عبارات مورد جستجو در ۲۶۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۰
غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند
سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در
مسکین خر اگر جه بی تمیزست
جون بار همی‌برد عزیزست
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت
حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطر بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی
آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
نماند ستمکار بد روزگار
بماند برو لعنت پایدار
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۰
پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد گفت ای ملک به موجب خشمی که ترا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۷
نرنجم گر به بالینم مسیحا دیر می آید
که می داند بر بیمار از جان سیر می آید
هوس هم جوش عشق آمد، وه چه ظلم است این
که روباه مزور همعنان شیر می آیذ
شهنشاهی به ملک دلبری در ترکتاز آمد
... ز نور حسنش مهر و مه زیر می آید
نمکسایی کن ای عشق از برای زخم بیدردان
که زخم با نمک سود از دیم شمشیر می آید
منم آن مست ای عرفی، کز لب شیون تراز من
ترنم زود می رنجد، تبسم دیر می آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن ‌زخمی‌ که بر رویش نمکدان بشکند
می‌دمد از ابرویش‌ چینی‌ که‌ عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمی‌دارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم‌ کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بسته‌ایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ ‌اگر مرد است‌، جای شیشه‌، ‌سندان بشکند
لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بی‌مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بی‌مغز بیدل تا به‌کی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
هر چند که ظالمان همه جمع شوند
امید که یک ز یکدگر بر نخورند
سال اسد و ماه اسد شیر خدا
از بیشه برون آید و گرگان بدرند
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۴
هر کس که سرش نه در گریبان فناست
تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
زآنروی که تا فوق گریبان عدم
آمد شد سیل غم و سنگ بلاست
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در عدل و سیاست و جود پادشاه
روزی از روزها به وقت بهار
رفت محمود زاولی به شکار
دید زالی نشسته بر سرِ راه
رویش از دود ظلم گشته سیاه
بر تن از ظلم و جور پیراهن
از گریبان دریده تا دامن
هر زمان گفتی ای ملک فریاد
چیست این ظلم و چیست این بیداد
چاوشی رفتا تا کند دورش
دید از دور شاه و دستورش
راند محمود اسب را برِ زال
تا همی باز پرسد آن احوال
کاین چه آشوب و بانگ و فریادست
باز گو کز که بر تو بیدادست
گنده پیر ضعیف تیره روان
آب حسرت ز دیده کرد روان
گفت زالی ضعیف و درویشم
کس نیازارد از کم و بیشم
پسری دارم و دو دختر خُرد
پدر هر سه شد دو سال که مرد
از غم نان و جامهٔ ایشان
می‌دوم بر طریق درویشان
خوشه چینم به وقت کِشت و درو
ارزن و باقلی و گندم و جو
سال تا سال از آن بُوَد نانم
تا نگویی که من تن‌آسانم
بر من از چیست جور تو پیدا
آخر امروز را بُوَد فردا
چند از این ظلم و رعیت آزردن
مال و ملک یتیمگان خوردن
بودم اندر دهی مهی مزدور
از برای یکی سبد انگور
دی سرِ ماه بود و من ز نشاط
بستدم مزد تا روم به رباط
پنج ترک آمد از قضا پیشم
خواند از ایشان یکی برِ خویشم
بگرفت آن سبد ز گردن من
من برآوردم از عنا شیون
دیگری آمد و زدم چوبی
تا زمن برنخیزد آشوبی
گفتم این کیست وین که شاید بود
کو برآورد از تن من دود
گفت جاندار شاه محمودست
زین جَزَع مر ترا چه مقصودست
بر خود و جان خود مخور زنهار
راه را پیش گیر و بانگ مدار
من ز گفتار وی بترسیدم
راه اشکار تو بپرسیدم
به سرِ راه تو دویدم تفت
از من آرام و صبر جمله برفت
من ترا حال خویش کردم درس
از دعای من ضعیف بترس
گر نیابم ز نزد تو من داد
در سحر نزد او کنم فریاد
آه مظلوم در سحر بیقین
بتر از تیر و ناوک و زوبین
در سحرگه دعای مظلومان
نالهٔ زار و آه محرومان
بشکند شیر شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن
آنچه در نیم شب کند زالی
نکند چون تو خسروی سالی
گر تو انصاف من نخواهی داد
روزی از ملک خود نباشی شاد
این چه بیرسمی و ستمگاریست
وین چه فرعونی و چه جبّاریست
گرت در ملک عادلی بودی
باد کاهی ز من نبربودی
آخر از حشر یاد باید کرد
شاه را عدل و داد باید کرد
تخت سلطان چه تو بسی دیده‌ست
داد و بیداد هرکس اشنیده‌ست
بگذرد دور عمر تو ناگاه
بر سرِ دیگری نهند کلاه
خورد او مال و تو حساب دهی
اندر آن روز چون جواب دهی
اندر آن روز کی رسد فریاد
مر ترا هیچ بنده و آزاد
ماند محمود زاولی حیران
اندر آن گنده پیر چیره زبان
زار زار از حدیث او بگریست
گفت ما را چنین چه باید زیست
تا نیارد که از رزی انگور
سوی خانه برد زنی مزدور
روز حشر آخر این بپرسندم
بنگر از جهل من چه خرسندم
ملک اگر هست یا نه این چه غمست
بر من این غم ز نام من ستمست
خصم من گر همین زن پیرست
در قیامت مرا چه تدبیرست
زن نگردد اگر ز من خشنود
در قیامت چه زار خواهد بود
گفت آخر نگر کیند ایشان
که نمایند رنج درویشان
زال را پیش خواند و گفت بگوی
آنچه باید ترا مراد بجوی
زار بگریست زال و گفت ای شاه
گرچه دستم ز مال شد کوتاه
به خدا ار به من دهی صد گنج
برنخیزد ز جان من این رنج
خسرو از بهر عدل باید و داد
ورنه هرکس ز پشت آدم زاد
تا چه باید که چون تو باشی شاه
بادی از پیش من رباید کاه
خورد سوگند شهریار جهان
به خدا و پیمبر و قرآن
گفت هر پنج را برآویزم
اسب از اینجای پس برانگیزم
زود هر پنج را بیاوردند
حلقشان سوی ریسمان بردند
هریکی را به گوشه‌ای آویخت
لشکر از دیدگان همی خون ریخت
زال را گفت هان شدی خشنود
از تو بر رهزنان نصیب این بود
باغی از خاص خود بدو بخشید
تا ازو جود و عدل هردو بدید
خسرو کامران چنین باید
تا ازو ملک و دین برآساید
هرکه در ملک و دین چنین باشد
درخور حمد و آفرین باشد
دست انصاف تا تو بگشادی
این جهان بست کلّهٔ شادی
گر تو نیکی کنی جزا یابی
در جهان جاودان بقا یابی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - غضب شاه
مانده‌ام در شکنج رنج و تعب
زبن بلا وارهان مرا یارب
دلم آمد درین خرابه به جان
جانم آمد درین مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شده‌ام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
وای دردا و حسرتاکه نگشت
زندگی صرف مطعم و مشرب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نمود چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچه مکتب
بخت بدبین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
من کیم‌، چیستم‌، تنی لاغر
ناتوان تر ز تارهای قصب
کیست گنجشک تا عقاب دلیر
به تعصب بر او زند مخلب
نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک
نه رئیس لرم نه شیخ عرب
کیستم‌، شاعری قصیده‌ سرای
چیستم‌؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندرین زندان
درد باید کشید و گرم و کرب
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، در شده مثقب
تنگنایی سه گام در سه به ‌دست
خوابگاهی دو گام درد و وجب
روز، محروم دیدن خورشید
شام‌، ممنوع رؤیتِ کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پاره‌ای ز آسمان به‌ روز و به‌ شب
شب نه‌بینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش
گنده جایی چو آغل ثعلب
چون یکی خنب اوفتاده ستان
همچو آهن بر او دری زخشب
پس‌ پشتش ‌یکی عفن مبرز
مرده ریک هزار دزد جلب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت‌ عجب
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه
شریر، قاضی و رهزن‌، امین و دزد، عسس‌!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس‌؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس‌!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس‌!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس‌!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستاده‌اند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه‌، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمن‌ترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایت‌هاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس‌، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجه‌ها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سال‌ها پس از آن‌، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم‌، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ‌نفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ‌، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*‌
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۴ - خون ناحق‌!
باد صبا خوش است شهیدان رشت را
از ماجرای قاتل ایشان خبرکند
این بیت را که از اثر طبع دیگریست
بر قبرشان نثار چو عقد گهرکند
«‌دیدی که خون ناحق پروانه شمع را»
«‌چندان امان نداد که شب را سحرکند»
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت محمود غزنوی
شد چو محمود غزنوی سوی ری
مردم ری شدند تابع وی
شهر بی‌جنگ وکینه شد تسلیم
زان که بودند مردمان حکیم
لیک شه دارها بپا فرمود
بر حکیمان ری جفا فرمود
بر در ری دویست دار افراشت
کرد بر دار هرکه نامی داشت
وز حکیمان و از خردمندان
کرد خلقی عظیم در زندان
همه در قلعه‌ها هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
«‌فرخی‌» فتح ری به‌نظم آورد
در رهش فرش تهنیت گسترد
وز سخن‌های «‌فرخی‌» پیداست
کاین جفاهای بی‌عدد زکجاست
مردم رازی و عراقی را
بجز اقلیم شرق باقی را
قرمطیشان گهی نهاده لقب
گاه بی‌دین وگاه بد مذهب
همه را خوانده مستحق دمار
لایق تیغ تیز و درخور دار
بد در آن سال مرگ زاینده
میر غزنی عظیم نالنده
مرض سل گرفته حلقومش
کرده از خورد و خفت محرومش
با چنان دردهای بی‌درمان
داد بر قتل عالمی فرمان
درد خود را ز کینه درمان یافت
پس به ‌غزنی رسید و فرمان یافت
داشت در سینه کین دیرینه
دیر پاید چوکهنه شد کینه
خواست زان قتل عام، قرب خدای
وای ازین قربه الی الله وای
کینهٔ زردهشتی و شمنی
شد مبدل به شیعی و سنی
«‌سه سبدگل‌» کتاب بودا بود
زآن زردشتیان «‌اوستا» بود
«‌سه سبد گل‌» میان ناصبیان
گشت بوبکر و عمّر و عثمان
نیز نزدیک شیعه شد، حیدر
بدل زردهشت پیغمبر
همچو زردشت کز خراسان‌خاست
کار شیعی شد از خراسان راست
بود بومسلم خراسانی
یکی از شیعیان ایرانی
چون که بد شیعه احمد سفاح
کرد خون بنی‌امیه مباح
مام مامون هم از خراسان بود
از دهاقین گوزکانان بود
خون مامون به سوی مام کشید
در خراسان‌، از آن مقام گزید
در خراسان چو بود شیعه فزون
شد هوادار شیعیان مأمون
جانشین ساخت پور موسی را
کرد رایج شعار خضرا را
از خراسانیان حمایت یافت
جای بر مسند خلافت یافت
چون‌ به ‌شاهی‌ رسید و گشت قوی
کرد تروبج مذهب علوی
باز چون مهد شیعه گشت عراق
کیش سنت به شرق کرد اشراق
سر بسر مردمان آن اقلیم
همچو زردشتیان عهد قدیم
که گزیدند از لجاج و خری
«‌سبد گل‌» به سرو کاشمری
متعصب شدند در سنت
جسته از قتل شیعیان جنت
غارت شیعیان ایران را
بنهاده لقب جهاد و غزا
لیک افغان چراست تلخ و ترش
کی برادر شود برادرکش‌؟‌!
در زمان ملوک ترکستان
بودی این کینه را مگر عنوان
بخت بد بین که قوم افغانی
کآمدند از نژاد ایرانی
مردم غزنه و تخارستان
وآن گروه نجیب پارس‌زبان
قتل شیعی ثواب دانستند
قتل کردند تا توانستند
آنچه محمود غزنوی در ری
کرد بیداد و گفته شد در وی
میر محمود غلجه بدتر از آن
کرد با مردمان اصفاهان
وین عجب‌تر که فاضلی نحریر
کرده تاربخ قوم را تحریر
گفته در سالنامهٔ کابل
ماجرای هجوم قوم مغل
نام آن را درست بنهادست
ظلم و وحشیگری قلمدادست
لیک‌ از آن ‌پس‌ به صفحه‌ای معدود
کرده تمجید از اشرف و محمود
هرکه محمود غزنوی دارد
کی به محمود غلجه روی آرد
میرکز هرج و مرج گشت امیر
میریش‌ را بسی‌ بزرگ مگیر
میرکش پیشه قتل و وبرانیست
آفت مزرع مسلمانیست
میر گردنکش کله‌بردار
سرش بر نیزه باد و تن بر دار
میر باید جهان کند آباد
وطن از میر، تازه باید و شاد
میرکآمد وسیلهٔ تدمیر
او چه میری است؟ مرده باد آن میر
پسر ویس را بتی دانند
میر محمود غازیش خوانند
حیف باشد سفیه سودایی
قهرمان نژاد آریایی
هرکه را شیر هندخوار بود
با سک غلجه‌اش چه کار بود
وان که را هست احمد ابدال
چه تفاخر به اشرف محتال
وان که‌راچون «‌وزیرفتح‌‌»‌سریست‌
ننگ باشد گرش سر دگریست
وان که دارد سوار چون ایوب‌
مدح دزدان کند نباشد خوب
بتر از جمله آن سفیه عنود
که رساند نژادشان به یهود
قوم افغان یهود خو نبود
این خطا قابل عفو نبود
نبود جز جهود نسل جهود
سامی و آرم‌بان به هم که شنود
نیست اندر زبان پختانی‌
اثری از لسان عبرانی
نیست جز نام تنگهٔ خیبر
از یهودی در آن حدود اثر
حیف باشد نژاد مزدایی
نسبت خود کند به یهوایی
جاهلانی که صاحب غرضند
زمره فی قلوبهم مرضند
این اباطیل ناروا سازند
تا ملل را ز هم جدا سازند
عالمانند دایهٔ کشور
از جهالت وقایع کشور
دایه گر طفل را کند اغوا
هست مسئول نزد بار خدا
نه همین دایگی نمی‌دانند
حق همسایگی نمی‌دانند
تا قلم هست درکف جهال
نشود کم ز دهر جنگ و جدال
گشت این بهر جاهلان اسباب
عالم و دین و علم کشت خراب
به صفاهان فتادم از زندان
گفتم این شعرها در اصفاهان
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت پیشوای سمرقند
در سمرقند پیشوایی بود
خلق را حجت خدایی بود
وندرآن شهر بود سرهنگی
شحنه‌ای‌، ظالمی‌، قوی‌چنگی
به ستم خلق پیشه‌ور افشرد
پیشه‌ور شکوه پیشوا را برد
گفت شیخا برس به احوالم
زبن ستم کاره واستان مالم
پیشوا بس نبود با سرهنگ
گفت با دادخواه از دل تنگ
صبرکن تا خدا کند کاری
مر مرا دردسر مده باری
گفت با اشک تفته و دم سرد
چون تویی سر، کجا بریم این‌درد
سر نه‌تنها به‌تاج‌درخرداست
گاهگاهی هم از در درد است
هرکرا بر سران سری باید
در سرش درد سروری باید
مهتری سر بسر خطر باشد
غم و تیمار و دردسر باشد
شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ
تا مر آن گله را رهاند زگرک
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
مرع سحر (در دستگاه ماهور)
بند اول
مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زبر و زبر کن
بلبل پربسته زکنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وزنفسی عرصه این خاک توده را
پرشرر کن
ظلم ظالم‌، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحرکن
*‌
نوبهار است‌، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم ننگ وتار است
شعله فکن درقفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب‌عاشق نگه‌، ای‌تازه گل‌! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل‌، شرح هجران مختصر مختصر مختصر کن!
بند دوم
عمرحقیقت به سرشد
عهد و وفا بی‌سپر شد
نالهٔ عاشق‌، ناز معشوق
هردو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک‌، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
*
ای دل تنگ ناله سرکن
از قوی دستان حذر کن
از مساوات صرف نظرکن
ساقی گلچهره بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله برآر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینهٔ من‌، پر شرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر پرشرر پرشرر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
در فشار دل، سر دست نگارین ظالم است
در هلاک بیگناهان تیغ خونین ظالم است
گر چه از زنگار خط تیغ نگاهش کند شد
همچنان مژگان آن غارتگر دین ظالم است
مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن
پنجه مژگان دراز و خواب سنگین ظالم است
می کند دست حمایت ناتوانان را قوی
جرم رخسارست اگر آن زلف پرچین ظالم است
کوته اندیشی که سازد دست منسوبان دراز
در حقیقت نیست یک ظالم، که چندین ظالم است
کلک صائب بی زبان در عرض حال افتاده است
ورنه در صید معانی همچو شاهین ظالم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۹
هربلبلی که زمزمه بنیاد می کند
اول مرابه برگ گلی یاد می کند
از درد رو متاب که یک قطره خون گرم
دردل هزار میکده ایجاد می کند
آهی که زیر لب شکند دردمند عشق
در سینه کار تیشه فولاد می کند
این ظلم دیگرست که عاشق شکار من
چون مرغ پر شکسته شد آزاد می کند
در ناف حسن سعی شود مشک عاقبت
خونی که صید دردل صیاد می کند
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
ایام خط تلافی بیداد می کند
عاجز چو سبزه ته سنگ است دردلت
آهم که ریشه در دل فولاد می کند
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
هر کس که در شکست من امداد می کند
رنگی که از خزان خجالت شکسته شد
بر چهره کار سیلی استاد می کند
پیوسته سرخ رو بود از پاک گوهری
هر کس که چون شراب دلی شاد می کند
از پیچ وتاب اهل سخن صائب آگه است
چون سرو هر که مصرعی ایجاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۸
آزاده چون مسیح بر افلاک می رود
این منزل از کسی است که چالاک می رود
بیدرد را چو مار گزد سایه کمند
عاشق به چشم حلقه فتراک می رود
در مشرب پیاله کشان نیست سرکشی
بر هر طرف که می کشیش تاک می رود
بخت سیاه صیقل ارباب بینش است
از سیر گلخن آینه ها پاک می رود
راه ستمگران ز خس و خار پاک نسیت
آتش همیشه بر سر خاشاک می رود
ما را نظر یه جامه و دستار پاک نیست
اینجا سخن ز چشم ودل پاک می رود
بی پرده گردد آن که درد پرده کسان
نباش بی کفن به ته خاک می رود
صائب به خنده هر که درین باغ لب گشود
چون گل به خاک با دل صد چاک می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۲
دل از تردد وخاطر ز انقلاب برآید
اگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآید
مگر کند عرق شرم پاک نامه ما را
وگر نه کیست که از عهده حساب برآید
رسد به ظالم دیگر همان ذخیره ظالم
نصیب تیر شود پر چو از عقاب برآید
ز ماهتاب کند شیر مست روی زمین را
شب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآید
نبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامت
ز آتشی که ملایم بود کباب برآید
همیشه از نگه گرم عاشق است بر آتش
چگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآید
فغان که آتش بی زینهار چهره ساقی
امان نداد که دود از دل کباب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۹
کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟