عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
سهراب سپهری : شرق اندوه
تا
بالارو ، بالارو. بند نگه بشکن، و هم سیه بشکن.
- آمده ام ، آمده ام، بوی دگر می شنوم، باد دگر می گذرد.
روی سرم بید دگر، خورشید دگر.
- شهر تونی ، شهر تونی ،
می شنوی زنگ زمان : قطره چکید. از پی تو ، سایه دوید.
شهر تو در کوی فراترها ، دره دیگرها.
- آمده ام، آمده ام، می لغزد صخره سخت، می شنوم آواز درخت.
- شهر تونی ، شهر تونی ،
خسته چرا بال عقاب؟ و زمین تشنه خواب؟
و چرا روییدن، روییدن، رمزی را بوییدن؟
شهر تو رنگش دیگر. خاکش ، سنگش دیگر.
- آمده ام ، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگذر.
و خدایان هر افسانه که هست. و نه چشمی نگران، و نه نامی ز پرست.
- شهر تونی ، شهر تونی ،
در کف ها کاسه زیبایی، بر لبها تلخی دانایی.
شهر تو در جای دگر ، ره می بر با پای دگر.
- آمده ام، آمده ام ، پنجره ها می شکفند.
کوچه فرو رفته به بی سویی، بی هایی، بی هویی.
- شهر تونی ، شهر تونی ،
در وزش خاموشی ، سیماها در دود فراموشی.
شهر ترا نام دگر، خسته نه ای ، گام دگر.
- آمده ام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم.
خانه ز خود وارسته ، جام دویی بشکسته. سایه یک روی زمین، روی زمان.
- شهر تونی این و نه آن.
شهر تو گم نشود ، پیدا نشود.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
خراب
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوه ام.
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
پایم خلیده خار بیابان .
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی ، ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
دنگ...
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
سفر
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
فروغ فرخزاد : عصیان
بازگشت
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود


شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید


خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده ، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر


جوی خشکیده ، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهٔ او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهٔ او


گنبدِ آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند


می دویدند از پی سگها
کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت مِعجَری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست


از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد


دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا به خود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند


روی دیوار ِ باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان


نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست


از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه ، در وَهم هم مرا می دید !


تکیه دادم به سینهٔ دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی


عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر

آه ، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من ، گویی ،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم ، با بوسهٔ تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان ، عطری گذران

آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون تو را می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار
که فراموش کنم .
تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟

بگذار
که فراموش کنم
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آیه های زمینی
آن گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهٔ وقیح فواحش
یک هالهٔ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر می نمودند

مردُم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می شد

گاهی جرقه ای ، جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند

آنها غریق وحشتِ خود بودند
و حس ترسناکِ گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصوّر شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فوّاره های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمانست

آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
بازگشت زاغان
در آستان غروب
بر آبگون به خاکستری گراینده
هزار زورق سیر و سیاه می‌گذرد
نه آفتاب، نه ماه
بر آبدان سپید
هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
یکی ببین که چه سان رنگ‌ها بدل کردند
سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن
جزیره‌های بلورین به قیر گون دریا
به یک نظاره شدند
چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
هزار همره گشت و گذار یک‌روزه
هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
هزار همسفر و همصدای تنگ جبین
هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
بر آبگون به خاکستری گراینده
در آن زمان که به روز
گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده
در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه
در آن زمان،‌دیدم
بر آسمان سپید
ستارگان سیاه
ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
در آسمان سپید تپنده و کوتاه
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
ناژو
دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوهٔ همیشگی‌اش،‌ سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغ‌های مختلف الوان نشسته‌اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوهٔ همیشگی‌اش، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف؟ گفت: بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو، امید بست و رفت
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
ساعت بزرگ
یادمان نمانده کز چه روزگار
از کدام روز هفته، در کدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان که ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تک او به گوش می‌رسید
صفحهٔ مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شکفته چهره‌ای
زیر گونه گون نثار فصل‌ها
ایستاده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندکی مکدر از غبار بود
لیکن از فرودتر مغاک شهر
وز فرازتر فراز
با همه کدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشکار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانه‌ای که راستگوی دهر بود
ساعتی که طرفه تیک و تک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیر باز
دیر باز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فرازتر فراز
سال‌های سال
گرم کار خویش بود
ما چه حرف‌ها که می‌زدیم
او چه قصه‌ها که می‌سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
کاروان لحظه‌ها
تا کجا رسیده است؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است؟
تیک و تک - تیک و تک
هر کرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود کاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک، این دم، این زمان؟
در کجا طلوع؟
در کجا غروب؟
در کجا سحرگهان
تک و تیک - تیک و تک
او بر آن بلند جای
ایستاده تابناک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر کند پدید
آورد فروغ و فر پرشکوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده کز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی که سال‌هاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شکسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک، این زمان
کس نپرسد از کسی
در کجا غروب
در کجا سحرگهان
مهدی اخوان ثالث : زمستان
مشعل خاموش
لب‌ها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
رخساره پر غبار غم از سال‌های دور
در گوشه‌ای ز خلوت این دشت هولناک
جوی غریب ماندهٔ بی آب و تشنه کام
افتاده سوت و کور
بس سال‌ها گذشته کز آن کوه سربلند
پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست
وین جوی خشک، رهگذر چشمه‌ای که نیست
در انتظار سایهٔ ابری و قطره‌ای
چشمش به راه مانده، امدیش تبه شده ست
بس سال‌ها گذشته که آن چشمهٔ بزرگ
دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست
خشکیده است؟ یا ره دیگر گرفته پیش؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و کنون که نیست، ساز و سرود و ترانه نیست
در گوشه‌ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا، در جوار مرگ
با آن یگانه همدم دیرین دیر سال
آن همنشین تشنه، چنار کهن، که نیست
بر او نه آشیانهٔ مرغ و نه بار و برگ
آنجا، در انتظار غروبی تشنه است
کز راه مانده مرغی بر او گذر کند
چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر
بر شاخهٔ برهنهٔ خشکش، غریب وار
سر زیر بال برده، شبی را سحر کند
این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک
همسایه است با وی و همراز و همنشین
وز سال‌های سال
در گوشه‌ای ز خلوت این دشت یکنواخت
گسترده است پیکر رنجور بر زمین
ای جوی خشک! رهگذر چشمهٔ قدیم
وقتی مه، این پرندهٔ خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آیا تو هیچ لب به شکایت گشوده‌ای
از گردش زمانه و نیرنگ آسمان؟
من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار
کاندر تو بود، هر چه صفا یا سرور بود
و آن پاک چشمهٔ تو ازین دشت دیولاخ
بس دور و دور بود، و ندانست هیچ کس
کز کوهسار جودی، یا کوه طور بود
آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت
آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ
آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من، پاک چون بهشت
دوشیزه چون سرشک سحر، سرد چون تگرگ
من خوب یادم آید ز آن پیچ و تابهات
و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده‌اند
آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز
آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا
و آنجا که دختران ده آب از تو برده‌اند
و کنون، چو آشیانه متروک، مانده‌ای
در این سیاه دشت، پریشان وسوت و کور
آه ای غریب تشنه! چه شد تا چنین شدی
لب‌ها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
رخساره پر غبار غم از سال‌های دور؟
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
فصلِ دگر برایِ فراموشی
تقویمِ سال باز به هم خورده‌ست
بربادیِ شکوهِ سپیداران
آغاز گشته و
فصلِ دگر برایِ فراموشی است.
هرچند سال،‌سالِ پریشانی است
وَ آفتاب،‌وزنِ‌دگر دارد
و بادِ هرز
زمزمهٔ دیگر
بسیار شاذناله گرفته‌ستم،
امّا چه سود
فصل
گوری دگر به خاطرِ خاموشی است،
فصلِ دگر برایِ فراموشی است.
۱۳۷۰
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۵
خون از بر و دوشِ آسمان گل بدهد
آتش ز زمین قیامتِ کل بدهد
دوزخ چه قَدَر بلند باید سوزد
تا تشبِهِ کوچکی ز کابل بدهد
فریدون مشیری : تشنه طوفان
دریای خاطرات زمان
آهی کشید غم زده پیری سیپد موی،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه؛
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید؛
در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: «وای»!
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های؛
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید.
طوفان فرونشست... ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آب های تیره اعماق، خفته بود:
یک مشت آرزو!
فریدون مشیری : گناه دریا
آتش پنهان
گرمی آتش خورشید فسرد، مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجهٔ خسته این چنگی پیر، ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان، کرده افسانهٔ هستی کوتاه
جز به افسوس نمی‌ خندد مهر، جز به اندوه نمی‌ تابد ماه
باز در دیدهٔ غمگین سحر، روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب، رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخه‌ها مضطرب از جنبش باد، در هم آویخته می‌ پرهیزند
برگ‌ها سوخته از بوسهٔ مرگ، تک‌تک از شاخه فرو می‌ریزند
می‌کند باد خزانی خاموش، شعلهٔ سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند، تا به یغما نبرد بُستان را
دلم از نام خزان می‌ لرزد، زان ‌که من زادهٔ تابستانم
شعر من آتش پنهان من است، روز و شب شعله کشد در جانم
می ‌رسد سردی پاییز حیات، تاب این سیل بلاخیزم نیست
غنچه‌ام نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست
فریدون مشیری : از خاموشی
بیا ز سنگ بپرسیم!
درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم،
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند!
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است!
نگاه کن،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر،
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است!
*
به قصه های غریبانه ام ببخشایید!
که من ــ که سنگ صبورم ــ
نه سنگم و نه صبور!
دلی که می شود از غصه تنگ، می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد!
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم!
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد.
*
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
ازآن که عاقبتِ کارِ جام با سنگ است!
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان، همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند؟
درون آینه ها در پی چه می گردی؟
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بی خبر
یادش به خیر،
عهدِ جوان،
که تا سحر،
با ماه می نشستم،
از خواب، بی خبر!
اکنون که می دمد سحر، از سوی خاوران
بینم شبم گذشته،
ز مهتاب بی خبر!

این سان، که خواب غفلتم، از راه مبرد
ترسم که بگذرد ز سرم آب، بی خبر!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بیهودگی
امروز را به باد سپردم.

امشب، کنار پنجره، بیدار مانده ام
دانم که بامداد،
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
از صدای سخن عشق
زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است

اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است 
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
چه اتفاقی باید بیفتد؟
ندیده ای که حباب،
به یک تلنگُرِ باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟

چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟

*

حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
ــ ای داد ــ
کجا مجال نفس، در نفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچون باد خزان، برگ ریز می گذرد!

*

فریبِ صفحهء تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز شب و ماه و سال را بگذار،
حسابِ لحظه نگهدار،
که چون فراریِ پا در گریز، می گذرد
چون «می گذرد» ها
«گذشت» شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ای دگر «این نیز»
نیز می گذرد!