عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۵ - قصهٔ دقوقی رحمة الله علیه و کراماتش
آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌یی
عاشق و صاحب کرامت خواجه‌یی
در زمین می‌شد چو مه بر آسمان
شب‌روان راگشته زو روشن روان
در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دو روز اندر دهی انداختی
گفت در یک خانه گر باشم دو روز
عشق آن مسکن کند در من فروز
غرة المسکن احاذره انا
انقلی یا نفس سیری للغنا
لا اعود خلق قلبی بالمکان
کی یکون خالصا فی الامتحان
روز اندر سیر بد شب در نماز
چشم اندر شاه باز او همچو باز
منقطع از خلق نه از بد خویی
منفرد از مرد و زن نه از دویی
مشفقی بر خلق و نافع همچو آب
خوش شفعی و دعایش مستجاب
نیک و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهی‌تر از پدر
گفت پیغامبر شما را ای مهان
چون پدر هستم شفیق و مهربان
زان سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کل چرا بر می‌کنید؟
جزو از کل قطع شد بی‌کار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نو ببریده هم جنبش کند
جزو ازین کل گر برد یک سو رود
این نه آن کل است کو ناقص شود
قطع و وصل او نیاید در مقال
چیز ناقص گفته شد بهر مثال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۶ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصه‌ی دقوقی ای جوان
آن که در فتویٰ امام خلق بود
گوی تقویٰ از فرشته می‌ربود
آن که اندر سیر مه را مات کرد
هم ز دین‌داری او دین رشک خورد
با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالب خاصان حق بودی مدام
در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بنده‌ی خاصی زدی
این همی‌گفتی چو می‌رفتی به راه
کن قرین خاصگانم ای الٰه
یا رب آن‌ها راکه بشناسد دلم
بنده و بسته‌میان و مجملم
وان که نشناسم تو ای یزدان جان
بر من محجوبشان کن مهربان
حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشق است و چه استسقاست این؟
مهر من داری چه می‌جویی دگر؟
چون خدا با توست چون جویی بشر؟
او بگفتی یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز
درمیان بحر اگر بنشسته‌ام
طمع در آب سبو هم بسته‌ام
همچو داوودم نود نعجه مراست
طمع در نعجه‌ی حریفم هم بخاست
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
شهوت و حرص نران بیشی بود
وان حیزان ننگ و بدکیشی بود
حرص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود
آن یکی حرص از کمال مردی است
وان دگر حرص افتضاح و سردی است
آه سری هست این جا بس نهان
که سوی خضری شود موسیٰ روان
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بالله مایست
بی‌نهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار صدر توست راه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۷ - سر طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم
با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری
موسیا تو قوم خود را هشته‌یی
در پی نیکوپیی سرگشته‌یی
کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی؟ چند جویی؟ تا کجا؟
آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین
گفت موسیٰ این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
می‌روم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا
سال‌ها پرم به پر و بال‌ها
سال‌ها چه بود؟ هزاران سال‌‌ها
می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان؟
عشق جانان کم مدان از عشق نان
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۶ - پیش رفتن دقوقی رحمة الله علیه به امامت
این سخن پایان ندارد تیز دو
هین نماز آمد دقوقی پیش رو
ای یگانه هین دوگانه بر گزار
تا مزین گردد از تو روزگار
ای امام چشم‌روشن در صلا
چشم روشن باید ایدر پیشوا
در شریعت هست مکروه ای کیا
در امامت پیش کردن کور را
گرچه حافظ باشد و چست و فقیه
چشم روشن به وگر باشد سفیه
کور را پرهیز نبود از قذر
چشم باشد اصل پرهیز و حذر
او پلیدی را نبیند در عبور
هیچ مؤمن را مبادا چشم کور
کور ظاهر در نجاسه‌ی ظاهر است
کور باطن در نجاسات سر است
این نجاسه‌ی ظاهر از آبی رود
آن نجاسه‌ی باطن افزون می‌شود
جز به آب چشم نتوان شستن آن
چون نجاسات بواطن شد عیان
چون نجس خوانده‌ست کافر را خدا
آن نجاست نیست بر ظاهر ورا
ظاهر کافر ملوث نیست زین
آن نجاست هست در اخلاق و دین
این نجاست بویش آید بیست گام
وان نجاست بویش از ری تا به شام
بلکه بویش آسمان‌ها بر رود
بر دماغ حور و رضوان بر شود
این چه می‌گویم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست
فهم آب است و وجود تن سبو
چون سبو بشکست ریزد آب ازو
این سبو را پنج سوراخ است ژرف
اندرو نه آب ماند خود نه برف
امر غضوا غضة ابصارکم
هم شنیدی راست ننهادی تو سم
از دهانت نطق فهمت را برد
گوش چون ریگ است فهمت را خورد
هم چنین سوراخ‌های دیگرت
می‌کشاند آب فهم مضمرت
گر ز دریا آب را بیرون کنی
بی‌عوض آن بحر را هامون کنی
بی‌گه است ارنه بگویم حال را
مدخل اعواض را وابدال را
کان عوض‌ها وان بدل‌ها بحر را
از کجا آید ز بعد خرج‌ها
صد هزاران جانور زو می‌خورند
ابرها هم از برونش می‌برند
باز دریا آن عوض‌ها می‌کشد
از کجا دانند اصحاب رشد؟
قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب
ماند بی‌مخلص درون این کتاب
ای ضیاء الحق حسام الدین راد
که فلک وارکان چو تو شاهی نزاد
تو به نادر آمدی در جان و دل
ای دل و جان از قدوم تو خجل
چند کردم مدح قوم ما مضیٰ
قصد من زان‌ها تو بودی زاقتضا
خانهٔ خود را شناسد خود دعا
تو به نام هر که خواهی کن ثنا
بهر کتمان مدیح از نا محل
حق نهاده‌ست این حکایات و مثل
گر چنان مدح از تو آمد هم خجل
لیک بپذیرد خدا جهد المقل
حق پذیرد کسره‌یی دارد معاف
کز دو دیده‌ی کور دو قطره کفاف
مرغ و ماهی داند آن ابهام را
که ستودم مجمل این خوش‌نام را
تا برو آه حسودان کم وزد
تا خیالش را به دندان کم گزد
خود خیالش را کجا یابد حسود؟
در وثاق موش طوطی کی غنود؟
آن خیال او بود از احتیال
موی ابروی وی است آن نه هلال
مدح تو گویم برون از پنج و هفت
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۷ - پیش رفتن دقوقی به امامت آن قوم
در تحیات و سلام الصالحین
مدح جمله انبیا آمد عجین
مدح‌ها شد جملگی آمیخته
کوزه‌ها در یک لگن در ریخته
زان که خود ممدوح جز یک بیش نیست
کیش‌ها زین روی جز یک کیش نیست
دان که هر مدحی به نور حق رود
بر صور واشخاص عاریت بود
مدح‌ها جز مستحق را کی کنند؟
لیک بر پنداشت گمره می‌شوند
همچو نوری تافته بر حایطی
حایط آن انوار را چون رابطی
لاجرم چون سایه سوی اصل راند
ضال مه گم کرد و زاستایش بماند
یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود
سر به چه در کرد و آن را می‌ستود
در حقیقت مادح ماه است او
گرچه جهل او به عکسش کرد رو
مدح او مه‌راست نه آن عکس را
کفر شد آن چون غلط شد ماجرا
کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر
مه به بالا بود و او پنداشت زیر
زین بتان خلقان پریشان می‌شوند
شهوت رانده پشیمان می‌شوند
زان که شهوت با خیالی رانده است
وز حقیقت دورتر وا مانده است
با خیالی میل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقیقت بر شود
چون براندی شهوتی پرت بریخت
لنگ گشتی وان خیال از تو گریخت
پر نگه دار و چنین شهوت مران
تا پر میلت برد سوی جنان
خلق پندارند عشرت می‌کنند
بر خیالی پر خود بر می‌کنند
وام‌دار شرح این نکته شدم
مهلتم ده معسرم زان تن زدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۸ - اقتدا کردن قوم از پس دقوقی
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
اقتدا کردند آن شاهان قطار
در پی آن مقتدای نامدار
چون که با تکبیرها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بیرون شدند
معنی تکبیر این است ای امام
کی خدا پیش تو ما قربان شدیم
وقت ذبح الله اکبر می‌کنی
هم چنین در ذبح نفس کشتنی
تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل
گشت کشته تن ز شهوت‌ها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صف‌ها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز
بر مثال راست‌خیز رستخیز
حق همی‌گوید چه آوردی مرا
اندرین مهلت که دادم من تو را؟
عمر خود را در چه پایان برده‌یی؟
قوت و قوت در چه فانی کرده‌یی؟
گوهر دیده کجا فرسوده‌یی؟
پنج حس را در کجا پالوده‌یی؟
چشم و گوش و هوش و گوهرهای عرش
خرج کردی چه خریدی تو ز فرش؟
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند؟
هم چنین پیغام‌های دردگین
صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفته‌ها دارد رجوع
وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند
در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان می‌رسد بردار سر
از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار
باز اندر رو فتد آن خام‌کار
باز فرمان آیدش بردار سر
از سجود و واده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو
که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش
که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران
حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود؟
دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو به دست راست آرد در سلام
سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان شفاعت کین لئیم
سخت در گل ماندش پای و گلیم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۰ - شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن
آن دقوقی در امامت کرد ساز
اندر آن ساحل در آمد در نماز
وان جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتی‌یی
در قضا و در بلا و زشتی‌یی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
تند بادی همچو عزراییل خاست
موج‌ها آشوفت اندر چپ و راست
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره واویل‌ها برخاسته
دست‌ها در نوحه بر سر می‌زدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده به جان
سر برهنه در سجود آن‌ها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
گفته که بی‌فایده‌ست این بندگی
آن زمان دیده در آن صد زندگی
از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی
نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک زایشان شده دود سیاه
دیو آن دم از عداوت بین بین
بانگ زد کی سگ‌پرستان علتین
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص
که شوید از بهر شهوت دیو خاص
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قدر
این همی‌آمد ندا از دیو لیک
این سخن را نشنود جز گوش نیک
راست فرموده‌ست با ما مصطفی
قطب و شاهنشاه و دریای صفا
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اول مرتبت
کارها زآغاز اگر غیب است و سر
عاقل اول دید و آخر آن مصر
اولش پوشیده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببیند در عیان
گر نبینی واقعه‌ی غیب ای عنود
حزم را سیلاب کی اندر ربود؟
حزم چه بود؟ بدگمانی بر جهان
دم به دم بیند بلای ناگهان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۲ - دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
هم چنین می‌رفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک می‌رفت از دو چشمش وان دعا
بی‌خود از وی می بر آمد بر سما
آن دعای بی‌خودان خود دیگر است
آن دعا زو نیست گفت داور است
آن دعا حق می‌کند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطه‌ی مخلوق نه اندر میان
بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران
در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را به جهد خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر
بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار
وان زدم دانند روباهان غرار
عشق‌ها با دم خود بازند کین
می‌رهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ
ما چو روباهان و پای ما کرام
می‌رهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریک ما چون دم ماست
عشق‌ها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم زاستدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دل‌ها شویم
این نمی‌بینیم ما کندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد ازان دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجایت خاسته‌ست؟
در هوای آن که گویندت زهی
بسته‌یی در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
تو دلا منظور حق آن گه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همی‌گوید نظرمان در دل است
نیست بر صورت که آن آب و گل است
تو همی‌گویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آب‌دست
زان که گر آب است مغلوب گل است
پس دل خود را مگو کین هم دل است
آن دلی کز آسمان‌ها برتر است
آن دل ابدال یا پیغامبر است
پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده
آب ما محبوس گل مانده‌ست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک می‌لافی که من آب خوشم
لاف تو محروم می‌دارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و می‌کشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را؟
جذب تو نقل و شراب ناب را
هم چنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زین‌ها تورا مستی کند
چون نیابی آن خمارت می‌زند
این خمار غم دلیل آن شده‌ست
که بدان مفقود مستی‌ات بده‌ست
جز به اندازه‌ی ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم
حاجت غیری ندارم واصلم
آن چنان که آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد؟
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل زاهل دل برداشتی
خود روا داری که آن دل باشد این
کو بود در عشق شیر و انگبین؟
لطف شیر و انگبین عکس دل است
هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایهٔ دل چون بود دل را غرض؟
آن دلی کو عاشق مال است و جاه
یا زبون این گل و آب سیاه
یا خیالاتی که در ظلمات او
می‌پرستدشان برای گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور؟
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدام است؟ آن کدام؟
ریزهٔ دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
دل محیط است اندرین خطه‌ی وجود
زر همی‌افشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامی‌ها نثار
می‌کند بر اهل عالم اختیار
هر که را دامن درست است و معد
آن نثار دل بر آن کس می‌رسد
دامن تو آن نیاز است و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زان سنگ‌ها
تا بدانی نقد را از رنگ‌ها
سنگ پر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ سنگ
تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ؟
پیر عقل آمد نه آن موی سپید
مو نمی‌گنجد درین بخت و امید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۴ - باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او
یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب می‌کرد افغان و نفیر
وز خدا می‌خواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت؟
چون زابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای به ظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا؟
ابله طرار انصاف اندرا
گفت من روزی ز حق می‌خواستم
قبله را از لابه می‌آراستم
آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۵ - رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام
می‌کشیدش تا به داوود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در تن آور و با خویش آ
این چه می‌گویی؟ دعا چه بود؟ مخند
بر سر و ریش من و خویش ای لوند
گفت من با حق دعاها کرده‌ام
اندرین لابه بسی خون خورده‌ام
من یقین دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب
گفت گرد آیید هین یا مسلمین
ژاژ بینید و فشار این مهین
ای مسلمانان دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا؟
گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی به کین
گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر
روز و شب اندر دعایند و ثنا
لابه‌گویان که تو ده‌مان ای خدا
تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین
ای گشاینده تو بگشا بند این
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا
خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست
وین فروشنده‌ی دعاها ظلم‌جوست
این دعا کی باشد از اسباب ملک؟
کی کشد این را شریعت خود به سلک؟
بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنس این شود ملکی تو را
در کدامین دفتر است این شرع نو؟
گاو را تو باز ده یا حبس رو
او به سوی آسمان می‌کرد رو
واقعه‌ی ما را نداند غیر تو
در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی
من نمی‌کردم گزافه آن دعا
همچو یوسف دیده بودم خواب‌ها
دید یوسف آفتاب و اختران
پیش او سجده‌کنان چون چاکران
اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را می‌نجست
زاعتماد او نبودش هیچ غم
از غلامی وز ملام و بیش و کم
اعتمادی داشت او بر خواب خویش
که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش
چون در افکندند یوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از الٰه
که تو روزی شه شوی ای پهلوان
تا بمالی این جفا در رویشان
قایل این بانگ ناید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را زاثر
قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زان ندا
چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل
گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل
هر جفا که بعد از آنش می‌رسید
او بدان قوت به شادی می‌کشید
هم چنان که ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست
تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض
لقمهٔ حکمی که تلخی می‌نهد
گلشکر آن را گوارش می‌دهد
گلشکر آن را که نبود مستند
لقمه را زانکار او قی می‌کند
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
می‌کشد چون اشتر مست این جوال
بی‌فتور و بی‌گمان و بی‌ملال
کفک تصدیقش به گرد پوز او
شد گواه مستی و دلسوز او
اشتر از قوت چو شیر نر شده
زیر ثقل بار اندک‌خور شده
ز آرزوی ناقه صد فاقه برو
می‌نماید کوه پیشش تار مو
در الست آن کو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید
ور بشد اندر تردد صد دله
یک زمان شکرستش و سالی گله
پای پیش و پای پس در راه دین
می‌نهد با صد تردد بی یقین
وام‌دار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو
چون ندارد شرح این معنی کران
خر به سوی مدعی گاو ران
گفت کورم خواند زین جرم آن دغا
بس بلیسانه قیاس است ای خدا
من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام؟
جز به خالق کدیه کی آورده‌ام؟
کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو کز توست هر دشوار سهل
آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز جان و اخلاصم ندید
کوری عشق است این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد نکو
تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار
آن چنان که یوسف صدیق را
خواب بنمودی و گشتش متکا
مر مرا لطف تو هم خوابی نمود
آن دعای بی‌حدم بازی نبود
می‌نداند خلق اسرار مرا
ژاژ می‌دانند گفتار مرا
حقشان است و که داند راز غیب
غیر علام سر و ستار عیب؟
خصم گفتش رو به من کن حق بگو
رو چه سوی آسمان کردی عمو؟
شید می‌آری غلط می‌افکنی
لاف عشق و لاف قربت می‌زنی؟
با کدامین روی چون دل‌مرده‌یی
روی سوی آسمان‌ها کرده‌یی؟
غلغلی در شهر افتاده ازین
آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین
کی خدا این بنده را رسوا مکن
گر بدم هم سر من پیدا مکن
تو همی‌دانی و شب‌های دراز
که همی‌خواندم تو را با صد نیاز
پیش خلق این را اگر چه قدر نیست
پیش تو همچون چراغ روشنی‌ست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۶ - شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه
چون که داوود نبی آمد برون
گفت هین چون است این احوال؟ چون؟
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او؟ بیان کن ماجرا
گفت داوودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم؟
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داوود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سوآل
این همی‌جستم ز یزدان کی خدا
روزی‌یی خواهم حلال و بی‌عنا
مرد و زن بر ناله من واقفند
کودکان این ماجرا را واصف‌اند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بی‌شکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه می‌گفت این گدای ژنده‌دلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیب‌دان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۷ - حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو
گفت داوود این سخن‌ها را بشو
حجت شرعی در این دعوی بگو
تو روا داری که من بی‌حجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی؟
این که بخشیدت خریدی؟ وارثی؟
ریع را چون می‌ستانی حارثی؟
کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو
آنچه کاری بدروی آن آن توست
ورنه این بی‌داد بر تو شد درست
رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو
گفت ای شه تو همین می‌گویی‌ام
که همی‌گویند اصحاب ستم؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۹ - در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود
در فرو بست و برفت آن گه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب
حق نمودش آنچه بنمودش تمام
گشت واقف بر سزای انتقام
روز دیگر جمله خصمان آمدند
پیش داوود پیمبر صف زدند
هم چنان آن ماجراها باز رفت
زود زد آن مدعی تشنیع زفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۱ - حکم کردن داود بر صاحب گاو کی جمله مال خود را به وی ده
بعد ازان داوود گفتش کی عنود
جمله مال خویش او را بخش زود
ورنه کارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وی استمت
خاک بر سر کرد و جامه بر درید
که به هر دم می‌کنی ظلمی مزید؟
یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند
باز داوودش به پیش خویش خواند
گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور
ظلمت آمد اندک اندک در ظهور
ریده‌یی آن گاه صدر و پیشگاه؟
ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه
رو که فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست
می‌دوید از جهل خود بالا و پست
خلق هم اندر ملامت آمدند
کز ضمیر کار او غافل بدند
ظالم از مظلوم کی داند کسی
کو بود سخره‌ی هوا همچون خسی؟
ظالم از مظلوم آن کس پی برد
کو سر نفس ظلوم خود برد
ورنه آن ظالم که نفس است از درون
خصم هر مظلوم باشد از جنون
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند
شرم شیران راست نه سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان
عامهٔ مظلوم‌کش ظالم‌پرست
از کمین سگشان سوی داوود جست
روی در داوود کردند آن فریق
کی نبی مجتبیٰ بر ما شفیق
این نشاید از تو کین ظلمی‌ست فاش
قهر کردی بی‌گناهی را به لاش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۲ - عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند
گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سر مکتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سر نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخ‌هایش انبه و بسیار و چفت
سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او
بوی خون می‌آیدم از بیخ او
خون شده‌ست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشته‌ست این منحوس‌بخت
تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان
که عیال خواجه را روزی ندید
نی به نوروز و نه موسم‌های عید
بی‌نوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حق‌های نخست
تا کنون از بهر یک گاو این لعین
می‌زند فرزند او را در زمین
او به خود برداشت پرده از گناه
ورنه می‌پوشید جرمش را اله
کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را به خود بر می‌درند
ظلم مستور است در اسرار جان
می‌نهد ظالم به پیش مردمان
که ببینیدم که دارم شاخ‌ها
گاو دوزخ را ببینید از ملا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۳ - گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا
پس هم این‌جا دست و پایت در گزند
بر ضمیر تو گواهی می‌دهند
چون موکل می‌شود برتو ضمیر
که بگو تو اعتقادت وا مگیر
خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
می‌کند ظاهر سرت را مو به مو
چون موکل می‌شود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا
چون همی‌گیرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان کس کین موکل می‌کند
تا لوای راز بر صحرا زند
پس موکل‌های دیگر روز حشر
هم تواند آفرید از بهر نشر
ای به ده دست آمده در ظلم و کین
گوهرت پیداست حاجت نیست این
نیست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمیر آتشینت واقفند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم زاصحاب نار
جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم
هم چنان کین ظالم حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس
او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس این است ای پدر از وی ببر
نیز روزی با خدا زاری نکرد
یا ربی نامد ازو روزی به درد
کی خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان تو سود کن
گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست
عاقله‌ی جانم تو بودی از الست
سنگ می‌ندهد به استغفار در
این بود انصاف نفس ای جان حر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۴ - برون رفتن به سوی آن درخت
چون برون رفتند سوی آن درخت
گفت دستش را سپس بندید سخت
تا گناه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم
گفت ای سگ جد او را کشته‌یی
تو غلامی خواجه زین رو گشته‌یی
خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زاییده ماده یا که نر
ملک وارث باشد آن‌ها سر به سر
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست
خواجه را کشتی به استم زار زار
هم برین جا خواجه گویان زینهار
کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک
نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را هم چنین
نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر
هم چنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان
بعد ازان گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب
نفس خود را کش جهان را زنده کن
خواجه را کشته‌ست او را بنده کن
مدعی گاو نفس توست هین
خویشتن را خواجه کرده‌ست و مهین
آن کشنده‌ی گاو عقل توست رو
بر کشنده‌ی گاو تن منکر مشو
عقل اسیر است و همی‌خواهد ز حق
روزی یی بی رنج و نعمت بر طبق
روزی بی‌رنج او موقوف چیست؟
آن که بکشد گاو را کاصل بدی‌ست
نفس گوید چون کشی تو گاو من؟
زان که گاو نفس باشد نقش تن
خواجه‌زاده‌ی عقل مانده بی‌نوا
نفس خونی خواجه گشت و پیشوا
روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست؟
قوت ارواح است و ارزاق نبی‌ست
لیک موقوف است بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم؟
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر دران افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند
ریگ‌ها هم آرد شد از سعی‌شان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغی کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن
حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش
هم چنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت والسلام
کشف این نز عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل توست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چون که قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد؟
عقل دفترها کند یک سر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی وز سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدر است کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی ز زر همیان و کیسه ابتر است
هم چنان که قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون؟
هین بگو که ناطقه جو می‌کند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور؟
روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلکه رزقی از خداوند بهشت
بی‌صداع باغبان بی رنج کشت
زان که نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌یی‌ست
نان بی سفره ولی را بهره‌یی‌ست
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داوود توست؟
نفس چون با شیخ بیند گام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آن گاه شد
کز دم داوود او آگاه شد
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
وندر اندازد تورا در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالب است
نفس ظلمانی برو چون غالب است؟
زان که او در خانه عقل تو غریب
بر در خود سگ بود شیر مهیب
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آن جا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به وحی القلب قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داوود کان شیخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین
هر خسی دعوی داوودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر
نقد را از نقل نشناسد غوی‌ست
هین از او بگریز اگر چه معنوی‌ست
رسته و بر بسته پیش او یکی‌ست
گر یقین دعوی کند او در شکی‌ست
این چنین کس گر ذکی مطلق است
چونش این تمییز نبود احمق است
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۸ - قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان
یادم آمد قصهٔ اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس کلان
در فسانه بشنوی از کودکان
کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سر و پند
هزل‌ها گویند در افسانه‌ها
گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی
بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفت زفت اندازه‌ی پیاز
مردم ده شهر مجموع اندرو
لیک جمله سه تن ناشسته‌رو
اندرو خلق و خلایق بی‌شمار
لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار
جان ناکرده به جانان تاختن
گر هزاران است باشد نیم تن
آن یکی بس دور بین و دیده‌کور
از سلیمان کور و دیده پای مور
وان دگر بس تیزگوش و سخت کر
گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر
وان دگر عور و برهنه لاشه‌باز
لیک دامن‌های جامه‌ی او دراز
گفت کور اینک سپاهی می‌رسند
من همی‌بینم که چه قومند و چند
گفت کر آری شنودم بانگشان
که چه می‌گویند پیدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زین منم
که ببرند از درازی دامنم
کور گفت این که به نزدیک آمدند
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند
کر همی‌گوید که آری مشغله
می‌شود نزدیک‌تر یاران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناآمنم
شهر را هشتند و بیرون آمدند
در هزیمت در دهی اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه یافتند
لیک ذره‌ی گوشت بر وی نه نژند
مرغ مرده‌ی خشک وز زخم کلاغ
استخوان‌ها زار گشته چون پناغ
زان همی‌خوردند چون از صید شیر
هر یکی از خوردنش چون پیل سیر
هر سه زان خوردند و بس فربه شدند
چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند
آن چنان کز فربهی هر یک جوان
در نگنجیدی ز زفتی در جهان
با چنین گبزی و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپیدا رهی‌ست
در نظر ناید که آن بی‌جا رهی‌ست
نک پیاپی کاروان‌ها مقتفی
زین شکاف در که هست آن مختفی
بر در ار جویی نیابی آن شکاف
سخت ناپیدا و زو چندین زفاف
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۹ - شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن
کر امل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و نقل خود ندید
حرص نابیناست بیند مو به مو
عیب خلقان و بگوید کو به کو
عیب خود یک ذره چشم کور او
می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو
عور می‌ترسد که دامانش برند
دامن مرد برهنه چون درند؟
مرد دنیا مفلس است و ترسناک
هیچ او را نیست از دزدانش باک
او برهنه آمد و عریان رود
وز غم دزدش جگر خون می‌شود
وقت مرگش که بود صد نوحه بیش
خنده آید جانش را زین ترس خویش
آن زمان داند غنی کش نیست زر
هم ذکی داند که بد او بی‌هنر
چون کنار کودکی پر از سفال
کو بر آن لرزان بود چون رب مال
گر ستانی پاره‌یی گریان شود
پاره گر بازش دهی خندان شود
چون نباشد طفل را دانش دثار
گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار
محتشم چون عاریت را ملک دید
پس بر آن مال دروغین می‌طپید
خواب می‌بیند که او را هست مال
ترسد از دزدی که برباید جوال
چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش
پس ز ترس خویش تسخر آیدش
هم چنان لرزانی این عالمان
که بودشان عقل و علم این جهان
از پی این عاقلان ذو فنون
گفت ایزد در نبی لا یعلمون
هر یکی ترسان ز دزدی کسی
خویشتن را علم پندارد بسی
گوید او که روزگارم می‌برند
خود ندارد روزگار سودمند
گوید از کارم بر آوردند خلق
غرق بیکاری‌ست جانش تابه حلق
عور ترسان که منم دامن کشان
چون رهانم دامن از چنگالشان؟
صد هزاران فصل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز؟
این روا وان ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی؟ بین تو نیک
قیمت هر کاله می‌دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقی‌ست
سعدها و نحس‌ها دانسته‌یی
ننگری سعدی تو یا ناشسته‌یی؟
جان جمله علم‌ها این است این
که بدانی من کی‌ام در یوم دین؟
آن اصول دین ندانستی تو لیک
بنگر اندر اصل خود گر هست نیک؟
از اصولینت اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مه