عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - پسر بوالعطا
آمد پسر دیو بوالعطا را
قیمت شد ازو در پربها را
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را
چون ابرو شب است آن پلید زاده
از ظلمت و نور این دو پادشا را
زان داد که تا دیو را بینند
لاحول بکار دارند و دعا را
شویش بسر خوان مامکش برد
نه از پی راحت بل از بلا را
تا صورت نان را کند فراموش
از خوردن چلیو لوبیا را
تا شور بیفتدت همی در سر
یکسر بخورد یک شوربا را
گویند که در کوهسارها هست
از بیخ گیا خوردن اولیا را
ماننده اولیا نخواهد شدن
از یاوه خوردن خر گیا را
یکروزه درین سور و میزبانی
کامد بسر آن دیو بیوفا را
آمد بسر ما دوان و پویان
گفتا که بسی جسته ام شما را
تا دعوت و سور مرا بیند
یکسر همه رسم و نهاد ما را
خواجه بدرم را مدیح گوئید
زو چشم بدارید مر عطارا
گفتیم هلا و سپاس داریم
گوئیم در او مدحت و ثنا را
نی از پی آن تا بریم صلت
لیکن ز پی باز پس هجا را
رفتیم در آن باغ تا ببینم
آن دعوت بی نان و با را
اندر رد و اندر محلت او
نسپرده بر راه رو چرا را
پاسخ تراشان و پای کوبان
زانو زده همساج اولیا را
دیدیم یکی خوان مایه جسته
از بهر خدا و از پی عشا را
آویخته زو نان ریشه ریشه
مانند درخت دعار وارا
مطرب ز بر خوان بایستاده
ایجان من ای نان زدی دعا را
ما جمله بر آن گرد خوان نشسته
جویان شده نان پاره جدا را
بر خوان بسی نان نشد شکسته
یکتن نشکستیم ناشتا را
گیرم بند آن خود نبیره او
بایست کردی او ز روی ریا را
پس گفت که بر خوانم آفرین گوی
گفتم بگویم ولی کجا را
جای بره و مرغ را ستایم
یا جای خلیلی و مربا را
بر خوان تهی آفرین بگویم
بر من بنویسد ایزد خطا را
در جنگ بنده رنج بیش بری
گر خر کره دازی آشنا را
بر خوانش سزای ثنا ندیدم
جز سید اولاد مصطفی را
قیمت شد ازو در پربها را
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را
چون ابرو شب است آن پلید زاده
از ظلمت و نور این دو پادشا را
زان داد که تا دیو را بینند
لاحول بکار دارند و دعا را
شویش بسر خوان مامکش برد
نه از پی راحت بل از بلا را
تا صورت نان را کند فراموش
از خوردن چلیو لوبیا را
تا شور بیفتدت همی در سر
یکسر بخورد یک شوربا را
گویند که در کوهسارها هست
از بیخ گیا خوردن اولیا را
ماننده اولیا نخواهد شدن
از یاوه خوردن خر گیا را
یکروزه درین سور و میزبانی
کامد بسر آن دیو بیوفا را
آمد بسر ما دوان و پویان
گفتا که بسی جسته ام شما را
تا دعوت و سور مرا بیند
یکسر همه رسم و نهاد ما را
خواجه بدرم را مدیح گوئید
زو چشم بدارید مر عطارا
گفتیم هلا و سپاس داریم
گوئیم در او مدحت و ثنا را
نی از پی آن تا بریم صلت
لیکن ز پی باز پس هجا را
رفتیم در آن باغ تا ببینم
آن دعوت بی نان و با را
اندر رد و اندر محلت او
نسپرده بر راه رو چرا را
پاسخ تراشان و پای کوبان
زانو زده همساج اولیا را
دیدیم یکی خوان مایه جسته
از بهر خدا و از پی عشا را
آویخته زو نان ریشه ریشه
مانند درخت دعار وارا
مطرب ز بر خوان بایستاده
ایجان من ای نان زدی دعا را
ما جمله بر آن گرد خوان نشسته
جویان شده نان پاره جدا را
بر خوان بسی نان نشد شکسته
یکتن نشکستیم ناشتا را
گیرم بند آن خود نبیره او
بایست کردی او ز روی ریا را
پس گفت که بر خوانم آفرین گوی
گفتم بگویم ولی کجا را
جای بره و مرغ را ستایم
یا جای خلیلی و مربا را
بر خوان تهی آفرین بگویم
بر من بنویسد ایزد خطا را
در جنگ بنده رنج بیش بری
گر خر کره دازی آشنا را
بر خوانش سزای ثنا ندیدم
جز سید اولاد مصطفی را
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در هجا
کلاخ پاره غاره نمی ماند
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در وصف حال خویش
از قصه دوشینه من تا که خداوند
آگاه شود می بسرایم سخنی چند
دوشینه مرا انده آن نامده فرزند
بربست بصد بند و فرو داشت بصد بند
تا صبح بمن خیل خیالات فرستاد
ناآمده محمود من آن جان و جگر بند
میرفت و می آمد دل من تابگه صبح
چون بانگ سگ از سیر بگرمای سمرقند
میبرد و می آورد جوانی و پیامی
من زو بپیامی و جوابی شده خورسند
آورد پیامی که بقای پدرم باد
چندانکه شمارنده نداند عددش چند
دادمش بدان جان و جگربند جوابی
صد جان پدر باد اباجان تو پیوند
آورد پیامی که همیگوید مادر
تاب تو ز دل بیخ وفاداری برکند
دادمش جوابی که بگو باب من ای مام
در سینه همه تخم وفای تو پراکند
آورد پیامی و چنین گفت دگر بار
ترسم که غلام بازه شوی ای پدر ورند
دادمش جوابی که مترس از قبل آنک
شد بسته بمن بر در آن کار بسوگند
آورد پیامی که نباید که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و ترفند
دادمش جوابی که ز بی سیکی اینجا
یک مست نباید بدو هشیار و خردمند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
بی تو شبکی مادر من بستر نفکند
دادمش جوابی که چه منت که مرا نیز
بی مادر تو هیچ نخسبید فراکند
آورد پیامی که شکر تنگی آورد
تا باز گرفتی ز . . . س مادر من لند
دادمش جوابی که بیک شب که بیایم
چندانش به . . . یم که نماند درو دربند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
در خانه ما هیچ نه دود است و نه جرغند
دادمش جوابی که مکن سرزنشم بیش
کز نعمت الوان خوهم آنخانه درآکند
آورد پیامی که بما برگ زمستان
نفرست و زان پس بهمه عالم برخند
دادمش جوابی که بیارم چو بیابم
ده ساله نوای تو بیک جود خداوند
تاج سر سادات حسین عمر آنکو
پیغمبر حق راست گرامی تر فرزند
آگاه شود می بسرایم سخنی چند
دوشینه مرا انده آن نامده فرزند
بربست بصد بند و فرو داشت بصد بند
تا صبح بمن خیل خیالات فرستاد
ناآمده محمود من آن جان و جگر بند
میرفت و می آمد دل من تابگه صبح
چون بانگ سگ از سیر بگرمای سمرقند
میبرد و می آورد جوانی و پیامی
من زو بپیامی و جوابی شده خورسند
آورد پیامی که بقای پدرم باد
چندانکه شمارنده نداند عددش چند
دادمش بدان جان و جگربند جوابی
صد جان پدر باد اباجان تو پیوند
آورد پیامی که همیگوید مادر
تاب تو ز دل بیخ وفاداری برکند
دادمش جوابی که بگو باب من ای مام
در سینه همه تخم وفای تو پراکند
آورد پیامی و چنین گفت دگر بار
ترسم که غلام بازه شوی ای پدر ورند
دادمش جوابی که مترس از قبل آنک
شد بسته بمن بر در آن کار بسوگند
آورد پیامی که نباید که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و ترفند
دادمش جوابی که ز بی سیکی اینجا
یک مست نباید بدو هشیار و خردمند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
بی تو شبکی مادر من بستر نفکند
دادمش جوابی که چه منت که مرا نیز
بی مادر تو هیچ نخسبید فراکند
آورد پیامی که شکر تنگی آورد
تا باز گرفتی ز . . . س مادر من لند
دادمش جوابی که بیک شب که بیایم
چندانش به . . . یم که نماند درو دربند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
در خانه ما هیچ نه دود است و نه جرغند
دادمش جوابی که مکن سرزنشم بیش
کز نعمت الوان خوهم آنخانه درآکند
آورد پیامی که بما برگ زمستان
نفرست و زان پس بهمه عالم برخند
دادمش جوابی که بیارم چو بیابم
ده ساله نوای تو بیک جود خداوند
تاج سر سادات حسین عمر آنکو
پیغمبر حق راست گرامی تر فرزند
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - سوزنیم
سوزنیم، مرد باندازه . . . ر
تازه دل و غاز رخ و یازه . . . ر
راست باندازه . . . ر منست
هر که بود خورده بی اندازه . . . ر
بهر سپداری هر گنده ای
دارم یک تیر چو اندازه . . . ر
تازه مسافر چو درآید ز راه
راست کنم تا در دروازه . . . ر
بر سر هر کوی جوانمرد وار
نفل برون آرم و پر وازه . . . ر
چون ز سر کوی نگارم رسد
پیش برون آرمش از گازه . . . ر
آش نهم حلق فرودینش را
بر عوض قلیه دو پیسازه . . . ر
پیش کشم جلت سرینش همی
نعل زره بندم و شیرازه . . . ر
وز پی آرایش رخهای . . . نش
آب سپیده زنم از غازه . . . ر
تا بر من باشد هر ساعتی
میدهمش تازه بر تازه . . . ر
در زدم آوازه دعوت بشهر
بر اثر دعوت و آوازه . . . ر
تازه دل و غاز رخ و یازه . . . ر
راست باندازه . . . ر منست
هر که بود خورده بی اندازه . . . ر
بهر سپداری هر گنده ای
دارم یک تیر چو اندازه . . . ر
تازه مسافر چو درآید ز راه
راست کنم تا در دروازه . . . ر
بر سر هر کوی جوانمرد وار
نفل برون آرم و پر وازه . . . ر
چون ز سر کوی نگارم رسد
پیش برون آرمش از گازه . . . ر
آش نهم حلق فرودینش را
بر عوض قلیه دو پیسازه . . . ر
پیش کشم جلت سرینش همی
نعل زره بندم و شیرازه . . . ر
وز پی آرایش رخهای . . . نش
آب سپیده زنم از غازه . . . ر
تا بر من باشد هر ساعتی
میدهمش تازه بر تازه . . . ر
در زدم آوازه دعوت بشهر
بر اثر دعوت و آوازه . . . ر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - علی بن ناصر
خجسته تاج معالی علی بن ناصر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - بمحشر از شهیدان خنیسم
مرا تلخی نباید دادن جان
چو انگشت شهادت شهد لیسم
بزیر تخته خواهد بود جایم
اگر سلطان ملک طاقدیسم
ز خشت و خاک را هم غیسه روید
اگر از خاک ره یا از نعیسم
سموم مرگ چون غیسه کند خشک
اگر بیشک همان باد انیسم
وگر از دوک نال و پنبه ریش
کفن ریسی حدیس بی مکیسم
خو که مرمرا گوید کفن ریس
بگو رش بر تنم هرچ آن بریسم
ز تن جانش ببرد چون کبوتر
من از بام کبوتر می خنیسم
چو بی وسواس آن خناس میرم
بمحشر از شهیدان خنیسم
چو انگشت شهادت شهد لیسم
بزیر تخته خواهد بود جایم
اگر سلطان ملک طاقدیسم
ز خشت و خاک را هم غیسه روید
اگر از خاک ره یا از نعیسم
سموم مرگ چون غیسه کند خشک
اگر بیشک همان باد انیسم
وگر از دوک نال و پنبه ریش
کفن ریسی حدیس بی مکیسم
خو که مرمرا گوید کفن ریس
بگو رش بر تنم هرچ آن بریسم
ز تن جانش ببرد چون کبوتر
من از بام کبوتر می خنیسم
چو بی وسواس آن خناس میرم
بمحشر از شهیدان خنیسم
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۸ - دست تقدیر
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
تا شفیع خویش کردم صاحب معراج را
سر به استغنا برآوردم دل محتاج را
من مرید همّت پیری که از افتادگی
پایهها افزود بر بالای هم معراج را
خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است
پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را
تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیدهام
کافرم گر در حساب آوردهام لیلاج را
گرچه دورم در نظرگاهِ سر تیر توام
شست پرزور تو میداندار کرد آماج را
بینیازیهای گوش لطف، شیون دشمن است
خوش به ناز از ناله ی ما میستاند باج را
شب ندیدستی که هر جا کش تویی جز روز نیست
تا بدانی حال شبهای سیاه داج را
تا کف خاک قناعت خوردهام فیّاضوار
سیر حاجت کردهام چون خویش صد محتاج را
سر به استغنا برآوردم دل محتاج را
من مرید همّت پیری که از افتادگی
پایهها افزود بر بالای هم معراج را
خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است
پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را
تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیدهام
کافرم گر در حساب آوردهام لیلاج را
گرچه دورم در نظرگاهِ سر تیر توام
شست پرزور تو میداندار کرد آماج را
بینیازیهای گوش لطف، شیون دشمن است
خوش به ناز از ناله ی ما میستاند باج را
شب ندیدستی که هر جا کش تویی جز روز نیست
تا بدانی حال شبهای سیاه داج را
تا کف خاک قناعت خوردهام فیّاضوار
سیر حاجت کردهام چون خویش صد محتاج را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را
من خود به امّید خطر خوش کردهام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره مینماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بیخبر
دیو طبیعت میزند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیرهبختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتادهام خوارم مبین آزادهام
بر بام گردون میزند تجرید من خرگاه را
من خود به امّید خطر خوش کردهام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره مینماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بیخبر
دیو طبیعت میزند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیرهبختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتادهام خوارم مبین آزادهام
بر بام گردون میزند تجرید من خرگاه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تنم از رنج و بلا مایهده ایّوبست
صبر ایّوب اگر چارهگر آید خوبست
ای که از یوسف گمگشته نشان میطلبی
گذرش بر در محنتکدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا میطلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
صبر ایّوب اگر چارهگر آید خوبست
ای که از یوسف گمگشته نشان میطلبی
گذرش بر در محنتکدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا میطلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نی همین ناز تو تنها بهر قتل ما بس است
یک نگه از گوشة چشم تو عالم را بس است
دیدهام در گریة غم کیسه خالی کرده بود
آنقدر خون در دلم کردی که مدّتها بس است
ما دل خود را به بوی زلف دلبر دادهایم
گر جنون مردست، عالم را همین سودا بس است
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
رشک شیرین بعدازین بر صورت خارا بس است
حاجت آلایش دامان چندین غمزه نیست
یک تغافل کشتن فیّاض را تنها بس است
یک نگه از گوشة چشم تو عالم را بس است
دیدهام در گریة غم کیسه خالی کرده بود
آنقدر خون در دلم کردی که مدّتها بس است
ما دل خود را به بوی زلف دلبر دادهایم
گر جنون مردست، عالم را همین سودا بس است
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
رشک شیرین بعدازین بر صورت خارا بس است
حاجت آلایش دامان چندین غمزه نیست
یک تغافل کشتن فیّاض را تنها بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا بوی زلف یار در آبادی منست
هر لب که خندهای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز میکند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ میکنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفتهام
در شعر کارنامة استادی منست
هر لب که خندهای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز میکند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ میکنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفتهام
در شعر کارنامة استادی منست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عشق را پیغمبرم داغ جنون تاج منست
این غزلهای بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنیبخش شب داج منست
اهل معنی خوشهچین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی در باختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون میزنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیّاض آنکه دشمن میزد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
این غزلهای بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنیبخش شب داج منست
اهل معنی خوشهچین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی در باختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون میزنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیّاض آنکه دشمن میزد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
امشب دگر نگاه کجت جاودانه است
کج مج زبانی سر زلفت بهانه است
رخشت که زیر پا فلکش برقرار نیست
سرگرم کرده نگهت، تازیانه است
سرسبز باد قامت نخل بلند تو
کاندر میان سبزقبایان یگانه است
بانگ نماز مژدة سیماب میدهد
در گوش من که حلقه به گوش ترانه است
فیّاض جان فدایش اگر میکنی سزاست
معشوق من که هر سر مو عاشقانه است
کج مج زبانی سر زلفت بهانه است
رخشت که زیر پا فلکش برقرار نیست
سرگرم کرده نگهت، تازیانه است
سرسبز باد قامت نخل بلند تو
کاندر میان سبزقبایان یگانه است
بانگ نماز مژدة سیماب میدهد
در گوش من که حلقه به گوش ترانه است
فیّاض جان فدایش اگر میکنی سزاست
معشوق من که هر سر مو عاشقانه است