عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۱
اگر چه دردلم از ترکش است افزون تیر
همان به شست تو خمیازه می کشم چون تیر
به بال عاریه دارم طمع ز ساده دلی
که از سپهر مقوس برون جهم چون تیر
کند جلای وطن سرخ روی مردان را
که در کمان نکند روی خویش گلگون تیر
نمی شود دو جهان سنگ ره خداجو را
کز این دو خانه به یکبار می جهد چون تیر
مکن به حرف بزرگان زبان طعن دراز
ز عقل نیست فکندن به سوی گردون تیر
به لب ز سینه به تدریج می رسد آهم
به یک نفس نکند قطع بر مجنون تیر
چو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟
به صید کشته، زترکش میار بیرون تیر
به خاک و خون سفرش منتهی شود صائب
به بال عاریه هر کس سفر کند چون تیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۲
چشم می پوشم نظر بر روی جانان می کنم
در وصال از دوربینی مشق هجران می کنم
دیده افسردگان گرمی ز آتش می برد
داغ را در رخنه های سینه پنهان می کنم
پنبه صبح وطن داغ مرا ناسور کرد
مرهم از خاکستر شام غریبان می کنم
حق آبی هرکه را بر من چشم من است
در کنار نیل یاد چاه کنعان می کنم
ذره ام اما زمن خورشید باشد در حساب
مورم اما حرف در کار سلیمان می کنم
سر بر آرند از گریبان در تماشا خلق و من
می برم سر در گریبان سیر بستان می کنم
اصفهان تا چند صائب سرمه در کارم کند
زین زمین حرف دشمن رو به کاشان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۶
ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۳
هزاران معنی پیچیده در زلف سخن دارم
سر زلف سخن بی چشم زخم امروز من دارم
سراپا جوهرم چون تیشه در شیرین زبانیها
عجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارم
عجب نبود شود گر تنگ شکر پرده گوشم
که من در خانه خود طوطی شکرشکن دارم
ز دل آرام می جویم، بخند ای یأس بر رویم
که چشم سازگاری من ز خار پیرهن دارم
مرا چون حلقه در بیرون در تا چند بگذاری
لب حرف آفرینی در خور آن انجمن دارم
نشاط غربت از دل کی برد حب وطن بیرون
به تخت مصرم اما جای در بیت الحزن دارم
بخند ای آفتاب از شهرت از پیشانی بختم
که من از شام غربت روی در صبح وطن دارم
سر کلک گهربار به هر صیدی فرو ناید
من این مشکین خدنگ از بهر آهوی ختن دارم
عقیق خاتم شاهم، یمن زندان بود بر من
دل غربت پرستم، جنگ با حب الوطن دارم
مگر امروز مهر از مشرق مغرب برون آمد
که با خورشید رویی جای در یک پیرهن دارم
مگر از ابر ظلمت کوکب بختم برون آمد
که امشب کرم شب تابی در آغوش لگن دارم
لباس لفظ را من تار و پود تازگی دادم
ز فکر تازه حق بسیار بر اهل سخن دارم
ز خاک پاک تبریزست صائب مولد پاکم
از آن با عشقباز شمس تبریزی سخن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۸
بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۴
ما همچو غنچه سر به گریبان کشیده ایم
گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم
خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم
شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم
رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم
از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم
خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم
تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم
ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - مدح سیف الدوله محمود
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
بر چرخ فتاده نور ایران ملکست
واندر هر دل سرور ایران ملکست
شادی همه از حضور ایران ملکست
بفزا به طرب که سور ایران ملکست
رهی معیری : چند قطعه
عشق وطن
سیل آشوب، روان گشت به کاشانه ما
سوخت از آتش بیدادگری خانه ما
آه از آن سودپرستان که ز بی انصافی
طلب گنج نمایند ز ویرانه ما
نارفیقان، عوض مزد به ما زجر دهند
گرچه خم گشت ز بار رفقا! شانه ما
دوست خون دل ما خورد به جای می ناب
در عوض زهر بلا ریخت به پیمانه ما
در ره عشق وطن از سر و جان خاسته ایم
تا در این ره چه کند همت مردانه ما
شرف خانه خود گر تو و من حفظ کنیم
نشود خانه بیگانه شرف خانه ما
قد علم کن به سرافرازی و مردی چون شیر
ورنه عشرتکده خرس شود لانه ما
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۹
اگر چه نرگسدانها ز سیم وزر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسستان به
بغربت اندر اگر سیم و زر فراوانست
هنوز هم وطن خویش و بیت احزان به
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - وله ایضا
بغربت اندر اگر صد هزار سیم و زرست
هنوز از آن وطن خویش بیت احزان به
اگر چه نرگسدانها ز سیم و زر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسشان به
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۷ - دل هوس سبزه و صحرا ندارد
به‌نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلی‌شاه به‌تحریک روس‌ها وارد گموش‌تپه شده بوده است.
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل...الخ
دلی دیوانه کردی...الخ
چه ظلم ها...الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۳
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
گذشت فصل گل و رغبت چمن باقی‌ست
وداع کرد شراب و خمار من باقی‌ست
برای جیب دریدن عزیز دارم دست
اگرچه پیرهنم پاره شد کفن باقی‌ست
ترا گمان که سخن شد تمام و نشنیدی
سخن نمی‌شنوی ورنه صد سخن باقی‌ست
کفایت است دلیل بقای ناز و نیاز
فسانه‌ای که ز شیرین و کوه‌کن باقی‌ست
شکست جام و حریفان شدند و مرد چراغ
ز سادگی دل من خوش که انجمن باقی‌ست
اگر روی به سفر غربت است و غم قدسی
وگر سفر نکنی محنت وطن باقی‌ست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
خاک پایت دوست دارد روی من
نیست عیب ای دوستان حب الوطن
خاک گشتم این سخن چندان رقیب
در دهن داری که خاکت در دهن
آرزوی ماست زلفت بشکنش
در جهان یک آرزوی ما شکن
گفته دیگر نسوزم جان تو
جان من دیگر چه باشد سوختن
کاری برای من خسم تو آنشی چند انتظار
در دل من ز انتظار آتش مزن
ای رفیب ار چشمم از سر بر کنی
چشم ازو گر بر کنم چشمم بکن
عقل و دل گفتم که دزدید از کمال
زیر لب خندان چه دانم گفت من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مزار فیض بخش ماست گلگشت چمن ما را
رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی
اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم
جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی
چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را
حزین امّید می باشد به این عجزی که می بینی
نگاهی از سیه چشمان صحرای ختن ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۸
دارم گل زخمی به جگر تازه و تر، های
ای دل، بزن از سینه صفیری به اثر، های
بر بوم و برم تاخته سیلاب حوادث
از خانه خرابان توام، های هنر، های
آرام وطن گر سفری شد، عجبی نیست
ما را که چو دل، رفته عزیزی به سفر، های
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
خط سبز از رخت چون سر زند جان می‌کند پیدا
برای زندگی خضر آب حیوان می‌کند پیدا
وطن در کنج لب می‌باشد اکثر خال مشگین را
برای خویش طوطی شکرستان می‌کند پیدا
جنونم برده از راهی که زنگش می‌توان بستن
هما گر استخوانم در بیابان می‌کند پیدا
دلش آیینه زار عکس مهر و ماه می‌گردد
کسی کو مهر او در سینه پنهان می‌کند پیدا
ز لذت تا قیامت جای تیغش می‌مکد لب را
دلی کز غمزه‌اش زهم نمایان می‌کند پیدا
زحق قصاب مگذر می‌‌توان خواندن فلاطونش
برای درد عاشق هر که درمان می کند پیدا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
بهر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
زشوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که روهم گر به راه آرم نمی بینم مقابل را
چمن را غنچه ی نشکفته بسیارست، می ترسم
که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
اسیر هندم و زین رفتن بی جا پشیمانم
کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
اگرچه هند گردابست امان از وی نمی خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را
به امید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را
به ایران می رود نالان کلیم از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت
پردلی کاری نمی سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت
سهل باشد مملکت گیری بامداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت
تا نگاه افکنده ای تسخیر شهری کرده ای
همچو بوی گل که تا برخواست بستان را گرفت
در کنار آفتاب افتاده دایم تیره روز
دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت
موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت
چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت
کام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت
گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت