عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
خونریزی
پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.
نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.
یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.
من نیازی به حکیمانم نیست
« شرح اسباب » من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.
یوش. تابستان1331
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.
نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.
یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.
من نیازی به حکیمانم نیست
« شرح اسباب » من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.
یوش. تابستان1331
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
ری را
« ری را»...صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.
ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.
1331
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.
ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.
1331
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
احمد شاملو : آهنها و احساس
مرغ دریا
خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.
گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.
□
سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردکها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زينرو، به ساحلی که غمافزای است
از نغمههای ديگر سرمستم.
□
میگيرَدَم ز زمزمهی تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحههای زيرِ لبی، امشب
خون میکنی مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آههای سردِ شبانگاهت
وز حملههای موجِ کفآلودت
وز موجهای تيرهی جانکاهت...
□
ای ديدهی دريدهی سبزِ سرد!
شبهای مهگرفتهی دمکرده،
ارواحِ دورماندهی مغروقین
با جثهی کبودِ ورم کرده
بر سطحِ موجدارِ تو میرقصند...
با نالههای مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزههای خستهی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.
ناشادمان به شادی محکومند.
بيزار و بیاراده و رُخ درهم
يکريز میکشند ز دل فرياد
یکريز میزنند دو کف بر هم:
ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمههایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.
با چهرههای گريان میخندند،
وين خندههای شکلک نابينا
بر چهرههای ماتمشان نقش است
چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخگشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاکچاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندانها، دندان!
□
خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگرفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّهی محبوسان
از محبسِ سياه...
□
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.
□
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!
□
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفتهرفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آيند.
بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
۲۱ شهريور ۱۳۲۷
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.
گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.
□
سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردکها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زينرو، به ساحلی که غمافزای است
از نغمههای ديگر سرمستم.
□
میگيرَدَم ز زمزمهی تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحههای زيرِ لبی، امشب
خون میکنی مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آههای سردِ شبانگاهت
وز حملههای موجِ کفآلودت
وز موجهای تيرهی جانکاهت...
□
ای ديدهی دريدهی سبزِ سرد!
شبهای مهگرفتهی دمکرده،
ارواحِ دورماندهی مغروقین
با جثهی کبودِ ورم کرده
بر سطحِ موجدارِ تو میرقصند...
با نالههای مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزههای خستهی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.
ناشادمان به شادی محکومند.
بيزار و بیاراده و رُخ درهم
يکريز میکشند ز دل فرياد
یکريز میزنند دو کف بر هم:
ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمههایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.
با چهرههای گريان میخندند،
وين خندههای شکلک نابينا
بر چهرههای ماتمشان نقش است
چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخگشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاکچاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندانها، دندان!
□
خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگرفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّهی محبوسان
از محبسِ سياه...
□
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.
□
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!
□
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفتهرفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آيند.
بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
۲۱ شهريور ۱۳۲۷
احمد شاملو : هوای تازه
بهار خاموش
بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بیصدا ماند
بر آن آیینهی زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بیمصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومهیی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کساش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربههای دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجیر میخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه میزند جوش.
به هیچ ارابهیی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جادهی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایتها که رفتهست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک...
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویرانسرای محنتآور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
۱۳۲۸
بر آن دوکی که بر رَف بیصدا ماند
بر آن آیینهی زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بیمصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومهیی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کساش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربههای دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجیر میخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه میزند جوش.
به هیچ ارابهیی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جادهی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایتها که رفتهست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک...
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویرانسرای محنتآور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
۱۳۲۸
احمد شاملو : هوای تازه
بیمار
بر سرِ این ماسهها دراز زمانیست
کشتیِ فرسودهیی خموش نشستهست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که میفشارد با میخ
ارّه ببینم که میسراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شنافتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغمآباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
همنفس و، زیرِ کومهی منِ بیمار
قصهی نابود میسراید با آن...
پنجره را باز میکنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر میکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدیست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخندهییست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمیرود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبهی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطرهیی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنهسروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
۱۳۲۹
کشتیِ فرسودهیی خموش نشستهست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که میفشارد با میخ
ارّه ببینم که میسراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شنافتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغمآباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
همنفس و، زیرِ کومهی منِ بیمار
قصهی نابود میسراید با آن...
پنجره را باز میکنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر میکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدیست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخندهییست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمیرود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبهی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطرهیی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنهسروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
رانده
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه میکوبی سر.
نیست، میدانی، در خانه کسی
سر فرومیکوبی باز به در.
زنده، اینگونه به غم
خفتهام در تابوت.
حرفها دارم در دل
میگزم لب بهسکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالیست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
راندهاَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
میکشم پای بر این جادهی پرت
میزنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی میگذرم سر در خویش
میخزد هیکلِ من از دنبال
میدود سایهی من پیشاپیش.
میروم با رهِ خود
سر فرو، چهره بههم.
با کسام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
میروم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه میکوبی سر.
نیست، میدانی، در خانه کسی
سر فرومیکوبی باز به در.
زنده، اینگونه به غم
خفتهام در تابوت.
حرفها دارم در دل
میگزم لب بهسکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالیست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
راندهاَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
میکشم پای بر این جادهی پرت
میزنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی میگذرم سر در خویش
میخزد هیکلِ من از دنبال
میدود سایهی من پیشاپیش.
میروم با رهِ خود
سر فرو، چهره بههم.
با کسام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
میروم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
دیدار واپسین
باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک
آوازِ در، به نعرهیِ توفان، شود هلاک
بیهوده میفشانی اشک اینچنین به خاک
بیهوده میزنی به در، انگشتِ دردناک.
دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از دردِ بیکسیست.
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکیست.
افسوس بر تو باد و به من باد! ازآنکه، درد
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.
ای بیمریضدارو! زان زخمخورده مَرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!
۱۳۳۵/۴/۶
آوازِ در، به نعرهیِ توفان، شود هلاک
بیهوده میفشانی اشک اینچنین به خاک
بیهوده میزنی به در، انگشتِ دردناک.
دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از دردِ بیکسیست.
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکیست.
افسوس بر تو باد و به من باد! ازآنکه، درد
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.
ای بیمریضدارو! زان زخمخورده مَرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!
۱۳۳۵/۴/۶
احمد شاملو : هوای تازه
غبار
از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمیگیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابهجای
پیچکِ بیخانمانی را بگوی
بیثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بیچیزی مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدتها که من زین یاوهگوییها کَرَم!
□
لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه میدوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمیگردم به کومه پا کشان،
حلقه میبندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی بهسانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب نالهیی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
میکشد در بر، چنان پیراهنم.
□
همچنان کز گردشِ انگشتها بر پردهها
وز طنینِ دلکشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگدارِ دشتها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشهها
وز خروشِ زاغها
وز غروبِ برفپوش ــ
اشک میریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفانها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
۱۳۲۸
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمیگیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابهجای
پیچکِ بیخانمانی را بگوی
بیثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بیچیزی مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدتها که من زین یاوهگوییها کَرَم!
□
لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه میدوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمیگردم به کومه پا کشان،
حلقه میبندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی بهسانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب نالهیی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
میکشد در بر، چنان پیراهنم.
□
همچنان کز گردشِ انگشتها بر پردهها
وز طنینِ دلکشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگدارِ دشتها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشهها
وز خروشِ زاغها
وز غروبِ برفپوش ــ
اشک میریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفانها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
۱۳۲۸
احمد شاملو : هوای تازه
تردید
او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من...
لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بیرنگش به موجی خسته میمانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ میزد گوییا لبخند...
□
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:
«ــ ای پیدای دور از چشم!
«دیریست تا من میچشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»
وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید اینچنین با خویشتن گفتم:
«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأسبارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم میدهم تصویر!»
آنگاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأسبارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
«ــ ای پیدای دور از چشم!...»
او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشقهای دورِ از کف رفته میمانست...
لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...
۲۳ آذر ۱۳۳۳
لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بیرنگش به موجی خسته میمانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ میزد گوییا لبخند...
□
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:
«ــ ای پیدای دور از چشم!
«دیریست تا من میچشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»
وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید اینچنین با خویشتن گفتم:
«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأسبارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم میدهم تصویر!»
آنگاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأسبارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
«ــ ای پیدای دور از چشم!...»
او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشقهای دورِ از کف رفته میمانست...
لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...
۲۳ آذر ۱۳۳۳
احمد شاملو : هوای تازه
احساس
سه دختر از جلوخانِ سرایی کهنه سیبی سُرخ پیشِ پایم افکندند
رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.
دو دختر از دریچه لاله عباسیِ گیسوهایشان را در قدمهای من افکندند
لبم لرزید اما گفتنیها بر زبانم ماند
فقط از زخمِ دندانی که بر لبها فشردم، ماند بر پیراهنِ من لکهیی نارنگ...
□
به خانه آمدم از راه، پا پُرآبله دل تنگ و خالی دست
به روی بسترِ بیعشقِ خویش افتادم، از اندوهِ گنگی مست
شبِ اندیشناکِ خسته، از راهِ درازش میگذشت آرام.
کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.
در این هنگام
نسیمِ صبحگاهِ سرد، بر درگاهِ خانه پرده را جنباند.
در آن خاموشِ رؤیایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلبِ دخترِ تصویر میلرزد.
چنان پنداشتم کز شوق، هر دَم با تلاشی شوم و یأسآمیز، خود را میکشد آرامک آرامک به سوی من...
□
دو چشمم خسته بر هم رفت.
سپیده میگشود آهسته جعدِ گیسوانِ تابدارِ صبح.
سحر لبخند میزد سرد.
طلسمِ رنجِ من پوسید
چنین احساس کردم من لبانِ مردهیی لبهای سوزانِ مرا در خواب میبوسید...
۲۴ آذر ۱۳۳۳
رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.
دو دختر از دریچه لاله عباسیِ گیسوهایشان را در قدمهای من افکندند
لبم لرزید اما گفتنیها بر زبانم ماند
فقط از زخمِ دندانی که بر لبها فشردم، ماند بر پیراهنِ من لکهیی نارنگ...
□
به خانه آمدم از راه، پا پُرآبله دل تنگ و خالی دست
به روی بسترِ بیعشقِ خویش افتادم، از اندوهِ گنگی مست
شبِ اندیشناکِ خسته، از راهِ درازش میگذشت آرام.
کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.
در این هنگام
نسیمِ صبحگاهِ سرد، بر درگاهِ خانه پرده را جنباند.
در آن خاموشِ رؤیایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلبِ دخترِ تصویر میلرزد.
چنان پنداشتم کز شوق، هر دَم با تلاشی شوم و یأسآمیز، خود را میکشد آرامک آرامک به سوی من...
□
دو چشمم خسته بر هم رفت.
سپیده میگشود آهسته جعدِ گیسوانِ تابدارِ صبح.
سحر لبخند میزد سرد.
طلسمِ رنجِ من پوسید
چنین احساس کردم من لبانِ مردهیی لبهای سوزانِ مرا در خواب میبوسید...
۲۴ آذر ۱۳۳۳
احمد شاملو : هوای تازه
مردِ مجسمه
در چشمِ بینگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنجهایِ رازِ درونش نیازهاست.
□
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمیداند.
زینروی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سالهاست که میرانَد.
□
مژگان به هم نمیزند از دیدهگانِ باز.
افسونِ نغمههایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بیتکان و خموش و فسرده را
از حجرههایِ جِنزدهیِ اندرونِ او
یک دَم نمیرمانَد.
از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...
شبها سحر شدهست
رفتهست روزها،
او بیخیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیستاش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بینگاه
سویِ بینهایتی
پرواز کرده است.
□
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پردههایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.
یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بستهاش
رازی نگفته را...
بهمن ۱۳۲۷
مجلهی سخن
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنجهایِ رازِ درونش نیازهاست.
□
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمیداند.
زینروی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سالهاست که میرانَد.
□
مژگان به هم نمیزند از دیدهگانِ باز.
افسونِ نغمههایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بیتکان و خموش و فسرده را
از حجرههایِ جِنزدهیِ اندرونِ او
یک دَم نمیرمانَد.
از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...
شبها سحر شدهست
رفتهست روزها،
او بیخیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیستاش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بینگاه
سویِ بینهایتی
پرواز کرده است.
□
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پردههایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.
یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بستهاش
رازی نگفته را...
بهمن ۱۳۲۷
مجلهی سخن
احمد شاملو : هوای تازه
به تو بگویم
دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند
پرندگانت همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری.
۱۳۳۴/۶/۱۹
قلبت پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند
پرندگانت همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری.
۱۳۳۴/۶/۱۹
احمد شاملو : هوای تازه
از مرز انزوا
چشمانِ سیاهِ تو فریبات میدهند
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه میرود
۱
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
پشتِ ديوار
تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشمآگین
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش
دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ
مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهیست فرمان دهد:
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامهی آن ملالانگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنیست که در مردابی تهنشین شود!»
□
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیتها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را بهگشادهرویی تن در دادم
چرا که میپنداشتم بدینگونه، یارانِ گرسنه را در قحطسالی اینچنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی میدهم
و بدین رنج سرخوش بودهام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بیرحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
□
من عملهی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
□
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای من
همه آفتابها غروب کردهاند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بیتلاشاش تنهاست،
به دستهای خود مینگرد
و دستهایش از امید و عشق و آینده تهیست.
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بیجنبش و بیجنبده، تا ابدیت گسترده است
گهوارهی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصارهی مرگ میآکند
و در پُشتِ حماسههای پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازهی خود میگرید
۵ آذرِ ۱۳۳۴
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش
دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ
مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهیست فرمان دهد:
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامهی آن ملالانگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنیست که در مردابی تهنشین شود!»
□
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیتها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را بهگشادهرویی تن در دادم
چرا که میپنداشتم بدینگونه، یارانِ گرسنه را در قحطسالی اینچنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی میدهم
و بدین رنج سرخوش بودهام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بیرحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
□
من عملهی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
□
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای من
همه آفتابها غروب کردهاند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بیتلاشاش تنهاست،
به دستهای خود مینگرد
و دستهایش از امید و عشق و آینده تهیست.
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بیجنبش و بیجنبده، تا ابدیت گسترده است
گهوارهی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصارهی مرگ میآکند
و در پُشتِ حماسههای پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازهی خود میگرید
۵ آذرِ ۱۳۳۴
احمد شاملو : باغ آینه
مثلِ اين است...
مثلِ این است، در این خانهی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثلِ این است که میجنبد یأس
بر سکونی که در این ویرانجاست
مثلِ این است که میخواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
مثلِ این است، در او با هر دَم
بهگریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهادهست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.
مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایهی غم بنهفتهست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصهی مرگ به گوشاش گفتهست.
مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا میگیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا میگیرند.
مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک میریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فرداییست!
27 آذر 1328 در مجلهی علمی
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثلِ این است که میجنبد یأس
بر سکونی که در این ویرانجاست
مثلِ این است که میخواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
مثلِ این است، در او با هر دَم
بهگریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهادهست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.
مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایهی غم بنهفتهست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصهی مرگ به گوشاش گفتهست.
مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا میگیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا میگیرند.
مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک میریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فرداییست!
27 آذر 1328 در مجلهی علمی
احمد شاملو : باغ آینه
حريقِ قلعهيی خاموش ...
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336
احمد شاملو : باغ آینه
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچهی شب ــ میخورَد اندوه
شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.
کاجهای پیر تاریکند و در اندیشهی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.
من چنان
چون کاجهای پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیدهست.
میکشم بینقشه
در غمخانهی خود
پای
میکشم بیوقفه
بر پیشانیِ خود
دست...
□
«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بیتکفیرِ
بیزنجیرِ
بیشمشیر!
در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بیکتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایتهای رعبانگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور میبینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینهی مغرور!
زهرِ رنج از ناتوانیهای معصومانهتان در دل،
همچو بوتیمار
بر لبِ دریاچهی شب میخورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نمنمی باران نباریدهست.
میکشم
بینقشه
در غمخانهی خود پای...
میکشم
بیوقفه
بر پیشانیِ خود دست...
۱۳۳۶
زندانِ موقت
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچهی شب ــ میخورَد اندوه
شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.
کاجهای پیر تاریکند و در اندیشهی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.
من چنان
چون کاجهای پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیدهست.
میکشم بینقشه
در غمخانهی خود
پای
میکشم بیوقفه
بر پیشانیِ خود
دست...
□
«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بیتکفیرِ
بیزنجیرِ
بیشمشیر!
در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بیکتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایتهای رعبانگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور میبینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینهی مغرور!
زهرِ رنج از ناتوانیهای معصومانهتان در دل،
همچو بوتیمار
بر لبِ دریاچهی شب میخورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نمنمی باران نباریدهست.
میکشم
بینقشه
در غمخانهی خود پای...
میکشم
بیوقفه
بر پیشانیِ خود دست...
۱۳۳۶
زندانِ موقت
احمد شاملو : باغ آینه
فقر