عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
غزل
عنایتها توقع دارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو
عزیزی پیش من چون جان اگر چه
به چشم خلق گیتی خوارم از تو
ز کار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بیکارم از تو
نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا میرسد آزارم از تو
طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدتهاست تا بیمارم از تو
اگر در دامن افتد خونم از چشم
و گر در دیده آید خارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو
عزیزی پیش من چون جان اگر چه
به چشم خلق گیتی خوارم از تو
ز کار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بیکارم از تو
نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا میرسد آزارم از تو
طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدتهاست تا بیمارم از تو
اگر در دامن افتد خونم از چشم
و گر در دیده آید خارم از تو
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
تمای سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
غزل
دل از ما بر گرفتی، یاد میدار
جفا از سر گرفتی، یاد میدار
به دست من ندادی زلف و بامن
به مویی در گرفتی، یاد میدار
چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت
کسی دیگر گرفتی، یاد میدار
مرا درویش دیدی، رفتی از غم
رخم در زر گرفتی، یاد میدار
دل من ریش کردی، دیگری را
چو جان در بر گرفتی، یاد می دار
مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون
به ترک در گرفتی، یاد میدار
گرفتی دست یکسر دوستان را
مرا کمتر گرفتی، یاد میدار
چو دیدی در سر من سوز مهرت
ز کین خنجر گرفتی، یاد میدار
چو سر گردان بدیدی اوحدی را
زبانش بر گرفتی، یاد میدار
جفا از سر گرفتی، یاد میدار
به دست من ندادی زلف و بامن
به مویی در گرفتی، یاد میدار
چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت
کسی دیگر گرفتی، یاد میدار
مرا درویش دیدی، رفتی از غم
رخم در زر گرفتی، یاد میدار
دل من ریش کردی، دیگری را
چو جان در بر گرفتی، یاد می دار
مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون
به ترک در گرفتی، یاد میدار
گرفتی دست یکسر دوستان را
مرا کمتر گرفتی، یاد میدار
چو دیدی در سر من سوز مهرت
ز کین خنجر گرفتی، یاد میدار
چو سر گردان بدیدی اوحدی را
زبانش بر گرفتی، یاد میدار
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا
که از مرض نبود آگهی طبیبانرا
گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند
معینست که سوداست عندلیبانرا
ز خوان مرحمت آنها که میدهند نصیب
به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را
اگر ز خاک محبان غبار برخیزد
مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را
گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک
چه التفات ببانگ جرس نجیبان را
گهی که عاشق و معشوق را وصال بود
گمان مبر که بود آگهی رقیبان را
میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست
که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا
عجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشق
مفارقت کند از تن روان خطیبانرا
غریب نبود اگر یار آشنا خواجو
مراد خویش مهیا کند غریبانرا
که از مرض نبود آگهی طبیبانرا
گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند
معینست که سوداست عندلیبانرا
ز خوان مرحمت آنها که میدهند نصیب
به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را
اگر ز خاک محبان غبار برخیزد
مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را
گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک
چه التفات ببانگ جرس نجیبان را
گهی که عاشق و معشوق را وصال بود
گمان مبر که بود آگهی رقیبان را
میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست
که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا
عجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشق
مفارقت کند از تن روان خطیبانرا
غریب نبود اگر یار آشنا خواجو
مراد خویش مهیا کند غریبانرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت
ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت
ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روحپرور آتشنشان کجاست
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروش خستهدلان را دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقهٔ ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحلهٔ کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم فتاده است
پیدا نمیشود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق به جز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آن را کران کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روحپرور آتشنشان کجاست
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروش خستهدلان را دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقهٔ ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحلهٔ کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم فتاده است
پیدا نمیشود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق به جز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آن را کران کجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزادهئی زین آسیا برگرد نیست
در جهان مردی نمیبینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست
گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست
سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست
بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست
چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست
کی گمان بردم که هر چند از جهان خون میخورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست
تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزادهئی زین آسیا برگرد نیست
در جهان مردی نمیبینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست
گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست
سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست
بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست
چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست
کی گمان بردم که هر چند از جهان خون میخورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست
تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد
از خاک سر کویش خالی نشود جانم
گر خون من مسکین با خاک برآمیزد
ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد
با صوفیصافی گو در درد مغان آویز
کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم
کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد
از خاک من خاکی هر خار که بر روید
چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد
از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد
وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد
از خاک سر کویش خالی نشود جانم
گر خون من مسکین با خاک برآمیزد
ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد
با صوفیصافی گو در درد مغان آویز
کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم
کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد
از خاک من خاکی هر خار که بر روید
چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد
از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد
وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد
از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه
مترصد که پیامم ز بر او چه رسد
شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد
خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم
بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد
جز غبار دل شوریده من خاکی را
نیست معلوم که از خاک در او چه رسد
آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد
چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک
تا بملک دل ما از نظر او چه رسد
چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل
بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد
گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن
تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد
وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد
از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه
مترصد که پیامم ز بر او چه رسد
شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد
خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم
بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد
جز غبار دل شوریده من خاکی را
نیست معلوم که از خاک در او چه رسد
آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد
چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک
تا بملک دل ما از نظر او چه رسد
چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل
بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد
گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن
تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
نی ز دود دل پرآتش ما مینالد
تو مپندار که از باد هوا مینالد
عندلیبیست که در باغ نوا میسازد
خوش سرائیست که در پردهسرا مینالد
بیزبانست و ندانم که کرا میخواند
در فغانست و ندانم که چرا مینالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل مینالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا مینالد
میفتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا مینالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا مینالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا مینالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا مینگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما مینالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا مینالد
تو مپندار که از باد هوا مینالد
عندلیبیست که در باغ نوا میسازد
خوش سرائیست که در پردهسرا مینالد
بیزبانست و ندانم که کرا میخواند
در فغانست و ندانم که چرا مینالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل مینالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا مینالد
میفتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا مینالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا مینالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا مینالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا مینگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما مینالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا مینالد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
درد من دلخسته بدرمان که رساند
کار من بیچاره بسامان که رساند
از ذره حدیثی برخورشید که گوید
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکری از لب جانان که رساند
از مور پیامی به سلیمان که گذارد
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند
آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب
بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
هر دم بره بادیه باران که رساند
درویش که همچون سگش از پیش برانند
او را به سراپردهٔ سلطان که رساند
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند
بی راهبری راه بیابان که رساند
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند
کار من بیچاره بسامان که رساند
از ذره حدیثی برخورشید که گوید
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکری از لب جانان که رساند
از مور پیامی به سلیمان که گذارد
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند
آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب
بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
هر دم بره بادیه باران که رساند
درویش که همچون سگش از پیش برانند
او را به سراپردهٔ سلطان که رساند
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند
بی راهبری راه بیابان که رساند
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
گل اندامی که گلگون میدواند
بدان نازک تنی چون میدواند
بگاه جلوه از چابک سواری
فرس بر شاه گردون میدواند
مگر خونم بخواهد ریخت امشب
که برعزم شبیخون میدواند
چو گلگون سرشکم مردم چشم
ز راه دیده بیرون میدواند
چنانش گرم رو بینم که چون آب
دمادم تا بجیحون میدواند
برو در خواهد آمد خون چشمم
بدین گرمی که گلگون میدواند
سپهرم در پی خورشید رویان
بگرد ربع مسکون میدواند
چنین کز چشم خواجو میرود اشک
عجب نبود گرش خون میدواند
بدان نازک تنی چون میدواند
بگاه جلوه از چابک سواری
فرس بر شاه گردون میدواند
مگر خونم بخواهد ریخت امشب
که برعزم شبیخون میدواند
چو گلگون سرشکم مردم چشم
ز راه دیده بیرون میدواند
چنانش گرم رو بینم که چون آب
دمادم تا بجیحون میدواند
برو در خواهد آمد خون چشمم
بدین گرمی که گلگون میدواند
سپهرم در پی خورشید رویان
بگرد ربع مسکون میدواند
چنین کز چشم خواجو میرود اشک
عجب نبود گرش خون میدواند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
ساقیان چون دم از شراب زنند
مطربان چنگ در رباب زنند
گلعذاران به آب دیدهٔ جام
بس که بر جامها گلاب زنند
مهر ورزان به آه آتش بار
دود در دیدهٔ سحاب زنند
صبح خیزان بنغمهٔ سحری
هر نفس راه شیخ و شاب زنند
پسته خندان بفندق مشکین
درشکنج نغوله تاب زنند
چون بگردش در آورند هلال
تاب در جان آفتاب زنند
هر دمم خونیان لشکر عشق
خیمه بر این دل خراب زنند
هر شبم شبروان خیل خیال
حمله آرند و راه خواب زنند
خیز خواجو ببین که سرمستان
در میخانه از چه باب زنند
مطربان چنگ در رباب زنند
گلعذاران به آب دیدهٔ جام
بس که بر جامها گلاب زنند
مهر ورزان به آه آتش بار
دود در دیدهٔ سحاب زنند
صبح خیزان بنغمهٔ سحری
هر نفس راه شیخ و شاب زنند
پسته خندان بفندق مشکین
درشکنج نغوله تاب زنند
چون بگردش در آورند هلال
تاب در جان آفتاب زنند
هر دمم خونیان لشکر عشق
خیمه بر این دل خراب زنند
هر شبم شبروان خیل خیال
حمله آرند و راه خواب زنند
خیز خواجو ببین که سرمستان
در میخانه از چه باب زنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
دیشب همه منزل من کوی مغان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآید
بتی بنقش تو از چین بدر نمیآید
مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا
ز پا فتادی و عمرت بسر نمیآید
چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
که یادت از من خسته جگر نمیآید
شدم خیالی و در هر طرف که مینگرم
بجز خیال توام در نظر نمیآید
بیار بادهٔ گلگون که صبحدم ز خمار
سرم چو نرگس مخمور بر نمیآید
بجز مشاهدهٔ دوستان نباید دید
چرا که دیده بکاری دگر نمیآید
که آورد خبری زان به خشم رفتهٔ ما
که مدتیست که از وی خبر نمیآید
ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد
که سیل خون دلش در کمر نمیآید
به اشک و چهرهٔ خواجو کی التفات کند
کسی که در نظرش سیم و زر نمیآید
بتی بنقش تو از چین بدر نمیآید
مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا
ز پا فتادی و عمرت بسر نمیآید
چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
که یادت از من خسته جگر نمیآید
شدم خیالی و در هر طرف که مینگرم
بجز خیال توام در نظر نمیآید
بیار بادهٔ گلگون که صبحدم ز خمار
سرم چو نرگس مخمور بر نمیآید
بجز مشاهدهٔ دوستان نباید دید
چرا که دیده بکاری دگر نمیآید
که آورد خبری زان به خشم رفتهٔ ما
که مدتیست که از وی خبر نمیآید
ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد
که سیل خون دلش در کمر نمیآید
به اشک و چهرهٔ خواجو کی التفات کند
کسی که در نظرش سیم و زر نمیآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مستم ز در خانهٔ خمار برآرید
و آشفته و شوریده ببازار برآرید
چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش
زنجیر کشانم بسردار برآرید
یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید
یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید
چون نام من خسته باین کار برآمد
گو در رخ من خنجر آنکار برآرید
ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم
پرگار صفت گرد در یار برآرید
گر رایت اسلام نگون میشود از ما
آوازه ما در صف کفار برآرید
برمستی ما دست تعنت مفشانید
وز هستی ما گرد بیکبار برآرید
امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم
ما را ز در دیر به زنار برآرید
خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست
نامش بقدح شوئی خمار برآرید
و آشفته و شوریده ببازار برآرید
چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش
زنجیر کشانم بسردار برآرید
یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید
یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید
چون نام من خسته باین کار برآمد
گو در رخ من خنجر آنکار برآرید
ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم
پرگار صفت گرد در یار برآرید
گر رایت اسلام نگون میشود از ما
آوازه ما در صف کفار برآرید
برمستی ما دست تعنت مفشانید
وز هستی ما گرد بیکبار برآرید
امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم
ما را ز در دیر به زنار برآرید
خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست
نامش بقدح شوئی خمار برآرید