عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۱ - رسیدن بانگ طلسمی نیم‌شب مهمان مسجد را
بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیک بخت
گفت چون ترسم؟ چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهل‌های تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بی‌دینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می‌پزد؟
چون که بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید؟
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بی‌یقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کی کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست زآوازان طلسم
زر همی‌ریزید هر سو قسم قسم
ریخت چندان زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد ازان برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون می‌کشید
دفن می‌کرد و همی آمد به زر
با جوال و توبره بار دگر
گنج‌ها بنهاد آن جان باز ازان
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر به خاطر آمده‌ست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفال‌ها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر ازان زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانه‌خو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسیٰ بود آن مسعودبخت
کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایت‌ها برو موفور بود
نار می‌پنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود می‌آیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود؟
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر می‌شود
این نه همچون شمع آتش‌ها بود
این نماید نور و سوزد یار را
وان به صورت ناز و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزنده‌یی
وان گه وصلت دل افروزنده‌یی
شکل شعله‌ی نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۷ - تفسیر این آیت کی ان تستفتحوا فقد جائکم الفتح ایه‌ای طاعنان می‌گفتید کی از ما و محمد علیه السلام آنک حق است فتح و نصرتش ده و این بدان می‌گفتید تا گمان آید کی شما طالب حق‌اید بی غرض اکنون محمد را نصرت دادیم تا صاحب حق را ببینید
از بتان و از خدا درخواستیم
که بکن ما را اگر ناراستیم
آن که حق و راست است از ما و او
نصرتش ده نصرت او را بجو
این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزیٰ و منات
که اگر حق است او پیداش کن
ور نباشد حق زبون ماش کن
چون که وا دیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود
این جواب ماست کانچه خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید
باز این اندیشه را از فکر خویش
کور می‌کردند و دفع از ذکر خویش
کین تفکرمان هم از ادبار رست
که صواب او شود در دل درست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسی را غالب آرد روزگار
ما هم از ایام بخت‌آور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم
باز گفتندی که گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و پست
زان که بخت نیک او را در شکست
داد صد شادی پنهان زیردست
کو به اشکسته نمی‌مانست هیچ
که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ
چون نشان مؤمنان مغلوبی است
لیک در اشکست مؤمن خوبی است
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانه‌ها پر گند گردد تا به سر
وقت واگشت حدیبیه به ذل
دولت انا فتحنا زد دهل
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۹ - تفسیر این خبر کی مصطفی علیه السلام فرمود لا تفضلونی علی یونس بن متی
گفت پیغامبر که معراج مرا
نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او نشیب
زان که قرب حق برون است از حساب
قرب نه بالا نه پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستن است
نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دور است و دیر
کارگاه و گنج حق در نیستی‌ست
غرهٔ هستی چه دانی نیست چیست؟
حاصل این اشکست ایشان ای کیا
می‌نماند هیچ با اشکست ما
آن چنان شادند در ذل و تلف
همچو ما در وقت اقبال و شرف
برگ بی‌برگی همه اقطاع اوست
فقر و خواریش افتخار است و علوست
آن یکی گفت ار چنان است آن ندید
چون بخندید او که ما را بسته دید؟
چون که او مبدل شده‌ست و شادی‌اش
نیست زین زندان و زین آزادی‌اش
پس به قهر دشمنان چون شاد شد
چون ازین فتح و ظفر پر باد شد؟
شاد شد جانش که بر شیران نر
یافت آسان نصرت و دست ظفر
پس بدانستیم کو آزاد نیست
جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست
ورنه چون خندد که اهل آن جهان
بر بد و نیک‌اند مشفق مهربان؟
این بمنگیدند در زیر زبان
آن اسیران با هم اندر بحث آن
تا موکل نشنود بر ما جهد
خود سخن در گوش آن سلطان برد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۱ - بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور
دزد قهرخواجه کرد و زر کشید
او بدان مشغول خود والی رسید
گر ز خواجه آن زمان بگریختی
کی برو والی حشر انگیختی؟
قاهری دزد مقهوریش بود
زان که قهر او سر او را ربود
غالبی بر خواجه دام او شود
تا رسد والی و بستاند قود
ای که تو بر خلق چیره گشته‌یی
در نبرد و غالبی آغشته‌یی
آن به قاصد منهزم کردستشان
تا تورا در حلقه می‌آرد کشان
هین عنان در کش پی این منهزم
در مران تا تو نگردی منخزم
چون کشانیدت بدین شیوه به دام
حمله بینی بعد ازان اندر زحام
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد؟
چون درین غالب شدن دید او فساد
تیزچشم آمد خرد بینای پیش
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش
گفت پیغامبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومت‌ها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش
در فره دادن شنیده در کمون
حکمت لولا رجال مومنون
دست‌کوتاهی ز کفار لعین
فرض شد بهر خلاص مؤمنین
قصهٔ عهد حدیبیه بخوان
کف ایدیکم تمامت زان بدان
نیز اندر غالبی هم خویش را
دید او مغلوب دام کبریا
زان نمی‌خندم من از زنجیرتان
که بکردم ناگهان شبگیرتان
زان همی‌خندم که با زنجیر و غل
می‌کشمتان سوی سروستان و گل
ای عجب کز آتش بی‌زینهار
بسته می‌آریمتان تا سبزه‌زار
از سوی دوزخ به زنجیر گران
می‌کشمتان تا بهشت جاودان
هر مقلد را درین ره نیک و بد
هم چنان بسته به حضرت می‌کشد
جمله در زنجیر بیم و ابتلا
می‌روند این ره به غیر اولیا
می‌کشند این راه را بیگاروار
جز کسانی واقف از اسرار کار
جهد کن تا نور تو رخشان شود
تا سلوک و خدمتت آسان شود
کودکان را می‌بری مکتب به زور
زان که هستند از فواید چشم‌کور
چون شود واقف به مکتب می‌دود
جانش از رفتن شکفته می‌شود
می‌رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دست‌مزد
آن گهان بی‌خواب گردد شب چو دزد
جهد کن تا مزد طاعت در رسد
بر مطیعان آن گهت آید حسد
ائتیا کرها مقلد گشته را
ائتیا طوعا صفا بسرشته را
این محب حق ز بهر علتی
وان دگر را بی‌غرض خود خلتی
این محب دایه لیک از بهر شیر
وان دگر دل داده بهر این ستیر
طفل را از حسن او آگاه نه
غیر شیر او را ازو دلخواه نه
وان دگر خود عاشق دایه بود
بی‌غرض در عشق یک‌رایه بود
پس محب حق به اومید و به ترس
دفتر تقلید می‌خواند به درس
و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علت‌ها جداست؟
گر چنین و گر چنان چون طالب است
جذب حق او را سوی حق جاذب است
گر محب حق بود لغیره
کی ینال دائما من خیره
یا محب حق بود لعینه
لاسواه خائفا من بینه
هر دو را این جست و جوها زان سری‌ست
این گرفتاری دل زان دلبری‌ست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۸ - یافتن عاشق معشوق را و بیان آنک جوینده یابنده بود کی و من یعمل مثقال ذرة خیرا یره
کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خیال وصل گشته چون خیال
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
جمله دانند این اگر تو نگروی
هر چه می‌کاریش روزی بدروی
سنگ بر آهن زدی آتش نجست
این نباشد ور بباشد نادر است
آن که روزی نیستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات
کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت
وان صدف برد و صدف گوهر نداشت
بلعم باعور و ابلیس لعین
سود نامدشان عبادت‌ها و دین
صد هزاران انبیا و ره‌روان
ناید اندر خاطر آن بدگمان
این دو را گیرد که تاریکی دهد
در دلش ادبار جز این کی نهد؟
بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو
پس تو ای ادبار رو هم نان مخور
تا نیفتی همچو او در شور و شر
صد هزاران خلق نان‌ها می‌خورند
زور می‌یابند و جان می‌پرورند
تو بدان نادر کجا افتاده‌یی؟
گر نه محرومی و ابله زاده‌یی
این جهان پر آفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حق است پس کو روشنی؟
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز این جا بدان کاللج شوم
هین مگو کاینک فلانی کشت کرد
در فلان سالی ملخ کشتش بخورد
پس چرا کارم؟ که این جا خوف هست
من چرا افشانم این گندم ز دست؟
و آن که او نگذاشت کشت و کار را
پر کند کوری تو انبار را
چون دری می‌کوفت او از سلوتی
عاقبت در یافت روزی خلوتی
جست از بیم عسس شب او به باغ
یار خود را یافت چون شمع و چراغ
گفت سازنده‌ی سبب را آن نفس
ای خدا تو رحمتی کن بر عسس
ناشناسا تو سببها کرده‌یی
از در دوزخ بهشتم برده‌یی
بهر آن کردی سبب این کار را
تا ندارم خوار من یک خار را
در شکست پای بخشد حق پری
هم ز قعر چاه بگشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
گر تو خواهی باقی این گفت و گو
ای اخی در دفتر چارم بجو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱ - سر آغاز
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
همت عالی تو ای مرتجا
می‌کشد این را خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بسته‌یی
می‌کشی آن سوی که دانسته‌یی
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید
مثنوی را چون تو مبدا بوده‌یی
گر فزون گردد تواش افزوده‌یی
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
می‌دهد حق آرزوی متقین
کان لله بوده‌یی در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا
مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کف‌ها برفراشت
در لب و کفش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید
زان که شاکر را زیادت وعده است
آن چنان که قرب مزد سجده است
گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
گر زیادت می شود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می‌کشیم
خوش بکش این کاروان را تا به حج
ای امیر صبر مفتاح الفرج
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود
زان ضیا گفتم حسام الدین تورا
که تو خورشیدی این دو وصف‌ها
کین حسام این ضیا یکی است هین
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین
نور از آن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر
شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه
پس ضیا از نور افزون دان به جاه
بس کس اندر نور مه مهنج ندید
چون برآمد آفتاب آن شد پدید
آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود
تا که قلب و نقد نیک آید پدید
تا بود ازغبن و از حیله بعید
تا که نورش کامل آمد در زمین
تاجران را رحمة للعالمین
لیک بر قلاب مبغوض است و سخت
زانک ازو شد کاسد اورا نقد و رخت
پس عدو جان صراف است قلب
دشمن درویش که بود غیر کلب؟
انبیا با دشمنان بر می تنند
پس ملایک رب سلم می‌زنند
کین چراغی را که هست او نور کار
از پف و دم‌های دزدان دور دار
دزد و قلاب است خصم نور بس
زین دو ای فریاد رس فریاد رس
روشنی بر دفتر چارم بریز
کافتاب از چرخ چهارم کرد خیز
هین ز چارم نور ده خورشیدوار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار
هرکش افسانه بخواند افسانه است
وان که دیدش نقد خود مردانه است
آب نیل است و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد آب بود
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر
ای ضیاء الحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او
دیده غیبت چو غیب است اوستاد
کم مباد زین جهان این دید و داد
این حکایت را که نقد وقت ماست
گر تمامش می‌کنی این جا رواست
ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان
این حکایت گر نشد آن جا تمام
چارمین جلد است آرش در نظام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را
از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بود دید وی‌ات هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
نیست این‌ها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم
اسم مشتق است و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا
یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح
طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
گر بگویند این لقب‌ها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح
تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون
من همی‌دانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال
من همی‌دانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا
چون که چشمم سرخ باشد در عمش
دانمش زان درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بی‌شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان؟
عاشقان از درد زان نالیده‌اند
که نظر ناجایگه مالیده‌اند
بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را
رایگان دانسته‌اند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغاله‌ام
که نباشد حارس از دنباله‌ام؟
حارسی دارم که ملکش می‌سزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی زحق کرست و کور
من به دل کوریت می‌دیدم ز دور
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آن که او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۸ - بقیهٔ قصهٔ بنای مسجد اقصی
چون سلیمان کرد آغاز بنا
پاک چون کعبه همایون چون منی
در بنایش دیده می‌شد کر و فر
نی فسرده چون بناهای دگر
در بنا هر سنگ کز که می‌سکست
فاش سیروا بی همی‌گفت از نخست
همچو از آب و گل آدم‌ کده
نور ز آهک پاره‌ها تابان شده
سنگ بی‌حمال آینده شده
وان در و دیوارها زنده شده
حق همی‌گوید که دیوار بهشت
نیست چون دیوارها بی‌جان و زشت
چون در و دیوار تن با آگهی‌ست
زنده باشد خانه چون شاهنشهی‌ست
هم درخت و میوه هم آب زلال
با بهشتی در حدیث و در مقال
زان که جنت را نه ز آلت بسته‌اند
بلکه از اعمال و نیت بسته‌اند
این بنا ز آب و گل مرده بده‌ست
وان بنا از طاعت زنده شده‌ست
این به اصل خویش ماند پرخلل
وان به اصل خود که علم است و عمل
هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب
با بهشتی در سؤال و در جواب
فرش بی‌فراش پیچیده شود
خانه بی‌مکناس روبیده شود
خانهٔ دل بین ز غم ژولیده شد
بی‌کناس از توبه‌یی روبیده شد
تخت او سیار بی‌حمال شد
حلقه و در مطرب و قوال شد
هست در دل زندگی دارالخلود
در زبانم چون نمی‌آید چه سود؟
چون سلیمان در شدی هر بامداد
مسجد اندر بهر ارشاد عباد
پند دادی گه بگفت و لحن و ساز
گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز
پند فعلی خلق را جذاب‌تر
که رسد در جان هر باگوش و کر
اندر آن وهم امیری کم بود
در حشم تاثیر آن محکم بود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۱ - تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق
بهر این فرمود پیغامبر که من
همچو کشتی‌ام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چون که با شیخی تو دور از زشتی‌یی
روز و شب سیاری و در کشتی‌یی
در پناه جان جان‌بخشی تویی
کشتی اندر خفته‌یی ره می‌روی
مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش
گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت می‌کند
یک زمان پر باد و گبزت می‌کند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمان از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس می‌کند
تا جهان حس را پس می‌کند
پا بکش در کشتی و می‌رو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنان که تاخت جان‌ها از عدم
بردریدی در سخن پردهٔ‌ی قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چون که هر سرمایهٔ تو صد شود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۳ - کرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره
گفت عبدالله شیخ مغربی
شصت سال از شب ندیدم من شبی
من ندیدم ظلمتی در شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفیان گفتند صدق قال او
شب همی‌رفتیم در دنبال او
در بیابان‌های پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش‌ رو
روی پس ناکرده می‌گفتی به شب
هین گو آمد میل کن در سوی چب
باز گفتی بعد یک دم سوی راست
میل کن زیرا که خاری پیش پاست
روز گشتی پاش را ما پای‌بوس
گشته و پایش چو پاهای عروس
نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر
نز خراش خار و آسیب حجر
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای
نور این شمس شموسی فارس است
روز خاص و عام را او حارس است
چون نباشد حارس آن نور مجید
که هزاران آفتاب آرد پدید؟
تو به نور او همی‌رو در امان
در میان اژدها و گزدمان
پیش پیشت می‌رود آن نور پاک
می‌کند هر ره‌زنی را چاک چاک
یوم لا یخزی النبی راست دان
نور یسعی بین ایدیهم بخوان
گرچه گردد در قیامت آن فزون
از خدا اینجا بخواهید آزمون
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۶ - دلداری کردن و نواختن سلیمان علیه‌السلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناکردن هدیه شرح کردن با ایشان
ای رسولان می‌فرستمتان رسول
رد من بهتر شما را از قبول
پیش بلقیس آنچه دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب
تا بداند که به زر طامع نه‌ایم
ما زر از زرآفرین آورده‌ایم
آن که گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین
حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیهٔ زر می‌کنیم؟
ما شما را کیمیاگر می‌کنیم
ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملک‌هاست
تخته‌بندست آن که تختش خوانده‌یی
صدر پنداری و بر در مانده‌یی
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد؟
بی‌مراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید
مالک الملک است هر کش سر نهد
بی‌جهان خاک صد ملکش دهد
لیک ذوق سجده‌ای پیش خدا
خوش‌تر آید از دو صد دولت تو را
پس بنالی که نخواهم ملک‌ها
ملک آن سجده مسلم کن مرا
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم‌وار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی‌درنگ
لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مرده ریگ
هم ره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی کین جهان چاهی‌ست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام
هست در چاه انعکاسات نظر
کم‌ترین آن که نماید سنگ زر
وقت بازی کودکان را ز اختلال
می‌نماید آن خزف‌ها زر و مال
عارفانش کیمیاگر گشته‌اند
تا که شد کان‌ها بر ایشان نژند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۱ - حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز می‌ریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمی‌رسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می‌آورد
در نغولی بود آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزی می‌فشاند
می‌فتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ می‌آمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی
جوزها خود تشنگی آرد تورا
بیش تر در آب می‌افتد ثمر
آب در پستی‌ست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور
آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر برین ظاهر مایست
قصد من آن است کآید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان؟
گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طایف کعبهٔ‌ی صواب
هم‌چنان مقصود من زین مثنوی
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
مثنوی اندر فروع و در اصول
جمله آن توست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد
چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده
چون گشادش داده‌یی بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز تواست
قصدم از انشایش آواز تواست
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس
هست رب الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جان‌اشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی؟
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خوانده‌یی
لیک جسمی در تجزی مانده‌یی
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
می‌کنم لا حول نه از گفت خویش
بلکه از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی می‌کند در گفت من
در دل از وسواس و انکارات ظن
می‌کنم لا حول یعنی چاره نیست
چون تورا در دل به ضدم گفتنی‌ست
چون که گفت من گرفتت در گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی می‌زده‌ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بی‌ادب
هر که را بینی شکایت می‌کند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایت‌گر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زان که خوش‌خو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله زآمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمال است بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۳ - پیدا کردن سلیمان علیه‌السلام کی مرا خالصا لامر الله جهدست در ایمان تو یک ذره غرضی نیست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملک تو خود بینی چون چشم جان باز شود به نورالله
هین بیا که من رسولم دعوتی
چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی
ور بود شهوت امیر شهوتم
نه اسیر شهوت روی بتم
بت‌شکن بوده‌ست اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله انبیا
گر در آییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقی‌ست زفت
این درآید سر نهند او را بتان
آن درآید سر نهد چون امتان
این جهان شهوتی بتخانه‌یی‌ست
انبیا و کافران را لانه‌یی‌ست
لیک شهوت بندهٔ پاکان بود
زر نسوزد زان که نقد کان بود
کافران قلب‌اند و پاکان همچو زر
اندرین بوته درند این دو نفر
قلب چون آمد سیه شد در زمان
زر در آمد شد زری او عیان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش
در رخ آتش همی‌خندد رگش
جسم ما روپوش ما شد در جهان
ما چو دریا زیر این که در نهان
شاه دین را منگر ای نادان به طین
کین نظر کرده‌ست ابلیس لعین
کی توان اندود این خورشید را
با کف گل؟ تو بگو آخر مرا
گر بریزی خاک و صد خاکسترش
بر سر نور او برآید بر سرش
که که باشد کو بپوشد روی آب؟
طین که باشد کو بپوشد آفتاب؟
خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار
دود ازین ملک دو سه روزه بر آر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۴ - باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدس‌الله سره
بر سر تختی شنید آن نیک‌نام
طقطقی و های و هویی شب ز بام
گام‌های تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره که را؟
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست؟
این نباشد آدمی مانا پری‌ست
سر فرو کردند قومی بوالعجب
ما همی‌گردیم شب بهر طلب
هین چه می‌جویید؟ گفتند اشتران
گفت اشتر بام بر کی جست؟ هان
پس بگفتندش که تو بر تخت جاه
چون همی‌جویی ملاقات اله؟
خود همان بد دیگر او را کس ندید
چون پری از آدمی شد ناپدید
معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق
خلق کی بینند غیر ریش و دلق؟
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد
همچو عنقا در جهان مشهور شد
جان هر مرغی که آمد سوی قاف
جملهٔ عالم ازو لافند لاف
چون رسید اندر سبا این نور شرق
غلغلی افتاد در بلقیس و خلق
روح‌های مرده جمله پر زدند
مردگان از گور تن سر بر زدند
یکدگر را مژده می‌دادند هان
نک ندایی می‌رسد از آسمان
زان ندا دین‌ها همی‌گردند گبز
شاخ و برگ دل همی‌گردند سبز
از سلیمان آن نفس چون نفخ صور
مردگان را وا رهانید از قبور
مر تورا بادا سعادت بعد ازین
این گذشت الله اعلم بالیقین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۱ - نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیه‌السلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن
از درون کعبه آوازش رسید
گفت ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادی‌ست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیک بخت
در رکاب او امیران قریش
زان که جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه
این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دوراست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود؟
کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۲ - بیان آنک عارف را غذاییست از نور حق کی ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع یصل طعام‌الله
زان که هر کره پی مادر رود
تا بدان جنسیتش پیدا شود
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنی‌ست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
جبر بودی کی پشیمانی بدی؟
ظلم بودی کی نگهبانی بدی؟
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کی گنجا بود؟
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبه‌یی بر ساختستی از حباب
آخر آن خیمه‌ست بس واهی‌طناب
زرق چون برق است و اندر نور آن
راه نتوانند دیدن ره‌روان
این جهان و اهل او بی‌حاصل‌اند
هر دو اندر بی‌وفایی یک دل‌اند
زادهٔ دنیا چو دنیا بی‌وفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند؟
معجزات از همدگر کی بستدند؟
کی شود پژمرده میوه‌ی آن جهان؟
شادی عقلی نگردد اندهان
نفس بی‌عهداست زان رو کشتنی است
او دنی و قبله‌گاه او دنی‌ست
نفس‌ها را لایق است این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خرده‌دان
قبله‌اش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مرده‌یی زنده پدید
تا نیاید وحی تو غره مباش
تو بدان گلگونهٔ طال بقاش
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد
تاب خورشیدی که آن آفل نشد
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
جادوی‌ها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش
بل همان سانست کو بوده‌ست پیش
در اثر افزون شد و در ذات نی
ذات را افزونی و آفات نی
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود اکنون نشد
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق
در میان این دو افزونی‌ست فرق
هست افزونی اثر اظهار او
تا پدید آید صفات و کار او
هست افزونی هر ذاتی دلیل
کو بود حادث به علت‌ها علیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی
گفت موسی سحر هم حیران کنی‌ست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بی‌تمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزه‌ی موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند؟
بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شده‌‌ست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایب است
می‌برندت از عزیزی دست دست
قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش
لیک می‌آید محک آماده باش
مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه کاخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکسته‌دل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکسته‌بند در دم بسته شد
فضل مس‌ها را سوی اکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشم بندی تو را رسوا کند
بنگر آن‌ها را که آخر دیده‌اند
حسرت جان‌ها و رشک دیده‌اند
بنگر آن‌ها را که حالی دیده‌اند
سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند
پیش حالی‌بین که در جهل است و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلط‌ انداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۶ - حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح می‌کرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می‌نمود کی آن شکرها لافست و دروغ
آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده‌ور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و مدح‌ها بر می‌شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می‌دهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو؟
گر زبانت مدح آن شه می‌تند
هفت اندامت شکایت می‌کند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر تورا کفشی و شلواری نبود؟
گفت من ایثار کردم آنچه داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک ‌باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت؟
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار؟
کو نشان عشق و ایثار و رضا؟
گر درست است آنچه گفتی مامضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو؟
چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا
گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا؟
کو نشان پاک‌بازی ای ترش؟
بوی لاف کژ همی‌آید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
در زمین حق زراعت کردنی
تخم‌های پاک آن گه دخل نی؟
گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله؟ بگو
چون که این ارض فنا بی‌ریع نیست
چون بود ارض الله؟ آن مستوسعی‌ست
این زمین را ریع او خود بی‌حداست
دانه‌یی را کمترین خود هفصدست
حمد گفتی کو نشان حامدون؟
نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راست است
که گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیایش خرید
اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمداست او را بر کتف
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه
بر سریر سر عالی‌همتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی همچو گوهر بر صدف
بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو می‌کند مکشوف راز
گلشکر خوردم همی‌گویی و بوی
می‌زند از سیر که یافه مگوی
هست دل مانندهٔ خانه یٔ کلان
خانهٔ دل را نهان همسایگان
از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرارها
از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم
از نبی بر خوان که دیو و قوم او
می‌برند از حال انسی خفیه بو
از رهی که انس از آن آگاه نیست
زان که زین محسوس و زین اشباه نیست
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب
چون شیاطین با غلیظی‌های خویش
واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش
مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدی‌های ایشان سرنگون
دم به دم خبط و زیانی می‌کنند
صاحب نقب و شکاف روزن اند
پس چرا جان‌های روشن در جهان
بی‌خبر باشند از حال نهان؟
در سرایت کمتر از دیوان شدند
روح‌ها که خیمه بر گردون زدند؟
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان
آن زرشک روح‌های دلپسند
از فلکشان سرنگون می‌افکنند
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روح‌های مه مبر
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۷ - دریافتن طبیبان الهی امراض دین و دل را در سیمای مرید و بیگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بی این همه نیز از راه دل کی انهم جواسیس القلوب فجالسوهم بالصدق
این طبیبان بدن دانش ورند
بر سقام تو ز تو واقف‌ترند
تا ز قاروره همی‌بینند حال
که ندانی تو از آن رو اعتلال
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به هر گونه سقم
پس طبیبان الهی در جهان
چون ندانند از تو بی‌گفت دهان؟
هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
صد سقم بینند در تو بی‌درنگ
این طبیبان نوآموزند خود
که بدین آیاتشان حاجت بود
کاملان از دور نامت بشنوند
تا به قعر باد و بودت دردوند
بلکه پیش از زادن تو سال‌‌ها
دیده باشندت تورا با حال‌ها
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۹ - قول رسول صلی الله علیه و سلم انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن
گفت زین سو بوی یاری می‌رسد
کندرین ده شهریاری می‌رسد
بعد چندین سال می‌زاید شهی
می‌زند بر آسمان‌ها خرگهی
رویش از گلزار حق گلگون بود
از من او اندر مقام افزون بود
چیست نامش؟ گفت نامش بوالحسن
حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن
قد او و رنگ او و شکل او
یک به یک واگفت از گیسو و رو
حلیه‌های روح او را هم نمود
از صفات و از طریقه و جا و بود
حلیهٔ تن همچو تن عاریتی‌ست
دل بر آن کم نه که آن یک ساعتی‌ست
حلیهٔ روح طبیعی هم فناست
حلیهٔ آن جان طلب کان بر سماست
جسم او همچون چراغی بر زمین
نور او بالای سقف هفتمین
آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندر چهارم چارطاق
نقش گل در زیربینی بهر لاغ
بوی گل بر سقف و ایوان دماغ
مرد خفته در عدن دیده فرق
عکس آن بر جسم افتاده عرق
پیرهن در مصر رهن یک حریص
پر شده کنعان ز بوی آن قمیص
بر نبشتند آن زمان تاریخ را
از کباب آراستند آن سیخ را
چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست
زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت
از پس آن سال‌ها آمد پدید
بوالحسن بعد وفات بایزید
جملهٔ خوهای او زامساک وجود
آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود
لوح محفوظ است او را پیشوا
از چه محفوظ است؟ محفوظ از خطا
نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب
وحی حق والله اعلم بالصواب
از پی روپوش عامه در بیان
وحی دل گویند آن را صوفیان
وحی دل گیرش که منظرگاه اوست
چون خطا باشد چو دل آگاه اوست؟
مؤمنا ینظر بنور الله شدی
از خطا و سهو ایمن آمدی