عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۸ - طرب انگیز
خوشا شیراز و خلق باوفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را می‌توان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۶ - چرا چو شمع نسوزم؟
چرا ز غصه شب و روز، زار زار نگریم؟
ز گردش فلک و، جور روزگار نگریم
بهار آل پیمبر ز جور چرخ خزان شد
چرا ز هر مژه چون ابر نوبهار نگریم؟
چرا چو نی، به شهیدان نینوا نخروشم؟
چرا به یاد قتیلان جان نثار نگریم؟
چرا چو بلبل شوریده روز و شب نسرایم؟
چرا ز داغ جوانان گل عذار نگریم؟
چرا برای حسین اشک غم ز دیده نبارم؟
به تشنه کامی آن شاه باوقار نگریم؟
بر آن قتیل که بی سر، به زیر خاک نهان شد
چرا به سر نکنم خاک و، آشکار نگریم؟
به سینه اش که گلدکوب شد ز سم ستوران
چرا به سینه زنان تا صف شمار نگریم؟
چرا به سر نزنم دست و، سینه چاک نسازم؟
به تشنه کامی عباس نامدار نگریم
به جای اشک چرا خون دل ز دیده نبازم؟
به سوگ قاسم بسته ز خون نگار نگریم
چرا ز غم ندهم جای طفل اشک به دامان؟
برای کودک معصوم شیرخوار نگریم
چرا ز دیده به رخ در شاهوار نریزم؟
به حال زینب آواره از دیار نگریم
چرا ز دل نکشم ناله و فغان ننمایم؟
به بی قراری کلثوم بی قرار نگریم
چرا چو شمع نسوزم؟ چرا سرشک نریزم؟
به روزگار سکینه که گشت تار نگریم
چرا به گوشه بیت الحزن، ز غم ننشینم
به حزن حضرت سجاد دل افگار نگریم
فراق نامهٔ «ترکی» چرا به خلق نخواهم؟
چرا ز خواندن این نظم آبدار نگریم؟
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عصر شیخوخیت افضل باشد از عهد شباب
تا، به خم چندی نماند صاف کی گردد شراب
ای که چون کف الخضیبت کف بود رنگین ز خون
چون ز خون دختر رز نبودت کفها خضاب
از گدایان در میخانه یاری می طلب
تا دهندت تخت کاووس افسر افراسیاب
از مناجات تو زاهد در خرابات مغان
این خراباتیست کاباد است در وی هر خراب
پشت لب چون پر طوطی عارضت منقار کبک
لب چنان خون کبوتر زلف چون پر غراب
موی مشکین را نقاب روی رنگین کرده ای
دیده ایم ابر سیه گردد حجاب آفتاب
مدعی از دور، ناحق، خودنمائی می کند
آب بنماید بلی در دیده کج بین سراب
روز و شب خورشید و مه از شرم نور عارضت
این توارث بالضمام و آن توارث باالجواب
بر زمین بخرام ای شمس حقیقت کاسمان
گوید از رشک و حسد یالیتنی کنت تراب
نیستی در عین هستی هستی اندر نیستی
انه امر عظیم هذه شیئی عجاب
نامه ای چون صبح صادق هست «حاجب » را، به شب
خامه اندر وی دوان چونانکه اندر جو شهاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
معاشران به خدائیتی ثواب کنید
حدیث نغز مرا، زینت کتاب کنید
عنان پیش رخ از شه پیاده است وزیر
گرفته سخت و سبک پای در رکاب کنید
به کار صلح که طراح خیر و فلاح
درنگ نیست مرا، نوبتی شتاب کنید
به غیر پیر خرابات دادخواهی نیست
دل خراب خود آباد از آن خراب کنید
ز کارهای ثواب آنچه واجب آمد و فرض
دوبیت نغز، به جان حفظ از این نصاب کنید
نصاب موج طباق است بیت بیتش را
به گوش هوش به از لؤلؤ خوشاب کنید
سرود خوان چو شود عندیب گلشن قدس
چرا، به گوش فرو نوحه غراب کنید
اگر خضاب توانید کرد پنجه ز خون
به خون دختر رز دست ها خضاب کنید
کف سئوال گشاید به پیشتان هر کس
به خیر و خوبی و احسان و را جواب کنید
سرای پیر مغان را چو آستان بوسید
برای کسب شرف جا در آن جناب کنید
حجاب وهم ز رخ برگرفت «حاجب » را
بهشت گشت جهان از چه اش حجاب کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
سرای میکده را گو همیشه باز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای آیت مهر، وی معنی داد
ایزد ز کرم داد همه داد
از، زلف و رخت پیدا و عیان
هم صبح امید هم شام مراد
ای عمر ابد با عمر تو کم
چون صبح ازل در عهد تو داد
گرگ اجل است صیاد امل
در گله تو این گرگ مباد
عزم تو نهاد بنیاد جمال
ای پاک سرشت وی نیک نهاد
ای مادر دهر بعد از تو عقیم
کز مادر دهر کس چون تو نزاد
«حاجب » به جهان کس غیر تو نیست
آسوده و خوش دانا دل و راد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
به می کشان صبحدم داد صلا پیر دیر
که ای صبوحی کشان صبح سعادت بخیر
باده وحدت کشید تا که بخود پی برید
چون ز، دوئی بگذرید نیست در این دیر غیر
سیر در آفاق کن تا که به انفس رسی
نفس نفیسی بجو کامل از او ساز سیر
خلقت سیمرغ کرد همت والای ما
زاده مریم بساخت اربشب تیره طیر
زنده جاوید باش کز عقب موت تن
زحمت مردن دوبار تا نکشی چون عزیر
رو، به پناه کسی تا که تو هم کس شوی
ورنه که بودی بلال یا ز کجا بد بریر
ای علی الله یا باش تو درویش کیش
چونکه ز نصرانی است ملت و کیش نصیر
آنکه بود یار ما کی شود اغیار ما
فی المثل اغیار ما طلحه بود یا زبیر
با همه در صلح کل دست ده و دست گیر
تا که شود از تو نو عادت این کهنه دیر
«حاجب » درویش را کی شود آن کس حریف
کو نشناسد به عمر لفظ حمار از حمیر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳
صبح شد ساقی بیا بگشا در میخانه را
همچو خور بر دور افکن از کرم پیمانه را
خانه گل را زیارت تا بکی ای ژنده پوش
در حریم دل بباید جست صاحبخانه را
زنگ غیر اول ز مرآت دل خود پاک کن
وانگهی بنگر در آن عکس رخ جانانه را
تا نگردی قطره سان مستغرق بحر فنا
کی بر آری از صدف آن گوهر یکدانه را
بنگر ای دل چون ز بهر تو بود در پای شمع
جانفشانی هاست هر شب تا سحر پروانه را
کس نخواهد دید هشیارم ز مستی تا ابد
گر شبی بینم بخواب آن نرگس مستانه را
تا نگردی مست شام عشق چون نور علی
در نیابی هرگز اسرار می و میخانه را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۵
عشق بیجور و جفائی هست نیست
حسن بیمهر و وفائی هست نیست
جوهر ما را جلائی هست نیست
گوهر ما را بهائی هست نیست
نکته سنجان ره تحقیق را
جز طریق عشق رائی هست نیست
عاکفان کعبه توفیق را
جز حریم دوست جائی هست نیست
همچو مرآت ضمیر عارفان
ساغر گیتی نمائی هست نیست
عاشقان را با همه برگ و نوا
غیر بی برگ و نوائی هست نیست
سالکان را همچو نور عین و لام
در طریقت رهنمائی هست نیست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۵
جای جانان در حریم جان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست
سحر چشمش فتنه دور زمان
کفر زلفش آفت ایمان ماست
دردمندانیم و دردی می خوریم
کان دوای درد بیدرمان ماست
این جهان و آنجهان از تحت و فوق
موجی از دریای بی پایان ماست
چون براق معرفت را زین کنیم
در فضای لامکان جولان ماست
چون بمیدان حقیقت رونهیم
گوی و چوگان در خم چوگان ماست
در دو عالم بهر ما ایجاد شد
نص لولاک اندر آن برهان ماست
گر جمال نحن اقرب بنگری
روح اعظم در حقیقت جان ماست
نحن نرزق را چو ما مهمان شویم
مهر گردون گرده در خوان ماست
ما بهر دل چونکه پنهان آمدیم
کنت کنزا آیتی درشأن ماست
گر سوی جنات تجری بگذری
نهر جاری دیده گریان ماست
با بهشت عدن ما را کار نیست
کوی جانان روضه رضوان ماست
گرترا سودای ما در سر بود
بر سر بازار جان دکان ماست
پادشاه هفت کشور را نگر
کان گدای کوی درویشان ماست
نفس اماره که دیو سرکش است
سرنهاده بر خط فرمان ماست
ماچه با نور علی گشتیم یار
عرش و کرسی پایه ایوان ماست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۶
چشمه حیوان و کوثر جرعه از جام ماست
مستی کون مکان از باده گلفام ماست
زهر قهر ار میکنی در جام ما بر جای شهد
خوشتر از شهد و شکر زهر توان در کام ماست
جمله ذرات جهان آئینه حسن تواند
تا طلوع آفتاب طلعتت از بام ماست
ازمکان ما اگر پرسی درآدر لامکان
ورنشان میجوئی از ما بی نشانی نام ماست
تا نگردد رام مرغ دل بدام دیگران
خال مطرب دانه است و زلف ساقی دام ماست
نخل طوبی در بهشت و سرو رعنا در ارم
منفعل از قامت آنسرو سیم اندام ماست
هر سحر پیک خیال ما رسد تا سوی عرش
دردرون پرده با نور علی پیغام ماست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۶
راست گویم قد دلجوی تو بیچیزی نیست
کج نگویم خم ابروی تو بیچیزی نیست
فتنه در خواب عدم بود که من میگفتم
سحر آن نرگس جادوی تو بیچیزی نیست
دل که هست ابروی محرابی تو قبله گهش
طائف اندر حرم کوی تو بیچیزی نیست
اینهمه بر گل رخسار زآمد شد باد
جنبش سلسله موی تو بیچیزی نیست
صنما زیر خم زلف چو زنار نهان
خال جادو گر هندوی تو بیچیزی نیست
پیش از آنم که بگردن بنهد طوق بلا
گفتم آن حلقه گیسوی تو بیچیزی نیست
در دل و دیده مرا مهر صفت نور علی
گشته تابان ز مه روی تو بیچیزی نیست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۷
دوش از غمکده هجر نجاتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۸
دوش در مصطب جان باده ذاتم دادند
باده ذات ز معنای صفاتم دادند
شادی مرحله عشق بره روی نهاد
از غم بادیه عقل نجاتم دادند
روش خواجگی از برهمنان پرسیدم
خبر از بندگی لات و مناتم دادند
مرکز دایره عشق دراین دور منم
زان به پیکار بلا صبر و ثباتم دادند
تا که شد نور علی خضر رهم در ظلمات
جرعه زندگی از آب حیاتم دادند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۸
یار از رخ خود نقاب بگشود
بی پرده جمال خویش بنمود
زآئینه دل بصیقل جان
زنگ من و ما تمام بزدود
هر لحظه بصورتی برآمد
دل از کف خاص و عام بربود
موجود و وجود هر دو عالم
از جود وجود اوست موجود
خود ناظر و منظر است و منظور
خود شاهد و مشهد است و مشهود
خود نور علی ز جام باقی
پیوسته بما شراب پیمود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۷
مرا وقتی بکویش منزلی بود
که نه منزل عیان نه منزلی بود
دمی شد عقده های مشکلم حل
که نه حلال و نه مشکلی بود
همه دریا و ساحلها بدیدم
نه دریائی عیان نه ساحلی بود
بهر محفل شدم چون ماه تابان
نه تابان شمعی و نه محلفی بود
عمارتها همه تعمیر کردم
نه معماری نه خشتی نه گلی بود
ز اسفل تا با علی قطع کردم
نه اعلی دیدم و نه سافلی بود
شدم قائل بهر قولی و عهدی
نه عهدی و نه قول قائلی بود
شدم فاعل بهر اسمی و فعلی
نه اسمی و نه فعل فاعلی بود
شدم اندر عوامل جمله عامل
عوامل در کجا کی عاملی بود
شدم اندر مسائل جمله سائل
نه مسئول و سؤال سائلی بود
شدم حامل بهر موضوع و محمول
نه وضعی و نه حمل حاملی بود
مشکل آمدم در جمله اشکال
نه شکلی دیدم و نه شاکلی بود
مکمل آمدم در هر کمالی
نه اکمل نه کمال کاملی بود
قبول و قابل و مقبول گشتم
نه مقبول و قبول قابلی بود
حضور و حاضر دل جمله دیدم
نه حاضر نه حضور و نه دلی بود
بجز نور علی پنهان و پیدا
نه حولی در میان نه حایلی بود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۸
بی نشان در نشان نمی گنجد
در نشان بی نشان نمی گنجد
یک بیان از معانی عشقش
در معانی بیان نمی گنجد
در میانست و در کنار ولی
در کنار و میان نمی گنجد
درمکانست ولا مکان هر چند
لامکان در مکان نمی گنجد
جان حرمگاه خاص جانانست
غیر جانان بجان نمی گنجد
بزبان کی توان کنم وصفش
وصف او در زبان نمی گنجد
ذره ز آفتاب نور علی
در زمین و زمان نمی گنجد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱
حسن ازل برگرفت پرده ز رخسار خویش
صورت اعیان عیان ساخت باظهار خویش
کرد عیان هستیش آینه نیستی
گشت در آن آینه ناظر دیدار خویش
جلوه دیگر نمود زلف معنبر گشود
کرد ز نو عالمی محو و گرفتار خویش
شمع رخ دلبران از رخ خود برفروخت
آمد و پروانه سان گشت گرفتار خویش
آمده خود آفتاب بر فلک دلبری
چرخ زنان ذره وار گشته هوادار خویش
جلوه معشوقیش مایه دکان عشق
خود شده در عاشقی رونق بازار خویش
مهر سپهر وجود خواست نماید طلوع
نور علی را نمود مطلع انوار خویش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۱
عشق تو شط و دل ما هست بط
نیست بط را منزلی جز روی شط
شاه خوبانی و در فرمان تو
چون قلم بنهاده خوبان سر بخط
دانه دام از برای صید دل
بس بود صیاد ما را خال و خط
عاشقان را جز حدیث عشق یار
شرح کردن در بیان باشد غلط
ساقیم مست است و پیماید بکام
میکشان را باده گلگون ز بط
در معانی نکته ها سازد بیان
کلک گوهر بار من از یک نقط
عارفی کی کرده چون نور علی
در معارف نکته سنجی زین نمط
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۳
این عکس ساقیست در جام ساطع
یا گشته مهری از باده طالع
تا سوزدم جان آمد بجولان
آتش عنانی چون برق لامع
زلفت که جمعی کرده پریشان
آشفتگان را گردیده جامع
جویای وصلت ترسا و صوفی
هم در کلیسا هم در صوامع
بر دیده یار گردیده ما را
از صنع پیدا اسرار صانع
بنموده در دل حل مسائل
عشقت که آمد برهان قاطع
نور علی را مرآت خود کن
تا بازیابی سر صنایع