عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
ای باده ز خون من به جامت
این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها
در آرزوی شکنج دامت
بالای بلند خوش خرامان
افتادهٔ شیوهٔ خرامت
ماه فلکش ز چشم افتاد
دید آنکه چو مه به طرف بامت
نالم که برد بر تو نامم
آن کس که ز من شنید نامت
هر کس به غلامی تو نازد
هاتف به غلامی غلامت
این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها
در آرزوی شکنج دامت
بالای بلند خوش خرامان
افتادهٔ شیوهٔ خرامت
ماه فلکش ز چشم افتاد
دید آنکه چو مه به طرف بامت
نالم که برد بر تو نامم
آن کس که ز من شنید نامت
هر کس به غلامی تو نازد
هاتف به غلامی غلامت
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
تو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است
نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
که آفت دل و صبر و قرار مجنون است
ز مور کمترم و میکشم به قوت عشق
به دوش باری، کز حد پیل افزون است
ز من بریدی اگر مهر بیسبب دانم
که این نه کار تو این کار ، کار گردون است
اگر به قامت موزون کشد دل هاتف
نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
تو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است
نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
که آفت دل و صبر و قرار مجنون است
ز مور کمترم و میکشم به قوت عشق
به دوش باری، کز حد پیل افزون است
ز من بریدی اگر مهر بیسبب دانم
که این نه کار تو این کار ، کار گردون است
اگر به قامت موزون کشد دل هاتف
نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست
رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
جان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دست
دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست
کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
جان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دست
دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست
کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز
در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز
روزم سیه است از غم هجران بود آیا
چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز
در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند
آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز
گردون ستمگر کند این کار که باشد؟
یاری به مراد دل یاری نه و هرگز
در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است
جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز
در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز
روزم سیه است از غم هجران بود آیا
چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز
در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند
آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز
گردون ستمگر کند این کار که باشد؟
یاری به مراد دل یاری نه و هرگز
در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است
جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس
گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس
گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس
خزان چو بگذرد از پی بهار میآید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس
به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس
گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس
گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس
خزان چو بگذرد از پی بهار میآید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس
به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
غم عشق نکویان چون کند در سینهای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم
چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم
نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو
ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم
منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان
به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم
منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم
زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم
به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر
به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم
ندیدم زان گل بیخار جز مهر و وفا اما
ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم
سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی
ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم
چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم
نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو
ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم
منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان
به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم
منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم
زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم
به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر
به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم
ندیدم زان گل بیخار جز مهر و وفا اما
ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم
سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی
ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانم
آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم
اغیار راست نازت، عشاق را عتابت
محروم من که از تو نه این رسد نه آنم
مرغ اسیرم اما دارم درین اسیری
آسایشی که رفته است از خاطر آشیانم
نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ
از فکر نوبهار و اندیشهٔ خزانم
زنهار بعد مردن فرسوده چون شود تن
پیش سگان کویش ریزند استخوانم
آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم
اغیار راست نازت، عشاق را عتابت
محروم من که از تو نه این رسد نه آنم
مرغ اسیرم اما دارم درین اسیری
آسایشی که رفته است از خاطر آشیانم
نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ
از فکر نوبهار و اندیشهٔ خزانم
زنهار بعد مردن فرسوده چون شود تن
پیش سگان کویش ریزند استخوانم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی
چسان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی
کشد آن چه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی
چسان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی
کشد آن چه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
دارم از آسمان زنگاری
زخمها بر دل و همه کاری
با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دلآزاری
که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری
گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری
نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری
صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری
شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری
سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبکباری
دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری
غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری
نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری
غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مهطلعتان فرخاری
در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری
کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری
غمزهشان را نه شوق خونریزی
طرهشان را نه میل طراری
زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهرههای گلناری
سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری
همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری
چه فتادت که نام ما نبری
چه شد آخر که یاد ما ناری
شکر کز دام عشق آزادی
جستی و رستی از گرفتاری
نیست گر نغز دلبری که در آن
داستانهای نغز بگذاری
ور کریمی نه سربلند و جواد
که به مدحش سری فرود آری
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
نیست یک تن در این زمان باری
که به او تا جمال بنمائی
از رخ ما نقاب برداری
سرد هنگامهای که یوسف را
نکند هیچکس خریداری
گفتم ای شاهدان گل رخسار
که نبینید زرد رخساری
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
به شما باشدش سزاواری
جز صباحی که در سخن او راست
رتبهٔ سروری و سالاری
چاکر اوست جان خاقانی
بنده او روان مختاری
به گهر ز انوری بود انور
آری این نوری است و آن ناری
نیست موسی و معجز قلمش
کرده باطل رسوم سحاری
نیست عیسی و گشته از نفسش
روح در قالب سخن ساری
سخنش دارویی که میبخشد
گاه مستی و گاه هشیاری
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
مظهر لطف حضرت باری
از زبان و دل تو گوهرناب
ریزد و خیزد این و آن آری
بحر عمان و ابر نیسانند
در گهرزایی و گهرباری
ابلق سرکش سخن داده
زیر ران تو تن به رهواری
لب گشودی زدند عطاران
مهر بر نافههای تاتاری
باد هر جا برد ز کوی تو خاک
بگشاید دکان عطاری
آفرین بر بنان و خامهٔ تو
که از آنها چها پدید آری
چار انگشت نی تعالیالله
به دو انگشت خود نگهداری
در یکی لحظه بر یکی صفحه
صد هزاران نگار بنگاری
ای وفاپیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
گر ز گردون شکایتی کردم
از جگرریشی و دلافکاری
نه ز کمظرفی است و کمتابی
نه ز بیبرگی است و بیباری
در حق هاتف این گمان نبری
این سخن را فسانه نشماری
خون دل میچکد ازین نامه
گر به دست اندکی بیفشاری
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
گردش این محیط پرگاری
درد و داغی کزوست بر دل من
شرح آن کی توان ز بسیاری
یکی از دردهای من این است
که سپهرم ز واژگونکاری
داده شغل طبابت و زین کار
چاکران مراست بیزاری
من که عار آیدم ز جالینوس
کندم گر به خانه پاکاری
فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان بازاری
رسد از طعنشان به من گاهی
دل خراشی کهن جگرخواری
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
زاغ دشتی به کبک کهساری
من و این شغل دون و آن شرکا
با همه ساختم به ناچاری
چیست سودم ازین عمل دانی
از عزیزان تحمل خواری
در مرض خواجگان ز من خواهند
هم مداوا و هم پرستاری
صد ره از غصه من شوم بیمار
تا یکیشان رهد ز بیماری
چون شفا یافت به که باز او را
چشم پوشی و مرده انگاری
که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی رسد به بیطاری
هم ز بیطارش نباشد سود
جز پهین خران پرواری
تا زند خنده برق نیسانی
تا کند گریه ابر آزاری
دوستانت به خنده و شادی
دشمنانت به گریه و زاری
زخمها بر دل و همه کاری
با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دلآزاری
که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری
گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری
نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری
صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری
شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری
سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبکباری
دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری
غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری
نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری
غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مهطلعتان فرخاری
در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری
کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری
غمزهشان را نه شوق خونریزی
طرهشان را نه میل طراری
زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهرههای گلناری
سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری
همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری
چه فتادت که نام ما نبری
چه شد آخر که یاد ما ناری
شکر کز دام عشق آزادی
جستی و رستی از گرفتاری
نیست گر نغز دلبری که در آن
داستانهای نغز بگذاری
ور کریمی نه سربلند و جواد
که به مدحش سری فرود آری
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
نیست یک تن در این زمان باری
که به او تا جمال بنمائی
از رخ ما نقاب برداری
سرد هنگامهای که یوسف را
نکند هیچکس خریداری
گفتم ای شاهدان گل رخسار
که نبینید زرد رخساری
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
به شما باشدش سزاواری
جز صباحی که در سخن او راست
رتبهٔ سروری و سالاری
چاکر اوست جان خاقانی
بنده او روان مختاری
به گهر ز انوری بود انور
آری این نوری است و آن ناری
نیست موسی و معجز قلمش
کرده باطل رسوم سحاری
نیست عیسی و گشته از نفسش
روح در قالب سخن ساری
سخنش دارویی که میبخشد
گاه مستی و گاه هشیاری
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
مظهر لطف حضرت باری
از زبان و دل تو گوهرناب
ریزد و خیزد این و آن آری
بحر عمان و ابر نیسانند
در گهرزایی و گهرباری
ابلق سرکش سخن داده
زیر ران تو تن به رهواری
لب گشودی زدند عطاران
مهر بر نافههای تاتاری
باد هر جا برد ز کوی تو خاک
بگشاید دکان عطاری
آفرین بر بنان و خامهٔ تو
که از آنها چها پدید آری
چار انگشت نی تعالیالله
به دو انگشت خود نگهداری
در یکی لحظه بر یکی صفحه
صد هزاران نگار بنگاری
ای وفاپیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
گر ز گردون شکایتی کردم
از جگرریشی و دلافکاری
نه ز کمظرفی است و کمتابی
نه ز بیبرگی است و بیباری
در حق هاتف این گمان نبری
این سخن را فسانه نشماری
خون دل میچکد ازین نامه
گر به دست اندکی بیفشاری
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
گردش این محیط پرگاری
درد و داغی کزوست بر دل من
شرح آن کی توان ز بسیاری
یکی از دردهای من این است
که سپهرم ز واژگونکاری
داده شغل طبابت و زین کار
چاکران مراست بیزاری
من که عار آیدم ز جالینوس
کندم گر به خانه پاکاری
فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان بازاری
رسد از طعنشان به من گاهی
دل خراشی کهن جگرخواری
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
زاغ دشتی به کبک کهساری
من و این شغل دون و آن شرکا
با همه ساختم به ناچاری
چیست سودم ازین عمل دانی
از عزیزان تحمل خواری
در مرض خواجگان ز من خواهند
هم مداوا و هم پرستاری
صد ره از غصه من شوم بیمار
تا یکیشان رهد ز بیماری
چون شفا یافت به که باز او را
چشم پوشی و مرده انگاری
که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی رسد به بیطاری
هم ز بیطارش نباشد سود
جز پهین خران پرواری
تا زند خنده برق نیسانی
تا کند گریه ابر آزاری
دوستانت به خنده و شادی
دشمنانت به گریه و زاری
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۸
آه که از جور فلک شد به باد
تازه گل خرم باغ جهان
آه که بر خاک هلاک اوفتاد
سرو سهی قامت این بوستان
رفت محمدعلی آن تازه گل
در چمن دهر به باد خزان
حیف از آن گوهر یکتا که کرد
جا به دل خاک ازین خاکدان
حیف از آن کوکب رخشان که ساخت
دور سپهرش ز نظرها نهان
چون به جوانی ز جهان خراب
گشت روان سوی ریاض جنان
هاتف دلخسته که در ماتمش
داشت شب و روز خروش و فغان
گفت به تاریخ که سوی جنان
رفت محمدعلی نوجوان
تازه گل خرم باغ جهان
آه که بر خاک هلاک اوفتاد
سرو سهی قامت این بوستان
رفت محمدعلی آن تازه گل
در چمن دهر به باد خزان
حیف از آن گوهر یکتا که کرد
جا به دل خاک ازین خاکدان
حیف از آن کوکب رخشان که ساخت
دور سپهرش ز نظرها نهان
چون به جوانی ز جهان خراب
گشت روان سوی ریاض جنان
هاتف دلخسته که در ماتمش
داشت شب و روز خروش و فغان
گفت به تاریخ که سوی جنان
رفت محمدعلی نوجوان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۶
ساکن کنعان مهجوری خلیل
آن که چون یعقوب باشد ممتحن
وان که هست از تیشهٔ صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوه کن
آنکه هرگز جز حدیث درد عشق
برنیاید از لب او یک سخن
چون غم و درد نهانش کرده بود
فارغ از هر محفل و هر انجمن
داشت چون وحشی غزالان روز و شب
وحشت از پیر و جوان و مرد و زن
کرد پیدا بهر خود غمخانهای
آن گرفتار بلایا و محن
کرد معمور آن مصیبت خانه را
بهر اندوه و ملال خویشتن
کرد چون تعمیرش و آن غمکده
گشت نو از گردش چرخ کهن
کلک هاتف از پی تاریخ آن
زد رقم معمور شد بیت الحزن
آن که چون یعقوب باشد ممتحن
وان که هست از تیشهٔ صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوه کن
آنکه هرگز جز حدیث درد عشق
برنیاید از لب او یک سخن
چون غم و درد نهانش کرده بود
فارغ از هر محفل و هر انجمن
داشت چون وحشی غزالان روز و شب
وحشت از پیر و جوان و مرد و زن
کرد پیدا بهر خود غمخانهای
آن گرفتار بلایا و محن
کرد معمور آن مصیبت خانه را
بهر اندوه و ملال خویشتن
کرد چون تعمیرش و آن غمکده
گشت نو از گردش چرخ کهن
کلک هاتف از پی تاریخ آن
زد رقم معمور شد بیت الحزن
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۷
هزار افسوس کز بزم جهان ناگاه بیرون شد
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
رشحه : رشحه
از یک غزل
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل