عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۷
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
برگ طربم عشرت بیبرگ و نواییست
چون آبله بالیدنم از تنگقباییست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بیطاقتی نبض طلب هرزهدراییست
کو شور جنونیکه اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهاییست
فرش در دل باشکزینگوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پاییست
آرایشگل منت مشاطه ندارد
بیساختگیهای چمن حسن خداییست
خلوتگه وصل انجمنآرای دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جداییست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شویکارگداییست
ای خاکنشینکسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطاییست
آنجاکهگل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیدهدراییست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجاییست
کو صبروچه طاقتکه به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رساییست
اندیشه چمن طرحکن سجدهٔ شوقیست
امروز ندانم کف پای که حناییست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توانکرد
سرمایهٔ اول قدمم آبلهپاییست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راهکه این ساز نواییست
چون آبله بالیدنم از تنگقباییست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بیطاقتی نبض طلب هرزهدراییست
کو شور جنونیکه اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهاییست
فرش در دل باشکزینگوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پاییست
آرایشگل منت مشاطه ندارد
بیساختگیهای چمن حسن خداییست
خلوتگه وصل انجمنآرای دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جداییست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شویکارگداییست
ای خاکنشینکسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطاییست
آنجاکهگل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیدهدراییست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجاییست
کو صبروچه طاقتکه به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رساییست
اندیشه چمن طرحکن سجدهٔ شوقیست
امروز ندانم کف پای که حناییست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توانکرد
سرمایهٔ اول قدمم آبلهپاییست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راهکه این ساز نواییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
نداشت دیده من بیتو تاب خندهٔ صبح
ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
تبسم گل زخم جگر نمک دارد
قیامتی است نهان در نقاب خندهٔ صبح
نوشتهاند دبیران دفتر نیرنگ
به روزنامچهٔ گل حساب خندهٔ صبح
درینقلمرو وحشتکجاست فرصت عیش
مگرکشی نفسی در رکاب خندهٔ صبح
نشاط خستهدلان بین و سیر ماتمکن
که هیچ گریه نیرزد به آب خندهٔ صبح
چه جلوهام که ز فیض شکسته رنگی یأس
کشیدهاند به روبم نقاب خندهٔ صبح
به حال زخم دلمکس نسوخت غیر از داغ
جز آفتاب که باشد کتاب خندهٔ صبح
به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند
بجاست نقطهٔ چند ازکتاب خندهٔ صبح
به عیش نیم نفس گر کشی مباش ایمن
که میکشند ز شبنمگلاب خندهٔ صبح
گمان مبر من و فرصتپرستی آمال
که شستهام دو جهان را به آب خندهٔ صبح
درین چمنکه امید نشاط نومیدیست
ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح
غبار رفته به بادم نفسشمار بقاست
به منکنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
رسید نشئهٔ پیری چه خفتهای بیدل
به گریه زن قدحی از شراب خندهٔ صبح
ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
تبسم گل زخم جگر نمک دارد
قیامتی است نهان در نقاب خندهٔ صبح
نوشتهاند دبیران دفتر نیرنگ
به روزنامچهٔ گل حساب خندهٔ صبح
درینقلمرو وحشتکجاست فرصت عیش
مگرکشی نفسی در رکاب خندهٔ صبح
نشاط خستهدلان بین و سیر ماتمکن
که هیچ گریه نیرزد به آب خندهٔ صبح
چه جلوهام که ز فیض شکسته رنگی یأس
کشیدهاند به روبم نقاب خندهٔ صبح
به حال زخم دلمکس نسوخت غیر از داغ
جز آفتاب که باشد کتاب خندهٔ صبح
به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند
بجاست نقطهٔ چند ازکتاب خندهٔ صبح
به عیش نیم نفس گر کشی مباش ایمن
که میکشند ز شبنمگلاب خندهٔ صبح
گمان مبر من و فرصتپرستی آمال
که شستهام دو جهان را به آب خندهٔ صبح
درین چمنکه امید نشاط نومیدیست
ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح
غبار رفته به بادم نفسشمار بقاست
به منکنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
رسید نشئهٔ پیری چه خفتهای بیدل
به گریه زن قدحی از شراب خندهٔ صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
جنون اندیشهای بگذار تا دل بر هنر پیچد
بهدانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
حصول کام با سعی املها برنمیآید
عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد
ز آغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن
اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر
لبیکز خامشی موجگهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او میآید از هر موج این دریا
در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد
نفس هم برنمیدارد دماغ صبح نومیدی
دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
به رنگگردباد آن بهکه وحشتپرور شوقت
بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد
چه امکانست طیگردد بساطحسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد
تعین هرچه باشد خجلت دونهمتی دارد
به کوتاهیست میل رشتهبر خود هر قدر پیچد
کسی بیدل به سعیوحشت از خود برنمیآید
ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد
بهدانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
حصول کام با سعی املها برنمیآید
عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد
ز آغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن
اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر
لبیکز خامشی موجگهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او میآید از هر موج این دریا
در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد
نفس هم برنمیدارد دماغ صبح نومیدی
دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
به رنگگردباد آن بهکه وحشتپرور شوقت
بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد
چه امکانست طیگردد بساطحسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد
تعین هرچه باشد خجلت دونهمتی دارد
به کوتاهیست میل رشتهبر خود هر قدر پیچد
کسی بیدل به سعیوحشت از خود برنمیآید
ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
مگو این نسخه طور معنیی یک دستکم دارد
تو خارج نغمهای ساز سخن صد زیر و بم دارد
صلای عام میآید بهگوش از ساز این محفل
قدح بحرکدا چیدهست و جام از بهر جم دارد
ادب هرجا معینکرده نزل خدمت پیران
رعایتکردگان رغبت اطفال هم دارد
زیان را سود دانستمکدورت را صفا دیدم
سواد نسخهٔ کمفرصتان خط در عدم دارد
خم ابرو شکست زلف نیزآرایش است اینجا
نهتنها حسن قامت را به رعنایی علم دارد
به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی
صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد
من این نقشیکه میبندم به قدرت نیست پیوندم
زبان حیرت انشایم به موهومی قسم دارد
نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد
مرا بیاختیاریها به خجلت متهم دارد
ز تحریرم توانکیفیت تسلیم فهمیدن
غرورکاتب اینجا سرنگونی تا قلم دارد
نفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن
به هر رنگیکه خواهیگردن مزدور خم دارد
تمیز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشی بیدل
ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم دارد
تو خارج نغمهای ساز سخن صد زیر و بم دارد
صلای عام میآید بهگوش از ساز این محفل
قدح بحرکدا چیدهست و جام از بهر جم دارد
ادب هرجا معینکرده نزل خدمت پیران
رعایتکردگان رغبت اطفال هم دارد
زیان را سود دانستمکدورت را صفا دیدم
سواد نسخهٔ کمفرصتان خط در عدم دارد
خم ابرو شکست زلف نیزآرایش است اینجا
نهتنها حسن قامت را به رعنایی علم دارد
به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی
صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد
من این نقشیکه میبندم به قدرت نیست پیوندم
زبان حیرت انشایم به موهومی قسم دارد
نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد
مرا بیاختیاریها به خجلت متهم دارد
ز تحریرم توانکیفیت تسلیم فهمیدن
غرورکاتب اینجا سرنگونی تا قلم دارد
نفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن
به هر رنگیکه خواهیگردن مزدور خم دارد
تمیز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشی بیدل
ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
صبحی که گلت به باغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام، خجلتپرور آغاز ماند
نغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماند
حسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت، تسلیخانهٔ جمعیت است
بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش
حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من
یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام
بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی گر تکلف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
رنگ اطوار ادبسنجان به قانون ریختند
مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بینیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِتری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست میکشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانهها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بیپا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد میدادند گردون ریختند
با چکیدن، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعهای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار میبستند نقش
نقطهای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بینیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِتری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست میکشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانهها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بیپا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد میدادند گردون ریختند
با چکیدن، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعهای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار میبستند نقش
نقطهای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در تهنیت نظامالدوله هنگام آوردن خلعت شاهنشاه غازی در هنگام ولیعهدی
صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب
همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او
تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهانبینتر شود
گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال
تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز
واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل
باز میگفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین
کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در
با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ
در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ
موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من
این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو
یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست
هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم
چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان
ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بینقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری
وی دو مشکین طرهات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم
من درین احوال حیرانکاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوهگر
وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خندهیی فرمود و برقع برگشود
گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم
اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی کز شمال پارس بینی جلوهگر
هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین کز نسیم عفو او
در دهان مار تریاق اجلگردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری
گفتم از بهرکهگفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسینخان آنکه هست
ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعیکه صاحب اختیار ملک جم
شد چنین وافر نصیب و شد چنانکامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم که هست
هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچگویمگفت نه
گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان
در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او
تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهانبینتر شود
گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال
تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز
واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل
باز میگفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین
کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در
با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ
در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ
موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من
این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو
یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست
هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم
چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان
ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بینقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری
وی دو مشکین طرهات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم
من درین احوال حیرانکاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوهگر
وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خندهیی فرمود و برقع برگشود
گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم
اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی کز شمال پارس بینی جلوهگر
هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین کز نسیم عفو او
در دهان مار تریاق اجلگردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری
گفتم از بهرکهگفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسینخان آنکه هست
ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعیکه صاحب اختیار ملک جم
شد چنین وافر نصیب و شد چنانکامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم که هست
هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچگویمگفت نه
گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان
در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح مهد کبری و ستر عظمی و تخلص در مدح شاهنشاه غازی ناصرالدین شاه خلدلله ملکه
شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - در تعربف مصور و توصیف تصویر فرماید
آفرین برکلک سحرانگیز آن صورتنگار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به کار
راست پنداری مثالی کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بیاختیار
از تنش بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزرانقد ارغوانخد ضیمرانمو مشکبو
سیمسیما سروبالا ماهپیکر گلعذار
چشماو بیسمههمچونچشمنرگسدلفریب
زلف او بیشانه همچون زلف سنبل تابدار
بیعبارت رازگوی و بیاشارت رازجوی
بیتکلم دلفریب و بیتبسم جانشکار
بیسروداز وجد در حالتچو شمشاداز نسیم
بیسروراز رقصدر جنبشچو گلبر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبیگر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمیکردی فرار
همچنانکاشفتهگردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل کش تنگ گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بیحساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بیشمار
شهوت انگیز است رویش همچو سیمین ساق دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکینزلف یار
گر چنین رویی به شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بیپروا زند خود را بر او پروانهوار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانهاش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
رویاو تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیدهاند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهمچشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای کارزار
بسکه پی آورده سر گویی که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه گیتی بدین زشتی نباشد هیچکس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به کار
راست پنداری مثالی کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بیاختیار
از تنش بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزرانقد ارغوانخد ضیمرانمو مشکبو
سیمسیما سروبالا ماهپیکر گلعذار
چشماو بیسمههمچونچشمنرگسدلفریب
زلف او بیشانه همچون زلف سنبل تابدار
بیعبارت رازگوی و بیاشارت رازجوی
بیتکلم دلفریب و بیتبسم جانشکار
بیسروداز وجد در حالتچو شمشاداز نسیم
بیسروراز رقصدر جنبشچو گلبر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبیگر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمیکردی فرار
همچنانکاشفتهگردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل کش تنگ گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بیحساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بیشمار
شهوت انگیز است رویش همچو سیمین ساق دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکینزلف یار
گر چنین رویی به شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بیپروا زند خود را بر او پروانهوار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانهاش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
رویاو تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیدهاند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهمچشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای کارزار
بسکه پی آورده سر گویی که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه گیتی بدین زشتی نباشد هیچکس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسینخان صاحب اختیار
راستی را کس نمیداند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه گلهای نغز کامگار
گر ز نقش آب و خاکست این همه ریحان و گل
از چه برناید گیاهی زآب و خاک شورهزار
کیست آن صورتگر ماهرکه بیتقلید غیر
این همه صورت برد بیعلت و آلت به کار
چون نپرسی کاین تماثیل از کجا آمد پدید
چون نجویی کاین تصاویر از کجا شد آشکار
خیری از مهر که شد زیشان به گلشن زردروی
لاله از عشق که شد زینسان به بستان داغدار
از چه بیزنگار سبزست از ریاحین بوستان
از چه بیشنگرف سرخست از شقایق کوهسار
باد بیعنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان
ابر بیگوهر چرا گشت اینچنین گوهر نثار
برکف این تسبیح یاقوت از چه گیرد ارغوان
بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
برق ازشوق که میخندد بدینسان قاهقاه
ابر از هجر که میگرید بدینسان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصی نداند از کجا آردگهر
باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار
تاکه گوید باد را بیمقصدی چندی بپوی
تا که گوید ابر را بیموجبی چندین ببار
چهرسوری از چهشد بیغازه زینسان سرخ رنگ
زلف سنبل از چه شد بیشانه زینسان تابدار
راستی چون خواجه باید عارفی یزدانپرست
تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی که هست
هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار
قصه کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
در دو لعل می فروشش هرچه در صهبا سرور
در دو چشم باده نوشش هر چه در مستی خمار
چهر او یک خلد حور و روی او یک عرش نور
خط او یک گله مورو زلف او یک سلّه مار
جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی
پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار
از دو چشم کافرش یک دودمان دل دردمند
از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بیقرار
تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او
برجی از مشکست گفتی از بر سیمین حصار
چاه یوسف تعبیت کردست گفتی در ذقن
ماه گردون عاریت بستست گفتی بر عذار
نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر
هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بیمدار
رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت
حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت سوسمار
طرهاش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر
مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار
هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین
هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار
قند و شکر بُد که میخوردم از آن لب تنگ تنگ
مشک و عنر بُد که میبردم از آن خط باربار
گفت ده بوسم به لب افزون مزن گفتم به چشم
هی همی بوسیدمش لب هی غلطکردم شمار
هرچهگفت از دهفزونتر شد بهرخیگفتمش
در شمار ده غلط کردم تو از سر میشمار
گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد
گفتمش نی خواهمت صد صد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص
گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار
زیر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم که تو
نرم نرمک از پی هر بوسهیی خواهی کنار
گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر
از پی بوس و کناری چون ز من گیری کنار
الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن
خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرمدار
صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی
زینکه فرداش شب تحویل هست و وقتیار
گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید
گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار
یک زمستان برتو رفت و باز چون مستان هنوز
روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار
سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش
سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان
پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار
خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین
عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار
زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی بادهنوش
پای هر سروی حریفی با حریفی میگسار
یکطرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ
یک طرف آوای کبک و صلصل و دراج و بار
صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود
عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقی کامها بر جام می
گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار
شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می
یا فروزان بوتهیی از سیم پر زر عیار
گه به پای سرو بن از وجد میرقصد تذرو
گه به شاخ سرخ از شوق میخندد هزار
مرزها از ابر آذاری پر از در عدن
مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار
خادمک هرچند با من در عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق گشتم از وی شرمسار
گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش
تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار
گفت تا کی می خوری ترسم گرت زاینده رود
جای جام می بیارم بازگویی می بیار
باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست
نی نصیب تست تنها هرچه می در روزگار
گفتم ای خادم تو میدانی زبان درکام من
هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار
می بده کامروز در گیتی منم خلاق نظم
و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار
مست چون گردم معانی در دلم حاضر شوند
وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار
خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته گفت
باش کامشب میخورد فردا زند میرش به دار
رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم
زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لالهزار
زان میی کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین
از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم
گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه گلهای نغز کامگار
گر ز نقش آب و خاکست این همه ریحان و گل
از چه برناید گیاهی زآب و خاک شورهزار
کیست آن صورتگر ماهرکه بیتقلید غیر
این همه صورت برد بیعلت و آلت به کار
چون نپرسی کاین تماثیل از کجا آمد پدید
چون نجویی کاین تصاویر از کجا شد آشکار
خیری از مهر که شد زیشان به گلشن زردروی
لاله از عشق که شد زینسان به بستان داغدار
از چه بیزنگار سبزست از ریاحین بوستان
از چه بیشنگرف سرخست از شقایق کوهسار
باد بیعنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان
ابر بیگوهر چرا گشت اینچنین گوهر نثار
برکف این تسبیح یاقوت از چه گیرد ارغوان
بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
برق ازشوق که میخندد بدینسان قاهقاه
ابر از هجر که میگرید بدینسان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصی نداند از کجا آردگهر
باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار
تاکه گوید باد را بیمقصدی چندی بپوی
تا که گوید ابر را بیموجبی چندین ببار
چهرسوری از چهشد بیغازه زینسان سرخ رنگ
زلف سنبل از چه شد بیشانه زینسان تابدار
راستی چون خواجه باید عارفی یزدانپرست
تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی که هست
هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار
قصه کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
در دو لعل می فروشش هرچه در صهبا سرور
در دو چشم باده نوشش هر چه در مستی خمار
چهر او یک خلد حور و روی او یک عرش نور
خط او یک گله مورو زلف او یک سلّه مار
جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی
پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار
از دو چشم کافرش یک دودمان دل دردمند
از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بیقرار
تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او
برجی از مشکست گفتی از بر سیمین حصار
چاه یوسف تعبیت کردست گفتی در ذقن
ماه گردون عاریت بستست گفتی بر عذار
نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر
هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بیمدار
رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت
حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت سوسمار
طرهاش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر
مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار
هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین
هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار
قند و شکر بُد که میخوردم از آن لب تنگ تنگ
مشک و عنر بُد که میبردم از آن خط باربار
گفت ده بوسم به لب افزون مزن گفتم به چشم
هی همی بوسیدمش لب هی غلطکردم شمار
هرچهگفت از دهفزونتر شد بهرخیگفتمش
در شمار ده غلط کردم تو از سر میشمار
گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد
گفتمش نی خواهمت صد صد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص
گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار
زیر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم که تو
نرم نرمک از پی هر بوسهیی خواهی کنار
گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر
از پی بوس و کناری چون ز من گیری کنار
الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن
خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرمدار
صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی
زینکه فرداش شب تحویل هست و وقتیار
گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید
گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار
یک زمستان برتو رفت و باز چون مستان هنوز
روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار
سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش
سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان
پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار
خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین
عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار
زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی بادهنوش
پای هر سروی حریفی با حریفی میگسار
یکطرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ
یک طرف آوای کبک و صلصل و دراج و بار
صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود
عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقی کامها بر جام می
گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار
شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می
یا فروزان بوتهیی از سیم پر زر عیار
گه به پای سرو بن از وجد میرقصد تذرو
گه به شاخ سرخ از شوق میخندد هزار
مرزها از ابر آذاری پر از در عدن
مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار
خادمک هرچند با من در عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق گشتم از وی شرمسار
گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش
تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار
گفت تا کی می خوری ترسم گرت زاینده رود
جای جام می بیارم بازگویی می بیار
باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست
نی نصیب تست تنها هرچه می در روزگار
گفتم ای خادم تو میدانی زبان درکام من
هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار
می بده کامروز در گیتی منم خلاق نظم
و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار
مست چون گردم معانی در دلم حاضر شوند
وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار
خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته گفت
باش کامشب میخورد فردا زند میرش به دار
رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم
زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لالهزار
زان میی کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین
از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم
گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح میرزا نبیخان
همی به چشم من آید که سوی حضرت میر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که بر تو خشم ملک شعله میکشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
بهکار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش میرود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده میکند تدبیر
دهان شیشهگشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش که بیهوده میزنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشتهیی در جهان همان دروی
گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی بهکوه سخ رانکه گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا همان دهدت
و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیدهام که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهی سیاست بیجرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل میزند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود میبرد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس میکند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او میکند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
بهجای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژهاش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بیسرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمیکند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمیخرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او میکند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلککه تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش بهخوابآمدمشبیکهز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ
یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که بر تو خشم ملک شعله میکشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
بهکار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش میرود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده میکند تدبیر
دهان شیشهگشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش که بیهوده میزنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشتهیی در جهان همان دروی
گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی بهکوه سخ رانکه گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا همان دهدت
و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیدهام که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهی سیاست بیجرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل میزند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود میبرد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس میکند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او میکند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
بهجای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژهاش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بیسرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمیکند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمیخرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او میکند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلککه تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش بهخوابآمدمشبیکهز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ
یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده حسنعلی میرزا طاب الله ثراه گوید
ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش
پریشانخاطرم از عشق گیسوی پریشانش
ار خورشید میجویی نگهی روی چون ماهثث
وگر شمشاد میخواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل که جز غم نیست درمانش
فدنروسو عارضگل خطسعزهاسو لب غنچه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرینکلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش
چو بارانگریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش کرده در زه تیر مژگان را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمانمان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویرانگشت از آبادی عدلش
نیاز سائلانکم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان کار مشکل رزم آسانش
چو در میدان سیاوشوش نماید عزمگو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقهیی اندر بیابانش
در آن روزی که چون کشتی زمین در لجهٔ هیجا
بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهامکینه بارانش
بیاویزد هوا چون کاوه نطع گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدونوار گرز گاوسر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک گردد با توکین آور
تهمتنوار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینهوش بهرام چرخت کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکانکز طالعکرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملککرمانش
تو آن شیری که گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیشکرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازینسب اسبی بود آذرگشسبآسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان رو
که این را چار مه وان را مهیوان نیز نقصانش
به عهد انتقامتگر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس شروانش
به قدر دانش خود میستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجبکز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراقگردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش
پریشانخاطرم از عشق گیسوی پریشانش
ار خورشید میجویی نگهی روی چون ماهثث
وگر شمشاد میخواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل که جز غم نیست درمانش
فدنروسو عارضگل خطسعزهاسو لب غنچه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرینکلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش
چو بارانگریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش کرده در زه تیر مژگان را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمانمان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویرانگشت از آبادی عدلش
نیاز سائلانکم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان کار مشکل رزم آسانش
چو در میدان سیاوشوش نماید عزمگو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقهیی اندر بیابانش
در آن روزی که چون کشتی زمین در لجهٔ هیجا
بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهامکینه بارانش
بیاویزد هوا چون کاوه نطع گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدونوار گرز گاوسر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک گردد با توکین آور
تهمتنوار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینهوش بهرام چرخت کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکانکز طالعکرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملککرمانش
تو آن شیری که گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیشکرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازینسب اسبی بود آذرگشسبآسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان رو
که این را چار مه وان را مهیوان نیز نقصانش
به عهد انتقامتگر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس شروانش
به قدر دانش خود میستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجبکز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراقگردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۲ - در ستایش شاهزاده آزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری
سود بر آسمان سرم از در ذرّهپروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان
بسته دو دست جاودان داده بهچرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند
همچو کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔصاف چونسمنعارضتر چو یاسمن
مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک نشین کوی او
سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری
غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن
غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری
گفت که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب
چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری
شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان
تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری
شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی
غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری
آنکه به گاه حشمتش شمس نموده شمهای
وآنگه به بزم عشرتشکرده هلال ساغری
وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر
مغز سر دهآک را طعمهٔ مار حمیری
آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او
ملک فلک بهکام او بر ملکش بهادری
آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد
خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری
رومی روز در برش همچو غلام خلخی
زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری
بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر
تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری
شاهبهطوس اندرون بست و درید و ریخت خون
هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری
رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان
بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری
گفت که نیست کارگر تیر و سنانش بر بدن
زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری
هان به کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه
کالبدش زره شود با همه روی پیکری
ای شه آسمان حثبم کارگشای ملک جم
داور کشور عجم وارث تاج نوذری
چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتفکشد
ماه نوت شود عنان چرخ کند تکاوری
خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا
شن تو هوشهنگسا جن چرا نگستری
تات چو مرکز آسمان جا بهکنار خود دهد
زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت کری
نی غلطم که آسمان پیش تو هست نقطهسان
وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری
پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه
کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری
دست کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی
طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری
مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش
تا ببری به دس خون داو فلک به شثدری
رونق دین جعفری گرچه به تیغ دادهای
لیک ز بذل بردهیی رونق جود جعفری
مهر ز شرم رای تو از عرق جبین شود
غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری
خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند
جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری
پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند
نیست عجب گر از سخن فخر کند بر انوری
لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد
چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری
جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد
دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری
تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی
تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری
باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب
باد موالف ترا جاه و مقام بوذری
چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو
این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری
سود بر آسمان سرم از در ذرّهپروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان
بسته دو دست جاودان داده بهچرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند
همچو کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔصاف چونسمنعارضتر چو یاسمن
مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک نشین کوی او
سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری
غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن
غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری
گفت که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب
چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری
شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان
تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری
شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی
غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری
آنکه به گاه حشمتش شمس نموده شمهای
وآنگه به بزم عشرتشکرده هلال ساغری
وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر
مغز سر دهآک را طعمهٔ مار حمیری
آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او
ملک فلک بهکام او بر ملکش بهادری
آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد
خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری
رومی روز در برش همچو غلام خلخی
زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری
بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر
تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری
شاهبهطوس اندرون بست و درید و ریخت خون
هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری
رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان
بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری
گفت که نیست کارگر تیر و سنانش بر بدن
زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری
هان به کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه
کالبدش زره شود با همه روی پیکری
ای شه آسمان حثبم کارگشای ملک جم
داور کشور عجم وارث تاج نوذری
چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتفکشد
ماه نوت شود عنان چرخ کند تکاوری
خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا
شن تو هوشهنگسا جن چرا نگستری
تات چو مرکز آسمان جا بهکنار خود دهد
زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت کری
نی غلطم که آسمان پیش تو هست نقطهسان
وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری
پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه
کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری
دست کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی
طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری
مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش
تا ببری به دس خون داو فلک به شثدری
رونق دین جعفری گرچه به تیغ دادهای
لیک ز بذل بردهیی رونق جود جعفری
مهر ز شرم رای تو از عرق جبین شود
غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری
خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند
جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری
پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند
نیست عجب گر از سخن فخر کند بر انوری
لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد
چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری
جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد
دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری
تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی
تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری
باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب
باد موالف ترا جاه و مقام بوذری
چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو
این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵
صد شکر کز اقبال غم و لشکر آفت
در مملکت عشق نشینم به خلافت
هر چند که در خورد جمالت نظری نیست
حیف است که پنهان بود آن حسن لطافت
تا دختر رز دست در آغوش برقصید
گو محتسب شهر مکن ترک ملامت
هر چند که شمشیر به بیگانه نراند
بر حوصله ی عشق بکش تیغ ظرافت
آلودگی از دهنم دور نگردد
گر چشمه ی کوثر کنمش صرف نظافت
در عشق چه یک گام و چه صد مرحله، عرفی
تا شوق نباشد نشود طی مسافت
در مملکت عشق نشینم به خلافت
هر چند که در خورد جمالت نظری نیست
حیف است که پنهان بود آن حسن لطافت
تا دختر رز دست در آغوش برقصید
گو محتسب شهر مکن ترک ملامت
هر چند که شمشیر به بیگانه نراند
بر حوصله ی عشق بکش تیغ ظرافت
آلودگی از دهنم دور نگردد
گر چشمه ی کوثر کنمش صرف نظافت
در عشق چه یک گام و چه صد مرحله، عرفی
تا شوق نباشد نشود طی مسافت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸