عبارات مورد جستجو در ۹۷ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۳ - خوان اول کشتن فرامرز،شیران را
چو شب،شعر زربفت بر سر کشید
نشان های درنده شیران بدید
چنین گفت آن دیو با پهلوان
که ای پر منش گرد روشن روان
هم اکنون چو درمنزل آیی فرود
زشیران درنده باشد درود
دو کوهند وز آواز ایشان زمین
بلرزد به هنگام پرخاش و کین
دو شیر ژیانست ای نامدار
به بالا فزون تر ز پیل وسوار
زپیکار چون تاب خشم آورند
زرشک اندرون خون به چشم آورند
ز آهنگ ایشان بلرزد زمین
گریزان شود اژدهای عرین
سپهبد چو این داستان گوش کرد
بپوشید خفتان و درع نبرد
نشست از بر خنگ و آمد دوان
به پیکار آن هر دو شیر ژیان
چو نزدیک ترشد بغرید شیر
بیامد به پرخاش گرد دلیر
یکی شیر مانند کوه دژم
تو گفتی بسوزد جهان را به دم
جهانگیر،با تیر بود وکمان
چوآمد بر نره شیر ژیان
نهادش کمان کیانی به زه
فکنده بر ابرو ز چین بر گره
خدنگی که پیکانش پولاد بود
کجا خاره در پیش او لاد بود
بدو اندرون راند و بگشاد بر
بزد بر میان و بر شیر نر
به غرش برآمد بر پهلوان
چو دریای جوشان برآمد دمان
خدنگی دگر پهلو رزم ساز
بزد بر بر شیر گردن فراز
ز سینه گذر کرد بر روی پشت
بدین گونه آن هر دو دد را بکشت
از آن پس برآورد شمشیر تیز
به تیغ اندرون کردشان ریز ریز
چو زیشان بپرداخت آمد دمان
شتابان به نزدیک آب روان
سر و تن بشست اندر آن آب پاک
بیامد بغلتید بر تیره خاک
به پیش خداوند جان آفرین
فراوان بمالید رخ بر زمین
چوآمد سپه نزد آن سرفراز
بدیدند او را به جای نماز
بدان جای پیکار آن سان دو شیر
فتاده ز پرخاش گرد دلیر
گوان وسپه آفرین سر به سر
گرفتند بر پهلو نامور
سراپرده بر جویباران زدند
همان خیمه بر مرغزاران زدند
بیامد سپهبد به پرده سرای
به رامش برآراست آن پاک رای
به می دست بردند با او مهان
همی گفت هرکس ز راز نهان
گو شیردل با سیه دیو گفت
که کار ره از من نشاید نهفت
چه بینم دگر گفت زی رهگذر
چو فردا به رفتن ببندم کمر
سیه دیو گفت ای خداوند زور
دل و دیده دشمنت باد کور
چو فردا به راه اندر آریم سر
دو گرگ ژیان زین ره آید گذر
که پتیاره زان سان کسی را ندید
جهان جوی تر کاردان ناشیند
نباشد به بالای ایشان هیون
به تن،تیره و دیدگان چون عیون
سرون بر سر هریک ای نیکبخت
پدیدار چون آبنوسی درخت
به دندان،فزون تر ز نیش گراز
به رزم اندر ای مهتر سرفراز
زپیل ژیان برنتابند روی
نه کس نزد ایشان بود رزمجوی
فرامرز گفتا به فر خدای
چنانشان به تیغ اندرآرم زپای
که شیر ژیان روز نخجیر شور
برآرد به زخم از تن نره گور
بدین گونه گفتار بد در میان
سیه دیو و گردان ایرانیان
می چند خوردند و شادان شدند
به یاد یل پور دستان شدند
برفتند از آن پس سوی خوابگاه
برآسوده از بزم و از رزمگاه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۴ - خوان دوم کشته شدن گرگان به دست فرامرز
چو خورشید تابید و بی گاه شد
فلک سر به سر رو به خرگاه شد
سپهبد،سپه را همه برنشاند
بفرمود کارآگهان را براند
بپوشید خفتان و برگستوان
برآراست خود را به تیرو کمان
سپاه از پس او به پیش اندرون
سیه دیو در راه بد رهنمون
بدان گه که خور سوی مغرب دوید
سپهبد به نزدیک گرگان رسید
چو از دور دیدند گرگان،سوار
خروشان و جوشان چو شیر شکار
سوی پهلوان سپه تاختند
زمین را به دندان بپرداختند
کمانور سرافراز با زور وفر
خدنگی سه پر زد به بند کمر
چو گرگان رسیدند نزدش فراز
به زه برنهاد از کمان،سرفراز
خدنگی نهاد اندرو چار پر
به شست اندر آورد و بگشاد بر
چو با گوش نزدیک شد شست او
کمان،چین بیفزود از دست او
چو تنگ اندر آورد بردوش،شست
خدنگ از بر چرخ چاچی بجست
بزد بر بناگوش گرد دلیر
گذر کرد از گردش چوب،تیر
به خاک اندر آمد تن گرگ نر
به شست اندر آورد تیر دگر
بزد بر تهیگاه آن ماده گرگ
به خاک اندر افتاد گرگ سترگ
از آن پس تنانشان همه پاره کرد
بدین سان زگرگان برآورد گرد
بیامد سوی آب،روشن روان
به دل،خرم از گردش آسمان
سر وتن بشست آن یل نامدار
همی گفت ای پاک پروردگار
تودادی مرا دستگاه بزرگ
بدین نره شیران و گرگ سترگ
که را برگزیدی که او خوار نیست
بدین داد بر جای پیکار نیست
که را خوار کردی کسی خوارتر
نباشد به گیتی کسی زارتر
زفر تو یک ذره ماهی شود
زمهر تو کوهی چو کاهی شود
همه داد بینیم و بیداد نیست
برین داد بر جای فریاد نیست
چو پردخته شد زآفرین خدای
سپاهش رسیدند یک یک به جای
چو دیدند از آن سان دوگرگ ژیان
تبه گشته از تیر مرد جوان
سراسر سپه خواندند آفرین
برآن شیردل پهلوان گزین
زدند از بر سبزه تر سرای
به رامش نشست آن یل پاک رای
گوان می گرفتند و شادی کنان
از آن خرمی گشته بازی کنان
چوتاریک شد چهره آسمان
فروغ شه اختران شد نهان
از آن تیرگی،شمع اختر هزار
به کردار اخگر ز دریای قار
ببارید گفتی مگر سندروس
نشاندند بر تخته آبنوس
بخفتند چون رنگ شب درگذشت
خروش چکاوک برآمد به دشت
شهنشاه انجم یکی شمع زرد
بگسترد برگنبد لاجورد
سپه بر نهادند و بستند بار
همی رفت پیش اندرون نامدار
ابا او سیه دیو همراه بود
که او را بدان راه آگاه بود
بپرسید از او پهلوان دلیر
که در ره چه باشد ز پیل و ز شیر
چنین داد پاسخ سیه دیو باز
که ای رزمجو مهتر سرفراز
یکی دیو پیش آیدت پر ز هول
خردمند خواند مر آن دیو،غول
از این دشت پتیاره سهمناک
سرش با سپهر و دو پایش به خاک
به دندان،چو پیل و به تن، همچو کوه
زآسیب او کوه خارا ستوه
دو چشمش چو دو چشمه پر زخون
فروهشته لب ها چو لنج هیون
سرش پهن همچون درخت گشن
سیه روی و رخ زرد و تاریک تن
ز دریای قلزم برآرد نهنگ
هم اندر هوا مرغ گیرد به چنگ
بدین بوم وبر،شیر و پیل دلیر
گذشتن نیارد زبالا و زیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۷ - خوان هفتم کشتن فرامرز،اژدها را
بیامد به نزدیک نر اژدها
خروشان و جوشان چو رعد از هوا
یکی چشمه آب شور از برش
ولیکن نبودی گیا بر سرش
همانا که فرسنگ،ده کرد او
نبودی درختی و کشتی درو
چوآنجا به تنگ اندرآمد دلیر
بغرید مرد جوان همچو شیر
چو بشنید آواز او اژدها
خروشان به کردار باد از هوا
بیامد به کردار شیرژیان
چو دود از نفس زهر گشته روان
دلاور بترسید از آن دود و زهر
وزان غرش او که کر گشت دهر
به قد،اژدها و به تن،همچو ببر
زبون گشتی از پنجه او هژبر
چو نزدیک تر شد ازو پهلوان
ثنا خواند بر کردگارجهان
وزآن پس سوی ترکش آورد چنگ
کمان اندر آمد و تیر خدنگ
یکی تیر دیگر بزد بر سرش
روان اندرآمد به مغز اندرش
کمان در ربود از سپهدار گرد
سپهبد درآمد ابا دستبرد
بر اژدها اندر آمد دلیر
چو نزدیک شد تیغ بگرفت شیر
گشاده دهان اژدهای دژم
همی سوخت روی هوا را به دم
همان تیغ بربود از نامدار
بترسید ازو پهلوان سوار
فرودآمد و چاک زد برکمر
یکی نیزه بگرفت پرخاشخر
همن ده رشی نیزه آهنین
بزد بر میان دهانش به کین
زگردنش نوک سنان در گذشت
پر از زهر و خون شد همه کوه ودشت
کشید از میان،خنجر آبگون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
بیامد بر دادگر کردگار
دو رخ برنهاد از بر خاک بار
همی گفت کای داور آسمان
تویی برتر از دانش و برگمان
تو دادی مرا دانش و فر و زور
برآوردم از اژدها گرد شور
منم بنده شرمنده خاکسار
چه آید ازین بنده اندر شمار
کیم من که جویم زتو برتری
وگر باشدم در سر این داوری
بدین سان نیایش چو بسیارکرد
از آن خاک برخاک بیدارمرد
همانگه رسیدند گردان برش
بدیدند آن کار نیک اخترش
همی هر کسی آفرین کردیاد
برآن پرهنر گرد فرخ نژاد
سراپرده بر دشت وهامون زدند
دلیران به نخجیر بیرون زدند
نبود اندر آن دشت یک جانور
تهی بود از آن اژدها بوم و بر
یکی هفته آنجا بر آب شور
برآسوده ناچار از شر وشور
سر هفته برداشت زان جایگاه
ابا لشکر وکوس وپیل و سپاه
چو نزدیک تر شد به شاه پری
یکی را فرستاد از لشکری
به آگاهی پهلوان نامدار
خبرداد بر خسرو کامکار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۸ - پذیره شدن فرطورتوش،فرامرز را
چوآگاهی آمد به فرطورتوش
که گرد سرافراز با رای وهوش
گذر کرده از راه کژدر براسب
ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب
شگفتی فروماند خسرو در آن
همی گفت هرکس که این پهلوان
همانا سروشیست با هوش وفر
که بگذشت ازین سان بر این بوم وبر
اگر فر یزدان نبودی ورا
رخ بخت،خندان نبودی ورا
دلاور چو با فر یزدان بود
گذشتن بدین راه،آسان بود
به مردی اگر کوه آهن بدی
اگر بر تنش چرخ،جوشن بدی
همانا بر این ره نکردی گذر
نه گرگ و نه شیران ونه ببر نر
زمردی برو بر بهانه نماند
چوبر تارک او سری اسب راند
چوآمد به نزدیکی شهر شاه
شهنشه پذیره شدش با سپاه
ابا پیل وبا اسب و با نای ونوش
جهان گشت یکسر زگرد،آبنوس
یکایک چو با هم رسیدند تنگ
زاسب اندر آمد جوان بی درنگ
همان شه بیامد گرفتش به بر
نگه کرد خسرو برآن یال وبر
از آن برز و بالا و آن فر وهوش
شگفتی فروماند فرطورتوش
زمانی پرستش گرفتند دلیر
از آن پس شهنشاه و گرد دلیر
نشستند بر بادپایان همه
دوان از پس و پیش ایشان رمه
یکی شهر بودش شهاباد نام
همه جای خوبی وآرام و کام
پر از باغ پر گلشن و پر درخت
تمامی پر از مردم نیک بخت
یکی کاخ شاهانه بود اندرو
به سان بهشتی پر از رنگ وبو
در و بام و دیوار از او بلور
چو خورشید تابان نمودی زدور
بدان کاخش اندر فرود آورید
همه فرش زربفت چین برکشید
از آن پس فراوان پرستندگان
پری پیکر و ماه رخ بندگان
بتان سمن بوی حوری نژاد
سهی قد و سیمین بر وحورزاد
فرستاد شه سوی مردجوان
که بی خور زیبا نباشد جهان
به هر چیز کآن از درکار بود
مرآن شیر دل را سزاوار بود
زبهر خور وخواب و آرام او
همان از پی شادی وکام او
از آن پس بیامد برپهلوان
ابا نامداران زپیر و جوان
بیاراست بزمی که از چرخ،ماه
فرومانده بوداندر آن بزمگاه
به خروار بد نرگس و نسترن
همان سوسن و لاله و یاسمن
نشستند و بر کف نهادند جام
زشاهان باداد بردند نام
پریرخ غلامان کشیدند صف
نهادند همه جام شادی به کف
لبان،پر زخنده،زبان،چربگوی
به غمزه،جگر دوز و آرام جوی
به کردار شبنم که بر برگ گل
نشیند سحرگه زخون،قطره مل
عرق کرده رخسار دلجویشان
روان آب زیبای در خونشان
رخ ساقی افکنده در می،فروغ
ازو عکس خورشید تابان،دروغ
زعکس رخ ساقیان در شراب
همه کاخ بد پر مه و آفتاب
به جام بلور از نکویی که بود
چنان چون به چشم بزرگان نمود
که آتش به آب اندرون ریختست
دگر شیر با می درآمیختست
نشستند خنیاگران بر رده
زچنگ و زبر بط یکی صف زده
چو با زیر،آهنگ بم ساختند
دل زهره از تن بپرداختند
زالحان خوبان بربط سرای
ز آواز ابریشم و چنگ و نای
تو گفتی هوا رود سازد همی
ویا چرخ،بربط نوازد همی
گل و سنبل ونرگس ونسترن
که بردند با لاله و یاسمن
فراوان به گوهردرآمیختند
بسی مشک و عنبر در آن ریختند
زبام گرانمایه ایوان شاه
همی ریختندی در آن بزمگاه
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
هرآن در که بفزودش از برنشاند
یکی ماه از ایشان به شادی وناز
برآسود یکسر به رامش نواز
سر مه به میدان خسرو شدند
به چوگان و بازی روارو شدند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۲ - طلب کردن کیخسرو،فرامرز را
درین سال،شاه جهان کدخدای
فرستاده ای گرد وپاکیزه رای
کجا نام او بود گرزسپ شیر
هم از تخم کشواد گرد دلیر
ابا نامور صد هزار از گوان
دلیران وگردان روشن روان
فرستاد تا پهلوان زاده را
سپهبد فرامرز آزاده را
بیاید به نزدیک آن بارگاه
به دیدار او شاد گردد سپاه
یکی نامه فرمود با رای و پند
به نزد سپهبد یل زورمند
یکی نامه درون این چنین کرد یاد
که ای پهلوان زاده با نژاد
تو شاخی واز تخمه پیل تن
همان سرفرازی به هر انجمن
بسی گرد گیتی بپیموده ای
به یک روز،جایی نیاسوده ای
بیابان و هامون و دریا وکوه
همانا که گشتی از ایشان ستوه
چو با دیو و با شیر جستی نبرد
شب وروز ناسوده ای ا زکارکرد
چه کردی چه بویی به گرد جهان
که گیتی نخواهد گشادن میان
اگربس بکوشی و رنج آوری
هنوز ار مزارش یکی نشمری
گه آمد که سر سوی ایران نهی
به فرخنده فالی و روز بهی
بیابی خود ولشکرنامدار
نیاز است از چهرت ای کامکار
چو نامه بخوانی هم اندر شتاب
اگر تشنه باشی مکن رای آب
چو باد اندرآور سپه را زجای
بدین بارگه آی وجایی مپای
که هنگام رزمست و کین خواستن
سوی مرز توران بیاراستن
فرستاده شاه ایران زمین
چو باد دمان اندر آمد به زین
همی راند با نامور صد سوار
به فرمان فیروزگر شهریار
چوآمد به نزدیکی مرز چین
یکی دشت خوش دید و خرم زمین
یکی چشمه بود اندر آن پهن دشت
که از خرمی دیده ها خیره گشت
همه سنگ از لعل و آبش چو در
نمودی همه ساله آن چشمه،پر
به نزدیک چشمه فرودآمدند
بدان جای خرم یکی دم زدند
گذار فرامرز گردن فراز
درآن بیکران راه دور ودراز
به ده روز از آن چشمه بد دورتر
زگرز سپ واز لشکرش بی خبر
همی بود گرزسپ بر چشمه سار
بدان تا برآساید از روزگار
چویک هفته بگذشت آن جایگاه
بیامد فرامرز لشکر پناه
به دل شادمان گشت گرزسپ شیر
به دادار برآفرین کرد دیر
زاسب اندرآمد فرامرز گو
سوار سرافراز با ارزگو
گوان را یکایک به بر درگرفت
زکار جهان پرسش اندر گرفت
هم از باب وهم شهریار جهان
زگردان ایران،کهان ومهان
یکایک بپرسید از آن نامدار
که هستند با خرمی کامکار
بدوگفت گرزسپ کای پهلوان
درستند وشادند و روشن روان
پس آن نامه شاه ایران زمین
فرامرز را داد و کرد آفرین
فرامرز چو نامه شه بخواند
هم اندر زمان سوی ایران براند
دو منزل یک کرد و آمد دوان
ابا نامداران وفرخ گوان
بدین گونه تا نزد قنوج شاه
بپیمود گردان شب و روز راه
پس آنگه به گرز سپ فرمود شیر
که ای نامور پهلوان دلیر
تو را رفت باید به نزدیک شاه
به آگاهی از بنده نیک خواه
بگویی که آن رنج دیده رهی
جدا مانده از پیش تخت مهی
به رنج آمد از راه دور ودراز
به قنوج یک هفته مانده فراز
چوگردد تن آسان سرمهر وماه
گرازان بیاید به نزدیک شاه
از آن پس فراوان ز اسپ ودرم
زدینار و دیبا زهر بیش وکم
به گرزسپ داد وبه ایرانیان
همه سربه سر گشت از اوشادمان
از آن سوی،گرزسپ شد پیش شاه
وزآن روی دیگر گو رزمخواه
بیامد بر خسرو هندوان
چوآگاه شد رای روشن روان
چو دیدار شد رای با پهلوان
به اسپ اندر آمد به دل شادمان
فراوان بپرسید رای برین
که ای شیردل پهلوان گزین
برفتی و ما را سپردی به غم
همه روز از آرزو دل دژم
سوی شهر قنوج رفتند شاد
همه جان پر از مهر ودل پر زداد
یکی ماه با رامش و بزم وسور
برآسود و بی غم شد از راه دور
سرمه برآراست و آمد به در
سوی زابلستان،یل پرهنر
چوآگاهی او به دستان رسید
دل زال گفتی به بر برتپید
نبیره پذیره بیامد به راه
ز زابلستان با فراوان سپاه
سه روزه بر شهر بازآمدند
به دیدار او با نیاز آمدند
چو روی پدر دید دستان سام
فرود آمد از چرمه تیزگام
نبیره فرود آمد از اسپ،زود
نیا را فراوان ستایش نمود
به بر درگرفتش جهاندیده زال
همی گفتش ای پهلو بی همال
به تنگست مام ونیا وپدر
چگونه بد ای گرد خورشید فر
که مارا شب وروز از آرزوی
نه پروای نخجیر بود ونه گوی
سر و روی و چشم و برش بوسه داد
بدو گفت کای باب فرخ نژاد
به جان و سر شاه ایران زمین
به خاک سیاوخش با آفرین
که من روز وشب پیش یزدان پاک
نیایش کنان بوسه دادم به خاک
مگر باز بینم یکی چهر زال
همان شاه وهم رستم بی همال
بدوگفت زال ای گو بافرین
چه کردی به هندوستان و به چین
فرامرز تا آسمان تیره گشت
همی گفت هر گونه ای سرگذشت
زکردار سیمرغ و شهر برنج
زدریای ژرف و زهرگونه رنج
همان اژدر وگرگ و شیر ژیان
زپتیاره و دیو واز جادویان
زهر چیزکامد به راه اندرش
زگفتار وکردار از لشکرش
همی گفت ودستان بدو داد هوش
بسی آفرین کرد بر شیر زوش
بدو گفت زال ای نبرده سوار
زهنگام گرشسب و سام سوار
به گیتی کس این رنج وسختی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
که برتو گذشت ای گو نیک بخت
که بادی همه ساله با تاج وتخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۳ - رفتن فرامرز نزد کیخسرو
چو چندی برآسود پیش نیا
جوان سرافراز پر کیمیا
سوی شهر ایران بسیچید را
ابا گنج و باکوس وپیل و سپاه
هرآن چیزکو را در آن روزگار
به دست آمد از هرسویی بی شمار
زگنج و زاسبان واز تاج وتخت
بیاورد نزد شه نیک بخت
چوآمد به نزدیک ایران زمین
خبریافت زو شهریار گزین
کس آمد بگفت این بر پیلتن
که آمد فرامرز با انجمن
زشادی،دل پیل تن برتپید
همان گه بر شاه ایران دوید
شهنشاه فرمود تا مهتران
بزرگان ایران وکندآوران
چو گودرز وبهرام و گیو دلیر
ابا توس و گستهم وگرگین شیر
ابا پیل وکوس و درفش بنفش
همان نامداران زرینه کفش
به پیش اندرون پیلتن با سپاه
پذیره برفتند سه روزه به راه
چودیدار شد با پدر،شیرمرد
درفش پدر دید از تیره گرد
پیاده شد ونیم فرسنگ راه
بپیمود با لشکر نیک خواه
چوآمد بر پیلتن با سپاه
ستودش پدروار و بردش زراه
تهمتن چو روی فرامرز دید
همان نامداران با ارز دید
فرود آمد از رخش،بی خویشتن
زواره همیدون ابا انجمن
گرامی پسر را به بر درگرفت
زشادی،خروشیدن اندرگرفت
ببوسید رخسار پور جوان
زدیدار او گشت روشن روان
همان مهتران را که با او بدند
دلیر و ابا فر ونیرو بدند
به بر درگرفت وببوسیدشان
به چهره گرامی پسندیدشان
بزرگان ایران همه تن به تن
رسیدند زی بچه پیلتن
جوان را و دیگر بزرگانش را
سرافراز وگردان و شیرانش را
یکایک گرفتندشان درکنار
شده شاد از گردش روزگار
وزآنجا برفتند نزدیک شاه
فرامرز چون شد بر پیشگاه
شهنشاه برخاست از تخت زر
بیامد گرازان به نزدیک در
فرامرز را تنگ در برگرفت
چو بنشست پرسیدن اندرگرفت
چنین گفت خسرو در آن انجمن
که ای پهلوان زاده پیل تن
چرا دوری ازما گزیدی همی
زدیدار ما دل بریدی همی
ببوسید روی زمین،نامدار
بسی آفرین کرد بر شهریار
بدو گفت کای شهریار زمین
به هرجا که بودن به هند و به چین
شب وروز بر درگه کردگار
فزون خواستم دولت شهریار
زبخت شهنشاه نیکو گمان
گرفتم همه ملک هندوستان
اگر گویم از کار وکردارخود
زهر چیز کآمد برم نیک وبد
شگفتی بماند در آن شهریار
همین انجمن نامور نامدار
از آن پس بیاورد چیزی که بود
اگر گنج اگر تاج اگر گاه بود
زلعل و زیاقوت واز سیم وزر
زفیروزه وگونه گونه گهر
زاسپان و وزتیغ وبرگستوان
زدرع و زخفتان و گرزگران
زکافور و از عنبر و عود ومشک
زهرگونه دارو چه تر و چه خشک
کنیزان تاتاری وکشمری
غلامان چینی وهم بربری
زسنجاب و از قاقم و از سمور
بدین گونه آورده از راه دور
بیاورد چندان که شاه جهان
شگفتی در او ماند یکسر کهان
زبهر بزرگان ایران سپاه
بی اندازه بخشید آن رزمخواه
از آن پس شهنشه به رامش نشست
ابا نامداران خسرو پرست
نشاندش برخویشتن شهریار
همی کرد هرگونه ای خواستار
جوان دلاور،زبان برگشاد
همی کرد کردار هرگونه یاد
زهر چیز کو را به سر برگذشت
چه در کوه ودریا وهامون ودشت
دلاور همی گفت و شاه جهان
بزرگان ایران و فرخ مهان
شگفتی فرومانده از کار او
همان مردی و رای و کردار او
که زین سان جوانی بدین روزگار
که سالش زچل نگذرد روزگار
بدین سان بپیمود روی زمین
گهی بزم جسته گهی رزم وکین
به مردی،جهان زیر پا آورد
همی نام شاهی به جا آورد
به گیتی یکی داستان ماند ازو
که هر جاکه باشد یکی نامجوی
چونام فرامرز رستم برند
همه باده بر شادی او خورند
ازاین نامور،چشم بد دورباد
سرانجام وآغاز او سورباد
ازو زنده شد نام سام سوار
که رخشنده بادا بدو روزگار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۷ - رسیدن نامه زال به فرامرز و احوال پرسیدن از فرستاده از جنگ بهمن
ازو نامه بستد فرامرز راد
بخواند و ببوسید وبر سرنهاد
زدیده ببارید خوناب چند
دل از گردش چرخ گردان نژند
که بر ما به یکباره پشت آورید
چنین روزگاری درشت آورید
پدر،کشته ودودمان،مستمند
پسر،زارگشته،نیایش به بند
همان سیستانی که گرشاسب کرد
از آن شاه بهمن برآورد گرد
اگر من زکابل گریزان شوم
همان به که در خاک،ریزان شوم
به نام بلند ار برآید روان
به از زنده در تنگ تا جاودان
گریزنده گر نام کردی بلند
بدی پیش پیشینیان ارجمند
پدر بود خود،پهلوان سوار
گریزان نگشتی ز اسفندیار
زبهمن نشاید گریزید پس
دوباره به گیتی نمرده است کس
بگفت این و پوینده را پیش خواند
زبهمن سخن ها برو چند راند
که او بر در شهر،جایش کجاست
به دست چپ و یا سوی دست راست
بدو گفت پوینده کای نامدار
سرسرکشان صفدر نامدار
زمین است پنجاه فرسنگ بیش
که لشکر نشاندست آن تیره کیش
چپ و راست شهر و همه دشت بر
همه لشکر بهمن است سر به سر
به کردار مور وملخ،آن سپاه
گرفتند بر سیستان،جمله راه
تو پند نیایت شنو ای پسر
سوی هندوان شو همن نیزه ور
که از بهمن سرکش تیره خوی
نیابی رهایی همی چاره جوی
جهان پهلوان گفتش ای نیک مرد
تو اکنون سوی شهر خود بازگرد
که من سوی کابل شوم بی درنگ
نیم در خور بهمن تیز چنگ
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۶ - رفتن دختران رستم با پسران زواره در شب به راه هند وراه دادن سیه مرد،ایشان را
زبس رنگ و افسون و نیرنگ وفن
زپیشش برفتند آن چار تن
برفتند یک نیمه از تیره شب
نهانی زگفتارها بسته لب
بیامد سیه مرد با سی هزار
زگیلان،تبردار وزوبین گذار
شب تیره وهول دشمن به جای
فرو برده هریک به دست وبه پای
سیه مرد گفت ای سواران نیز
همانا که دارید راه گریز
زبهر شما راه دارم همی
شب تیره این است کارم همی
بگویید تا مردمان که اید
چنین خیره پویان زبهر چه اید
چو در پیش دیدند چندان سپاه
جز از راستی به ندیدند راه
چنین گفت دانای فرسوده سال
سوی کژی از هیچ گونه مبال
که کژی اگر چند گیرد فروغ
سرانجام،هرکس بداند دروغ
تخواره بدو گفت ای نیکنام
یکی از فرامرز دارم پیام
درودت همی گوید و بازگفت
سزد گر بمانی زکارم شکفت
که ما را زمانه چه آورد پیش
کنون چند کس را زخویشان خویش
فرستاده ام تا به بیرون روند
مگر زین بلا جان به بیرون برند
سزد گر نمایی یکی مردمی
کجا مردمی بهتر از آدمی
گر این چار تن را به شب ره دهی
سپاسی از این کار بر من نهی
که دانا یکی داستان زد درست
که نیکی به از بد که آید به مشت
اگر نه رسد که به کوه ای پسر
رسد باز مردم ابر یکدگر
کنون ما چهاریم بی رخت ویار
نبیره سرافراز زال سوار
دو دختند دخت جهان پهلوان
ز پشت زواره دو دخت جوان
سیه مرد بشنود و پاسخ فزود
به پاسخ بسی مهربانی نمود
که من پهلوان را یکی بنده ام
نگه دارم این پند تا زنده ام
فراموش کی گردد آن روزگار
که چون شد گریزان ازو شهریار
من ولشکرمن پیاده به دشت
زشه بازگشت وبه ما برگذشت
اگر خواستی او به شمشیر تیز
مرا با سپه کرده بد ریزریز
ولیکن نه چندان بزرگی نمود
که با او بزرگی توانم فزود
مرا با سپه بارگی دادو ساز
چنین آید از مردم سرفراز
دگر بر در نیمروز از معاف
گرفت ورها کرد بی کبرولاف
کنون گر به پاداش کوشم همی
دو چشم خرد را بپوشم همی
ولیکن بدان کم بود دستگاه
رسانیم نیکی بدان نیک خواه
به فر بزرگی بدانست شاه
که امشب یکایک ببرید راه
به شادی خرامید از ایدرکنون
که من شاه را خود نگویم که چون
ازوداشتند آن دلیران سپاس
چنین است پاداش نیکی شناس
به رفتن نیامد از ایشان درنگ
شب وروز،پویان به سان پلنگ
بریدند آن راه دشوار ودور
به کشمیر رفتند نزدیک صور
سیه مرد از آنجا سوی شه شتافت
بگفت آنکه در راه،کس را نیافت
چراغی که برخیزد از روی آب
برآید به سوزنده پر عقاب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۱ - گفتگوی فرستاده ی شاه چین با کوش
چو دستور، گفتار خسرو شنید
برآمد ز جای، آفرین گسترید
چنین گفت کز دانش ورای شاه
چنین زیبد و جز چنین نیست راه
شگفتی یکی داستان بینم این
کجا چرخ رانده ست بر شاه چین
کنون من به فرّ جهانجوی شاه
مرا او را بیارم بدین بارگاه
بزرگان و دستور گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد
بدو داد شاه اسب و بر گستوان
همان ساز رزم و سلیح گران
بپوشید به مرد و پس برنشست
خروشان همی رفت نیزه به دست
یکایک چو پیش طلایه رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که آن پیل دندان وارونه مرد
بگویید کآید به دشت نبرد
که امروز چون دی نگردد رها
به کام اندر آردش تند اژدها
سوار از طلایه بشد همچو باد
شنیده همی کرد بر کوش یاد
برآشفت و بر گستوان برفگند
کمان خواست و شمشیر و گرز و کمند
نهاد از سپه سوی به مرد روی
بغرّید چون شد به نزدیک اوی
که دی جان رهانیدی از چنگ من
شوی کشته امروز در جنگ من
بدو گفت نرم ای دلاور سوار
که با تو ندارم سرِ کارزار
مرا شاه خاور فرستاد پیش
که از تو بدانم یکی کمّ و بیش
نشانی همی جویم از تو نخست
اگر یابم از تو نشانی درست
چنان دان که کوتاه شد داوری
همه بندگانیم و تو مهتری
به کام تو و ما شود روزگار
شوی بر جهان سربسر کامگار
چو گفتار به مرد بشنید کوش
عنانش گران شد، بدو داد گوش
بتندی به روی وی آورد روی
که از من چه خواهی نشانی بگوی
بدو گفت به مرد تندی مکن
چو نرمی نمایم بلندی مکن
همان مردی و یال دارم که تو
همان گرز و گوپال دارم که تو
نه در آفرینش ز من برتری
نه در گوهر از آدمی بگذری
اگر هیچ دانی نشانی دگر
جز این آفرینش به روی تو بر
نشانی که از مادر آورده ای
بدان آفرینش بپرورده ای
بگو، کاندر آن بوی بینی و رنگ
وگر خود نداری بجای است جنگ
چنین داد پاسخ که بر کتف راست
نشانی ست کافزون نیاید نه کاست
یکی مُهر همچون نگینی سیاه
نشانی دگر زین فزونتر مخواه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۵ - در لشکرگاه ایرانیان و چینیان
از آوردگه کوش چون گشت باز
سوی آتبین رفت و بردش نماز
بدو آتبین زود بر پای خاست
بر آورد و بنشاند بر دست راست
بدو گفت کامروز با چینیان
چه کردی تو ای زنده پیل دمان
چنین پاسخ آورد کآن شیر مرد
که با من برابر همی رزم کرد
دگر باره آمد به آوردگاه
مرا خواست زین بیکرانه سپاه
همه روزه با او بر آویختم
خوی و خاک و خون بر هم آمیختم
نه کردن توانستم او را زکار
نه برگاشت روی آن نبرده سوار
تن پیل دارد دل شیر نر
همی بارد از وی تو گویی هنر
همی بانگ زد بر پیم کای سوار
به ناورد فردا بر آرای کار
چو روز آید، آید چو شیر دژم
بگردیم تا بر که آید ستم
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با دشمن تو غمان باد جفت
تو پشتِ منی و پناهِ سپاه
ستون دلیران و خورشیدِ گاه
به تو دیده و کام من روشن است
امیدم ز تیغ تو در جوشن است
بدان رنج کامروز بر تن نهی
سپاسی بی اندازه بر من نهی
به هر دشمنی کاندر آری ز پای
ز من خواه پاداش و مزد از خدای
وز آن روی به مرد با شهریار
چنین گفت شاها به کام است کار
که فرزند توست این یل نامجوی
دگر گرد بیداد و کژّی مپوی
یکی سخت سوگند خواهد همی
ز کین و ز کژّی بکاهد همی
مرا او یکی سخت سوگند داد
که از شاه پیمان ستانی به داد
گرفت آن زمان دست سالار چین
گوا شد بر او آسمان و زمین
که تا زنده ام هیچ نگزایمش
نه بد خواهمش خود، نه فرمایمش
چو جان گرامیش دارم مدام
شب و روز با شادکامی و کام
سپارم بدو لشکر و گنج و ساز
به رویش نیارم گنه هیچ باز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۸ - دیدار کوش با پدر
ز ره چون یکی میل ببرید بیش
سپاه پدرش اندر آمد به پیش
پیاده شدش پیش، به مرد زود
مر او را فروان ستایش نمود
زمین را ببوسید پیشش سپاه
همی کرد هرکس به رویش نگاه
به به مرد داد آن سرِ ارجمند
بدان تا فرستد به شاه بلند
چنین گفت کاین آن گرامی سراست
که بر آتبین زآسمان برتر است
به کین برادر بریدم ز تن
مگر شاه خشنود گردد زمن
سواران چو رفتند نزدیک شاه
به مژده که فرزندت آمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
بزرگان چینی و گندآوران
چو تنگ اندر آمد به نزدیک کوش
سران را ز دیدار او رفت هوش
همی گفت هر کس که این دیو چیست
که بر کشور ما بباید گریست
نه مردُم، همانا که آهرمن است
به چهر اهرمن، پیل پیکر تن است
اگر شاه ما گردد این دیو زفت
سپه را سر خویش باید گرفت
کز این چهره ناید همی جز بدی
ندارد رخش فرّه ایزدی
پدر را چو کوش دلاور بدید
فرود آمد و آفرین گسترید
زمانی بمالید بر خاک روی
نیایش همی کرد در پیش اوی
ز خاکش سپهدار چین برگرفت
ببوسیدش و سخت در بر گرفت
فراوان بپرسید و خوبش نواخت
به اسب و ستام خودش برنشاخت
همی راند با او برابر به راه
سخنها ز هرگونه پرسید شاه
همی داد پاسخ ز هرگونه کوش
پدر را به آواز نرم و به هوش
به ایوان چو رفتند از آن راه سخت
برآورد خسرو مر او را به تخت
همان گاه خوالیگر آورد خوان
چنانچون بود در خور خسروان
چو از خوان و خوردن بپرداختند
به نوّی یکی انجمن ساختند
بریده سر شاه ایران سپاه
بفرمود کآورد سالار شاه
بدید و دو دستش به دل برنهاد
همی گفت کز بخت گشتیم شاد
به دست چنین نیو نامی پسر
کشیدیم کینِ گرامی پسر
بسی آفرین کرد بر کوش و گفت
که با یال و برزت هنر باد جفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۸۹ - دیدار آتبین و طیهور
ز دریا چو بر خشک شد شهریار
سراسر سپه دید دریا کنار
دو فرزند طیهور با آن سپاه
پیاده شد و آفرین با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند بر باره ی راهوار
چو شه را ز دربند بگذاشتند
ز شادی همه نعره برداشتند
به یک روز بر سر کشیدند راه
ز دشواری راه و سنگ سیاه
بدان باژبان چیز بسیار داد
درم داد و دیبا و دینار داد
چو ره بر سر آورد رنجور شاه
پدید آمد از دور طیهور شاه
رسیدند نزدیک یکدیگران
پیاده شدند از کران تا کران
بپرسید طیهور از آتبین
لب شاه طیهور پر آفرین
همی گفت فرخنده این روزگار
که دیدیم روی تو ای شهریار
سوی خان خویش آمدی شادمان
به کام تو بادا دل بدگمان
بدو آتبین گفت کای نیکنام
دلم شد به دیدار تو شادکام
ز یزدان همه ساله این خواستم
که اکنون بدو دل بیاراستم
برفتند از آن جایگه چند روز
همه راه پر لاله ی دلفروز
به هر منزلی ساخته خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه راه رامشگر و رود و می
ز بهر جهانجوی فرخنده پی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۵ - آماده شدن آتبین برای جنگ
چو بر خواند نامه بدو ترجمان
بخواند آتبین را هم اندر زمان
از آن نامه و رازش آگاه کرد
دلش را به کین خواستن راه کرد
بدو گفت کاندیشه ی کار کن
خرد را بدین داروی یار کن
مگر کینه ی خویش باز آوری
دل دشمنان در گداز آوری
بدو آتبین گفت کای سرفراز
توان رزم جستن به مردان و ساز
مرا گر تو نیرو دهی نیست باک
به پیشم چه چینی چه یک مشت خاک
گر آن بدگهر نیست اندر سپاه
نیابد سواری سوی خانه راه
اگر سی هزارند وگر صد هزار
به شمشیر از ایشان برآرم دمار
بدو گفت گنج و سپه پیش توست
که گنج و سپه داروی ریش توست
به دستور فرمود تا هرچه خواست
ز گنج و ز ساز سپه کرد راست
جهانجوی هشتاد کشتی بخواست
گزیده سپاهی بدو در نشاخت
ز گردان کوهی دو ره ده هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
زن و بچه و گنجش آن جا بماند
به روز همایون سپه را براند
به دستور ماچین بسی چیز داد
ز دینار و اسبان تازی نژاد
فرستادش از پیش تا پیش شاه
برد آگهی کاینک آمد سپاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۴ - آگاه شدن کوش از پیروزی آتبین
سواران نوشان چو بشتافتند
به بیت المقدس خبر یافتند
که شاه جهان رفت زی باختر
همان کوش با لشکرش سربسر
از آن جا سوی باختر تاختند
روان از غم و رنج بگداختند
شتابان رسیدند نزیک کوش
نه با مرد کوش و نه با اسب توش
چو پیغام و نامه بدید و بگفت
برآشفت و از غم همه شب نخفت
چو رنگ شب تیره گون پاک شد
ابا نامه نزدیک ضحاک شد
فرستادگان را بر شاه خواند
شنیده همه پیش او باز راند
برآشفت ضحاک و با کوش گفت
که با باد باید که باشی توجفت
ز لشکر بدو داد پانصد هزار
سواران رزم و دلیران کار
بدو داد منشور خاور تمام
شه خاورش گفت در نامه نام
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز دینار، وز تاج و ز تخت نیز
هم از یاره و افسر خسروان
هم از اسب و ساز و سلیح گوان
بدو گفت دشمن بنیرو بود
که دو سال دارای چین او بود
چنان رو که ناگه بر او برزنی
بن و بیخ دشمن همه برکنی
ببوسید روی زمین پیش شاه
وز آن پس برون برد لشکر به راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۷ - برگزیدن نستوه شیروی به فرمانروایی چین و فرستادن او را به جنگ کوش
همی خواست تا لشکری گشن زوش
سوی چین فرستد به پیگار کوش
نبودند بر در بسی سروران
دلیران جنگی و گندآوران
کزان پیش بودند هر سروری
سوی دشمنی رفته با لشکری
سپهدار قارن شده سوی روم
سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم
نریمان و گرشاسب بر هندوان
سپاهی کشیده چو پیل دمان
همه هند خون بود و تاراج بود
که گرشاسب را رزم مهراج بود
چنان آمد از رای خسرو پدید
که نستوه شیروی را برگزید
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
دلیران و گندآوران سی هزار
به روزی دل هر کسی شاد کن
یلان را ز گنج من آباد کن
یکی راه برکش سوی مرز چین
که دادم سراسر تو را آن زمین
چو آن جا رسیدی به مردی بکوش
مگر دست یابی بر آن دیو زوش
به بندش فرستی بدین بارگاه
ببینم یکی روی آن پر گناه
سپه را نگهدار از آن پر گزند
نگر تا نگردی به دستش نژند
که پر چاره دیوی ست نیرنگ ساز
گه کینه گردنکش و جنگ ساز
به نستوه دادند منشور چین
نهاد از برش مهر زرّین نگین
یکی خلعتش داد در خورد شاه
ز شمشیر و اسب و قبا و کلاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۷ - پیشنهاد پنهانی تسلیم شهر، و تصرف آن به دست ایرانیان
نهانی فرستاده ای تاختند
ز هرگونه گفتارها ساختند
که گر پهلوان کینه ماند بجای
به سوگند پیمان کند با خدای
که ما را نیازارد از هیچ روی
نه یاد آورد جنگ و نه گفت و گوی
شب تیره او را سپاریم شهر
که بر ما زمانه پراگند بهر
همانگاه قارن بدو داد دست
به سوگند، شمشیر و لشکر ببست
که کس را نیارد زمانی به روی
جز آن را که گردد سرش جنگجوی
فرستاده گفت ای جهان پهلوان
کنون رازها را گشادن توان
مر این شهر ما را فراوان دَرَست
برآن هر دری بر یکی مهتر است
مر او را سپاه است پنجه هزار
دلیران چین و سُواران ار
نهانی به بالا دری دیگر است
که از ماست آن کاو بدان در سر است
شب تیره با لشکری رزمساز
بیا تا گشاییم دروازه باز
به خانه درآیید بی داوری
تو دانی همی کوش با لشکری
دل پهلوان گشت از آن مرد شاد
نهانی ورا جامه و زر بداد
بدو گفت چون اندر آیم به شهر
ببخشمت یک مرده از گنج بهر
فرستاد با او یکی نامور
بدان تا نماید به دروازه در
شب آمد برافگند برگستوان
کمر بست با صد هزاران گوان
بیامد بدان در که چینی نمود
در شهر بگشاد چینی چو دود
سپاه اندر آورد و آوای نای
چنان شد که کیوان یله کرد جای
تبیره زنان زخم برداشتند
خروشیدن از ابر بگذاشتند
شب تیره و نیزه و تیغ و گبر
خروش دلیران رسیده به ابر
سپاهی چو بشنید از آن سان خروش
رمید از تنش توش، وز مغز هوش
سراسیمه از جای بر جَست مرد
بدانست کایدر زمانه چه کرد
گروهی نهان شد به خانه درون
گروهی همی تاخت تا پیش خون
چو خورشید بر خاک زد رنگ خویش
نمود او به چرخ روان سنگ خویش
سپه دیده بگشاد و لشکر بدید
چو از باد لاله فرو پژمرید
همه تیغ و جوشن فرو ریختند
زبانها به لابه برانگیختند
سپهدار قارن ببخشودشان
از این بیش کُشتن نفرمودشان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۱ - حرکت کوش و سپاه از آمل برای پیگار با سیاهان مازندران
از آمل روان گشت لشکر به راه
همی رفت یکی میل با کوش، شاه
وز آن جایگه راه موصل گرفت
بیابان و کهسار و منزل گرفت
فرستاد با نامه پنجه سوار
سوی شهر موصل بدان مرزدار
که ما را گذر بر تو آمد نخست
نباید که باشی تو در کار سست
علف ساز چندان که داری توان
که هست این سپاهی چو سیل روان
نباید که در راه تنگی بود
بدین مرز لشکر درنگی بود
چو آمد به موصل، بسی ساز دید
همان مرزبانی سزاوار دید
بدان مرزبانی درنگ آمدش
بسی ساز شاهان به چنگ آمدش
وز آن جا سوی مصر بنهاد روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز لشکر سواری فرستاد پیش
نبشته یکی نامه بی کمّ و بیش
که ما را همی شاه گندآواران
فرستد به پیگار مازندران
دو ساله علف ساز با خوردنی
فراز آر هر گونه آوردنی
که آن کشوری هست ویران شده
کنام پلنگان و شیران شده
نباید که تنگی کند لشکرم
چو از مرز آباد تو بگذرم
فرستاد هنگام بانگ خروس
بیامد شتابان به نزد کیوس
که در شهر بوصیر بودش نشست
همه ساله از بخت شادان و مست
چو فسطاط ناکرده بودند نوز
به بوصیر بودی بهار و تموز
چو نامه به فرزند نوشان رسید
ز فرمان او هیچ چاره ندید
فراز آورید آنچه بودش به شهر
دگر خواست از لشکر و شهر بهر
همه دشت پُر خوردنی کرده بود
که از شهر، وز کشور آورده بود
به راه جزیره همی راند کوش
همه لشکر گشن پولادپوش
چو از راه برخاست آوای کوس
پذیره شدش با بزرگان کیوس
چو چشمش برآمد برآن رزمساز
پیاده شدش پیش و بردش نماز
بترسید از آن هول و سختی دلش
گهر کهربا کرد گِرد گلش
چو کوش آن چنان دید بنواختش
بپرسید و بر باره بنشاختش
به فرسنگ بوصیر آمد فرود
به یک دست باغ و دگر دست رود
کیوس سرافراز را پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
بدو گفت کز ساز وز خوردنی
چه مایه فراز آمد آوردنی
چنین پاسخ آورد کای تاجور
از این آمدن دیر بودم خبر
خورش هست چندان که یک ساله شاه
ببخشد بر این نامبرده سپاه
دل کوش از آن نیکدل شاد شد
وز اندیشه ی لشکر آزاد شد
بدو گفت یک ساله داریم نیز
دو ساله نیازم نیاید به چیز
نباید فراوان زمین جز گیا
و گر هست کشور همه کیمیا
تو این خوردنی سر بسر بار کن
بر اشتر تو در کشور انبار کن
وزآن پس دگر هرچت آید به دست
به دست کسانت سوی مافرست
کیوس جهاندیده خواهش نمود
بر آن خواهش او را ستایش نمود
که ایدر بر آسای یکچندگاه
نپذرفت و برداشت یکسر سپاه
شتابان بیامد به شهر سماب
درخت و گیا دید و آب و تباب
که اکنون همی برقه خوانی به نام
یکی مرزبان اندر او شادکام
مر آن شهر و آن شاه با دستبرد
جهاندیده از حد مغرب شمرد
سراپرده زد کوش در مرغزار
پراگند هر جای مردان کار
کرا یافت آواره از شهر و جای
درم داد چندان که شد کدخدای
فرستاد هر کس سوی شهر خویش
چو از گنج بستد همی بهر خویش
به هر مرزبر کارداری گماشت
که هر کار داری یکی گنج داشت
بفرمود تا هر کرا یافتند
ز بیگانگی روی برتافتند
بدادند چندان که بایست چیز
سه ساله خراجش یله کرد نیز
از آن شهرها هفت بودند و پنج
که از بجّه و نوبه دیدند رنج
از ایشان یکی روبله کرد شهر
که گفتی که دارد ز فردوس بهر
دگر یونس و طَرفه و قیروان
مر آن هر سه را باغ و آب روان
بصیره دگر بیش و ناکور بود
که پیوسته از بجّه رنجور بود
زویله دگر بود و ماهی دگر
دگر شازده کشور نامور
دگر فاس و بجنک بودند و هوم
همه مرز پیوسته بامرز روم
کنون هوم را گر ندانی همی
جزیره ی بنی رعم خوانی همی
دگر شهر تاهرت و شهر مبات
گلاب آب و زعفرانش نبات
مر این شهرها را که کردیم یاد
همی داد هرگاه نوبی به باد
نبود اندر این کشور آباد جای
نه بر پای دیدند جایی سرای
مگر برقه کآن خوب و آباد بود
گریزنده را جای فریاد بود
ز مردم هرآن کس که بگذاشت جای
سوی اندلس رفت بی پرّ و پای
چو آگاه شد کوش، شد شادمان
که در اندلس یافت آن مردمان
قراطوس بود اندر آن شهر شاه
جوانی سرافراز با دستگاه
سپاهش فزونتر ز موران خُرد
وگر چون ستاره که نتوان شمرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۴ - آگاه ساختن فریدون از نامه ی قراطوس و گذشتن کوش از دریا
چو آمد بر کوش و نامه بداد
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
برآشفت سخت و پسایید دست
پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
هیونی برافگند نزدیک شاه
به نامه درون گفت کای پیشگاه
قراطوس گردن بپیچد همی
کنون رزم ما را بسیچد همی
چو آن نامه کردم به نزدیک شاه
ز دریا گذر خواست کردن سپاه
ازآن پس رسانم به شاه آگهی
اگر رنج بینم، اگر فرّهی
هیون رفت و او رفتن آغاز کرد
به دریا گذشتن بسی ساز کرد
نپنداشت هرگز قراطوس شاه
که او بگذراند به دریا سپاه
از این داستان هیچ با کش نبود
نه بر چشم او کوش چیزی نمود
به دو مه چهل پاره کشتی بساخت
به دریا بسی بادبان برفراخت
ز بازارگانان بسی ساخت نیز
بخواست و به مردم بینباشت چیز
نخستین گذر کرد با سی هزار
از ایران، وز چین گزیده سوار
پس از پس فرستاد کشتی سپاه
گذر کرد یکسر به نزدیک شاه
سراپرده برزد برآن پهن دشت
که دیده ز دیدار او خیره گشت
لب آب پیوسته بادامنش
سپاه اندر آمد به پیرامنش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۸۹ - نگه کردن فریدون و قارن در کار کوش
چو بنهاد پاسخ در آن پیشگاه
نگه کرد و برخواند دستور شاه
فریدون همه جُستنی باز جُست
یکایک بگفت آنچه دید او درست
از آن افسر و تخت زرّین اوی
وزآن بارگاه به آیین اوی
وزآن استواری آن جایگاه
وزآن کشور و ساز و چندان سپاه
فریدون فروماند از این گفت و گوی
سوی قارن پهلوان کرد روی
بدو گفت رو بازخوان آن سپاه
که با کوش رفتند از این بارگاه
شکیب از دل پهلوان دور شد
چو شاه جهاندار رنجور شد
چو ایشان بیایند لشکر کشم
مر آن دیو را جان ز تن برکشم
چو من خشت پولاد لرزان کنم
بدان دیو چهره بتر ز آن کنم
که کردم به چین اندر آورد و کین
که از پُشت اسبش زدم بر زمین
همی بود دیر اندر اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
همان دان که در کشور باختر
زمین و درختش نیاورد بر
مرآن مرز گیریم بیران هنوز
گذرگاه ببران و شیران هنوز
چو خود شاه دیگر ز فرمانبری
بکردند و خوار آید این داوری
ولیکن ازاو باز خواهم سپاه
مگر لختی آزرم دارم نگاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۳ - کوشش کوش برای نگهداشتن ایرانیان در سپاه خود
نبایست مرکوش را کآن سپاه
بدان ساز و آن مایه و دستگاه
از آن لشکر گشن بیرون شوند
بدان ساز نزد فریدون شوند
تنی چند را کز خرد مایه داشت
نهانی بدان نامداران گماشت
فراوان همی کشور و سیم و زر
بپذرفت و افسون نشد کارگر
یکی نامور بود مردان به نام
به زور و به مردی رسیده به کام
جوانی سرافراز وز تخم جم
سرافراز سلکت ورا بود عم
ز قارن همه ساله بودیش رشک
ز کینش شب و روز راندی سرشک
یکی دیو دان رشک را تیره رنگ
شب و روز با پاک یزدان به جنگ
به ایران چو دیدی که قارن ز شاه
همی یافتی هر زمان پایگاه
دلش ریش گشتی از آن داوری
از آن پهلوانی وز آن سروری
همان قارن از وی پر از کین و درد
چه هنگام شادی چه گاه نبرد
چو مر کوش را داد خسرو سپاه
که او رزم را داند آیین و راه
بدین گفته او را ز ایران بکند
چنان با سپاهش به مغرب فگند
نه ایران بدی نام ایران زمین
خنیره همی خواندی مرد دین
به بخشش، چو ایران به ایرج فتاد
فریدون بدان نام ایران نهاد
به هنگام برگشتن از پیش کوش
به دل گفت مردان فولادپوش
که گر من به مرز خنیره شوم
ز قارن دگر باره خیره شوم
چو آهنگری را شوم زیردست
مرا بر سر خاک باید نشست
ور ایدر بباشم بنزدیک شاه
چو قارن شوم پهلوان سپاه
فرستاد در شب بنزدیک کوش
برادرش را با یکی تیره هوش
که شاها، تو دانی که چون من دگر
نبندد کسی گاه مردی کمر
به ایران ز تخم که دارم نژاد
چگونه ست ما را سرشت و نهاد
چو بر مهتران پایگاهم دهی
برِ خویشتن جایگاهم دهی
سپه دارم افزونتر از ده هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
هم ایدر بباشم برآرم سپاه
سپر کرده داریم جان پیش شاه
ز پیغام او سر برافراخت کوش
ز شادی تو گفتی برآمد به جوش
برادرش را اسب داد و ستام
همان تیغ هندی به زرّین نیام
فرستاد چندان بدو خواسته
همان تازی اسبان آراسته
بدان نامداران لشکرش نیز
فراوان فرستاد هرگونه چیز
شدند از جهان آن یلان بی نیاز
ز زرّین و سیمین و هرگونه ساز
دل از دیگران خوار و خرسند کرد
نویسندگان را همه بند کرد
به زندان و تنگی فرستادشان
سخنهای جنگی فرستادشان
که این نامداران ایران زمین
شما دور کردید از ایدر چنین
ز بس گفتن و نامه کردن به شاه
ز من دور گشت این نبرده سپاه