عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
آه غم، داغ کهن را به دلم تازه نمود
شمع این بزم به باد نفس افروخته شد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ما مصیبت زدگان را چه تواضع به ازین
که به هر جا بنشینیم، فغان برخیزد!
بس که درد از گل هجران تو بردیم به خاک
سبزه از تربت ما ناله کنان برخیزد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بجز صبر کز نام او تلخ شد لب
مریض محبت دوایی ندارد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خسرو بی رحم را بنگر که با اظهار عدل
صد بیابان کوه غم را سر به یک فرهاد داد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مرا قسمت به راهی گشت رهبر
که صد دریای خون در هر قدم بود
درین خمخانه دیدم ظرفها را
شراب عافیت بسیار کم بود
غم از بی غمگساریها ست در عشق
اگر می بود غمخواری، چه غم بود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ثبات خانه تن را حباب می داند
بنای جلوه گری را سراب می داند
قدح که هیچ نمی داند از مراتب بزم
شراب را ز غم او کباب می داند
به نیم جو نخرد ذوق آرمیدن را
دلی که چاشنی اضطراب می داند
تو سیل اشک روان کن، که خود ره جو را
اگر چپ است وگر راست، آب می داند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
گل ما را به آب غم سرشتند
مجو شادی ز خاک این غم آباد
نمی دانم چه دید از سرنوشتم
که می گرید قلم در دست استاد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
سرجوش داغ لاله به جوشم نمی رسد
فریاد بلبلان به خروشم نمی رسد
در کوچه باغ شوق ز بس تند می دوم
آواز پای خویش به گوشم نمی رسد
تا بر کدوی می نخورد سنگ حادثات
گرد زیان به دامن هوشم نمی رسد
گوش دلم به هاتف مینای باده است
الهام زاهدان به سروشم نمی رسد
یکسان به خاک میکده گردیدم و هنوز
دست سبوی باده به دوشم نمی رسد
طغرا، ز گوشمال غم آگه نمی شوم
تا پیچشی به حلقه گوشم نمی رسد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بس که برهم خورد بزم دلخوشی از رفتنت
صاف می از درد مینا، خاک بر سر می کند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
آرام نگیرد نفسی بر مژه ام اشک
کودک چو رود بر سر دیوار، بترسد
در گوشه این کلبه، خرابی شده پنهان
روزی که برآید، در و دیوار بترسد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
ما را لب چشیدن صهبای وصل نیست
این باده را مگر به لب گل توان چشید
آن تنگ روزی طربم کز می نشاط
بی بهره تا نگشت لبم، کی زبان چشید
یک قطره باده در ته خمخانه ام نماند
از بس که محتسب به لب امتحان چشید!
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
همنشین بی نفاق از بس درین محفل کم است
گشت ساقی مضطرب، چون شیشه در پهلو ندید
آنچه در عشق تو می بینم ز بخت واژگون
هیچ کس در وادی اسلام از هندو ندید
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
کسی که چیده به بیداری از رخت گل حیرت
به رنگ آینه تا حشر میل خواب ندارد
چو شیشه گر، به کفم گر ز کارخانه قسمت
هزار شیشه درآید، یکی شراب ندارد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
گر به خون دل درین بستان گرفتم کلبه ای
چون بنای قصر گل، آباد او ویرانه بود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بس که از چشم تر ما آستین نمناک شد
دست ما در آستین همرنگ برگ تاک شد
آستین برداشتم یک دم ز پیش آب چشم
شام غم تا دامن صبح از کدورت پاک شد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
زخم ما چون زخم سوسن گشت سرتاسر کبود
بس که هردم پشت پا بر روی مرهم می زند
چون ز شوق روی جانان، طفل اشک آید به رقص
مردم چشمم، ز مژگان دست برهم می زند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
درین چمن، گل امسال همچو پار نبود
به جای غنچه شاداب، غیر خار نبود
صنوبر از همه سو آفتاب گز می کرد
ز برگ ریز خزان سایه با چنار نبود
پیاده، رو به عدم داشت فوج تاج خروس
بر اسب چوبی صد شاخ، یک سوار نبود
در آن مقام که رودش سرود مطرب داشت
امید زمزمه در چنگ جویبار نبود
چو گل، فروخته شد طفل مردمان از قحط
امید رزق، کسی را ز کردگار نبود
ز قحط سالی کشمیر گشت طغرا، خشک
مگو که از چه کلام تو آبدار نبود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
چشم مرا به شوق رخت خواب می برد
دام از پی گرفتن مهتاب می برد
کو صبر تا به خواب ببینم رخ ترا
صد خواب را ز گریه من آب می برد
دست از قدح مدار چو اندوهگین شدی
این گرد را نسیم می ناب می برد
مشکل گشا به ملت ما، دست مطرب است
کز دل گره به ناخن مضراب می برد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
در شب وصل، نمایان شدن صبح فراق
دلخراش است چو در زلف سیه، موی سفید
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
این یک دم نابود، چه باشد چه نباشد
با آتش ما دود، چه باشد چه نباشد
فلک بی جور خلق از شیوه رفتار می ماند
درشتی گر نباشد، آسیا از کار می ماند
کشد چون آفتاب از کوی آن مه پا به ناچاری
نگاهش همچو کاه زرد بر دیوار می ماند
در آهنگ ندامت، طرز خاموشی نمی دانم
لبم گر خاک گردد، بانگ استغفار می ماند