عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عارفانی که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بنور پاک تو چشم دلم چو بینا شد
ز آفتاب رخت هر دو کون پیدا شد
بهر چه کرد نظر دوست غیر خویش ندید
بحسن خویش از این روی یار شیدا شد
در آن مقام که معلوم علم و عالم اوست
صفات ذات شده ذات عین اسما شد
بیک نظر که خدا کرد از سر قدرت
زمین و انجم وخورشید ومه هویدا شد
بدانکه علت غائی است آدم خاکی
از آن به معرفت کردگار دانا شد
بغیر هستی حق هیچ روی ننماید
تو را که دیده دل روشن و مصفا شد
دل شکسته کوهی بیاد آن دلدار
زهر دو کون چو خورشید پاک و یکتا شد
ز آفتاب رخت هر دو کون پیدا شد
بهر چه کرد نظر دوست غیر خویش ندید
بحسن خویش از این روی یار شیدا شد
در آن مقام که معلوم علم و عالم اوست
صفات ذات شده ذات عین اسما شد
بیک نظر که خدا کرد از سر قدرت
زمین و انجم وخورشید ومه هویدا شد
بدانکه علت غائی است آدم خاکی
از آن به معرفت کردگار دانا شد
بغیر هستی حق هیچ روی ننماید
تو را که دیده دل روشن و مصفا شد
دل شکسته کوهی بیاد آن دلدار
زهر دو کون چو خورشید پاک و یکتا شد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
عدم ضد وجود آمد به بینید
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بط حرصم بمرد و بلبلان شد
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
عارفان میخانه را فردوس اعلی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دل که با درد غم عشق تو محرم گردد
جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند
به کمالات یقین رهبر آدم گردد
بخلافت بنشیند بسر صدر جلال
ملک وصل تو کسی را که مسلم گردد
اسم جامع که در او اسم مضل شد واصل
آدمی زاد از این اسم معظم گردد
کوهیا هر که قدم ساخت ز سر در ره عشق
بر همه سالک مجذوب مقدم گردد
جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند
به کمالات یقین رهبر آدم گردد
بخلافت بنشیند بسر صدر جلال
ملک وصل تو کسی را که مسلم گردد
اسم جامع که در او اسم مضل شد واصل
آدمی زاد از این اسم معظم گردد
کوهیا هر که قدم ساخت ز سر در ره عشق
بر همه سالک مجذوب مقدم گردد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
عنقای دلم بنوک منقار
بال و پر خویش کرده طیار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوی منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ی زلف و روی دلدار
هر ذره ز روی اوست خورشید
خورشید ز ذره شد پدیدار
چون دید که غیر او کسی نیست
ایمان آورد و کرد اقرار
کوهی چو عروس طبع خود را
انکار نموده ای ز ابکار
بال و پر خویش کرده طیار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوی منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ی زلف و روی دلدار
هر ذره ز روی اوست خورشید
خورشید ز ذره شد پدیدار
چون دید که غیر او کسی نیست
ایمان آورد و کرد اقرار
کوهی چو عروس طبع خود را
انکار نموده ای ز ابکار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ایدل از درد و غم جانان مپرس
بر امید وصل از هجران مپرس
نوحه میکن همچو نوح از درد دل
در سرشک خویش از طوفان مپرس
همچو ابراهیم در آتش نشین
پس چو اسمعیل از قربان مپرس
باش چون ایوب در رنج و بلا
صبر کن درویش از کرمان مپرس
هر دو عالم غرق بحر رحمت است
در میان رحمت عالم مپرس
آیت لاتقنطوا را یاد دار
از فریب و حیله شیطان مپرس
سابق آمد رحمتش بر قهر او
لطف شد از قهر آن رحمان مپرس
در رخ و زلفش که او روز و شب است
محو شد از کفر و از ایمان مپرس
حق به مهمانیت آورد از عدم
بر سر خوان خدا مهمان مپرس
طفل می ترسد زو هم خود مدام
پیر گشتی از دم مردان مپرس
مخلصانرا در رهش باشد خطر
رحمتش عام است ای نادان مپرس
کشته تیغ بتان شو همچو ما
وز خدنگ غمزه خوبان مپرس
دل بزلف و عارض آنماه بند
در میان لاله و ریحان مپرس
در دل او شین و دیدارش ببین
در بهشت عدن جاویدان مپرس
روح انسانی است مرآت خدا
پیر گشتی صاف شو انسان مپرس
بر امید وصل از هجران مپرس
نوحه میکن همچو نوح از درد دل
در سرشک خویش از طوفان مپرس
همچو ابراهیم در آتش نشین
پس چو اسمعیل از قربان مپرس
باش چون ایوب در رنج و بلا
صبر کن درویش از کرمان مپرس
هر دو عالم غرق بحر رحمت است
در میان رحمت عالم مپرس
آیت لاتقنطوا را یاد دار
از فریب و حیله شیطان مپرس
سابق آمد رحمتش بر قهر او
لطف شد از قهر آن رحمان مپرس
در رخ و زلفش که او روز و شب است
محو شد از کفر و از ایمان مپرس
حق به مهمانیت آورد از عدم
بر سر خوان خدا مهمان مپرس
طفل می ترسد زو هم خود مدام
پیر گشتی از دم مردان مپرس
مخلصانرا در رهش باشد خطر
رحمتش عام است ای نادان مپرس
کشته تیغ بتان شو همچو ما
وز خدنگ غمزه خوبان مپرس
دل بزلف و عارض آنماه بند
در میان لاله و ریحان مپرس
در دل او شین و دیدارش ببین
در بهشت عدن جاویدان مپرس
روح انسانی است مرآت خدا
پیر گشتی صاف شو انسان مپرس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر که جویای کریم آمد کرم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
هزاران آفرین بر صنع صانع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسیم اصل تبایع
میان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل یار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آینه دل را که از حق
تجلی می شود بر بنده واقع
انا الحق می زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسیم اصل تبایع
میان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل یار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آینه دل را که از حق
تجلی می شود بر بنده واقع
انا الحق می زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
باشد ز سرو قد تو خرم های باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دلم خود جان جان شد باده صاف
خدا شد ساقی جانها بانصاف
لبالب میدهد جام طهورا
سقیهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک میشد برای نقد جانها
نیابی قلب ایدل پیش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمی بینی همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسی ذات خدا کاف
بغیر از علم توحید خداوند
هر آن علمی که می دانی بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم
که سیمرغ است روح و جسم چون قاف
خدا شد ساقی جانها بانصاف
لبالب میدهد جام طهورا
سقیهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک میشد برای نقد جانها
نیابی قلب ایدل پیش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمی بینی همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسی ذات خدا کاف
بغیر از علم توحید خداوند
هر آن علمی که می دانی بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم
که سیمرغ است روح و جسم چون قاف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هر که شد کشته شهوت نشود زنده عشق
نرسد هیچ بوی دولت پاینده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشید شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بین بجز از وجه خدا هیچ ندید
هر کرا داد خدا دیده بیننده عشق
دیده بر دور ز شهوت بگشا چشم خیال
بر حذر باش تو از غیرت پاینده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهایم آمد
روح یکجانب از اینهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نیست پراکنده عشق
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز
تا نگویند تو را عاشق ترسنده عشق
نرسد هیچ بوی دولت پاینده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشید شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بین بجز از وجه خدا هیچ ندید
هر کرا داد خدا دیده بیننده عشق
دیده بر دور ز شهوت بگشا چشم خیال
بر حذر باش تو از غیرت پاینده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهایم آمد
روح یکجانب از اینهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نیست پراکنده عشق
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز
تا نگویند تو را عاشق ترسنده عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
همچو مه دیدم شبی دیدار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گریه ام مانند برق
تا بدیدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ یک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستانی بیش نیست
از رخ و زلفین عنبر بار عشق
عشق از اعلی و اسفل برتر است
دارد از پستی و بالا عار عشق
کوهیا در غار دل میباش خوش
حسن خوبان است یار غار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گریه ام مانند برق
تا بدیدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ یک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستانی بیش نیست
از رخ و زلفین عنبر بار عشق
عشق از اعلی و اسفل برتر است
دارد از پستی و بالا عار عشق
کوهیا در غار دل میباش خوش
حسن خوبان است یار غار عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
نظر دارد بسوی ما شه عیار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حله حور بود فصل بهاران کپنک
چتر درویش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درویش بصدق
از چه پوشید بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو میان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موی شد بر بدن آدم گریان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسی عمران کپنک
پیش سید که بگو سر حقیقت آورد
جبرئیل از نظر رحمت رحمان کپنک
در میان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمری نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشید
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگیرد سر گوشی بر ارباب طریق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان میپوشند
نزد درویش به از ملک سلیمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا می پوشم
دیده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پیش دیوانه دلان هست ادیم حلبی
ز آتش عشق تو در کوه و بیابان کپنک
پوست پوشیده به نظاره لیلی مجنون
کردم از موی سر خود من عریان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زیبای شما است
گفت پوشیم بیک رنگی رندان کپنک
پاکبازان جهان نیز نمد می پوشند
بود این پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قربانی اسمعیل است
سبب این بود که شد پیش محبان کپنک
کوهیا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
چتر درویش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درویش بصدق
از چه پوشید بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو میان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موی شد بر بدن آدم گریان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسی عمران کپنک
پیش سید که بگو سر حقیقت آورد
جبرئیل از نظر رحمت رحمان کپنک
در میان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمری نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشید
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگیرد سر گوشی بر ارباب طریق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان میپوشند
نزد درویش به از ملک سلیمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا می پوشم
دیده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پیش دیوانه دلان هست ادیم حلبی
ز آتش عشق تو در کوه و بیابان کپنک
پوست پوشیده به نظاره لیلی مجنون
کردم از موی سر خود من عریان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زیبای شما است
گفت پوشیم بیک رنگی رندان کپنک
پاکبازان جهان نیز نمد می پوشند
بود این پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قربانی اسمعیل است
سبب این بود که شد پیش محبان کپنک
کوهیا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آتش و آبست و لعل و سیم و زر در جان سنگ
جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود
نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ
خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین
حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ
آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ
بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ
جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود
نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ
خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین
حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ
آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ
بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
روی آن ماه چو خورشید عیانست ای دل
تا نگویی که ز ذرات نهانست ای دل
معنی هست که گفتند علی صورته
در جهان صورت حق جان جهانست ای دل
کنت کنزا که بیان کرد چه معنی دارد
یعنی انسان شد و خود گنج روانست ای دل
کل یوم هو فی شأن بیانی است بدان
گاه او پیر بود گاه جوانست ای دل
گل رخسار وی از باغ دل ما بشکفت
قد آن سرو روان راحت جانست ای دل
کوهیا وصف دهان بت عیار مگوی
زان که در وصف خود آن ماه زبانست ای دل
تا نگویی که ز ذرات نهانست ای دل
معنی هست که گفتند علی صورته
در جهان صورت حق جان جهانست ای دل
کنت کنزا که بیان کرد چه معنی دارد
یعنی انسان شد و خود گنج روانست ای دل
کل یوم هو فی شأن بیانی است بدان
گاه او پیر بود گاه جوانست ای دل
گل رخسار وی از باغ دل ما بشکفت
قد آن سرو روان راحت جانست ای دل
کوهیا وصف دهان بت عیار مگوی
زان که در وصف خود آن ماه زبانست ای دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل