرضه کردند حال محزون را
که دعای بدت همی گوید
ملکتت را زوال می‌جوید
دل او خوش کن و ز حقد بکاه
باز خواه از عجوزه عذرِ گناه
رفت مأمون شبی ز خلق نهان
برگشاده به عذر جرم زبان
درِّّ و گوهر بسی بدو بخشید
راه و سامان کار خود آن دید
گفتش ای مادر آن قضایی بود
چون قضا رفت زاری تو چه سود
بعد از این کارهای با هُش کن
وز دعای بدم فرامُش کن
گرچه یحیی نماند و یافت گزند
من ترا ام به جای او فرزند
من به جای ویم تو دل خوش دار
حقد و کین و دعای بد بگذار
مادر پیر داد کار بداد
در زمان پیش وی زبان بگشاد
گفت کای میر باز ده خبرم
من به شخصی چگونه غم نخورم
که ورا چون تویی عوض باشد
راست چون جوهر و عرض باشد
با بزرگی که آمدت حاصل
هم نباشی به جای وی در دل
چون وییی را به گور نتوان کرد
که بُوَد مادرش ز انده فرد
چون تویی با هزار حشمت و جاه
نیست ما را به جای آن دلخواه
این چنین لفظ چون دُر شهوار
یادگار است زان زن بیدار
گشت از آن یک سخن خجل مأمون
بعد از آن خود نریخت هرگز خون
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
التمثّل فی عصمة قتل المظلوم
همچنین شاه ماضی با جود
ناصرِ دین سرِ کرم مسعود
گشت بر بوالحسین میمندی
متغیر ز چونی و چندی
رفع کردند مر ورا در کار
از شیانی درم هزار هزار
عاقبت کشته شد بناحق و جور
هیچ نابوده کار او را غور
مادری پیر داشت بس عاجز
که نبودی دعاش را حاجز
شاه را گفت مُفسدی احوال
که کند مُرغوار به جان تو زوال
دل این زن به عذرها خوش کن
کینه را در دلت میفکن بُن
شاه یک شب سحرگهی برخاست
برِ زن رفت و عذر رفته بخواست
گفت بد کردم و پشیمانم
زین سبب بد مخواه برجانم
رفتنی رفت وین قضا بشتافت
تیر بگذشته چون توان دریافت
نیز بر من دعای بد تو مکن
بودنی بود در نورد سخن
پیرزن گفت کی جهان را شاه
از منی زین سبب تو عذر مخواه
چون کنم من دعای بد حاشا
یا زنم مُرغوای بد حاشا
میرِ ماضی بدو همی دنیی
داد و ت نیز دادیش عقبی
دنیی و عقبی از شما داریم
حق این کی بخیره بگذاریم
یافتست از تو و پدر پسرم
دنیی و عقبی این غم از چه خورم
به تلافی مال دنیی و دین
کی کنم خیره ای ملک نفرین
او جهان داد و تو شهادت و اجر
نیست جای غم و ملامت و زجر
نیست اندیشه‌ای ز من بحلی
از توام نیست زین سبب خجلی
حاش‌للّٰه که من بدت گویم
یا زوال کمالِ تو جویم
شاه آزاده این سخن بشنید
پیرزن را به مادری بگزید
زان خجالت به دل پشیمان شد
چشمش از حال رفته گریان شد
خون ناحق نگر نریزی هیچ
ورنه نار جحیم را ببسیچ
خون ناحق ز کارهاست بتر
خون ناحق کندت زیر و زبر