عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۱
آبروی دیده ها باشد ز اشک آتشین
کاسه دریوزه می گردد نگین دان بی نگین
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۰
با دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدن
هست با دست تهی از هند بیرون آمدن
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۵
چسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی را
که از شوخی نگین را از نگین دان می کند بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
مرا تا با تو افتاده ست پیوند
نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند
دل من می جهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر، اگر باور نداری
بگیر، اینک بیا، دستم به سوگند
که نی رسم محبت من نهادم
که رفته ست اول این حکم از خداوند
زبام آسمان فراش فطرت
برآمد، زیر پا این طشت افگند
دلم خون است از شوق وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگین تر غمی دارم ز الوند
نباشد جان مشتاقان بیدل
ز جانان بیش ازین مهجور و خرسند
برو این خسرو بیجان دل زار
تن بیچاره بیجان بیش مپسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چشمم همه روز خون تراود
من دانم و دل که چون تراود
نتراوم پیش هیچ مردم
کز مردم دیده خون تراود
دل گر ز تو لخته شد محال است
کاین حال به آزمون تراود
با دیده مگوی راز، ای دوست
زیرا که روان برون تراود
من دست بشویم از تو هر چند
لیکن دیده فزون تراود
گر عقل مرا کسی بکاود
دانم که از او جنون تراود
افسون چه کنی به ریش خسرو؟
کاین بیشتر از فسون تراود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
سبزه ها می دمد و آب روان می آید
ابر چون دیده من گریه کنان می آید
از پس گشتن صحرا و لب جوی و چمن
هوسی در دل هر پیر و جوان می آید
سر و بالای من از من شده، زانم ناخوش
که به گلزار بسی سرو روان می آید
جان کشم پیش و جهان هم، اگرم دست دهد
اندر آن راه که آن جان جهان می اید
نه همانا که من امشب بکشم تا به سحر
کای صبا، از تو مرا بوی فلان می آید
اینکه آن شوخ همی آید و خلقی بیهوش
مرده را مژده رسانید که جان می آید
منه، ای باد، فزون بار غبارش زین بیش
که گرانبار دل و جان کسان می آید
کوه غم دارم و یک لحظه برون می ریزم
بر دل نازکش آن نیز گران می آید
خسروا، دست به فتراک امید که زدی؟
تو سنی دان که نه در ضبط عنان می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
از آنگهی که گشادم به رویت این نظر خود
چه خون که خوردم ازین چشم پر در و گهر خود
به باغ رفتم و قوتی ز بوی گل بگرفتم
ز بس که سوختم از تاب سوزش جگر خود
کجات بینم و بر بام تو چگونه برآیم؟
هزار وای که مرغان نمی دهند پر خود
سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخیش دور کن ز در خود
چو بنده روی ببیند، بر آن شود که بگردد
هزار بار به گرد سر دو چشم تر خود
دلم صدق ندارد به کار عشق، چه بودی
وه این نگین دروغی جدا کن از کمر خود
ز عشق آنکه رسیده سپر ندیده خدنگت
بر آنست دیده خسرو که بفگند سپر خود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نه با تو نسبت سرو چمن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند!
بسی نماند که از رشته دراز فراق
لباس عمر مرا با کفن شود پیوند
نکشت بنده، ولی زخم غمزه ای خوردم
شکاف تیغ کجا از سخن شود پیوند؟
به سوز دل مددی بر زبان، که رخنه دل
به خون گرم نه ز آب دهن شود پیوند
به هجر شد همه عمرم گهیت خواهم یافت
که عمر دیگری با عمر من شود پیوند
رسیده شد مه من، خسروا، نپندارم
که بیش خاک دل مرد و زن شود پیوند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
جانی، ندانم این چنین با زندگانی، ای پسر
کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر
دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو
حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر
زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر
ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر
کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی
زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر
گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن
چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر
بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی
گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر
چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو
چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر
آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش
مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر
خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی
در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۰
خونی ز چشمم می رود، در انتظار کیست این؟
تیری به جانم می نهد، از خارخار کیست این؟
دل کز بتان بوالهوس آورده بودم باز پس
باری دگر دزدیده کس، بنگر که کار کیست این؟
هر دم به خاکی منزلم، هر دم غباری حاصلم
ای خاک بر فرق دلم، آخر غبار کیست این؟
گویند اگر آن خوش پسر آید، چه آری در نظر
در چشم من چندین گهر بهر نثار کیست این؟
اینک رسید آن کینه کش، جان در رکابش سینه وش
برکشتم دل کرده خوش، مردم شکار کیست این؟
گلگون انار انگیخته، گیسو کمند آویخته
دل خسته و خون ریخته، چابک سوار کیست این؟
بسته میانی در کمر چون ریسمانی و گهر
باری مرا نآمد ببر، تا در کنار کیست این؟
بر خسرو بیدل ز کین، اسپ جفا را کرده زین
گر ریزدش خون در زمین، در زینهار کیست این؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۰
بختم از خواب در آمد چو تو با من خفتی
نه در آغوش که در دیده روشن خفتی
هر دمی گردی و در دیده ناخفته دوست
دوستانه ز پی کوری دشمن خفتی
یاد داری که شبی هر دو به بستان بودیم
من به خار و خس و تو در گل و گلشن خفتی
این چه عید است که خسرو ز تو قدری دریافت
که تو با او همه شب دست به گردن خفتی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - در مدح خواجه ابوسهل احمدبن حسن حمدوی گوید
ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری
هر زمان با پدر خویش به خوی دگری
با چنین خو که تو داری پسرا، گربه مثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری
تنگدل گردی چون من سوی توکم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سونگری
بوسه ندهی ونخواهی که کسم بوسه دهد
پس توای جان پدر رنج و عنای پدری
گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی
تو مکن نیز گه بوسه چنین حیله گری
من به پروردن تو رنج بدان روی برم
که تو در جستن کام دل من رنج بری
به مراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری
تیر بالایی و ماننده تیری که ترا
هر چه نزدیکتر آرم تو زمن دورتری
مکن ای دوست که گر من ز تو بر تابم روی
بسکه تو گریی و من گویم خوناب گری
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند به خوبی چوبری
دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند
مدحت خواجه آزاده به الفاظ دری
خواجه سید ابو سهل رئیس الرؤسا
احمد بن الحسن آن بار خدای هنری
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
وان سری یافته بر خلق و سزاوار سری
نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف
اینت مردی خطری، شاد زیاد این خطری
مهتری کرده و آموخته در خانه خویش
مهتری کردن و آن مهتری او را گهری
از عطا دادن پیوسته و خوشخویی او
ادبای سفری گشته براو حضری
زنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدر
این چنین باید کردن پدران را پسری
پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک
از نکو رایی و دانایی و تدبیر گری
در شمار هنرش عاجز و سر گشته شوی
گر توانی به مثل قطره باران شمری
گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر بشلد
زراوچون به در خانه او بر گذری
لاجرم ناموری یافت بین عادت خوب
به چنین عادت نادر نبود ناموری
طلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیع
فری آن طلعت فرخنده و آن خوی فری
ای کریمی وسخی بار خدایی که مدام
از همه خلق به دینار همی شکر خری
اندرین دولت ماننده تو کیست دگر
چه به نیکو سیری وچه به نیکو نظری
عادتی داری نیکو ورهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راهبری
زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا ز دری
بخل نزدیک تو کفرست و سخانزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبری
دست طاقت به چنان همت عالی نرسد
پس تو زین همت با رنج دل و درد سری
ای جوادی که همه میل سوی جود کنی
ای کریمی که همه راه کریمی سپری
چون سخن خواهی گفتن همه ساده نکتی
چون هنر خواهی جستن همه ساده جگری
شیر نر وقت هنر پیش تو روباه شود
زشت باشد که ترا گویم تو شیرنری
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری
تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ
باغ پرلاله نو گردد و گلهای طری
تا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهر
دشت و هامون چوبساطی شو از شوشتری
شاد بادی و توانا و قوی تا به مرا د
گه ولی پروری وگاه معادی شکری
مجلس تو ز نکو رویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری
گوش تو سوی سماع و لب نو سوی شراب
چشم تو سوی دو رخساربت کاشغری
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۹ - او راست
عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر
ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر
آری حذر نکردی تا سوخته شدی
تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر
همسایه بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به درد سر
اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست
ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر
من چند گونه حیلت وتدبیر ساختم
کان آتش فروخته کمتر شودمگر
بادخنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شدو تدبیر من دگر
ور بلبل از درخت بپریدگو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر (؟)
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۱ - همو راست
تا کی بوداین شوخی و تاکی بود این جنگ
زین شوخی و زین جنگ نگردد دل من تنگ
صلحست مرابا تو و بامن نکنی صلح
جنگست ترا با من و با تو نکنم جنگ
سنگست دلت مهر بر او تابان گه گه
کز تافتن مهر گهر زاید در سنگ
فرسنگ به فرسنگ دوانم ز پی تو
وزمن تو گریزانی فرسنگ به فرسنگ
گرمن ز تو ای دوست همی ننگ ندارم
تو نیز مدار از من و از صحبت من ننگ
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
تا بکی این جور کشیدن ز یار
خون ز دل خسته چکیدن ز یار
جور کش و صبر کن ای دل که هست
شرط وفا جور کشیدن ز یار
ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست
شربت چون زهر چشیدن ز یار
گر بجفایی برماند ترا
شرط وفا نیست رمیدن ز یار
یار اگر از ما ببرد حاکمست
ما نتوانیم بریدن ز یار
سنت عشقست برین در دعا
گفتن و دشنام شنیدن ز یار
حکم ادب هست درین ره قفا
از دگران خوردن و دیدن ز یار
جان بده و مال که سودی نکرد
جان بدرم باز خریدن ز یار
سیف بجهدی نرسی نزد او
زآنک نیارست رسیدن ز یار
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - شکوه از دوری مظفر
ای مظفر فراق یافت ظفر
بر تن من نکرده هیچ نبرد
خنجری ناکشیده در حمله
باره ای نافکنده در ناورد
فرقت خیره روی روبا روی
از منت در ربود مردا مرد
فلک هجر خوی سفله مرا
فرد کرد از من ای بدانش فرد
وصل تابنده را فرو شد روز
هجر تاریک را بر آمد گرد
دل بر توست و با تو خواهد بود
من بی دل چگونه خواهم کرد
بود خواهم ولیک سخت به رنج
زیست خواهم و لیک نیک به درد
بر تن سست کوفته غم سخت
وز دل گرم خاسته دم سرد
چشم من آب روی خواهد برد
روی من آب چشم خواهد خورد
نقش کار فراق پیدا شد
اینک از اشک لعل و چهره زرد
دهر بی شرم چون بخواست نوشت
فرش شادی ما چرا گسترد
چرخ بی رحم چون بخواست برید
شاخ امید من چرا پرورد
ای هنر سنج مهتری که فلک
در فنون فلک چو تو ناورد
دل سپردم تو را به غزنین بر
بر آن دوستان به راه آورد
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۶
در دل چو خیره خیره کند عشق خار خار
با رنج دیر دیر کند صبر دار دار
در تن خزد ز بویه وصل تو مور مور
در من جهد ز انده هجر تو مار مار
سر در کشم به جامه در از شرم زیر زیر
گریم ز فرقت تو دل آزار زار زار
بر دیده ام چو اشک زند یار تیر تیر
پیچان شوم چنانکه کنم جامه تار تار
آویزدم نظر نظر اندر مژه مژه
از دانه دانه لؤلؤ دیده چو هار هار
تا کی برآزماییم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار بار بار
گل گل فتاده بر دو رخ من رده رده
تا تازه تازه در جگرم خست خار خار
غم کم خورم که هست زیانکار خیر خیر
دل خوش کنم که هست جفاکار یار یار
از راهها که هست مخوفست راه راه
وز کارها که هست نه خوبست کار کار
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
گفتم: که بیا وعده دوشینه بیار
ورنه بخروشم از تو اکنون چو هزار
گفتا: دهم ای همه جفا، نک زنهار!
آواز مده که گوش دارد دیوار
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۳
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه