عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دیشب مغی از خانه خمار برآمد
با ساغر و پیمانه سرشار برآمد
با زلف پریشان بدل باده فروشان
چنگی زد و این نغمه اش از تار برآمد
آمد مه خرداد و گل از خار بر آمد
کام دل یاران ز لب یار بر آمد
در کوی من امسال عجب فصل بهاریست
کش لاله و گل از درو دیوار بر آمد
آن شیخ که سر حلقه ارباب ورع بود
دیدیم که رندی عجب از کار بر آمد
در پیچ و خم حلقه گیسوی بتان رفت
هر علم و هنر کز خم دستار بر آمد
یک حلقه از این رشته تسبیح گشودیم
دیدیم که صد حلقه زنار برآمد
دیباچه اوراق ادیبان جهان گشت
هر نکته کز این دفتر اسرار بر آمد
با ساغر و پیمانه سرشار برآمد
با زلف پریشان بدل باده فروشان
چنگی زد و این نغمه اش از تار برآمد
آمد مه خرداد و گل از خار بر آمد
کام دل یاران ز لب یار بر آمد
در کوی من امسال عجب فصل بهاریست
کش لاله و گل از درو دیوار بر آمد
آن شیخ که سر حلقه ارباب ورع بود
دیدیم که رندی عجب از کار بر آمد
در پیچ و خم حلقه گیسوی بتان رفت
هر علم و هنر کز خم دستار بر آمد
یک حلقه از این رشته تسبیح گشودیم
دیدیم که صد حلقه زنار برآمد
دیباچه اوراق ادیبان جهان گشت
هر نکته کز این دفتر اسرار بر آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ترک من سبزه گرد لب دارد
لعل یاقوت گون سلب دارد
میدهد وعده های بوس و کنار
خندهائی که زیر لب دارد
چشم مستش بگاه ناز و عتاب
جادوئیهای بوالعجب دارد
گه بود لطفهای بی سببش
نیز گه قهر بی سبب دارد
گرد یک نیمه روز فروردین
زلفش از تیره مه دو شب دارد
قامتش همچو سرو آزاد است
سرو دیدی که بر رطب دارد
با دو چشمش سخن درشت مگوی
زانکه مست است و نیز تب دارد
لعل یاقوت گون سلب دارد
میدهد وعده های بوس و کنار
خندهائی که زیر لب دارد
چشم مستش بگاه ناز و عتاب
جادوئیهای بوالعجب دارد
گه بود لطفهای بی سببش
نیز گه قهر بی سبب دارد
گرد یک نیمه روز فروردین
زلفش از تیره مه دو شب دارد
قامتش همچو سرو آزاد است
سرو دیدی که بر رطب دارد
با دو چشمش سخن درشت مگوی
زانکه مست است و نیز تب دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
خوشا شراب و جوانی و می ببانگ سرود
تنعمی به از این در جهان نخواهد بود
نگار مهوش و ساقی بحالت مستی
شراب بی غش و صافی بناله دف و رود
گر این بپای شود هست گلبنی بی خار
ور آن بدست فتد هست آتشی بی دود
دو دوست دست بهم داده سر خوش از باده
کنار سبزه و آب روان بگفت و شنود
بهم نشسته بیکجا چو لاله و نرگس
یکی قدح بکف و دیگری خمار آلود
اگر میسرت این عیش میشود خوش باش
وگرنه حسرت و افسوس می ندارد سود
حبیب قانع از این باغ شو بنظاره
و گرنه کی دهدت دست عمده مقصود
تنعمی به از این در جهان نخواهد بود
نگار مهوش و ساقی بحالت مستی
شراب بی غش و صافی بناله دف و رود
گر این بپای شود هست گلبنی بی خار
ور آن بدست فتد هست آتشی بی دود
دو دوست دست بهم داده سر خوش از باده
کنار سبزه و آب روان بگفت و شنود
بهم نشسته بیکجا چو لاله و نرگس
یکی قدح بکف و دیگری خمار آلود
اگر میسرت این عیش میشود خوش باش
وگرنه حسرت و افسوس می ندارد سود
حبیب قانع از این باغ شو بنظاره
و گرنه کی دهدت دست عمده مقصود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
باغ را نوبت نشور آمد
سبزه را رجعت ظهور آمد
قامت سرو چون قیامت کرد
حشر من کان فی القبور آمد
نفحه باد چون دم عیسی
نای بلبل چو نفخ صور آمد
عرق گل ز چهره بزدائید
کز رهی بس در ازو دور آمد
شاهد گل که پار غیبت کرد
بسوی محفل حضور آمد
صوت بلبل هزار دستان است
کش یکی نغمه زبور آمد
گل که زد از عدم قدم بوجود
برضا بود یا بزور آمد
چهر گل همچو آتش سینا
شاخ گلبن درخت طور آمد
سبزه را رجعت ظهور آمد
قامت سرو چون قیامت کرد
حشر من کان فی القبور آمد
نفحه باد چون دم عیسی
نای بلبل چو نفخ صور آمد
عرق گل ز چهره بزدائید
کز رهی بس در ازو دور آمد
شاهد گل که پار غیبت کرد
بسوی محفل حضور آمد
صوت بلبل هزار دستان است
کش یکی نغمه زبور آمد
گل که زد از عدم قدم بوجود
برضا بود یا بزور آمد
چهر گل همچو آتش سینا
شاخ گلبن درخت طور آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار شد که جهان خرمی ز سر گیرد
جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد
خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی
دماغ تر کند و جام باده در گیرد
نسیم باد بهاران بر آتش دل من
چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد
اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام
درون کاسه سیمین بآب زر گیرد
قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس
قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد
جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد
خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی
دماغ تر کند و جام باده در گیرد
نسیم باد بهاران بر آتش دل من
چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد
اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام
درون کاسه سیمین بآب زر گیرد
قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس
قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
میرود نیسان و میآید ایار
نیمی افزون رفت از فصل بهار
تا هنوز اندر بگلشن لاله ایست
لاله وار از کف مده جام عقار
همچو نرگس صبحدم از خواب سر
برمکن جز با دو چشم پر خمار
پا مکش چون سرو آزاد ای ندیم
در بهاران از کنار جویبار
ساحت صحرا پر از نسرین و گل
دل چسان در خانه میگیرد قرار
یا چو سنبل خیمه زن بر طرف جوی
یا چو بلبل نغمه زن بر شاخسار
عیش و عشرت چیست دانی در جهان؟
از خودی در بیخودی کردن فرار
نیمی افزون رفت از فصل بهار
تا هنوز اندر بگلشن لاله ایست
لاله وار از کف مده جام عقار
همچو نرگس صبحدم از خواب سر
برمکن جز با دو چشم پر خمار
پا مکش چون سرو آزاد ای ندیم
در بهاران از کنار جویبار
ساحت صحرا پر از نسرین و گل
دل چسان در خانه میگیرد قرار
یا چو سنبل خیمه زن بر طرف جوی
یا چو بلبل نغمه زن بر شاخسار
عیش و عشرت چیست دانی در جهان؟
از خودی در بیخودی کردن فرار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر چهره تو طره پیراسته خوشتر
بر روز بر افزوده ز شب کاسته خوشتر
بر روی نکوی تو خط سبزه چه نیکو
در صحن چمن سبزه نو خاسته خوشتر
هر فتنه که دیدیم بود خفته نکوتر
جز زلف تو بر چهره که برخاسته خوشتر
بر صفحه سیمین نبود دائره مشک
از زلف تو بر چهره آراسته خوشتر
آرایش و پیرایش اگر چند نکوی است
حسنی که خدا داد و خدا خواسته خوشتر
هر خواسته کم داده خدا بر تو فشانم
خاک قدمت نزد من از خواسته خوشتر
بر روز بر افزوده ز شب کاسته خوشتر
بر روی نکوی تو خط سبزه چه نیکو
در صحن چمن سبزه نو خاسته خوشتر
هر فتنه که دیدیم بود خفته نکوتر
جز زلف تو بر چهره که برخاسته خوشتر
بر صفحه سیمین نبود دائره مشک
از زلف تو بر چهره آراسته خوشتر
آرایش و پیرایش اگر چند نکوی است
حسنی که خدا داد و خدا خواسته خوشتر
هر خواسته کم داده خدا بر تو فشانم
خاک قدمت نزد من از خواسته خوشتر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بر خیز که خاست باد شبگیر
موذن بمناره گفت تکبیر
تو نیز چو باد و چون موذن
گر باده خوری بنوش شبگیر
سرخی شفق سپیدی صبح
خونی است که ریخته است در شیر
مهتاب و هوای صبحدم بین
آمیخته شیر با تبا شیر
آنجرعه که ماند در سبو دوش
بردار و بجام کن سرازیر
مه داس و فلک بسان دستاس
وین روی زمین چو سنگ در زیر
این بدرود آن بکوبد و مرگ
از خوردن ما نمیشود سیر
موذن بمناره گفت تکبیر
تو نیز چو باد و چون موذن
گر باده خوری بنوش شبگیر
سرخی شفق سپیدی صبح
خونی است که ریخته است در شیر
مهتاب و هوای صبحدم بین
آمیخته شیر با تبا شیر
آنجرعه که ماند در سبو دوش
بردار و بجام کن سرازیر
مه داس و فلک بسان دستاس
وین روی زمین چو سنگ در زیر
این بدرود آن بکوبد و مرگ
از خوردن ما نمیشود سیر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵ - درباره منزل خود در رود کنگ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
دلی از نازکی چون شیشه دارم
که از اندیشه بس اندیشه دارم
وجود من طلسم جادوئی شد
ز بس دیو و پری در شیشه دارم
درختی بس کهن سالم در این باغ
که در دریا و صحرا ریشه دارم
ز بس دیو و پری زد حلقه گردم
مدام افسونگری را پیشه دارم
نهم چون سر بدین بالین راحت؟
که چندین شیر در یک بیشه دارم
چه کاخ است این سرا یارب که دروی
هزاران عقرب صد نیشه دارم
که از اندیشه بس اندیشه دارم
وجود من طلسم جادوئی شد
ز بس دیو و پری در شیشه دارم
درختی بس کهن سالم در این باغ
که در دریا و صحرا ریشه دارم
ز بس دیو و پری زد حلقه گردم
مدام افسونگری را پیشه دارم
نهم چون سر بدین بالین راحت؟
که چندین شیر در یک بیشه دارم
چه کاخ است این سرا یارب که دروی
هزاران عقرب صد نیشه دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
زلفکا چند حیله ساز کنی
تا بما ره حیله باز کنی
جادو ار نیستی، چسان خود را
گاه کوتاه و گه دراز کنی
خویشتن را بهیکل طومار
گاه پیچی و گاه باز کنی
گاه بر چشم یار حلقه زنی
گاه با گوش دوست راز کنی
گه بیکسو کنی زچهرش خویش
تا شب از روز امتیاز کنی
گه کنی خیرگی و بر رویش
چنگ و چنگال خود دراز کنی
آخر ای خیره تا بکی شوخی
با رخ یار دلنواز کنی
سر ببرد هزار بارت یار
خویش را باز سر فراز کنی
ای سیه زاغ حیله ور بچه رو
با رخش کار جره باز کنی
دست ما کی بحلقه تو رسد
که تو با آفتاب ناز کنی
همچو هندو زهر کجا خورشید
می بتابد بدو نماز کنی
تا بما ره حیله باز کنی
جادو ار نیستی، چسان خود را
گاه کوتاه و گه دراز کنی
خویشتن را بهیکل طومار
گاه پیچی و گاه باز کنی
گاه بر چشم یار حلقه زنی
گاه با گوش دوست راز کنی
گه بیکسو کنی زچهرش خویش
تا شب از روز امتیاز کنی
گه کنی خیرگی و بر رویش
چنگ و چنگال خود دراز کنی
آخر ای خیره تا بکی شوخی
با رخ یار دلنواز کنی
سر ببرد هزار بارت یار
خویش را باز سر فراز کنی
ای سیه زاغ حیله ور بچه رو
با رخش کار جره باز کنی
دست ما کی بحلقه تو رسد
که تو با آفتاب ناز کنی
همچو هندو زهر کجا خورشید
می بتابد بدو نماز کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
این طره پر چین که شکن در شکن استی
امشب چه فتاده است که در دست من استی
خورشید فرود آمده از طارم گردون
یا روی تو آرایش این انجمن استی
گفتم که کنم خانه بصحن چمن امشب
دیدم ز تو این خانه چه صحن چمن استی
در باغ بود لاله و سرو و چمن و گل
تو باغ گل و لاله و سرو و چمن استی
ای خاتم جم، شکر که افتاده دگر بار
در دست سلیمان ز کف اهرمن استی
بر گردن گردون فکنم بند که امشب
در دست من از زلف تو مشکین رسن استی
امشب چه فتاده است که در دست من استی
خورشید فرود آمده از طارم گردون
یا روی تو آرایش این انجمن استی
گفتم که کنم خانه بصحن چمن امشب
دیدم ز تو این خانه چه صحن چمن استی
در باغ بود لاله و سرو و چمن و گل
تو باغ گل و لاله و سرو و چمن استی
ای خاتم جم، شکر که افتاده دگر بار
در دست سلیمان ز کف اهرمن استی
بر گردن گردون فکنم بند که امشب
در دست من از زلف تو مشکین رسن استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
امروز مرا جام ز باده تهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چه خوش بود که شبی در کنار من خسبی
به بستر اندر، یکتای پیرهن خسبی
بود چه پیرهن اندر میانه نیز حجاب
به آنکه در بغل من چه پیرهن خسبی
قدح بنوشی و سرمست گردی از می ناب
چنانکه بی خبر از حال خویشتن خسبی
گهی برقص چه شمشاد و نارون خیزی
گهی به بزم چه نسرین و نسترن خسبی
صبا ز شرم تو از گل سحر گلاب کشد
شبی که مست تو در ساحت چمن خسبی
ز برگ گل سزدت بستر، از سمن بالین
بهر زمین تو سمن نو گل پرن خسبی
تو چون بباغ درآئی، ز پا در آید سرو
مگر بسایه شمشاد و نارون خسبی
پریش سازی گیسو بروی یشم سرین
چه یک چمن گل و یک باغ یاسمن خسبی
عجب خیال محالی حبیب در سر داشت
که با سرین سمین در دواج من خسبی
به بستر اندر، یکتای پیرهن خسبی
بود چه پیرهن اندر میانه نیز حجاب
به آنکه در بغل من چه پیرهن خسبی
قدح بنوشی و سرمست گردی از می ناب
چنانکه بی خبر از حال خویشتن خسبی
گهی برقص چه شمشاد و نارون خیزی
گهی به بزم چه نسرین و نسترن خسبی
صبا ز شرم تو از گل سحر گلاب کشد
شبی که مست تو در ساحت چمن خسبی
ز برگ گل سزدت بستر، از سمن بالین
بهر زمین تو سمن نو گل پرن خسبی
تو چون بباغ درآئی، ز پا در آید سرو
مگر بسایه شمشاد و نارون خسبی
پریش سازی گیسو بروی یشم سرین
چه یک چمن گل و یک باغ یاسمن خسبی
عجب خیال محالی حبیب در سر داشت
که با سرین سمین در دواج من خسبی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۱ - در مولود سید المرسلین خاتم پیغمبران
شامگان که شه خیل نجوم از خاور
کرد زی مملکت باختر آهنگ سفر
من آهنگ تفرج را از مشکوی خویش
اندک اندک بسوی دجله شدم راه سپر
دیدم از تاب خور افروخته چونان دجله
که همی ریخت بخاک از جگر آب شرر
عکس خورشید فرو هشته بروی دجله
سخت و ستوار یکی جسر مسلسل از زر
لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم
بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر
بدر افکند از این پرده شب بازی باز
لعبتان بیمر، این هندوک بازیگر
از شب تیره چه لختی شد، برگشتم باز
بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در
در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش
جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر
مه نبر خواسته و من بزمین ننشته
که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور
جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم
بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر
گه بشوخی ز دهانش بشخردم چو قدح
که به تنگی بمیانش بگرفتم چو کمر
باده ای پیش نهادمش که گفتی خمار
بر کشیده است مگر زاتش سوزان جوهر
باده ای چونان کز فرط لطافت گفتی
عکس خورشید فتاده به بلورین ساغر
بمثل گفت خرد باده مگو خون پریست
که بجوش آمده در شیشه ز بس کرده مقر
آنچنان باده که گفتی ز زر سرخ مذاب
آب داده است مگر دهقانش از خوشه زر
یا که با خاکش آمیخته عقد لولو
با که از تاگش آویخته عقد گوهر
از گل روح و مراج خرد و جان و جود
از دل عقل و روان هنر و روح فکر
گفتم ای باده تو از نسل که زادی گفتا
آب خضرم پدر است، آتش موسی مادر
گفتمش تربیت از دست که دیدی گفتا
دست جمشید که از جام مرا داد خطر
علم و حکمت ز که آموخته ای گفتم، گفت
شرح این قصه دراز است از این ره بگذر
بافلاطون اندر میکده در مدرس خم
سالها بودم همدرس در آئین نظر
اوقلیدس ز من آموخت مگر هندسه را
که بتحریر کشید این همه اشکال وصور
پور سینا زمن آموخت همه دانش و رای
کایدر اندر گیتی شیخ رئیس است سمر
ریخت از شیشه چو در جام بلورین، گفتم
آب خشکی است در آمیخته با آتش تر
خورد باری دو سه پیمانه و پیمود بمن
بدو صد عشوه و صد ناز، دو پیمانه دگر
چون می از لب بگلو رفت و شد از جام بکام
نشاه باده دوید اندر مغزش چو فکر
چون خرد خانه تهی کرد و ز سر بیرن رفت
بر زمین زد کله از مستی و بگشاد کمر
خنده از گوشه لب، ناز هم از گوشه چشم
بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر
در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک
هی بجای سخن از لعل لبش ریخت شکر
دیده باشی که چسان مست سخن میگوید
مست و مستانه سخن گفت همی از هر در
الغرض گفت یکی طرفه حکایت دارم
تازه و نغز چنان کز لب من شیرین تر
اندرین ماه یکی واقعه سخت افتاد
که ندیده است کسش در بتواریخ و سیر
هفته ای پیشترک در نهم ماه ربیع
فتنه ای رفت که بر خلق بیفزود عبر
حسن زاهد کش با عشق که شاهد بازی
بهمه خلق در آفاق از او گشته سمر
در نهان خانه دل خلوت عیشی کردند
که نیارست سوی خلوتشان باد گذر
بربط ورود و دف و عود و شراب و شاهد
مجمر و عود و رباب و نی و تار و مزمر
شهد و شمامه و بط، شیشه و پیمانه و جام
بلبل و بلبله و سنبل و گل، شمع و شکر
غمزه، ساقی و، فرح، باده کش و ساغر گیر
عشوه، رقاص و، طرب، چنگزن و رامشگر
می بخوردند و همی عربده کردند بهم
از طرب رقص کنان شب همه شب تا بسحر
سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال
سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر
ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست
که شده خاته ایجاد از او زیر و زبر
شد سراسیمه و آشفته سوی شحنه هوش
که عبث خفته آسوده بخلوتگه سر
شحنه هوش بر آشفت هم از بام دماغ
باعوانی دو ز قهر و غضب و کینه و شر
ناگهانی چو فلان خود را بی اذن دخول
اندر افکند بمشکوی دل و جان اندر
مستی از جای فروجست و گره برزد مشت
بر سرش زد که پریشان شد مغزش در سر
سر مجروح و تن خسته بیروح آمد
بر در عقل که ای میر عدالت گستر
این چه غوغا است که در ملک وجود افتاده است
از دو سه رند قدح خواره بی عقل و هنر
و الی عقل بطبل و علم و خیل و حشم
بر در خلوت دل برد دو صد گونه حشر
عشق سرمست بهمدستی سودا و جنون
حسن مخمور بپا مردی مستی و نظر
شورشی سخت مع القصه در افتاد، کزان
گشت شوریده همه لشکر و شهر و کشور
مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد
بنشستند و نبشتند بدینسان محضر
که همه خلق بدانید که امروز جهاد
واجب آمد بجهان از پی نهی منکر
مسح و تخت الحنک و سبحه و مسواک و عصا
بگرفتند و برفتند سه شیخ رهبر
عامیان نیز ز دنبال مشایخ پویان
بر سر هر گذر افزون ز دو پنجاه نفر
بر در خلوت دل یکسره بردند هجوم
همه با خنجر و با چوب و عصا، تیر وتبر
برخی از بام و گروهی ز در و از روزن
بی محابا بگرفتند در خانه و سر
بشکستند و به بستند و بخستند همی
هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر
شکم خم بدریدند و کشیدند آنگاه
حمل شش ماهه می از رحم مام بدر
چون تن کشته بغلطید صراحی در خون
بسکه جوشید ز شریانش همی خون جگر
ساغر و مینا مانند سر کشته و تن
که جدا گشته به تیغ ستم از یکدیگر
این یکی چون سر ببریده که باشد بی تن
وان یکی چون تن افتاده که باشد بیسر
این تنی گشته جدا از سر خود بی شمشیر
وان سری گشته سوی از تن خود بی خنجر
عشق بیچاره بد بخت به همراه جنون
هر دو در دام فتادند و ندیدند مفر
سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق
بنهادند ابر پای جنون آندیگر
بکشیدند بر سوائیشان در بازار
تا رسیدند بمسند گه شرع انور
بر در شرع ستادند خلایق انبوه
تا چه فرمان دهد و ثبت کند درمحضر
عقل و هوش و ورع و تقوی و زهد آوردند
محضری ثبت در او نام جهان سرتا سر
کین دو خوردند می و عربده کردند بهم
هوش را سر بشکستند و خرد را لشگر
شرع پرسید بآهستگی از عشق و جنون
که سخن راست بگوئید چون بوده است خبر
عشق افکند سر از خجلت در زیر و جنون
خاست بر پای که ایخسرو با شوکت و فر
سخن راست ز دیوانه بباید پرسید
گویمت بنده که از راستیم نیست گذر
من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف
همچو من بلکه، بدور از تو، ز من نیز بتر
عهد کردیم که از غره ماه ذی حج
لب نسازیم تر از باده تا سلخ صفر
این دو مه را که حرام است در او قتل و قتال
دامن آلوده نسازیم بخون ساغر
چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید
یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر
ما بهم گفتیم اکنون که بشد ماه حرام
عشرت و عیش حلال آمد بار دیگر
خاصه اندر نهم ماه که هر عصیانرا
تا سه روز آمده یرلیغ بعفو از داور
باده خوردیم و باین قید گرفتار شدیم
تو بده داد که هستی ملک دین پرور
شرع رو کرد بزهد و ورع و تقوی و گفت
که نکو گفت و صحیح است مر این نقل و اثر
پس بفرمود که زینهرسه ریا کار کشم
بمکافات ستمکاری ایدون کیفر
گفت آنگاه یکی سلسله از زلف بتان
بر کشیدند ز سبعون ذراع افزونتر
دست تقوی را، با پای ورع، گردن زهد
سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر
هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد
دم زند هر که، ببرند سرش با خنجر
گفتم ایماه مگر ماه ربیع آمد باز
گفت آری مگرت نیست از این قصه خبر
که مهین ماه مظفر که بود ماه صفر
با دو صد دبدبه و کبکبه و فتح و ظفر
هفته ای یکدوسه بل بیشترک، بیشترک
بازگشت او و برون رفت بآهنگ سفر
چون بشد ماه صفر ماه ربیع الاول
آمد از راه بخیل و حشم و شوکت و فر
چون خبردار شد از آمدن ماه ربیع
بیخبر آمد هم، فصل ربیعش باثر
بی قدح زیست در این فصل نشاید کردن
عوض می همه گر خون بخورد دانشور
این نه ژاله است که میریزد از فیض سحاب
وین نه لاله است که میروید از بطن حجر
کز خم چرخ رسد ساغر ما را باده
کز دل سنگ دمد باده ما را ساغر
سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه
که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر
کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور
مست و بیخود ز دل خاک برون آرد سر
عیش را بهر تهی دست مگر در این فصل
از دل خاک دمد کاسه سیمین با زر
کم ز مرغی نتوان بود که در وقت نشید
از ورق دفتر و از شاخ نماید منبر
تهنیت را دهد آهنگ در این عید سعید
مژده مولد دارای جهان خیر بشر
امر کن اصل سخن خواجه هر دانشمند
روح جان، جان جهان، خاتم هر پیغمبر
آنکه بی فرمانش یک قطره نریزد ز سحاب
آنکه بی یرلیغش یک برگ نروید ز شجر
گر گند رشحه لطفش بدل سنگ گذار
ور کند شعله قهرش بدل خاک گذر
ار دل آن، همه روید بدل نار گیاه
ور ز دل این همه، ریزد عوض سبزه شرر
نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی
روز طوفان شودش موج بدریا لنگر
گر نه از تیغش افتاده شرر در دل سنگ
تا قیامت ز چه خیزد ز دل سنگ شرر
گر نه از جودش افتاده گهر در کف ابر
تا قیامت ز چه ریزد ز کف ابر گهر
ایکه از تیغ تو خورشید همی دزدد آب
تا بدان آب دهد تاب بسنگ و گوهر
عالم از فیض تو مخلوق و تو نیز از عالم
که شجر روید از دانه و دانه زشجر
آدم از جود تو موجود و تو نیز از آدم
که ثمر زاید از شاخه و شاخه ز ثمر
عکس رخسار تو بود آنکه همی جست نشان
خضر در آب و در آئینه از او اسکندر
با خرد دوش سرودم مگر از محفل شاه
چرخ دوی است که بر خواسته اندر مجمر
ریخت چون دست قضا طرح زمین گردون
کرد از عزم تو کشتی زحزمت لنگر
لنگر از کشتی بگسست و فرو ماند بجای
کشتی از لنگر برید و روان گشت بسر
از تو آموخت فلک دانش را ورنه نبود
در فن علم طبیعی چونین دانشور
که زدانش بنهد آب درون آتش
که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر
دشمن ار خواهد از پنجه حکم تو فرار
حاسد ار جوید از حطیه حکم تو مفر
چون دو گیتی همه را یکسره سر بر خط تو راست
بسوی ملک عدم باید کردنش سفر
از عدم نیز دو گام آنسو باید رفتنش
تا که از ملکت حکم تو رود بلکه بدر
که عدم گاه کند نیز در افهام مجال
که فنا نیز کند گاه در اوهام گذر
خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را
بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر
ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن
بسر اندر نهد از بدر فروزان مغفر
هر سحرگه کشد از مهر فروزنده علم
هر شبانگه کشد از خیل کواکب لشکر
کند از ماه بهر مه ز پی جنگ و جدل
گاه شمشیر و گهی دشنه و گاهی خنجر
هیبت قهر تو یک لحظه زند بر چهرش
گه فتد مهرش زی باختران از خاور
هر سحرگاه ز دامان بردش خوشه سیم
هر شبانگه ز گریبان کشدش تکمه زر
هر سحرگاه نهد داغ نجومش بر دل
هر شبانگاه کند خاک سیاهش بر سر
حاش لله که کند خصمی احباب تو چرخ
خصمی خواجه چسان کرد تواند چاکر
کیست گردون که زحکم تو بگرداند روی
چیست انجم که ز رای تو به پیچاند سر
چرخ در کوی تو چونان عسس شب گرد است
که همی گردد بر گرد درت تا بسحر
یا که مانند یکی هندوک دربان است
که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر
پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر
کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر
مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو
صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر
شب معراج که شبرنگ گران خنگ تو را
بره وادی افلاک در افتاد گذر
حلقه زرین از نعل سم یک رانت
پاره گردید در آن معرکه پهناور
کرد در گوش فلک نعل سم خنگ تو را
که در آویخته مانند آویزه زر
این همان بدرو هلال است که گاهی ملکش
طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر
من چنین دانم کین قبه عالی بنیان
من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور
قطره ای بود ز جود تو که بگرفت هوا
تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر
گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف
بنگارند بسطح حجر و ساق شجر
من بر آنم که شود جوئی و زان جوی همی
جود جو شد عوض آب روان تا محشر
گر نهد نفحه ای از لطف تو در باغ قدم
ور کند رشحه ای از جود تو در ابر نظر
عوض لاله بروید ز دل آن، خورشید
بدل ژاله ببارد ز کف این، گوهر
طبع من روز ازل نامزد مدح تو شد
که حرامست بر او غیر مدیحت شوهر
جز علی ذات تو را نیست به گیتی همتا
جز علی شخص تو را نیست بعالم همسر
لیک در نسبت ذات تو با ذات علی
نکته ای هست که انصاف دهد دانشور
عکس روی تو در افتاد در آئینه غیب
گشت زانعکس عیان صورت ذات حیدر
آنکه گر هیبت تیغش گذرد در اوهام
بگسلد یکسره پیوند معانی ز صور
نکته ای از لب او هر چه معانی و حروف
نقشه ای از رخ او هر چه متافی و سور
ای که چون پای نهی در صف هیجا برکاب
لرزه افتد بتن شخص دو کیهان یکسر
چون سپر جای کند در پس پشت تو سپهر
چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر
اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست
دومین بنده که پوید برکاب تو، قدر
تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای
که روان تر ز خیال است و سبک تر ز نظر
عاریت از دم او کرده مگر پر طاووس
تعبیت در سم او کرده مگر تک، صرصر
دم نخوانمش که حورای جنانرا طره
سم ندانمش که جبریل امین را شهپر
عقل چون کرد مساحت بمسافت سنجید
از دم تیغ تو یک قامت تا قعر سقر
از دم تیغ شرر خیز تو گر پیغامی
بگذارد بسوی دشت و چمن باد سجر
عوض چوب گر از خاک بروید شمشیر
بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر
بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان
عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر
فی المثل گر جگر خصم تو سخت است چه سنگ
عاقبت از دم تیغت فتدش خون بجگر
نه دل خصم تو سر سخت تر از سنگ عقیق
نه دم تیغ تو کم تاب تر از تابش خور
نه عجب گر شود از معدلت تیغ تو جان
در تن خصم دو نیمه بمثال پیکر
مشکل افتاده مرا کار بمدح تو شها
گر چه از مدح توام نیست بهر حال گذر
گر ز عزم تو برم نام ببرد خامه
ور ز رزم تو کنم شرح بسوزد دفتر
پس بهرحال مدیح تو چه ممکن نبود
مرمرا ترک مدیح هو تو بسی اولی تر
من بدین خامه ببریده بی کام و زبان
من بدین نامه شوریده بی نام و خطر
نه عجب گربه ثنای تو بیارم خورشید
نه عجب گر بمدیح تو بریزم اختر
زانکه از گردون در وصف نیم من قاصر
زانکه از گیتی در مدح نیم من کمتر
چکنم دوخته طبع من از قد جهان
هست افزون و ببالای تو نبود در خور
فرق طبع من تا بحر همین مقدار است
که از این لولوی خشک آید وزان لولوی تر
مهر گردون را با خامه من یک سخن است
که از آن گوهر کان خیزد، از این کان گهر
این نه شعر است و نه سحر است و نمیدانم چیست
که هم از شعر برون است و هم از سحر بدر
خامه من بمثل سختی و دشواریرا
آهنین پتک بود من نیم ار آهنگر
خسروا داده در این ماه همایون که بود
مه میلاد خداوند جهان پیغمبر
دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد
یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر
پسری داده که در نسبت با دختر طبع
هر دو زادستند از یک پدر و دو مادر
دارم امید که لطف تو برادر را نیز
بگذارد بمن از یمن قدوم خواهر
ای مهین سید من تهنیت جد ترا
کردم انشاد بدین لطف و خوش در محضر
تاز طول سخنت می نشود طبع ملول
نکته گویم اجازت بود ار، زان سرور
هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان
دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در
که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم
شست و پنجه را افزونتر نمایدبشمر
لیک ننوشته یکی شعر که از دست زمام
بگسلد طبع و بگوید ز دو صد افزونتر
عذر تکرار قوافی نه در این چامه سزاست
کز دو صد نیز فزون است به تخمین نظر
کرد زی مملکت باختر آهنگ سفر
من آهنگ تفرج را از مشکوی خویش
اندک اندک بسوی دجله شدم راه سپر
دیدم از تاب خور افروخته چونان دجله
که همی ریخت بخاک از جگر آب شرر
عکس خورشید فرو هشته بروی دجله
سخت و ستوار یکی جسر مسلسل از زر
لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم
بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر
بدر افکند از این پرده شب بازی باز
لعبتان بیمر، این هندوک بازیگر
از شب تیره چه لختی شد، برگشتم باز
بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در
در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش
جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر
مه نبر خواسته و من بزمین ننشته
که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور
جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم
بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر
گه بشوخی ز دهانش بشخردم چو قدح
که به تنگی بمیانش بگرفتم چو کمر
باده ای پیش نهادمش که گفتی خمار
بر کشیده است مگر زاتش سوزان جوهر
باده ای چونان کز فرط لطافت گفتی
عکس خورشید فتاده به بلورین ساغر
بمثل گفت خرد باده مگو خون پریست
که بجوش آمده در شیشه ز بس کرده مقر
آنچنان باده که گفتی ز زر سرخ مذاب
آب داده است مگر دهقانش از خوشه زر
یا که با خاکش آمیخته عقد لولو
با که از تاگش آویخته عقد گوهر
از گل روح و مراج خرد و جان و جود
از دل عقل و روان هنر و روح فکر
گفتم ای باده تو از نسل که زادی گفتا
آب خضرم پدر است، آتش موسی مادر
گفتمش تربیت از دست که دیدی گفتا
دست جمشید که از جام مرا داد خطر
علم و حکمت ز که آموخته ای گفتم، گفت
شرح این قصه دراز است از این ره بگذر
بافلاطون اندر میکده در مدرس خم
سالها بودم همدرس در آئین نظر
اوقلیدس ز من آموخت مگر هندسه را
که بتحریر کشید این همه اشکال وصور
پور سینا زمن آموخت همه دانش و رای
کایدر اندر گیتی شیخ رئیس است سمر
ریخت از شیشه چو در جام بلورین، گفتم
آب خشکی است در آمیخته با آتش تر
خورد باری دو سه پیمانه و پیمود بمن
بدو صد عشوه و صد ناز، دو پیمانه دگر
چون می از لب بگلو رفت و شد از جام بکام
نشاه باده دوید اندر مغزش چو فکر
چون خرد خانه تهی کرد و ز سر بیرن رفت
بر زمین زد کله از مستی و بگشاد کمر
خنده از گوشه لب، ناز هم از گوشه چشم
بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر
در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک
هی بجای سخن از لعل لبش ریخت شکر
دیده باشی که چسان مست سخن میگوید
مست و مستانه سخن گفت همی از هر در
الغرض گفت یکی طرفه حکایت دارم
تازه و نغز چنان کز لب من شیرین تر
اندرین ماه یکی واقعه سخت افتاد
که ندیده است کسش در بتواریخ و سیر
هفته ای پیشترک در نهم ماه ربیع
فتنه ای رفت که بر خلق بیفزود عبر
حسن زاهد کش با عشق که شاهد بازی
بهمه خلق در آفاق از او گشته سمر
در نهان خانه دل خلوت عیشی کردند
که نیارست سوی خلوتشان باد گذر
بربط ورود و دف و عود و شراب و شاهد
مجمر و عود و رباب و نی و تار و مزمر
شهد و شمامه و بط، شیشه و پیمانه و جام
بلبل و بلبله و سنبل و گل، شمع و شکر
غمزه، ساقی و، فرح، باده کش و ساغر گیر
عشوه، رقاص و، طرب، چنگزن و رامشگر
می بخوردند و همی عربده کردند بهم
از طرب رقص کنان شب همه شب تا بسحر
سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال
سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر
ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست
که شده خاته ایجاد از او زیر و زبر
شد سراسیمه و آشفته سوی شحنه هوش
که عبث خفته آسوده بخلوتگه سر
شحنه هوش بر آشفت هم از بام دماغ
باعوانی دو ز قهر و غضب و کینه و شر
ناگهانی چو فلان خود را بی اذن دخول
اندر افکند بمشکوی دل و جان اندر
مستی از جای فروجست و گره برزد مشت
بر سرش زد که پریشان شد مغزش در سر
سر مجروح و تن خسته بیروح آمد
بر در عقل که ای میر عدالت گستر
این چه غوغا است که در ملک وجود افتاده است
از دو سه رند قدح خواره بی عقل و هنر
و الی عقل بطبل و علم و خیل و حشم
بر در خلوت دل برد دو صد گونه حشر
عشق سرمست بهمدستی سودا و جنون
حسن مخمور بپا مردی مستی و نظر
شورشی سخت مع القصه در افتاد، کزان
گشت شوریده همه لشکر و شهر و کشور
مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد
بنشستند و نبشتند بدینسان محضر
که همه خلق بدانید که امروز جهاد
واجب آمد بجهان از پی نهی منکر
مسح و تخت الحنک و سبحه و مسواک و عصا
بگرفتند و برفتند سه شیخ رهبر
عامیان نیز ز دنبال مشایخ پویان
بر سر هر گذر افزون ز دو پنجاه نفر
بر در خلوت دل یکسره بردند هجوم
همه با خنجر و با چوب و عصا، تیر وتبر
برخی از بام و گروهی ز در و از روزن
بی محابا بگرفتند در خانه و سر
بشکستند و به بستند و بخستند همی
هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر
شکم خم بدریدند و کشیدند آنگاه
حمل شش ماهه می از رحم مام بدر
چون تن کشته بغلطید صراحی در خون
بسکه جوشید ز شریانش همی خون جگر
ساغر و مینا مانند سر کشته و تن
که جدا گشته به تیغ ستم از یکدیگر
این یکی چون سر ببریده که باشد بی تن
وان یکی چون تن افتاده که باشد بیسر
این تنی گشته جدا از سر خود بی شمشیر
وان سری گشته سوی از تن خود بی خنجر
عشق بیچاره بد بخت به همراه جنون
هر دو در دام فتادند و ندیدند مفر
سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق
بنهادند ابر پای جنون آندیگر
بکشیدند بر سوائیشان در بازار
تا رسیدند بمسند گه شرع انور
بر در شرع ستادند خلایق انبوه
تا چه فرمان دهد و ثبت کند درمحضر
عقل و هوش و ورع و تقوی و زهد آوردند
محضری ثبت در او نام جهان سرتا سر
کین دو خوردند می و عربده کردند بهم
هوش را سر بشکستند و خرد را لشگر
شرع پرسید بآهستگی از عشق و جنون
که سخن راست بگوئید چون بوده است خبر
عشق افکند سر از خجلت در زیر و جنون
خاست بر پای که ایخسرو با شوکت و فر
سخن راست ز دیوانه بباید پرسید
گویمت بنده که از راستیم نیست گذر
من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف
همچو من بلکه، بدور از تو، ز من نیز بتر
عهد کردیم که از غره ماه ذی حج
لب نسازیم تر از باده تا سلخ صفر
این دو مه را که حرام است در او قتل و قتال
دامن آلوده نسازیم بخون ساغر
چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید
یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر
ما بهم گفتیم اکنون که بشد ماه حرام
عشرت و عیش حلال آمد بار دیگر
خاصه اندر نهم ماه که هر عصیانرا
تا سه روز آمده یرلیغ بعفو از داور
باده خوردیم و باین قید گرفتار شدیم
تو بده داد که هستی ملک دین پرور
شرع رو کرد بزهد و ورع و تقوی و گفت
که نکو گفت و صحیح است مر این نقل و اثر
پس بفرمود که زینهرسه ریا کار کشم
بمکافات ستمکاری ایدون کیفر
گفت آنگاه یکی سلسله از زلف بتان
بر کشیدند ز سبعون ذراع افزونتر
دست تقوی را، با پای ورع، گردن زهد
سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر
هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد
دم زند هر که، ببرند سرش با خنجر
گفتم ایماه مگر ماه ربیع آمد باز
گفت آری مگرت نیست از این قصه خبر
که مهین ماه مظفر که بود ماه صفر
با دو صد دبدبه و کبکبه و فتح و ظفر
هفته ای یکدوسه بل بیشترک، بیشترک
بازگشت او و برون رفت بآهنگ سفر
چون بشد ماه صفر ماه ربیع الاول
آمد از راه بخیل و حشم و شوکت و فر
چون خبردار شد از آمدن ماه ربیع
بیخبر آمد هم، فصل ربیعش باثر
بی قدح زیست در این فصل نشاید کردن
عوض می همه گر خون بخورد دانشور
این نه ژاله است که میریزد از فیض سحاب
وین نه لاله است که میروید از بطن حجر
کز خم چرخ رسد ساغر ما را باده
کز دل سنگ دمد باده ما را ساغر
سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه
که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر
کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور
مست و بیخود ز دل خاک برون آرد سر
عیش را بهر تهی دست مگر در این فصل
از دل خاک دمد کاسه سیمین با زر
کم ز مرغی نتوان بود که در وقت نشید
از ورق دفتر و از شاخ نماید منبر
تهنیت را دهد آهنگ در این عید سعید
مژده مولد دارای جهان خیر بشر
امر کن اصل سخن خواجه هر دانشمند
روح جان، جان جهان، خاتم هر پیغمبر
آنکه بی فرمانش یک قطره نریزد ز سحاب
آنکه بی یرلیغش یک برگ نروید ز شجر
گر گند رشحه لطفش بدل سنگ گذار
ور کند شعله قهرش بدل خاک گذر
ار دل آن، همه روید بدل نار گیاه
ور ز دل این همه، ریزد عوض سبزه شرر
نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی
روز طوفان شودش موج بدریا لنگر
گر نه از تیغش افتاده شرر در دل سنگ
تا قیامت ز چه خیزد ز دل سنگ شرر
گر نه از جودش افتاده گهر در کف ابر
تا قیامت ز چه ریزد ز کف ابر گهر
ایکه از تیغ تو خورشید همی دزدد آب
تا بدان آب دهد تاب بسنگ و گوهر
عالم از فیض تو مخلوق و تو نیز از عالم
که شجر روید از دانه و دانه زشجر
آدم از جود تو موجود و تو نیز از آدم
که ثمر زاید از شاخه و شاخه ز ثمر
عکس رخسار تو بود آنکه همی جست نشان
خضر در آب و در آئینه از او اسکندر
با خرد دوش سرودم مگر از محفل شاه
چرخ دوی است که بر خواسته اندر مجمر
ریخت چون دست قضا طرح زمین گردون
کرد از عزم تو کشتی زحزمت لنگر
لنگر از کشتی بگسست و فرو ماند بجای
کشتی از لنگر برید و روان گشت بسر
از تو آموخت فلک دانش را ورنه نبود
در فن علم طبیعی چونین دانشور
که زدانش بنهد آب درون آتش
که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر
دشمن ار خواهد از پنجه حکم تو فرار
حاسد ار جوید از حطیه حکم تو مفر
چون دو گیتی همه را یکسره سر بر خط تو راست
بسوی ملک عدم باید کردنش سفر
از عدم نیز دو گام آنسو باید رفتنش
تا که از ملکت حکم تو رود بلکه بدر
که عدم گاه کند نیز در افهام مجال
که فنا نیز کند گاه در اوهام گذر
خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را
بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر
ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن
بسر اندر نهد از بدر فروزان مغفر
هر سحرگه کشد از مهر فروزنده علم
هر شبانگه کشد از خیل کواکب لشکر
کند از ماه بهر مه ز پی جنگ و جدل
گاه شمشیر و گهی دشنه و گاهی خنجر
هیبت قهر تو یک لحظه زند بر چهرش
گه فتد مهرش زی باختران از خاور
هر سحرگاه ز دامان بردش خوشه سیم
هر شبانگه ز گریبان کشدش تکمه زر
هر سحرگاه نهد داغ نجومش بر دل
هر شبانگاه کند خاک سیاهش بر سر
حاش لله که کند خصمی احباب تو چرخ
خصمی خواجه چسان کرد تواند چاکر
کیست گردون که زحکم تو بگرداند روی
چیست انجم که ز رای تو به پیچاند سر
چرخ در کوی تو چونان عسس شب گرد است
که همی گردد بر گرد درت تا بسحر
یا که مانند یکی هندوک دربان است
که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر
پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر
کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر
مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو
صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر
شب معراج که شبرنگ گران خنگ تو را
بره وادی افلاک در افتاد گذر
حلقه زرین از نعل سم یک رانت
پاره گردید در آن معرکه پهناور
کرد در گوش فلک نعل سم خنگ تو را
که در آویخته مانند آویزه زر
این همان بدرو هلال است که گاهی ملکش
طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر
من چنین دانم کین قبه عالی بنیان
من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور
قطره ای بود ز جود تو که بگرفت هوا
تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر
گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف
بنگارند بسطح حجر و ساق شجر
من بر آنم که شود جوئی و زان جوی همی
جود جو شد عوض آب روان تا محشر
گر نهد نفحه ای از لطف تو در باغ قدم
ور کند رشحه ای از جود تو در ابر نظر
عوض لاله بروید ز دل آن، خورشید
بدل ژاله ببارد ز کف این، گوهر
طبع من روز ازل نامزد مدح تو شد
که حرامست بر او غیر مدیحت شوهر
جز علی ذات تو را نیست به گیتی همتا
جز علی شخص تو را نیست بعالم همسر
لیک در نسبت ذات تو با ذات علی
نکته ای هست که انصاف دهد دانشور
عکس روی تو در افتاد در آئینه غیب
گشت زانعکس عیان صورت ذات حیدر
آنکه گر هیبت تیغش گذرد در اوهام
بگسلد یکسره پیوند معانی ز صور
نکته ای از لب او هر چه معانی و حروف
نقشه ای از رخ او هر چه متافی و سور
ای که چون پای نهی در صف هیجا برکاب
لرزه افتد بتن شخص دو کیهان یکسر
چون سپر جای کند در پس پشت تو سپهر
چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر
اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست
دومین بنده که پوید برکاب تو، قدر
تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای
که روان تر ز خیال است و سبک تر ز نظر
عاریت از دم او کرده مگر پر طاووس
تعبیت در سم او کرده مگر تک، صرصر
دم نخوانمش که حورای جنانرا طره
سم ندانمش که جبریل امین را شهپر
عقل چون کرد مساحت بمسافت سنجید
از دم تیغ تو یک قامت تا قعر سقر
از دم تیغ شرر خیز تو گر پیغامی
بگذارد بسوی دشت و چمن باد سجر
عوض چوب گر از خاک بروید شمشیر
بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر
بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان
عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر
فی المثل گر جگر خصم تو سخت است چه سنگ
عاقبت از دم تیغت فتدش خون بجگر
نه دل خصم تو سر سخت تر از سنگ عقیق
نه دم تیغ تو کم تاب تر از تابش خور
نه عجب گر شود از معدلت تیغ تو جان
در تن خصم دو نیمه بمثال پیکر
مشکل افتاده مرا کار بمدح تو شها
گر چه از مدح توام نیست بهر حال گذر
گر ز عزم تو برم نام ببرد خامه
ور ز رزم تو کنم شرح بسوزد دفتر
پس بهرحال مدیح تو چه ممکن نبود
مرمرا ترک مدیح هو تو بسی اولی تر
من بدین خامه ببریده بی کام و زبان
من بدین نامه شوریده بی نام و خطر
نه عجب گربه ثنای تو بیارم خورشید
نه عجب گر بمدیح تو بریزم اختر
زانکه از گردون در وصف نیم من قاصر
زانکه از گیتی در مدح نیم من کمتر
چکنم دوخته طبع من از قد جهان
هست افزون و ببالای تو نبود در خور
فرق طبع من تا بحر همین مقدار است
که از این لولوی خشک آید وزان لولوی تر
مهر گردون را با خامه من یک سخن است
که از آن گوهر کان خیزد، از این کان گهر
این نه شعر است و نه سحر است و نمیدانم چیست
که هم از شعر برون است و هم از سحر بدر
خامه من بمثل سختی و دشواریرا
آهنین پتک بود من نیم ار آهنگر
خسروا داده در این ماه همایون که بود
مه میلاد خداوند جهان پیغمبر
دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد
یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر
پسری داده که در نسبت با دختر طبع
هر دو زادستند از یک پدر و دو مادر
دارم امید که لطف تو برادر را نیز
بگذارد بمن از یمن قدوم خواهر
ای مهین سید من تهنیت جد ترا
کردم انشاد بدین لطف و خوش در محضر
تاز طول سخنت می نشود طبع ملول
نکته گویم اجازت بود ار، زان سرور
هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان
دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در
که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم
شست و پنجه را افزونتر نمایدبشمر
لیک ننوشته یکی شعر که از دست زمام
بگسلد طبع و بگوید ز دو صد افزونتر
عذر تکرار قوافی نه در این چامه سزاست
کز دو صد نیز فزون است به تخمین نظر
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم
روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۵ - مولود ختم ولایت زمان عجل الله فرجه
دو هفته پیش که آید ز ره مه شعبان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان