عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۳ - آمدن گلچین به باغ و چیدن گل و بردن او را
سحر پیشتر ز انکه از کوهسار
شود چهر مهر منیر آشکار
به تخت زمرد گل اندرفراغ
که ناگاه گلچین درآمد به باغ
به گل چیدن افتاد از هر کنار
نپرداخت بر حال زار هزار
که بیچاره خواهد شد اندوهناک
شود آخر از غصه وغم هلاک
همی پر زگل کرد جیب وکنار
همی آفت گل شد از هر کنار
سرانگشت هر دم که بر گل زدی
تو گفتی که تیری به بلبل زدی
نه اوزخم می زد همی بر هزار
که خودزخمها خوردی از نوک خار
نمی بودش از حال بلبل خبر
نمی کرد ز آه دل او حذر
چو غارتگران غارت گل نمود
نه رحمی به گل نه به بلبل نمود
بدانگونه خالی شد ازگل چمن
که ازعشق جانان تن من زمن
غرض گل ز رفتن به مطلب رسید
کس از درگه حق نشد ناامید
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۴ - رفتن گل از باغ واندوه ریاحین
چو گل رفت از باغ گل های باغ
به دلها نهادند چون لاله داغ
ز غم سنبل افتاد درپیچ وتاب
برفت از رخش رنگ وازچشمش آب
بشد نرگس از دردبیمارتر
در آزار بدشد در آزار تر
بنفشته به بر جامه نیلی نمود
سیه چهر خود را ز سیلی نمود
گل آتشین اندر آتش نشست
شد از دین برون و شدآتش پرست
سپر غم زغم خود بر سر نهاد
به دهر انچه غم بود بر سر نهاد
گل مریم آبستن از درد شد
گل زرد ازین غم رخش زرد شد
ز انده خزان شد همیشه بهار
نگردد به اندوه وغم کس دچار
دو رویه دودستی همی زد به سر
چو از رفتن گل بشدباخبر
بیفتاد سوری به سوز وگداز
همی نوحه گر شد به صورت حجاز
ز سوسن چه گویم که با ده زبان
ز غم عاجز آمد ز شرح وبیان
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۵ - هلاک شدن بلبل از رفتن گل
چوگل رفت از صحن گلشن برون
دل بلبل از درد شد غرق خون
چنان ازجگر آه وافغان کشید
که گفتی اجل ازتنش جان کشید
همی خارکن خوان شد از هجر گل
همی اندر افغان شد از هجر گل
گهی پرزنانگشت بر گرد خار
چو اوپاسبان بوددر کوی یار
گهی چون خم باده در جوش شد
گه ازشدت درد بیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمد او
چو نی در فغان وخروش آمد او
چنان شورش انداخت اندر چمن
که یعقوب در کنج بیت الحزن
همی گفت خالی بود جای گل
عمل آمد آخر تمنای گل
گل آخر به در رفت از دست من
زد آتش بر این طالع پست من
ز بس کرد افغان ز سودای گل
بیفتاد و جان داد در پای گل
بمیرد بلی عاشق از عشق دوست
ولی در بر دوست مردن نکوست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۶ - در صفت باری تعالی جل جلاله
مرا حیرت از عشق بلبل بود
که حیوان چنین عاشق گل بود
که این حسن را در رخ گل نهاد
که این عاشقی را به بلبل بداد
که این آسمان را به پا کرده است
که این نه طبق را بنا کرده است
که از غره مه را کشاند به سلخ
که این حنظل وصبر راکرده تلخ
که شادی وغم را دهد ره به دل
که گل را برویاند از زیر گل
که زنبور را داده حکمت چنین
که سازد چنین خانه وا نگبین
که پروانه راکرده عاشق به شمع
که در خلق افکنده تفریق وجمع
که درتن دهد جان وگیرد که جان
که نطق و تکلم نهد بر زبان
همه صنعت پاک یزدان بود
که بودو وجود همه زآن بود
بهجز او قلم نیست در دست کس
همه نقش ها کار اوهست وبس
ز صانع به هر صنعتی پی ببر
به تاک و عنب هم پی از می ببر
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۰ - در اسرار
هر آن نعمتی را که بینی به دهر
چه تلخ وچه شیرین چه شکر چه زهر
ز آب وزمین جمله پیدا شده
که آسایش خلق دنیا شده
ز آب وزمین نعمت آماده شد
برای تو پیش توبنهاده شد
به عالم نمی بوداگر سبزه زار
چه می خورد حیوان دراین روزگار
زمینی که بر روی آن نیست آب
نمی گردد از آن کسی کامیاب
اگر آب باران بدوگشت بار
شود آن زمین تازه وسبزه زار
زمینی که آبش نگردد معین
چو آبی است کو را نباشد زمین
زمینی اگر آب باشد بر او
دهد حاصل وفیض یابی از او
به چشم سروسر نگه کن ببین
که سری است پنهان در آب وزمین
توگوئی در اواسم اعظم بود
کز او راحت خلق عالم نبود
بیابی از این سر اگر آگهی
نگردد نصیب دلت گمرهی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۵ - نکته
یکی ریخت گندم به خاک زمین
بشدآبیارش به صبح و پسین
خویدی بشد سبز وپس خوشه کرد
خزان ناگهان آمد وگشت زرد
گرفتند داس از برای حصاد
بشدجمع و زوخرمنی اوفتاد
چوکوبنده خرمن آمد به کشت
نکوبیده یک خوشه بر جا نهشت
همی باد آمد به امر خدا
بشدکاه وگندم پس ازهم جدا
پس آن گندم افتاد در آسیا
شد از گردش سنگ چون توتیا
عجین گشت با آب وپس شد خمیر
شد ازمشت از بسکه بالا وزیر
از آن پس بشدجای او درتنور
بشد پخته ز آتش ز نزدیک ودور
برون از تنور آمد وگشت نان
غدای کسان گشت وگردید جان
عوالم که طی کرده گندم نگر
ز اسرار روی جهان شوخبر
بشد دانه گندم آخر چو جان
یقین برتر انسان بگردد از آن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
مرد دهقان ریخت تخمی بر زمین
آب رویش هشت در صبح و پسین
چند روزی چون چنینکرد وگذشت
کشت او روئید وناگه سبز گشت
سبز گشت و خوشه کرد ودانه کرد
شد زیاد وخرمن از هر سو فتاد
خرمنش کوبیده گشت و پاک شد
دانه ها چون دور از خاشاک شد
کرد دهقان پر از او انبارها
اینکه گفتم دیده هر کس بارها
بی سبب نبودکه می گردد چنین
اندر این سری بود پنهان ببین
بر زمینی آب اگر افضل بود
مشکل صاحب زمین پس حل بود
بر زمینی آب اگر باشد سوار
هرچه خواهی زوبروید دربهار
قیمت وقدر زمین از آب شد
مر زمین را آب فتح باب شد
هر زمین را که نبودهیچ آب
نیستش قدر وبها باشدخراب
آمده در هر سری سری قرین
برزگر هم آب جوید با زمین
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ز خاک تا که گل و ضیمران برآمده‌اند
به یاد روی تو در گلسِتان برآمده‌اند
به کام غنچه و گل زعفران که ریخته است؟
که در تبسم از آن زعفران برآمده‌اند
همیشه سِیرِ تکامل نصیب گل‌هایی است
که تحت تربیت باغبان برآمده‌اند
نشانه‌هاست که خار و گل و گیاه چمن
ز خاک در طلب پی نشان برآمده‌اند
(فرات) و (پرتو) و (مفتون) و (رنجی) و (صابر)
در این معامله خوش ز امتحان برآمده‌اند
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای ساحت قدس همدان، ای چمن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - دو منظره
دو جای شاد همی گرددم روان نژند
کنار کوه دماوند و دامن الوند
از این دو منظره، هرگز نگشته سیر دلم
چنانکه بلبل شیدا ز سیر گلبن چند
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷
شانه زد بر روی خود چون طرهٔ دلاله را
یاسمن بر ماه من داغی به دل زد لاله را
پر عرق شد لعل او از چشم، چون رو برافروخت
پس چرا گویند مهر از گل بگیرد ژاله را؟
روزها دل در پی زلف تو آه و ناله کرد
جز پریشانی چه حاصل گشت آه و ناله را؟
گم شد از بیداد خط، شیرینی لعل لبش
غارتی کردند آوخ، هندوان، بنگاله را
جز خط روی تو در زلف پریشان کس ندید
عقرب عنبر فشان و ماه مشکین هاله را
در خط خود بین به افسون عالمی را راه زد
گمره آن کو پی رود آوازه ی گوساله را
چون «وفایی» التفات نرگس مغ بچگان
بگذرانیدم به مستی عمر چندین ساله را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
آن روز کزان طره به رخ بست شکن را
در گردن خورشید و مه افکند رسن را
گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟
زان رو که به هم برزده ای چین و ختن را
در زلف تو از قامت و رخ ناله ی دل هاست
چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را
زین گونه که خیزد زلبت خنده دمادم
شکر نشنیدم که بود لعل یمن را
بخرام به باغ سمن و سنبله امروز
زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را
در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت
کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را
مشکین سر زلفت دل مسکین «وفایی»
مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بر چهره زلف خویش، پر از پیچ و تاب کرد
یعنی به حسن، حلقه به گوش آفتاب کرد
گیسو به باد داد به صد جلوه در چمن
از سرو سر کشید و به سنبل عتاب کرد
بی تاب شد ز حسرت و غم چون رسید خط
گویا که زلف یاد ز عهد شباب کرد
آوخ که یار رفت و نچیدم گلی ز وصل
کامی ندیده عمر عزیزم شتاب کرد
چشمم در آرزوی بتان بس که خون بریخت
معموره ی وجود «وفایی» خراب کرد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بتم چو طره به رخسار خود فشان می‌کرد
بنفشه بر ورق لاله سایبان می‌کرد
اگر به دیدهٔ من عکس عارضش می‌دید
به شاخ هر مژه صد بلبل آشیان می‌کرد
به غیر نقطه، شیرینی لبش نگذاشت
وگرنه خامه بسی وصف آن دهان می‌کرد
نوای نالهٔ مرغی به گوشم آمد دوش
چو دیدم از سر زلف تو دل فغان می‌کرد
ز ابروی تو عجب مانم ای مسلمان‌کش
که «ذوالفقار» علی قتل کافران می‌کرد
«وفایی» از لب و زلف تو دوش تا به سحر
سخن ز آب بقا و عمر جاودان می‌کرد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا که دوش دو چشم از غم نگار تر آمد
پگاه آن که ستاره روان شود سحر آمد
چنان که گل شکفد سرو بالا از اثر ابر
ز گریه ام صنم من به خنده جلوه گر آمد
که هان مرغ «وفایی» شب فراق سرآمد
ترا مراد برآمد که آفتاب برآمد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مرا تحیر از آن زلف و روی و نرگس مست است
دو شب، دو روز، دو نرگس، به شاخ گل که شنیده؟
چرا ز تاب جمالت عرق گرفته عذارت؟
که روز روشن و بر برگ لاله ژاله چکیده
ز غیرت لب و روی تو کیست نا شده رسوا
شکر به آب نگشته است گل قبا ندریده
شهید زلف توام بوسه ای ببخش از آن لب
که میل شربت تریاک کرده مار گزیده
هوا عبیر فشان است و باد غالیه بار است
مگر به طره ی جانان نسیم صبح وزیده
ز جان هر دو جهان گلبنی به ناز سرشتند
در او ز عکس جلال و جمال نور دمیده
شکفت گل به درآورد و صد بهشت برین شد
تو آن درخت گلی نورسیده و نور دو دیده
چه غم به کوی تو گرد سر تو گشته «وفایی»
که عندلیب بهشتی به شاخ سدره پریده
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۳
نمی دانم چرا ای دیده چندین خون فشان هستی؟
همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
روا نباشد اگر گویمت که مه روئی
تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی
به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی
پی شکستن دلها چوشیر غژمانی
اگر چه گاه نگه چون رمیده آهوئی
به خاک پای تودادیم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجی وآتشی خوئی
مگر نه سروکند جا کنار جوی چرا
توسروقد زکنارم کناره میجوئی
پی سراغ توخلقی زچار جانب ومن
همی چومی نگرم جلوه گر ز شش سوئی
کسی که ازکف اودل نبرده ای نبود
زچشم مست عجب دلفریب جادوئی
به روزمعرکه ای دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئی
لب تو زآن شده شیرین که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شیر کردگار حیدر کرّار علی (ع)
چون ز تأثیر حمل تر، شد دماغ روزگار
عطسه یی برزد زمین بیرون شد از مغزش بخار
باد نوروزی وزید، اندر، به کوه و باغ و راغ
فرّ فیروزی ز هر سو شد به عالم آشکار
از نهیب فوج فروردین سپهسالار دی
شد گریزان از گلستان با هزاران زینهار
از پی آرایش چهر عروسان چمن
سوی گلشن شد روان مشّاطه ی باد بهار
گسترید از سبزه در صحن چمن دیبای چین
آکنید از لاله در جیب دمن مشک تتار
باغ شد از ارغوان چون روضه ی خرّم بهشت
راغ شد از اقحوان چون طاق این نیلی حصار
چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفریب
جعد سنبل شد چو موی لاله رویان مشکبار
غنچه از هر سو نگون آویخته مینا مثال
لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار
گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خویش راند
از چه رو گردیده چون منصور، آویزان به دار
از وفور رنگهای مختلف اندر چمن
مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار
ز انبساط مقدم گل پای کوبان گشت سرو
وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار
ناربُن را حیرت افزا، بین که آمد این شجر
اخضر از سر تا بپا وز پای تاسر، عین نار
چون نکیسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج
باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار
بس هوا، صیقل گری بنموده سطح آب را
عکس بوی گل توان دیدن میان آبشار
شبنم از بس می چکد از هر طرف بر روی گل
رشته ی بلّور، را ماند تو گویی نوک خار
در چنین روزی نمی باید نشستن تلخ کام
در چنین فصلی نمی بایست ماندن دل فکار
ساقیا مُل بی تأمّل ده که اندر فصل گل
از خرد بیگانه یی گر بر نشینی هوشیار
خاصه اکنون کز ورود موکب اردیبهشت
چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار
پند من بشنو گرانجانی مکن از جای خیز
سر، سبک ساز از غم دیرینه یعنی می بیار
آفت غم راحت جان مایه ی عیش و سرور
تلخ چون پند خردمندان ولیکن خوشگوار
اینکه می گویند، می آرد خِلل در کار عقل
این سخن افسانه دان گر عاقلی باور مدار
می چه می آن می که شد آرام جانهای نژند
می چه می آن می که شد درمان دلهای فکار
می چه می آن می که گر، نوشد جنین اندر رحم
دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شیر شکار
می چه می آن می که گر ریزند در کام رضیع
گردد از تأثیر آن در شیرخواری شیرخوار
می چه می آن می که سازد، در شجاعت مور را
آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار
می چه می آن می که گر، یکقطره در کام نهنگ
ریزی از دریا، شتابد بیخود اندر کوهسار
می چه می آن می که گر، یکجرعه در حلق پلنگ
در، رسد از کوه سازد جانب دریا گذار
می کدامین می، می وحدت کزان می مصطفی
قرنها بوده است پیش از می گساران می گسار
مقصد و مقصوم از می چیست حُبّ مرتضی
آنکه آمد هل اتی در شأن او از کردگار
وصف قدرش را، سرایم من چسان کش حق سرود
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار»
از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخیر اوست
قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار
گر خداوند جلالش عزم خلاّقی کند
خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار
گر که جبریل خیالش بال بگشاید زهم
جبرئیل از جبرئیلی کردن آید شرمسار
پرتو لطف جمیلش شد دلیل جبرئیل
ورنه کی کردی خدا او را امین و راز دار
قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید
جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار
گرنه میکائیل دستش قاسم الارزاق شد
هست میکالش چرا در خوان احسان ریزه خوار
گر که اسرافیل تکبیرش دمد در صور دهر
کفر از او معدوم و ایمان یابد ازوی انتشار
آدم علمش تجلّی گر کند ابلیس را
سجده بر خاک آورد از روی عجز و انکسار
نوح لطفش گر بسازد کشتی از بهر نجات
جای آب آتش اگر باشد توان کردن گذار
آدمیّت بین که نوح و آدم اندر کوی او
در قرین قُرب حق هستند از قُرب جوار
آدم اندر خاک کویش شد قرین قُرب حق
آدمی را آدمیّت این چنین آید، به کار
گر خلیل الله تسلیمش در آذر پا نهد
دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار
یوسف حُسنش اگر از چهره برگیرد نقاب
صد هزاران یوسف صدیقش آید بنده وار
با کلیم الله کلام الله را نسبت خطاست
چون سخن با، هم سخن دارند فرق بیشمار
آنکه در سینا سخن می گفت با موسی علیست
منکر ار، باور ندارد این سخن باور مدار
نسبتش دادم به عیسی مرتعش شد عقل و گفت
هست عیسی بی شفای او مریض رعشه دار
احمد معراج عشقش در نگنجد در خیال
نازک است از بس سخن باید نمودن اقتصار
عشق می باید که تا یابد رموز عشق را
ای «وفایی» عقل را نبود، به کوی عشق بار
از برای مصرع اعدای او باید زنُو
یک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار