عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰ - مولانا ظهیر الدین فاریابی فرماید
دوش چون زلف شب بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
در تتبع او
ریشه شده را بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
نوبت جامه خواب را بسحر
طبل بالش زنان بخانه زدند
برق والا و شعله خسقی
از ته جامها زبانه زدند
بغچه را تخت صندلی دادند
پرده را سر بر آستانه زدند
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیر سوزن بر آن نشانه زدند
قاری از بهر دفع سرما باز
ریش موئینها بشانه زدند
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۲ - صفت خواب دیدن و حمام
شبی در واقعه دیدم که بحمامی رفتمی که خشت دیوارش از مله پیچیده بود و کج اندودش از نمد سفید . جارو؟ از صندل یاف و مقرنس از تافته سفید. گرد خرگاه دایره از قطنی آسمانی و جام از پنبه کنا. قفص بالای آن ازدام سر عروسان و فرش از حصیر و سنک اتابکی. صفه اش از بالش نطع بروجی. آب سرد از خشیشی و آب گرم از سنجاب. دری داشت از تخته پوستین . کیسه از وصله ترتیبی و شانه از ریشه میان بند مصنف و بردک از قطعه صوف مربع مشکین. چون در آنمقام بنشستم گفتم
گرت گذر فتد ایگلکنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنکان آری
ناگاه شخصی درآمد
شخصی که خیالست بخوابش دیدن
قامتش برعنائی علم. سرش ازان گوی که علاقه بندان بهیئات قندیل میسازند. مویش از مشلشل بود ندانستم یا ابریشم خیاطه مشکین. فرقش از علم سفید سر شده بود معلوم نکردم یا از خط ابیاری کافوری. پیشانی از نیمه عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبادرو. رویش از اطلس ارغوانی و عارض از نرمدست گلگون. خالش از گلی مشکین که دلبر نقشدوز بر عذار کتان قر می زند و خط از سقرلاط سبز. اگر ریشش بودی نعوذبالله گفتمی از تسمه قندس. چشمش بعینه از دو چشمک که در طاقیه اطفال جهه چشم زخم دوزند و مژگان از تیغهای سمور. ابر و از محراب سجاده و بینی از ترکی توبی جبه. لب از ابریشم قرمزی و دهان از انگله جیب. دندان از دو رسته بخیه پیوسته و زبان از سوزندان سوسی. گوش از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند. زنخدان از گردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه.گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده. پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه از شکم قاقم. دل از خارا و جان از شیرین باف. نفس از گرد یزدی. بر از حریر چینی. شکم از متکاوناف از نافه مشک یا گرهی که سررشته در آن کم بود انگشتان ازدم قاقم و ناخن از چیده کمخای ناخنک. انگشترینی در دست نگینش ازان چهار گوشه که در علم دستار مغرق بود و باهوازین؟ خاتم از شریت جامه زربفت. ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. ران از کیسه و زانو از دو میان بند مصری پیچیده. نشستنگاه از بسته برتنک نائینی. هر دو پای ازان هر دو ماهی که پوستین دوزان از قاقم دوزند سطلی در دست از فتراک مصنف وبگرد آن این بیت مسطور.
آنرا که هست مشرب ارباب معرفت
سرچشمه وجود بگو هم زما طلب
فوطه بسته بود از پوشی قلمی. چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم. سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم
اکر تو آدمی اعتقاد من اینست
که دیگران همه نقشند بر در حمام
ازین بیت بمحل لطف طبعم را معلوم کرد. بقر این بدانست که من(نظام البسه ام) کفت سبحان الله معنی تست که مرا بتو رسانیده. در اندیشه که حمام گرم و این رختها حرارت بر حرارت غالب خواهد بود. دیگر انکه در کنار حوض ایستاده بود و حمام بوجود او قائم از ترس انکه مبادا آب گرم با سرد نیامیخته بر سرم فرو ریزد از بستر خواب بجستم. اکنون اگر کسی را دغدغه تعبیر از افزار او باشد که از چه قماش بود بخلوت در خاطرش بنشانم. باری هزار شکر که مرا با اینشخض لمسی و مسی اتفاق نیفتاد و گرنه احتمال داشت که احتلامم واقع شدی و از حمام ناپاک بیرون آمدن شین عظیم بودی. الهی خواب همه را معبر بسعادت دنیوی و اخروی گردان و حمامی چنین ضایع نیز بروزی کس مباد.(اللهم استر عوراتی و آمن روعانی)
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - مطایبه
قصه ملک سلیمان دی بخواندم در سیر
راست همچون قصه دوش من آمد سربسر
کامدندم دو پری پیکر پسر مهمان چنانک
خاتمی بودی دهان هر یک از لعل و شکر
تا بدو پیکر برآمد روشنی در تیره شب
از جمال و چهره آن دو پری پیکر پسر
همچو مرغان در هوا بر روی گردون اختران
از برای سایه داری در فکنده پربپر
چند ازین ریش آوران با چند دیوان گرد بام
خفته بی بالین یکایک سربزیر و . . . ن زبر
غلت غولی میزدندی همچو غولان هر سوی
جامگی حلاج و درزی موزه دورو کفشگر
جنگ مار و خارپشت آغاز کرده یک گروه
مار آنرا خارپشت این همی خائید سر
یک گره نظار گشته جنگ را در زیر دلق
چون کشف از زیر کاسه خیره بیرون می نگر
همچو آصف بود اندر صف ایشان زیرکی
رأی ما افتادش از تدبیر و فرهنگ و هنر
با پری و دیو و مرغان و اصف و خاتم همی
دیده سلمانی بچه خود را سلیمان دگر
نخوت ملک سلیمان رسته شد در شعر من
هر زمان مالج من پخته تر و من خامتر
آرزوی تخت و باد آمد که بردند مرا
در غدا و در عشا هر روز یکماهه سفر
کاندر آمد باد و چون تخت سلیمان برگرفت
جای خواب ما همی یک نیزه تا بالای سر
گرنه باد بوق من کم گشته بودی بیم بود
باد بردی مرمرا با کودکان وقت سحر
مرمرا با جمله همخوابان من زان جایگاه
خواست تا برتر برد با خویشتن گفتم اگر
باد بشناسد که من دیوم سلیمان نیستم
رنج من گردد هبا امید من گردد هدر
گر همه یکساله رهمان برده باشد بفکند
نه زمن یابد نشان کس نه زیارانم خبر
باد را گفتم که بادا اینچنین تندی مکن
گر مرا فرمانبری یکساعت این فرمان مبر
باد سردی کردن آغاز بد با تندی چنانک
گفتم از دوزخ نشان ز مهریر آمد مگر
تا بدو گفتم که مسخرگی همی کردم بلی
من سلیمان نیستم سلمانم از من درگذر
چاکر عین دهاقینم که هست از قدر و جاه
نایب صدر اجل والاصفی دین عمر
چاکر عین دهاقین را زبر پوشیدنی
گر قبائی بودی از صرصر نیفکندی پسر
وان قبائی را کجا دهقان سپهسالار داد
غرق شد با بخیه و با مردورزی و استر
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۲
دوش در وقت سحر زلف تو آمد به خیال
رفت مرغ دل من در قفس سینه و بال
در جواب او
بر رخ ماه کلیچه چو عیان شد خط و خال
گرده سفره افلاک پذیرفت زوال
در نیاید به نظر طلعت حلوای برنج
فتد ار صحنک چنگالیم اندر چنگال
خوش بود صحن برنجی که شد آلوده به قند
گر بود بر زبرش مرغ کنون فارغ بال
ز هوای تنک میده و شوق نخوداب
من به جان خدمت طباخ کنم چندین سال
آن زمانی که شود معده پر از نان و عسل
خوش بود در نظر اهل دلان آب زلال
سیر گشتند چو یاران همه از مائده ای
وه چه باشد که رسد خوان دگر از دنبال
آه این اطعمه ها را همه در دیگ هوس
می پزد صوفی سودا زده دایم به خیال
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۳
صُبح اُونْ خشه، چشْ ره نظرْبو به رُوتهْ
شامْ اُونْ خشه، پا گذرْ دارهْ به کوته
روزْ اُونْ خشه، که دیم‌ها کنم به سُوته
شُو خُونیه، جُزْ فکْر وُ خیالِ مُونه
لَیْلی وَشْ هَمُونی، دَرْ نَشومّه کوته
مره که بپا نیهْ زنجیرِ موته
گَرْدُونمْ نیهْ قَولُ و زبُونْ دْروته
اینهْ وَرْ چشْ کَشمْ خاکِ کُوتهْ
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴
اَمیر گِنِهْ تِهْ وَرْشُومِّهْ مِنْ اینْشَهْرْ دَرْ
کَهُو دِلْ کَهُو جُومِهْ‌رِهْ بَیْرِهْ آذَرْ
مِجیکِ جٰادُو آسٰا، سَنُونِهْ مَگِرْ
کِهْ مِهْ کِشْتِنِ وَرْ، هٰا کِرْدی بِرٰابِرْ؟
فِرْدٰا عَرِصٰاتْ شُومِّهْ بِهْ دٰاوَرِ دَرْ
چٰاکْ زَمِّهْ شِهْ جُومِهْ‌رِهْ زِپٰایْ تٰا سَرْ
مِرِهْ پِرْسِنْ اینْ شَهْرْ کیِهْ تِهْ دِلٰازَرْ
گوُهِرْ گِمِّهْ، گُوهِرْ گِمِّهْ، گِمِّهْ گُوهِرْ
ته طرّه کان نمکه، فتنه‌ی شهر
جلای ماه دارنه و سوزش آذرْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
می خندد
سحر هنگام، کاین مرغ طلایی
نهان کرده ست پرهای زر افشان.
طلا در گنج خود می کوبد، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوار های نیلی شب
در این راه درخشان می شناسم.
می آید در کنار ساحل خاموش به حرف رهگذران می دهد گوش.

نشسته در میان زورق زرین
برای آن که از من دل رباید.
مرا در جای می پاید.
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید.
می آید گیسوان آویخته گون
ز گرد عارض مه ریخته خون.

می آید خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان.
می آید بر سر چله کمان بسته.
ولی چون دید من را می رود، در، تند می بندد
....
نشسته سایه ای در ساحل تنها،
نگار من به او از دور می خندد.
احمد شاملو : ققنوس در باران
پاییز
برای غلامحسین ساعدی
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزه‌گون

[سراسرِ چشم‌انداز
در رؤیایی زرین می‌گذرد.]

و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یال‌افشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جاده‌ی پُرشیب
بر می‌انگیزد.

و نقشِ رمه‌یی
بر مخملِ نخ‌نما
که به زردی
می‌نشیند.



طلا
و لاجورد.

طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.

چشم‌انداز را
سراسر
در آستانه‌ی خوابی سنگین
رؤیایی زرین می‌گذرد.

۱۳۴۵

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
از این گونه مردن...
می‌خواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.

خیال‌گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می‌گذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.



می‌خواهم نفسِ سنگینِ اطلسی‌ها را پرواز گیرم.

در باغچه‌های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسی‌ها را
پرواز گیرم.



حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینه‌ام
گُل دهد ــ
می‌خواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسی‌ها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.

۱۸ آذرِ ۱۳۵۱

سهراب سپهری : آوار آفتاب
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
بی تار و پود
در بیداری لحظه‌ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.
طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
جلوه اش با بوی خنک آمیخته.
رود، تابان بود و او موج صدا:
خیره شد چشمان ما در رود وهم.
پرده روشن بود ، او تاریک خواند:
طرح ها در دست دارد دود وهم.
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
آفت پژمردگی نزدیک او.
دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.

سهراب سپهری : مرگ رنگ
دیوار
زخم شب می شد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود.
تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه ای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در این سو ، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.
تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
مرغ معما
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار، تنها، تنهاست
گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،
بام و در این سرای می‌رود از هوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه – روشن رؤیاست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده: موج سرابی
سایه‌اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه: پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح خیالی
آنچه در آن چشم‌هاست نقش هوس نیست
دارد خاموشی اش چون با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به دورن می‌برد حمایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است
سهراب سپهری : مرگ رنگ
مرگ رنگ
رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
پرده
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم.
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود!
از میان برخیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا!
فرو ریز.
لذت خواب می فشارد.
فراموشی می بارد.
پرده نفس می کشد:
شکوفه خوابم می پژمرد.
تا دوزخ ها بشکافند،
تا سایه ها بی پایان شوند،
تا نگاهم رها گردد،
درهم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ!
فروغ فرخزاد : اسیر
خاطرات
باز در چهره ی خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه ی هستی سوزت


باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده ی عشق
که ز چشمت به دل من تابید


باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود


یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه ی عشق


یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله ی حسرت افروخت
یاد آن خنده ی بی رنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت


رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد


آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانت
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
به علی گفت مادرش روزی ...
علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشُ هی مالید با دَس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نِشَس

چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی ، انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیهٔ منجوق کاری
انگار که رو برگ گل ِ لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صافِ الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودِشُ رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبُ ناز می کرد

بوی تنش ، بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پَزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجرفرش ِ حیاط
بوی لواشک ، بوی شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکهٔ شاپریون
تو یه کجاوهٔ بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و وَرش گل ریزون
بالای سَرش نور بارون
شاید که از طایفهٔ جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای دَدَری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سَرسَری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون
رنگ رَوون
نور جَوون
نقره نِشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مثِ هر شب رو سر علی کوچیکه
دَسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای ، نه ماهی ای ، نه خوابی

باد توی بادگیرا نفس نفس می زد
زلفای بیدُ می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودَریشُ پس می زد

رو بند رخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا
دَس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی می شدن

سیرسیرکا
سازا رُ کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مثِ هر شب بود و چَن شب پیش و شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه
سِحر شده بود
نقرهٔ نابش رُ میخواس
ماهی خوابش رُ می خواس
راه آب بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب

( علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ِ ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا ، حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتُ
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتُ
آب مثِ خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین ِ محکمه
کور و کچل نیسی علی ، سلامتی ، چی چیت کمه ؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل ِ پامِنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگُ نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگُ نبینه
فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
چَن روز دیگه تو تکیه ، سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تختِ فنری بهتره ، یا تختهٔ مرده شورخونه ؟
گیرم تو هم خود تُ به آبِ شور زدی
رفتی و اون کولی خانومُ به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمی شه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه
دَس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب ، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار به هَم بیاد چشت
قاچ زینُ محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت . )

حوصلهٔ آب دیگه داشت سر می رفت
خودشُ می ریخت تو پاشوره ، در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه : ( آهای زکی !
این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چی کار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله ، سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین می کنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشُ از ستاره سنگین می کنه
می برتش ، می برتش
از توی این دنیای دلمردهٔ چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا ، خستگیا ، بیکاریا
دنیای آش رشته و ورّاجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اَختِگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رُ الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن
دنیای صبح ِ سَحرا
تو توپخونه
تماشای دارزدن
نصفِ شبا
رو قصهٔ آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا می ذاره
یه دسّه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسّه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا می ری
صدای رادیوش میاد
میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهٔ کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صافِ آسمون میبرتش
به سادگی ِ کهکشون می برتش . )

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فُروش می داد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبُ گوش میداد
انگار که از اون ته تها
از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش می زد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رُ یواش به پاش می زد
انگار می گفت : ( یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا
حرفمُ باور کن ، علی
ماهی ِ خوابم به خدا
دادم تمام سَرسَرا رُ آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رُ
این رو و آن رو بکنن
به نوکرای با وفام سپردم
کجاوهٔ بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی ، من بچّهٔ دریام ، نفسم پاکه ، علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
هر کی که دریا رُ به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم ، حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای ، علی کوچیکه
مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من . )

آب یهو بالا اومد و هُلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشُ جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی ، چَن تا حباب

( علی کجاس ؟ )
( تو باغچه )
( چی می چینه ؟ )
( آلوچه . )
آلوچهٔ باغ بالا
جرأت داری ؟ بسم الله