عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۳
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۸ - حکایت
من و زشت رویی به عزم حجاز
گرفتیم در پیش راه دراز
نبستی ز لهو و سقط دم زدن
زبان را به یک چشم برهم زدن
چو آتش به هر خشک و تر در ستیز
در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او
بهانه نمی خواستی جنگ او
برانگیختی رود اوا طوفان عاد
ز خلق خردپروران دورباد
اسیر بلا را گران بود بند
نمی کرد سودی به وی زجر و پند
نکردی دوا در مزاجش عمل
چه افیون به کامش، چه ماء عسل
شدی عاجز از چارهٔ او ادیب
فزون می شدش از مدارا، لهیب
ز نرمیّ و راحت به فریاد بود
برش پنبه سندان فولاد بود
نمی کرد در طبع آن بی نظیر
نه زرنیخ کاری، نه ماء الشعیر
به خوی بدش مدّتی ساختم
ردای تحمّل برانداختم
چو کردیم طی، پاره ای از طریق
گرفتیم غربت، ز حال رفیق
چو رایش عجب بود و کارش شگفت
ازین بنده بی جرم دوری گرفت
رخ از خشم ما را نهفت از نظر
که شد یوسف کاروان دگر
براندند چون منزلی چند پیش
برآمد خطر از کمینگاه خویش
قضا را به آن کاروان عرب
رسید آفت قتل و نهب و تعب
نشد چاره تدبیر، تقدیر را
عرب عور کرد از قضا عیر را
به غارتگران چون سر و کار بود
چو بغداد تاراج تاتار بود
حرامی رها کرد آن قافله
در آن دشت، بی زاد و بی راحله
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
سیه گشت خونها چو در نافه مشک
همه عور و زخم سنان جابجا
من اللیل یلبس ثواب الدجا
در آن دشت تفسیده، سرگشتگان
قدم رنجه کردند از تاب جان
کشیدند سرگشتگی چند روز
شب تیره، روز آفتاب تموز
پس از رهنوردان فج عمیق
رسیدند عریان به وادی العتیق
لب زخمها چون عقیق یمن
زغم گشته موی سیه چون سمن
حریفان به کیش مغان آمده
نفس آتش و سینه آتشکده
چو مجنون تنی پر ز داغ سنان
رگی مانده و مشتی از استخوان
در آنجا به امداد اهل عراق
گرفتند جایی که نعم الوثاق
به نیروی همراهی آن رفیق
نمودند ادراک بیت العتیق
در آن مشعر النور بیت الشرف
که طوبی لِمَن طافَها وَاعتَکف
پدید آمد آن یار ناسازگار
بسی پوزش او را، بسی شرمسار
قد تیر آن نوجوان چون کمان
بجا مانده از وی پی و استخوان
شده آشکار و نهانش بدل
دگرگونه در شکل و خوی و عمل
نه گرمی، نه تندی، نه شور و شری
ز آتش بجا مانده خاکستری
تنش نغمهٔ عاجزی می سرود
سرش خاک ره، دیده زاینده رود
اگر گربه ای کوش او می کشید
به از موش، همراه او می دوید
چو دیدم چنانش، مرا گفت دل
که غم می تواند شدن، غم گسل
بد و نیک آنجا که وضع حقند
به کاری، درین پردهٔ ازرقند
بسا قفل سربستهٔ اختر است
که مفتاح آن، رُمح غارتگر است
چو رهبر به حالت نمی داشت سود
همین راهزن، خضر راه تو بود
لب عارفان بود عاجز بیان
تو را کرد تلقین زبان سنان
علاجت نمی کرد غمخوارگی
تو را چاره شد، عجز و بیچارگی
من این نکته دارم ره آورد را
که درد است گاهی دوا، درد را
حزین از هواهای ناسازگار
چه می جوشی از سرکهٔ روزگار؟
که این سرکه، درمان صفرای توست
مَنِه سرکه نامش که صهبای توست
دم عیسوی دان حیا و دبور
ازین خاکدان چشم بد باد دور
گرفتیم در پیش راه دراز
نبستی ز لهو و سقط دم زدن
زبان را به یک چشم برهم زدن
چو آتش به هر خشک و تر در ستیز
در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او
بهانه نمی خواستی جنگ او
برانگیختی رود اوا طوفان عاد
ز خلق خردپروران دورباد
اسیر بلا را گران بود بند
نمی کرد سودی به وی زجر و پند
نکردی دوا در مزاجش عمل
چه افیون به کامش، چه ماء عسل
شدی عاجز از چارهٔ او ادیب
فزون می شدش از مدارا، لهیب
ز نرمیّ و راحت به فریاد بود
برش پنبه سندان فولاد بود
نمی کرد در طبع آن بی نظیر
نه زرنیخ کاری، نه ماء الشعیر
به خوی بدش مدّتی ساختم
ردای تحمّل برانداختم
چو کردیم طی، پاره ای از طریق
گرفتیم غربت، ز حال رفیق
چو رایش عجب بود و کارش شگفت
ازین بنده بی جرم دوری گرفت
رخ از خشم ما را نهفت از نظر
که شد یوسف کاروان دگر
براندند چون منزلی چند پیش
برآمد خطر از کمینگاه خویش
قضا را به آن کاروان عرب
رسید آفت قتل و نهب و تعب
نشد چاره تدبیر، تقدیر را
عرب عور کرد از قضا عیر را
به غارتگران چون سر و کار بود
چو بغداد تاراج تاتار بود
حرامی رها کرد آن قافله
در آن دشت، بی زاد و بی راحله
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
سیه گشت خونها چو در نافه مشک
همه عور و زخم سنان جابجا
من اللیل یلبس ثواب الدجا
در آن دشت تفسیده، سرگشتگان
قدم رنجه کردند از تاب جان
کشیدند سرگشتگی چند روز
شب تیره، روز آفتاب تموز
پس از رهنوردان فج عمیق
رسیدند عریان به وادی العتیق
لب زخمها چون عقیق یمن
زغم گشته موی سیه چون سمن
حریفان به کیش مغان آمده
نفس آتش و سینه آتشکده
چو مجنون تنی پر ز داغ سنان
رگی مانده و مشتی از استخوان
در آنجا به امداد اهل عراق
گرفتند جایی که نعم الوثاق
به نیروی همراهی آن رفیق
نمودند ادراک بیت العتیق
در آن مشعر النور بیت الشرف
که طوبی لِمَن طافَها وَاعتَکف
پدید آمد آن یار ناسازگار
بسی پوزش او را، بسی شرمسار
قد تیر آن نوجوان چون کمان
بجا مانده از وی پی و استخوان
شده آشکار و نهانش بدل
دگرگونه در شکل و خوی و عمل
نه گرمی، نه تندی، نه شور و شری
ز آتش بجا مانده خاکستری
تنش نغمهٔ عاجزی می سرود
سرش خاک ره، دیده زاینده رود
اگر گربه ای کوش او می کشید
به از موش، همراه او می دوید
چو دیدم چنانش، مرا گفت دل
که غم می تواند شدن، غم گسل
بد و نیک آنجا که وضع حقند
به کاری، درین پردهٔ ازرقند
بسا قفل سربستهٔ اختر است
که مفتاح آن، رُمح غارتگر است
چو رهبر به حالت نمی داشت سود
همین راهزن، خضر راه تو بود
لب عارفان بود عاجز بیان
تو را کرد تلقین زبان سنان
علاجت نمی کرد غمخوارگی
تو را چاره شد، عجز و بیچارگی
من این نکته دارم ره آورد را
که درد است گاهی دوا، درد را
حزین از هواهای ناسازگار
چه می جوشی از سرکهٔ روزگار؟
که این سرکه، درمان صفرای توست
مَنِه سرکه نامش که صهبای توست
دم عیسوی دان حیا و دبور
ازین خاکدان چشم بد باد دور
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دل بدریا زدن از چشم تر آموخته ام
چه هنرها که ز فیض نظر آموخته ام
غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من
که من اینغوطه بخون جگر آموخته ام
حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم
که از او ساختن بال و پر آموخته ام
با خیالت مژه بر هم نگذارم کاین کار
من به بیداری شب تا سحر آموخته ام
دیده را تاب تجلای حضور تو نبود
خود بر آتش زده تا این هنر آموخته ام
بسر زلف در ازت که من ار در همه عمر
غیر سودای تو کاری دگر آموخته ام
زاب چشم نرود نقش تو کاین فن بدیع
من بخون دل و سوی بصر آموخته ام
آه اگر تیغ تو ترک سر نیرّ گوید
سالها پا زده تا ترک سر آموخته ام
چه هنرها که ز فیض نظر آموخته ام
غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من
که من اینغوطه بخون جگر آموخته ام
حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم
که از او ساختن بال و پر آموخته ام
با خیالت مژه بر هم نگذارم کاین کار
من به بیداری شب تا سحر آموخته ام
دیده را تاب تجلای حضور تو نبود
خود بر آتش زده تا این هنر آموخته ام
بسر زلف در ازت که من ار در همه عمر
غیر سودای تو کاری دگر آموخته ام
زاب چشم نرود نقش تو کاین فن بدیع
من بخون دل و سوی بصر آموخته ام
آه اگر تیغ تو ترک سر نیرّ گوید
سالها پا زده تا ترک سر آموخته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
آتش دیگ هوس از دل سوزان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم
داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم
نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم
داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم
نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۸۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۰
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
که خواهد کرد یارب عرض حال بیزبانی را
ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری
چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را
چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا
به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را
دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی
سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را
بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی
توانائی بود تا چند آخر ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
که خواهد کرد یارب عرض حال بیزبانی را
ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری
چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را
چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا
به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را
دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی
سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را
بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی
توانائی بود تا چند آخر ناتوانی را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
به فریادی ترا سرگرم در بیداد خود کردم
به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
مرا در کشور تسلیم یارب تاج شاهی ده
به بحر و بر اگر افتم کباب از مرغ و ماهی ده
دل تاریک من از شعله جواله روشن کن
چراغ خانه ام زان ماهرویی خیرگاهی ده
مزین کن ز سودای لباس فقر دوشم را
سر سودائیم را نازشی بر کج کلاهی ده
تهیدستی اگر بر حرف بگذارد انگشتی
چو نی لبریز گردان از فغان رنگ جاهی ده
به زیر بار محنت سیدا کوه تحمل شو
چو ایوب پیمبر تن به تقدیر الهی ده
به بحر و بر اگر افتم کباب از مرغ و ماهی ده
دل تاریک من از شعله جواله روشن کن
چراغ خانه ام زان ماهرویی خیرگاهی ده
مزین کن ز سودای لباس فقر دوشم را
سر سودائیم را نازشی بر کج کلاهی ده
تهیدستی اگر بر حرف بگذارد انگشتی
چو نی لبریز گردان از فغان رنگ جاهی ده
به زیر بار محنت سیدا کوه تحمل شو
چو ایوب پیمبر تن به تقدیر الهی ده
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۳ - نامه چهارم
کرد جوان صبر و تحمل بسی
هیچ نگفت این سخنان با کسی
صبر بسی کرد و تحمل نمود
پیش کسی زهره گفتن نبود
در دل او غصه و غم شد گره
همچو کمان خم شد، و لاغر چو زه
دور فتاده ز رخ او چو تیر
گشته چو زه در غم او گوشه گیر
و لوله در سینه و لبها خموش
واقف از احوال دلش سینه پوش
از همه خویشان شده بیگانه او
باغم آن مه شده همخانه او
درد صبوری چو برون شد زحد
خادمه اش نیز نکردی مدد
نعره بر آورد که ای گلعذار
چشم به حال من بیچاره دار
طاقت من گشت ز هجر تو طاق
نیست مرا طاقت درد فراق
چند کشم بار جدایی به دوش
سینه جوشان و لبان خموش
بی تو مرا مرگ به است از حیات
زندگی بی تو بود چون ممات
آه چه سازم که دلم گشت خون
درد دل من شده از حد برون
ای بت عیار کجا جویمت
درد دل خویش که را گویمت
سر به من خسته نیاری فرود
سوختم از آتش هجران چو عود
یک نفس از خنده تو خاموش کن
در دل شب گریه من گوش کن
صوفی بیچاره گرفتار تست
بنده صفت بر سر بازار تست
هیچ نگفت این سخنان با کسی
صبر بسی کرد و تحمل نمود
پیش کسی زهره گفتن نبود
در دل او غصه و غم شد گره
همچو کمان خم شد، و لاغر چو زه
دور فتاده ز رخ او چو تیر
گشته چو زه در غم او گوشه گیر
و لوله در سینه و لبها خموش
واقف از احوال دلش سینه پوش
از همه خویشان شده بیگانه او
باغم آن مه شده همخانه او
درد صبوری چو برون شد زحد
خادمه اش نیز نکردی مدد
نعره بر آورد که ای گلعذار
چشم به حال من بیچاره دار
طاقت من گشت ز هجر تو طاق
نیست مرا طاقت درد فراق
چند کشم بار جدایی به دوش
سینه جوشان و لبان خموش
بی تو مرا مرگ به است از حیات
زندگی بی تو بود چون ممات
آه چه سازم که دلم گشت خون
درد دل من شده از حد برون
ای بت عیار کجا جویمت
درد دل خویش که را گویمت
سر به من خسته نیاری فرود
سوختم از آتش هجران چو عود
یک نفس از خنده تو خاموش کن
در دل شب گریه من گوش کن
صوفی بیچاره گرفتار تست
بنده صفت بر سر بازار تست
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۴ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه باز آمد و بر گفت حال
آنچه شنود از مه فرخ جمال
گفت جوان کار تو بس مشکل است
آه ازین غم که ترا بر دل است
نیست ترا قوت دیدار او
از چه شدی پس تو خریدار او
بی رخ او صبر نداری دگر
چون که ببینی بشوی بی خبر
پس چه کند یار، گنه آن تست
رحم مرا بر دل بریان تست
صوفی درویش صبوری گزین
باش به درد و غم او همنشین
آنچه شنود از مه فرخ جمال
گفت جوان کار تو بس مشکل است
آه ازین غم که ترا بر دل است
نیست ترا قوت دیدار او
از چه شدی پس تو خریدار او
بی رخ او صبر نداری دگر
چون که ببینی بشوی بی خبر
پس چه کند یار، گنه آن تست
رحم مرا بر دل بریان تست
صوفی درویش صبوری گزین
باش به درد و غم او همنشین
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰