عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۹
زبس گل که در باغ ماوی گرفت
چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت
صبا نافه مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندراست
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
رخ سوسن سیم سیما ز نور
مثال کف دست موسی گرفت
سر نرگس تازه از زر و سیم
نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین عیسی گرفت
به می ماند اندر عقیقین قدح
سرشکی که در لاله ماوی گرفت
قدح گیر یک چند و دنیا مگیر
که بدبخت شد هر که دنیی گرفت
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
باد سحری طرب فزاید
غم از دل غمکشان زداید
بادی که به صبحدم برآید
بی باده مرا طرب فزاید
دل در بر من بدو شتابد
جان در تن من بدو گراید
گر جان برمش به هدیه زیبد
ور دل دهمش به تحفه شاید
زان باد بود مراگشایش
کز زلف بتم گره گشاید
فارغ شود از زیارت او
وانگه به زیارت من آید
بی بوسه (او) که جان فروزد
بی چهره او که دل رباید
دل در بر من همی نماند
جان در تن من همی نپاید
بادست به دست من که بی دوست
طبعم همه باد را ستاید
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گرچه رخش همیشه حکایت ز مه کند
مه چون جمال صورت او دید خه کند
تا برمه دو هفته ز دیبه کله نهاد
مه با فلک همی گله آن کله کند
گر عارضش به نور کند روز را سپید
شب را همیشه ظلمت زلفش سیه کند
تایب که قصد دیدن او کرد، در زمان
از توبه باز گردد و قصد گنه کند
او را ز روی عشق به صد جان نعم کنم
گر چه مرا زبانش به یک بوسه نه کند
گر هفت چرخ کار رما سر به ره نکرد
زان لب سه بوسه کار مرا سر به ره کند
گوید به چهره، ماه دو پنج است و یک چهار
در روز بزم هر که به رویش نگه کند
گویی کز آسمان به زمین آمده است ماه
تا روز بزم خدمت خوارزمشه کند
اتسز علاءدین که همی دین و شرک را
کلکش نظم بخشد و تیغش تبه کند
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
هر گه که گل لعل بخندد به چمن بر
جز جام می لعل نشاید به دهن بر
من جامه گر از جور غم عشق دریدم
گل جامه ز جور که دریده است به تن بر
فریاد کند هر که به بیداد در افتد
فریاد ز رعد آمد و بیداد به من بر
ماند به سرشک من و رخساره ی معشوق
هر قطره که شبگیر درافتد به سمن بر
از لاله همه دشت عقیق یمنی گشت
تاراج کی آمد ز خراسان به یمن بر
وز ژاله زمین معدن در عدنی شد
تا باد گذر کرد به دریای عدن بر
از بس که همی مشک فشانند درختان
افسوس کند شاخ درختان به ختن بر
صدر همه سادات علی تاج معالی
در مدحت او فتنه معانی به سخن بر
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
آورد به ما بلبل عاشق خبر گل
جز بلبل گل دوست که داند خطر گل
هر چند که در گل همه خوبی و خوشی هست
بی مل نه همانا که خوش آید خبر گل
زان قطره شبی گر که بر شاخ گل افتاد
چون تاج شهان گشت ز در تاج سر گل
از بس که صبا بر سر گلزار گذر کرد
پر مشک و عقیق است همه رهگذر گل
زیر و زبر گل همه لعل است و زبرجد
دل زیر و زبر گشت ز زیر و زبر گل
گل یک اثر است از قدح مل به لطافت
زیبا نبود بی اثر مل اثر گل
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
رونق گرفت کار می از روزگار گل
خوبی و دلبری است همه کار و بار گل
لطف رحیق یافت مزاج می لطیف
آب عقیق برد رخ آبدار گل
هر در که ریخت دیده ی من در فراق یار
آورد ابر و کرد سراسر نثار گل
می خور به وقت بلبل و گل در میان باغ
اکنون که یافت بلبل عاشق کنار گل
ایمن نشین به وقت گل از جور روزگار
گه در پناه باده و گه در جوار گل
با گل رخی که چون گل رخسار او به رنگ
یک گل نبود در همه خیل و تبارگل
گل را به باغ اگر نبود جاودان مقام
ما را بس است روی چو گل یادگار گل
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بلبل گشاده کرد زبان بر ثنای گل
معشوق بلبل است رخ دلگشای گل
هر شب ز شام تا به سحر ساحری کنیم
من در ثنای بلبل و او در ثنای گل
معزول گشت ساقی و منسوخ شد سماع
این از نوای بلبل و آن از لقای گل
در زیر شکر و منتم از گوش و چشم خود
گاه از برای بلبل و گاه از برای گل
دارم درین هوای خوش و باد گل فشان
درسر نشاط باده و در دل هوای گل
وقت گل است خیز بیار ای گل ببار
زان مه که هست گونه ای از آشنای گل
داد نشاط و عشرت و انصاف عمر و عیش
بستان ز گل که دیر نماند بقای گل
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
پیک دو زلف دلبری ای باد صبحدم
زان با نسیم عنبری ای باد صبحدم
بر مشک تاب داده دلبر گذشته ای
زان دلربای و دلبری ای باد صبحدم
بر حلقه معطر مشکین گذشته ای
چون مشک از آن معطری ای باد صبحدم
در تن لطافت تو مرا جان نو نهاد
گویی که جان دیگری ای باد صبحدم
پرورده نسیم سر زلف دلبری
زین روی روح پروری ای باد صبحدم
خوش گشت با نسیم توام عمر و عاشقی
کز عمر و عشق خوشتری ای باد صبحدم
عهدست با منت که سلامم بری به دوست
هان تا ز عهد نگذری ای باد صبحدم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای دل غبار غم ببرد باد صبحدم
بر زلف دوست گر گذرد باد صبحدم
بی باد صبحدم نزنم دم که هر شبی
پیغام من به دوست برد باد صبحدم
عطر و بخور بوی به زلفش سپرده اند
بر زلف او از آن سپرد باد صبحدم
از زلف او شده است معطر چو زلف او
از بس گره که می شمرد باد صبحدم
زان زلف گشت مونس دلهای عاشقان
آری صلاح خود نگرد باد صبحدم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بلبل رسید نغمه بلبل رها مکن
گلبن شکفت جز همه برگل ثنا مکن
از روی دوست دیده خود را تهی مدار
وز دست خویش دسته گل را جدا مکن
گر عهد کرده ای که نگیری قدح به دست
آن عهد را چو عهد گل آمد وفا مکن
روز می است ساغر می را ز کف منه
وقت گل است صحبت گل (را) رها مکن
ای ساقی از شراب گران گر فغان کنیم
در ده چنانکه خواهی و فرمان ما مکن
ای زاهد ار دعا پی توبت همی کنی
ما را به وقت بلبل و گل این دعا مکن
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
شب شنیدستی ز روز آویخته
ماه دیدستی ز مشک انگیخته
لاله پیش روی نرگس صف زده
گرد مرجان گرد عنبر بیخته
این همه بر روی زیبا روی اوست
عاشقان را رنگ عشق آمیخته
ای زماه آویخته عنبر مراست
دل بدان آویخته آویخته
آتش جنگ و جفا بر من مریز
تا نگردد آبرویم ریخته
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای باد صبحدم، دم عیسی و مریمی
کاندر دلم ز بوی تو شد زنده بی غمی
عیسی نه ای و عاشق می خواره را به صبح
جان آید از تو در تن شادی و خرمی
هر صبحدم نسیم توام جان نو دهد
گویی که بر تنم دم عیسی همی دمی
چشم امید من ز دمت نور نو گرفت
گویی که نایب دم عیسی مریمی
عیسی به آسمان شد و نزدیک عاشقان
عیسی دیگری است نسیم تو بر زمی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
فرو بارید طوفان بر سر من
چو از پیری مرا مجروح شد روح
بماندم از قدم تا فرق در غرق
کزین طوفان نه کشتی ماند نه نوح
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
افتادن دندان تو ای بدر منیر
داده ست دو گلبرگ تو را رنگ زریر
چندین چه کشی زبهر دندان تشویر
از یک صدف ای نگار یک در کم گیر
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ای حق رخت فریضه در گردن روز
شبهای تو خیمه زده بر دامن روز
خط چو شبت گرفت پیرامن روز
بر باد مده به قول شب خرمن روز
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مرغی که چو ماهیش به آب است نیاز
از نسبت بط نی چو بط سینه فراز
در آب همی رود همه روز دراز
چون توده خاک دید بر گردد باز
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
روی تو ز خورشید همی دارد ننگ
خورشید نخوانمت که گردی دلتنگ
خورشید ز رخسار تو می گیرد نور
یاقوت ز خورشید بدان گیرد رنگ
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
با چرخ مدور به جفا مقرونی
وز ماه منور به جمال افزونی
ای ماه مگر دایره گردونی
کز دایره مراد من بیرونی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
دست چمن گرفت سر زلف آن نگار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳
چو روز برسر خود کرد قیرگون چادر
عروس شب رخ خود را نمود از معجر
ستاره بر فلک نیلگون میانه شب
چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر
زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه
قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر
شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ
چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر
فلک چو روضه رضوان شده در او لیکن
به جای آذرگون لاله شعله آذر
به سان نرگس بشکفته خوشه پروین
به سان جوی پر از برگ نسترن محور
چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز
سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور
مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن
به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر
مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق
مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر
سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون
چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر
خضاب کف خصیب است ار سفید بود
به سان شمع و چراغی بود به آینه بر
چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح
زخان خویش برون آمدم به عزم سفر
ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل
فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر
چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود
چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر
سرون او به درازی چو صوراسرافیل
میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
علاقه بود میان سرونش آویزان
چنانکه ریشه دستار و گوشه معجر
به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال
فکنده شور و شغب در میان راهگذر
ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور
زفر صولت او گوش هوش من شده کر
برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال
به ره فکندم و پالان نهادمش در بر
بدین ستور که شرح مناقبش گفتم
رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر
نه در مواطن او آدمی گرفته وطن
نه در مساکن او جز پری نموده مقر
به جای لحن طیور اندراو نوای غیول
به جای صوت خروس اندراو صلای سقر
به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن
به جای مور در او اژدها نموده مقر
نموده پشته او ماه را چو ماهی زیر
نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر
ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله
ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر
چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز
چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر
دراو درخت مغیلان کشیده سر به سپهر
ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر
زباد خشک دراو بود صیت باد سموم
چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر
چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد
به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر