عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۶
مطرب گل دمید در نی دم
آشنا غوطه ور شد اندریم
ساقی عشق بهر مستان ریخت
طرح پیمانه از گل آدم
سینه ریش دردمندان را
شد نمک زار لعل او مرهم
زنده سازد لب روان بخشش
صد هزاران چو عیسی مریم
پشت پا می زنند از سر کبر
ساکنان درش بمسند جم
جز خیال رخ دل آرایش
کس نشد در حریم جان محرم
غیر نور علی که او باقیست
جاودان کس نماند در عالم
آشنا غوطه ور شد اندریم
ساقی عشق بهر مستان ریخت
طرح پیمانه از گل آدم
سینه ریش دردمندان را
شد نمک زار لعل او مرهم
زنده سازد لب روان بخشش
صد هزاران چو عیسی مریم
پشت پا می زنند از سر کبر
ساکنان درش بمسند جم
جز خیال رخ دل آرایش
کس نشد در حریم جان محرم
غیر نور علی که او باقیست
جاودان کس نماند در عالم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۹
نور رویش چو در نظر داریم
نظر کیمیا اثر داریم
روز و شب از غبار درگاهش
کحل بینائی بصر داریم
بهر مهمانی غمش برخوان
خوش کباب دل و جگر داریم
گر نداریم سیم و زر در کف
اشگ سیمین و رنگ زر داریم
غیر دلجوئی سراپایش
کی بدل فکر پاو سر داریم
ز اشک گوهرفشان ببحرغمش
دامن و جیب پر گهر داریم
همچو نور علی ز باده عشق
هر زمان نشاه دگر داریم
نظر کیمیا اثر داریم
روز و شب از غبار درگاهش
کحل بینائی بصر داریم
بهر مهمانی غمش برخوان
خوش کباب دل و جگر داریم
گر نداریم سیم و زر در کف
اشگ سیمین و رنگ زر داریم
غیر دلجوئی سراپایش
کی بدل فکر پاو سر داریم
ز اشک گوهرفشان ببحرغمش
دامن و جیب پر گهر داریم
همچو نور علی ز باده عشق
هر زمان نشاه دگر داریم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۴
ما مریدان سید خویشیم
پادشاهیم اگر چه درویشیم
سالکان مسالک حق را
گه بدنبال و گاه در پیشیم
سینه ریشان درد هجران را
داروی وصل و مرهم ریشیم
رسته از ریش و سرقلندروار
نه چو تو در پی سر و ریشیم
زاهد از بیش و کم چه میجوئی
مطلق از قید هر کم و بیشیم
غیر اندیشه سراپایش
هرگز از پا و سر نیندیشیم
همچو نور علی بکرسی فقر
تاجداران معدلت کیشیم
پادشاهیم اگر چه درویشیم
سالکان مسالک حق را
گه بدنبال و گاه در پیشیم
سینه ریشان درد هجران را
داروی وصل و مرهم ریشیم
رسته از ریش و سرقلندروار
نه چو تو در پی سر و ریشیم
زاهد از بیش و کم چه میجوئی
مطلق از قید هر کم و بیشیم
غیر اندیشه سراپایش
هرگز از پا و سر نیندیشیم
همچو نور علی بکرسی فقر
تاجداران معدلت کیشیم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۱
ای دل از جان پیش جانان دم مزن
پیش جانان ای دل از جان دم مزن
زخم اگر داری دل از مرهم بشوی
درداگر داری ز درمان دم مزن
گل اگر چینی منال از زخم خار
وصل اگر جوئی ز هجران دم مزن
آن کمال ابرو گرت قربان کند
زیر تیغش باش قربان دم مزن
از سروسامان چه گوئی نزد یار
سر فدایش کن ز سامان دم مزن
دل منور ساز از نور علی
وز فروغ مهر تابان دم مزن
پیش جانان ای دل از جان دم مزن
زخم اگر داری دل از مرهم بشوی
درداگر داری ز درمان دم مزن
گل اگر چینی منال از زخم خار
وصل اگر جوئی ز هجران دم مزن
آن کمال ابرو گرت قربان کند
زیر تیغش باش قربان دم مزن
از سروسامان چه گوئی نزد یار
سر فدایش کن ز سامان دم مزن
دل منور ساز از نور علی
وز فروغ مهر تابان دم مزن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۱
بهر آئینه چون پیدا تو باشی
ز چشم ما بخود بینا تو باشی
منم در هر صدف آن در نایاب
دو عالم قطره و دریا تو باشی
چه بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
بصورت من چه مینا و تو چون می
بمعنی هم می و مینا تو باشی
اگر چه تو نهانی از نظرها
ولی در هر نظر پیدا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
عیان نور علی را گربه بینی
یقین یکتای بیهمتا تو باشی
ز چشم ما بخود بینا تو باشی
منم در هر صدف آن در نایاب
دو عالم قطره و دریا تو باشی
چه بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
بصورت من چه مینا و تو چون می
بمعنی هم می و مینا تو باشی
اگر چه تو نهانی از نظرها
ولی در هر نظر پیدا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
عیان نور علی را گربه بینی
یقین یکتای بیهمتا تو باشی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۷
مرا در خلوت دل خانه هست
درآن خانه بت جانانه هست
قدم ننهاده هیچ از خانه بیرون
وزآن شوری بهر کاشانه هست
فسونی از لبش نشنیده گوشی
وزآن بر هر لبی افسانه هست
بجان آتش نشان در هر در و بام
ز شمع عارضش پروانه هست
بهر دل در هوای گنج مهرش
چو کنج بیکسان ویرانه هست
نپندارم چو چشم فتنه جویش
بعالم نرگس مستانه هست
چو لعل روح بخش راح پیماش
نه روح و راحی و پیمانه هست
کند تا صید دل ها هر کناری
ز خطش دام و خالش دانه هست
بزنجیر سر زلفش گرفتار
چونور از هر طرف دیوانه هست
درآن خانه بت جانانه هست
قدم ننهاده هیچ از خانه بیرون
وزآن شوری بهر کاشانه هست
فسونی از لبش نشنیده گوشی
وزآن بر هر لبی افسانه هست
بجان آتش نشان در هر در و بام
ز شمع عارضش پروانه هست
بهر دل در هوای گنج مهرش
چو کنج بیکسان ویرانه هست
نپندارم چو چشم فتنه جویش
بعالم نرگس مستانه هست
چو لعل روح بخش راح پیماش
نه روح و راحی و پیمانه هست
کند تا صید دل ها هر کناری
ز خطش دام و خالش دانه هست
بزنجیر سر زلفش گرفتار
چونور از هر طرف دیوانه هست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۲
نه تنها شبم تیره از موی اوست
که روزم همه روشن از روی اوست
دوعالم که نبود ز یکرشته بیش
کمین موئی از تار گیسوی اوست
قیامت که صد فتنه دارد ببر
یکی جلوه از قد دلجوی اوست
می کوثر و موج آب حیات
عیان از لب و چین ابروی اوست
چو سنبل نسیم سحر مشکبار
ازآن طره عنبرین بوی اوست
چه گویم ز نور مسلمانیش
که او کافر خال هندوی اوست
که روزم همه روشن از روی اوست
دوعالم که نبود ز یکرشته بیش
کمین موئی از تار گیسوی اوست
قیامت که صد فتنه دارد ببر
یکی جلوه از قد دلجوی اوست
می کوثر و موج آب حیات
عیان از لب و چین ابروی اوست
چو سنبل نسیم سحر مشکبار
ازآن طره عنبرین بوی اوست
چه گویم ز نور مسلمانیش
که او کافر خال هندوی اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۹
دل گرچه ترا بمن نباشد
جان بی تو مرا بتن نباشد
با این قد و ناز و دلفریبی
سروی چو تو در چمن نباشد
تنها نه برنگ تو گلی نیست
هر نافه که در سمن نباشد
از غنچه دهن مجو که آن را
پیش دهنت دهن نباشد
یک نافه ز موی عنبرینت
در چین چه که در ختن نباشد
هر دل که شهید غمزه تست
جز خون ببرش کفن نباشد
نور از تو چه در سخن برآید
کس را ببرش سخن نباشد
جان بی تو مرا بتن نباشد
با این قد و ناز و دلفریبی
سروی چو تو در چمن نباشد
تنها نه برنگ تو گلی نیست
هر نافه که در سمن نباشد
از غنچه دهن مجو که آن را
پیش دهنت دهن نباشد
یک نافه ز موی عنبرینت
در چین چه که در ختن نباشد
هر دل که شهید غمزه تست
جز خون ببرش کفن نباشد
نور از تو چه در سخن برآید
کس را ببرش سخن نباشد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷
نخستین دم که عالم آفریدند
پی ایجاد آدم آفریدند
بود تا هیکل او را حمایل
در اسمااسم اعظم آفریدند
برخ گنج مسما را ز اسماء
طلسمی سخت محکم آفریدند
بحرز جان ز روی آن نگارم
عجب نقشی معظم آفریدند
ز وصل او دلم را شاد کردند
ز هجرش مسکن غم آفریدند
زند تا گودی دلها را بچوگان
برویش زلف پرخم آفریدند
لبش دیدند بر احیای اموات
مسیحا را ز مریم آفریدند
سلیمان را ز لعل آن پریروی
نگین نقش و خاتم آفریدند
لبم از تشنگی چون خشک دیدند
از آنرو دیده پرنم آفریدند
منال ای نور پیش یار زاغیار
که گل با خار توام آفریدند
پی ایجاد آدم آفریدند
بود تا هیکل او را حمایل
در اسمااسم اعظم آفریدند
برخ گنج مسما را ز اسماء
طلسمی سخت محکم آفریدند
بحرز جان ز روی آن نگارم
عجب نقشی معظم آفریدند
ز وصل او دلم را شاد کردند
ز هجرش مسکن غم آفریدند
زند تا گودی دلها را بچوگان
برویش زلف پرخم آفریدند
لبش دیدند بر احیای اموات
مسیحا را ز مریم آفریدند
سلیمان را ز لعل آن پریروی
نگین نقش و خاتم آفریدند
لبم از تشنگی چون خشک دیدند
از آنرو دیده پرنم آفریدند
منال ای نور پیش یار زاغیار
که گل با خار توام آفریدند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۹
من خونین جگر داغی که از هجران بدل دارم
ندارد مرهمی دیگر بغیر از وصل دلدارم
زگلزار سر کویش صباگر بشکند شاخی
ز شاخ حسرتش بر دل فتد هر لحظه صد خارم
چو ای صیاد سنگین دل نمودم در قفس منزل
چو مرغان دگر نبود هوای باغ و گلزارم
ز زلف بی بها موئی بصد جان گرکه بفروشد
دراین سودا من مسکین بجان و دل خریدارم
طبیبا بعد از این باشد همه سعی تو بیحاصل
که درمانی بجز دردش ندارد جان بیمارم
اناالحق هیچ ناگفته دری ز اسرار ناسفته
گناهمرا نمیپرسی کشی از قهر بردارم
بظاهر گرچه دیدارش نشد باری مرا حاصل
ولی چون نور در باطن همیشه مست دیدارم
ندارد مرهمی دیگر بغیر از وصل دلدارم
زگلزار سر کویش صباگر بشکند شاخی
ز شاخ حسرتش بر دل فتد هر لحظه صد خارم
چو ای صیاد سنگین دل نمودم در قفس منزل
چو مرغان دگر نبود هوای باغ و گلزارم
ز زلف بی بها موئی بصد جان گرکه بفروشد
دراین سودا من مسکین بجان و دل خریدارم
طبیبا بعد از این باشد همه سعی تو بیحاصل
که درمانی بجز دردش ندارد جان بیمارم
اناالحق هیچ ناگفته دری ز اسرار ناسفته
گناهمرا نمیپرسی کشی از قهر بردارم
بظاهر گرچه دیدارش نشد باری مرا حاصل
ولی چون نور در باطن همیشه مست دیدارم
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۳ - حکایت
دختری را جای در هند بود چندر بدن نام بغایت خوبروی و خوش اندام طره مشک فامش دلهای مسلمان را دام و خال عنبر افشانش دانه سحر نرگش فتانش راهزن ایمان و غمزه غمازش دیوانه ساز هر فرزانه از لعل گهربارش رونق شکن بازار مرجان و از گونه رخسار بر همزن هنگامه مهر درخشان قد دلارایش نخل چمن رعنائی و خد روح افزایش گل گلشن زیبائی
سرو سرافراز خیابان حسن
جان بهوا داری او باخته
آمده در عرصه جان یکه تاز
یک تنه بر قلب روان تاخته
ز ابروی کج تیغ مهندس بناز
بررخ ارباب نیاز آخته
غمزه ز مژگان سنان کرده راست
سینه عشاق سپر ساخته
در خم گیسویش دو صد مرد راه
هر قدمی بسته و انداخته
هندوی خالش ز شکنهای زلف
چتر تجمل بسرافراخته
چون سلطان بهار بسالی یکبار پژمردگان صحرای حرمان را بر خوان دیدار صلا در دادی و بعزم پرستش صنم از حرم قدم عزم بیت الضم به پرستش صنم نهادی بهر گامی هزاران جانان را غارت جان کردی و مسلمان را تاراج ایمان بهر جانب که از گوشه چشم نظر افکندی زنار برگردن دیدی هزاران بندی
چون سروآزاد برسر فرازان
هرسو نشاندی دربند فرمان
از کفر زلفش بس مر دره را
زنار بستی بر گردن جان
خود بت پرست و در بت پرستیش
بد هرکناری چندین مسلمان
بر فلک حسن و معشوقی خورشید آثار لامع الانوار و عشاق در هواداری آن ذره وار بیحد و شمار اتفاقا در روز طلوع آن خورشید سپهر جان نوجوانی چون ماه شب چهارده در حسن تمام و مهر جان افروز بر در دربار دلارایش کمینه غلام جمشید زمان در بزم حسنش دردی کش جام خورشید تابان در ایوان دلبریش خشتی برلب بام در جهان سوزیش مهر همراه و درجان افروزیش مه یار اسم با مسمایش مهیار در میان خیل عشاق در کناری ایستاده و چشم تماشا گشاده بود که آن سرمست حریف پیمانه دلربائی و آن بت پرست بتخانه دل آرائی
بآئینی که باشد دلبران را
باندازیکه جانان راست زیبا
خرامان گشت چون سرو خرامان
گل افشان از گریبان تا بدامان
بهر سو گشته سرگرم نظاره
هزاران مهر و ماهش را ستاره
چه دید آن مهر را مهیار ناگاه
بگرد ماه زد از آه خرگاه
عنان عقل و دینش رفت از دست
بیکجام نظاره گشت سرمست
بحیرت شد فرو چون شخص تمثال
بنزدیک آمدش آن بت درآن حال
بخنده قند را با گل درآمیخت
ز یاقوت لبان قوت روان ریخت
ز نازو دلبری گفتا به مهیار
تو دیوانه شدی ای مرد هوشیار
این بگفت و روان در گذشت مهیار را تو دیوانه شدی ورد زبان و ذکر جان گشت.
نهاده رو بصحرا و در و دشت
تو دیوانه شدی میگفت و میگشت
قدم زن راه پیما هر کناری
قضا آورد او را در دیاری
بعزم صید شاه آن ولایت
به صحرا بود برپا کرده رایت
شدش صید نظاره شخص مهیار
ز همراهان خود گشتش طلبکار
یکی اسب طلب انداخت سویش
شتابان تاخت تا شد روبرویش
بدو گفتا چه نامی و ز کجائی
دراین بیدا چنین حیران چرائی
تهی شد ترکس از تیر خطایش
تو دیوانه شدی آمد جوابش
بغیر از این سخن زوحرف نشنید
عنان عزم سوی شاه پیچید
ز الماس زبان دربیان سفت
بخدام ملک بشنیده وا گفت
ملک وزیر را با حضار او امر فرمود او نیز جز تو دیوانه شدی از دیوانه حرفی نشنود بخدمت ملک عرض نمود شاه را باب حیرت بر رخ گشود خود عنان عزیمت سوی دیوانه تافت هرچه سئوال کرد تو دیوانه شدی جواب یافت معلوم شد که دیوانه مهر پریروئیست و بسته سلسله زلف عنبرین موئی از آنجا که پادشاهان را فتوت شعار است و مروت دثار گفت از مروت دور است که سرگشته حیرانی را دور از یار و دیار در این بیابان هلاکت گذارم و از فتوت دستور است که قرار نگیرم تا یار این دل فکار را در کنارش آرام فرمود تا آن صحرائی را بشهر درآورند و در خانه خاص و عام بتماشا روان کردند
بسی خورشید رخساران در آن شهر
که بردند از جمالش جملگی بهر
باو چندانکه عرض حسن دادند
برویش باب معشوقی گشادند
ز جام عشق آن مدهوش سرمست
تو دیوانه شدی میگفت پیوست
چنین تا در حریم شاه آمد
تو دیوانه شدی همراه آمد
چه شد معلوم کو را یار جانی
دراین ملکت نمیباشد مکانی
همان ساعت بحکم شاه عادل
سران ساز سفر کردند کامل
برون آمد شه و دیوانه از پیش
عسا کرد در تعاقب بیش از پیش
بیابان تا بیابان ره بریدند
سواد خطه از دور دیدند
چه سودائی سواد شهر را دید
به شادی یار شد خوشوقت گردید
روانش جان و دل در رقص آمد
چو عاشق کان سوی جانان خرامد
شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهروئی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قائل شد که شاه را کلام آشنائی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار.
بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است
ز دیر تا بحرم صد هزار فرسنگست
جز این تمنا هرچه خواهد گو بخواه
من بنده فرمانبردار و او شاه
برید مراجعت نمود و ماجرا را بعرض رسانید زود و چون قفل تمنا را به کلید مصالحه نگشود مقاتله را مهیا شدن امر فرمود در این بین صبح پرستش صنم از افق زمان طالع و خورشید جمال چندر بدن از مشرق جهان ساطع گردید مهیار ذره وار خود را در پرتو نور آن رسانید چون تیر نگاه چندر بدن را نشانه شد از فندحم بیک کرانه شد.
بدان گفت آن بمعشوقی موافق
نه مردی تو هنوز ای مرد عاشق
چو بشنید این سخن زان یار جانی
روان گردید گرم جان فشانی
زپا افتاد همچون سرو آزاد
بپای یار سربنهادو جان داد
حیات عاریت را کرده بدرود
حیات جاودان زان کشته بدرود
اگر خواهی حیات جاودانی
بپای دلبری کن جان فشانی
که گلزار جمالش جز خزان نیست
وصالش جز حیات جاودان نیست
خبر بشاه دیندار رسید که مهیار بوصال یار رسید و جرعه ممات چون زلال حیات بنوشید و خلعت نجات از وبال زوال بپوشید شاه گریبان در ماتم او چاک کرد و برسر در عزا خاک مشغول غسل و تکفین گشتند و بآب دیده خاک را بسی سرشتند چون تابوت تخت عاشق شد روان بسوی قصر معشوق موافق شد چون در قصر چندر بدن رسید تابوت ایستاد چندانکه سعی در بردن آن کردند مفید نیفتاد
در رهگذر از تیر نگاهی ناگاه
افتادم و جان نثار کردم در راه
تابوت من از کوی تو چون درگذرد
لاحول ولاقوه الابالله
چندر بدن را دریای وفاداری موج زن گردید و کشتی شکیبائی قرین شکن در طلب مرد راه نزد شاه فرستاد شاه نزد او مرده را فرستاد جامه کفر بر تن چاک زد و از بت پرستی رسته زنار گسست علم ایمان بربام افلاک زد قالب تهی کرد و به مهیار پیوست
هر کسکه شهید غمزه یار شود
درجان بخشی یار بآن یار شود
از یار همان یار دیت گیرد و بس
با یار از این جهان چو مهیار شود
چندر بدن را بآئین اهل ایمان غسل داده کفن کردند و از قصرش درآوردند تابوت آن با تابوت مهیار همراه برفتارآمدند تا قبررابر کنار آمدند تابوت چندر بدن را گشودند قالب او را ندیده تعجب نمودند بسوی تابوت مهیار شتافتند هر دو را در آغوش هم یافتند هر چند خواستند از یکدیگرشان جدا کنند نتوانستند دریک قبرشان نهاده دو صورت بستند.
هرکس که شهید عشق جانان گردد
از بند جهان برآید و جان گردد
گیرد دیت خویش ز جانان جانان
وندرد و جهان قرین جانان گردد
الهی این چه حسنست که از پرتو آن شمع محبت افروختی و پروانه جان محبان را در زبانه آن بال و پر سوختی و این چه صوتست که هر گه نغمه از آن بگوش آمد جان مهجور آن بینوا را مژده وصال بگوش آمد.
چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت
پر پروانه جانها همه سوخت
چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل
به بزم وصل جانان کرد منزل
محب را مدام نقد جان در بوته محبت بگداز است و گوش دل به پیام وصال محبوب باز نظر نکند جز بجلوه جمال و خبر نشنود جز مژده وصال غریب حکایتی است و عجیب روایتی که هرکرا تابش جمال برافروزند بآتش جلال بسوزند و هرکرا مژده وصال رسانند بجزای آن جان بستانند.
تابش حسن آتش افروز است
درتن عاشقان روان سوز است
مژده وصل میرسد از دوست
جان فداکن که مژدگانی اوست
سرو سرافراز خیابان حسن
جان بهوا داری او باخته
آمده در عرصه جان یکه تاز
یک تنه بر قلب روان تاخته
ز ابروی کج تیغ مهندس بناز
بررخ ارباب نیاز آخته
غمزه ز مژگان سنان کرده راست
سینه عشاق سپر ساخته
در خم گیسویش دو صد مرد راه
هر قدمی بسته و انداخته
هندوی خالش ز شکنهای زلف
چتر تجمل بسرافراخته
چون سلطان بهار بسالی یکبار پژمردگان صحرای حرمان را بر خوان دیدار صلا در دادی و بعزم پرستش صنم از حرم قدم عزم بیت الضم به پرستش صنم نهادی بهر گامی هزاران جانان را غارت جان کردی و مسلمان را تاراج ایمان بهر جانب که از گوشه چشم نظر افکندی زنار برگردن دیدی هزاران بندی
چون سروآزاد برسر فرازان
هرسو نشاندی دربند فرمان
از کفر زلفش بس مر دره را
زنار بستی بر گردن جان
خود بت پرست و در بت پرستیش
بد هرکناری چندین مسلمان
بر فلک حسن و معشوقی خورشید آثار لامع الانوار و عشاق در هواداری آن ذره وار بیحد و شمار اتفاقا در روز طلوع آن خورشید سپهر جان نوجوانی چون ماه شب چهارده در حسن تمام و مهر جان افروز بر در دربار دلارایش کمینه غلام جمشید زمان در بزم حسنش دردی کش جام خورشید تابان در ایوان دلبریش خشتی برلب بام در جهان سوزیش مهر همراه و درجان افروزیش مه یار اسم با مسمایش مهیار در میان خیل عشاق در کناری ایستاده و چشم تماشا گشاده بود که آن سرمست حریف پیمانه دلربائی و آن بت پرست بتخانه دل آرائی
بآئینی که باشد دلبران را
باندازیکه جانان راست زیبا
خرامان گشت چون سرو خرامان
گل افشان از گریبان تا بدامان
بهر سو گشته سرگرم نظاره
هزاران مهر و ماهش را ستاره
چه دید آن مهر را مهیار ناگاه
بگرد ماه زد از آه خرگاه
عنان عقل و دینش رفت از دست
بیکجام نظاره گشت سرمست
بحیرت شد فرو چون شخص تمثال
بنزدیک آمدش آن بت درآن حال
بخنده قند را با گل درآمیخت
ز یاقوت لبان قوت روان ریخت
ز نازو دلبری گفتا به مهیار
تو دیوانه شدی ای مرد هوشیار
این بگفت و روان در گذشت مهیار را تو دیوانه شدی ورد زبان و ذکر جان گشت.
نهاده رو بصحرا و در و دشت
تو دیوانه شدی میگفت و میگشت
قدم زن راه پیما هر کناری
قضا آورد او را در دیاری
بعزم صید شاه آن ولایت
به صحرا بود برپا کرده رایت
شدش صید نظاره شخص مهیار
ز همراهان خود گشتش طلبکار
یکی اسب طلب انداخت سویش
شتابان تاخت تا شد روبرویش
بدو گفتا چه نامی و ز کجائی
دراین بیدا چنین حیران چرائی
تهی شد ترکس از تیر خطایش
تو دیوانه شدی آمد جوابش
بغیر از این سخن زوحرف نشنید
عنان عزم سوی شاه پیچید
ز الماس زبان دربیان سفت
بخدام ملک بشنیده وا گفت
ملک وزیر را با حضار او امر فرمود او نیز جز تو دیوانه شدی از دیوانه حرفی نشنود بخدمت ملک عرض نمود شاه را باب حیرت بر رخ گشود خود عنان عزیمت سوی دیوانه تافت هرچه سئوال کرد تو دیوانه شدی جواب یافت معلوم شد که دیوانه مهر پریروئیست و بسته سلسله زلف عنبرین موئی از آنجا که پادشاهان را فتوت شعار است و مروت دثار گفت از مروت دور است که سرگشته حیرانی را دور از یار و دیار در این بیابان هلاکت گذارم و از فتوت دستور است که قرار نگیرم تا یار این دل فکار را در کنارش آرام فرمود تا آن صحرائی را بشهر درآورند و در خانه خاص و عام بتماشا روان کردند
بسی خورشید رخساران در آن شهر
که بردند از جمالش جملگی بهر
باو چندانکه عرض حسن دادند
برویش باب معشوقی گشادند
ز جام عشق آن مدهوش سرمست
تو دیوانه شدی میگفت پیوست
چنین تا در حریم شاه آمد
تو دیوانه شدی همراه آمد
چه شد معلوم کو را یار جانی
دراین ملکت نمیباشد مکانی
همان ساعت بحکم شاه عادل
سران ساز سفر کردند کامل
برون آمد شه و دیوانه از پیش
عسا کرد در تعاقب بیش از پیش
بیابان تا بیابان ره بریدند
سواد خطه از دور دیدند
چه سودائی سواد شهر را دید
به شادی یار شد خوشوقت گردید
روانش جان و دل در رقص آمد
چو عاشق کان سوی جانان خرامد
شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهروئی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قائل شد که شاه را کلام آشنائی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار.
بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است
ز دیر تا بحرم صد هزار فرسنگست
جز این تمنا هرچه خواهد گو بخواه
من بنده فرمانبردار و او شاه
برید مراجعت نمود و ماجرا را بعرض رسانید زود و چون قفل تمنا را به کلید مصالحه نگشود مقاتله را مهیا شدن امر فرمود در این بین صبح پرستش صنم از افق زمان طالع و خورشید جمال چندر بدن از مشرق جهان ساطع گردید مهیار ذره وار خود را در پرتو نور آن رسانید چون تیر نگاه چندر بدن را نشانه شد از فندحم بیک کرانه شد.
بدان گفت آن بمعشوقی موافق
نه مردی تو هنوز ای مرد عاشق
چو بشنید این سخن زان یار جانی
روان گردید گرم جان فشانی
زپا افتاد همچون سرو آزاد
بپای یار سربنهادو جان داد
حیات عاریت را کرده بدرود
حیات جاودان زان کشته بدرود
اگر خواهی حیات جاودانی
بپای دلبری کن جان فشانی
که گلزار جمالش جز خزان نیست
وصالش جز حیات جاودان نیست
خبر بشاه دیندار رسید که مهیار بوصال یار رسید و جرعه ممات چون زلال حیات بنوشید و خلعت نجات از وبال زوال بپوشید شاه گریبان در ماتم او چاک کرد و برسر در عزا خاک مشغول غسل و تکفین گشتند و بآب دیده خاک را بسی سرشتند چون تابوت تخت عاشق شد روان بسوی قصر معشوق موافق شد چون در قصر چندر بدن رسید تابوت ایستاد چندانکه سعی در بردن آن کردند مفید نیفتاد
در رهگذر از تیر نگاهی ناگاه
افتادم و جان نثار کردم در راه
تابوت من از کوی تو چون درگذرد
لاحول ولاقوه الابالله
چندر بدن را دریای وفاداری موج زن گردید و کشتی شکیبائی قرین شکن در طلب مرد راه نزد شاه فرستاد شاه نزد او مرده را فرستاد جامه کفر بر تن چاک زد و از بت پرستی رسته زنار گسست علم ایمان بربام افلاک زد قالب تهی کرد و به مهیار پیوست
هر کسکه شهید غمزه یار شود
درجان بخشی یار بآن یار شود
از یار همان یار دیت گیرد و بس
با یار از این جهان چو مهیار شود
چندر بدن را بآئین اهل ایمان غسل داده کفن کردند و از قصرش درآوردند تابوت آن با تابوت مهیار همراه برفتارآمدند تا قبررابر کنار آمدند تابوت چندر بدن را گشودند قالب او را ندیده تعجب نمودند بسوی تابوت مهیار شتافتند هر دو را در آغوش هم یافتند هر چند خواستند از یکدیگرشان جدا کنند نتوانستند دریک قبرشان نهاده دو صورت بستند.
هرکس که شهید عشق جانان گردد
از بند جهان برآید و جان گردد
گیرد دیت خویش ز جانان جانان
وندرد و جهان قرین جانان گردد
الهی این چه حسنست که از پرتو آن شمع محبت افروختی و پروانه جان محبان را در زبانه آن بال و پر سوختی و این چه صوتست که هر گه نغمه از آن بگوش آمد جان مهجور آن بینوا را مژده وصال بگوش آمد.
چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت
پر پروانه جانها همه سوخت
چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل
به بزم وصل جانان کرد منزل
محب را مدام نقد جان در بوته محبت بگداز است و گوش دل به پیام وصال محبوب باز نظر نکند جز بجلوه جمال و خبر نشنود جز مژده وصال غریب حکایتی است و عجیب روایتی که هرکرا تابش جمال برافروزند بآتش جلال بسوزند و هرکرا مژده وصال رسانند بجزای آن جان بستانند.
تابش حسن آتش افروز است
درتن عاشقان روان سوز است
مژده وصل میرسد از دوست
جان فداکن که مژدگانی اوست
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳ - فصل
و بباید دانست که این کتاب و لغت پهلوی بوده است و تا به روزگار امیر اجل عالم عادل، ناصرالدین ابو محمد نوح بن نصر السامانی – انار الله برهانه – هیچ کس ترجمه نکرده بود. امیر عالم نوح بن نصر فرمان داد خواجه عمید ابوالفوارس فناروزی را تا به زبان پارسی ترجمه کند و تفاوت و اختلالی که بدو راه یافته بود بردارد و درست و راست کند به تاریخ سنه تسع و ثلثین و ثلثمائه (۳۳۹). خواجه عمید ابوالفوراس رنج برگرفت و خاطر در کار آورد و این کتاب را به عبارت دری پرداخت. اما عبارت عظیم نازل بود و از تزیین و تحلی عاری و عاطل و با آنکه در وی مقال را فسحت و مجال را وسعت تنوق و تصنع بود، هیچ مشاطه این عروس را نیاراسته بود و در میدان فصاحت، مرکب عبارت نرانده و آن کلم حکم و ابکار و عذاری را حله نساخته بود و حیله نپرداخته و نزدیک بود که از صحایف ایام، تمام مدروس گردد و از حواشی روزگار بیکار محو شود و اکنون به فر دولت قاهره احیا پذیرفت و از سر طروات و رونق گرفت.
عرایس غید فمن ناهد
تروق و من کاعب معصر
نظام من السحر الفاظه
تغص من الدر و الجواهر
و هر چند من بنده را قدرت و استقلال و مکنت و استظهار آن نبود که در چنین معرکه اقدام نمایم و در چنین مهلکه اقتحام کنم و خود را در معرض صلف نهم و در لباس فضل جلوه دهم، اما سعادت ندا می کرد و کرم عمیم پادشاه استدعا می فرمود:
فعم صباحا لقد هیجت لی شجنا
واردد تحیتنا انا محیوکا
و می فرمود که همای همت و سیمرغ سعادت ما ظل عنایت بر تو می گسترد و آفتاب اقبال و کواکب سعود ما شعاع عواطف و آثار لواطف بر تو نثار می کنند و می گویند:
بای حکم زمان صرت متخذا
ریم الفلا بدلا من ریم اهلیکا
پس بنده دولت قاهره – شید الله ارکانها و ثبت بنیانها- با وسعت دل و فسحت امل، این مهم را تلقی نمود و آن خراید را که از حلی براعت عاطل بودند واز حله بلاغت عاری، لباس الفاظ در پوشانیده و پیرایه معانی بربست و رجای محکم و ثقت مستحکم است به فضل پادشاه روی زمین- اعز الله انصاره- که این مخدره عقل را از تشریف ملاحظت و نظر مطالعت، حظی تمام ارزانی دارد و به فر قبول حضرت، منظور و مقبول عالمیان شود و ردای فخر و طراز عز و کسوت مجد او ابد الدهر خلق و کهنه نشود و منزلت رفیع و درجت منیف و رتبت سنی او انحطاط و انحدار نپذیرد و تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد، آثار انوار او از حواشی ایام مندرس نگردد و جلال قبول او در ظلال عزل نیفتد. ایزد تعالی تاریخ این دولت را فهرست معالی ایام گرداناد و صیت او که چون روز بر بسیط زمین رونده است، بر بساط زمان پاینده داراد. انه القادر علی ذلک و الموفق له.
عرایس غید فمن ناهد
تروق و من کاعب معصر
نظام من السحر الفاظه
تغص من الدر و الجواهر
و هر چند من بنده را قدرت و استقلال و مکنت و استظهار آن نبود که در چنین معرکه اقدام نمایم و در چنین مهلکه اقتحام کنم و خود را در معرض صلف نهم و در لباس فضل جلوه دهم، اما سعادت ندا می کرد و کرم عمیم پادشاه استدعا می فرمود:
فعم صباحا لقد هیجت لی شجنا
واردد تحیتنا انا محیوکا
و می فرمود که همای همت و سیمرغ سعادت ما ظل عنایت بر تو می گسترد و آفتاب اقبال و کواکب سعود ما شعاع عواطف و آثار لواطف بر تو نثار می کنند و می گویند:
بای حکم زمان صرت متخذا
ریم الفلا بدلا من ریم اهلیکا
پس بنده دولت قاهره – شید الله ارکانها و ثبت بنیانها- با وسعت دل و فسحت امل، این مهم را تلقی نمود و آن خراید را که از حلی براعت عاطل بودند واز حله بلاغت عاری، لباس الفاظ در پوشانیده و پیرایه معانی بربست و رجای محکم و ثقت مستحکم است به فضل پادشاه روی زمین- اعز الله انصاره- که این مخدره عقل را از تشریف ملاحظت و نظر مطالعت، حظی تمام ارزانی دارد و به فر قبول حضرت، منظور و مقبول عالمیان شود و ردای فخر و طراز عز و کسوت مجد او ابد الدهر خلق و کهنه نشود و منزلت رفیع و درجت منیف و رتبت سنی او انحطاط و انحدار نپذیرد و تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد، آثار انوار او از حواشی ایام مندرس نگردد و جلال قبول او در ظلال عزل نیفتد. ایزد تعالی تاریخ این دولت را فهرست معالی ایام گرداناد و صیت او که چون روز بر بسیط زمین رونده است، بر بساط زمان پاینده داراد. انه القادر علی ذلک و الموفق له.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان
سندباد گفت: در عهود ماضی و سنون غابر، بر بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیپاچه مرکز معمور است، پادشاهی مستولی بوده، به عدل و داد معروف و مذکور و به انصاف و انتصاف، معین و مشهور و به حکم استعلای همت و استیلای نهمت و استیفای عدت و استکمال اهبت از برای روزگار کارزار، پیلان بی شمار داشت و به وقت حرکت، مهد بر پیل نهادی و هر روز مهتر پیلبانان، جمله پیلان بر وی عرضه دادی روزی صیادان، پیلی وحشی گرفتند، از این سبک گامی، گران لجامی، بادپایی، رعد آوازی گفتی کوه بیستون است معلق بر چهار ستون یا سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشمین خاک آید چنانکه هر که او را دیدی، گفتی:
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
باد حرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، سحاب منظر، شهاب مخبر، آهن ناخن، بلارک دندان، ببرخوی، شیر دل، ابر نهاد، کوه بنیاد، صاعقه هیبت، آتش هیات که چون آب از بالا به نشیب آمدی و از نشیب چون آتش بر بالا رفتی.
هایل هیونی تیز دو، اندک خور بسیار رو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن
هامون گذاری کوه وش، دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آب روان در دشت و در وادی دوان
چون آتش و خاک گران، در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او، حیران زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طایف تا ختن
پادشاه چون هیکل و طلل او بدید، به چشم او خوش آمد و در دل او موقعی بزرگ یافت مهتر پیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان وعطفه و حمله در وی آموزد چنانکه شایسته جنگ و میدان و لایق رکوب پادشاهان بود پیلبان خدمت کرد و به حکم مثال پادشاه، سه سال پیوسته در ریاضت و تعلیم او شرایط خدمت و لوازم فرمانبرداری بجای آورد چون مدت تعلیم به انقضا رسید، پادشاه فرمود تا مهتر پیلبانان، آن پیل را بر شاه عرضه دهد تا غایت اثر تعلیم او بیند پیل را حاضر کردند چندانکه پادشاه بروی نشست، پیل چون شیر از جای بجست و چون باد روی به صحرا نهاد و مانند نخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت از مطلع روز تا مقطع شب برین صفت می دوید و شاه بر فراز او چون بچه عنقا بر قلال جبال و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر هر چند خواست تا پیل را وقفتی فرماید، در حیز تیسیر نیامد و در مرکز امکان نگنجید و با تواتر سیر و تعاقب حرکات، فرود آمدن ناممکن متعذر شد تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت، روی به عطن معهود و وطن مالوف نهاد و چون به آرامگاه خود رسید بیارامید شاه با تغیری عظیم و غضبی شدید از بالای پیل به پست آمد و مثال داد تا پیلبان را به زیر پای پیل اوگنند پیلبان چون اثر سیاست و حدت غضب شاه بدید، دانست که آتش سخط او التهابی و طبع ملول او اضطرابی دارد با خود گفت:
مثل: البحر لا جار له و السلطان لا صدیق له
بسیار بگفتم ای دل بد پیوند
با عشق مکوش و دل به هر عشوه مبند
چون خود را دست و پای بسته و امل از حیات گسسته دید، گفت: کلمه ای عاجزانه بگویم، باشد که آب حلم شاه، آتش غضب او را سکونی دهد و هاتف مکارم الاخلاق ندای«والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» به سمع او رساند، پس به زبان تضرع و بیان تخشع گفت:
اصبر علی القدر المحتوم و ارض به
و ان اتاک بمالا تشتهی القدر
فما صفا لامری عیش به طرب
الا سیتبع یوما صفوه الکدر
همواره برین نهاد یزدان عالم
نیکی زپس بدی و شادی پس غم
روی و موی در خاک مذلت مالید و گفت:پادشاه اگر حقوق خدمت و قدم عبودیت بنده را وزنی نمی نهد و بر دل اطفال و عورات او که یتیم و بیوه شوند نمی بخشاید، امروز ملوک عالم به عدل و انصاف او مثل می زنند و دستور انصاف و معدلت از دیوان جلال او می برند و منشور اقطاع ممالک عدل از کاتب کرم او می خواهند لایق عدل او نبود کی چنین سیاستی بی موجبی بر بنده جایز شمرد و موی او را که در امتداد مدت خدمت، بیاض یافته است به خون خنجر خضاب کند شاه گفت: جرمی ازین عظیم تر کدام است؟ که مثال دادم تا این پیل را مودب و مهذب گردانی،در مدت سه سال همچنان توسن و وحشی است، پیلبان گفت: معلوم رای اشرف اعلی بادکه بنده در ابواب تادیب و تعلیم، تقصیر نکرده است و جمله آداب حرکات و سکون در وی آموخته است و اگر مثال دهد تا دست و پای بنده بگشایند، برهان این دعوی به مشاهده نظر پادشاه روشن گرداند و دلایل امتثال او امر و نواهی پادشاهی به معاینه عرض دهد شاه چون این مقدمات استماع کرد، فورت خشمش تسکین یافت مثال داد تا قیود و سلاسل از دست و پای او برگرفتند پیلبان بر پشت پیل رفت و گفت: دسته ای گیاه و پاره ای آهن آتش گون بیارند چون هر دو حاضر آوردند پیل از غایت گرسنگی و احتیاج به علف، خرطوم به علف دراز کرد پیلبان گفت: علف برمگیر، آتش برگیر خواست که آتش برگیرد،گفت: برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست بر نهد، گفت: دست بر منه، شاه را خدمت کن پیل شاه را خدمت کرد پیلبان زمین ببوسید و گفت: شاه را در کمال بسطت و دوام قدرت،جاوید بقا باد من این پیل را آن توانستم آموخت که به سر و گردن و دست و پای و خرطوم تواند کرد اما آنچه به دل و طبع او تعلق داشت نتوانستم آموخت چه آن از من پوشیده است و مرا بر آن وقوف نیست و مگر تقدیر آسمانی بود که در تحت عنان تصرف شاه تمرد نمود و بر خفیات اسرار قضا و خبیات تاثیر قدر، عقول بشر اطلاع نیابد و هر حادثه که از عالم علوی به عالم سفلی نازل گردد، دفع آن در امکان خلق نگنجد.«و اذا اراد الله بقوم سوء افلا مرد له» شاه چون حجت پیلبان بشنید، گناه او ببخشید.
و من بنده که پرورده نعمت و دعاگوی دولت شاهم و تا این غایت در ظل عواطف و لواطف او، تحصیل اسباب سعادت دینی و دنیاوی کرده ام و در کنف رافت و جوار رحمت به استنباط مبهمات و استخراج معضلات پرداخته و چون رای انور پادشاه، بنده را شرف تعلیم فرزند ارزانی فرمود، هر جد و جهد که ممکن گشت تقدیم نمودم، اما سری از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او باز مالید و هیچ آفریده با قضای آسمانی در جولان نتواند آمد و گوی مقاومت نتوان برد و اکنون سعود افلاک به طالع شاهزاده ناظر می شود و تا این غایت، مترصد این فرصت و منتظر این ساعت بوده ام و به تخریج و تعلیم تقویم، طلوع این سعود و ادراک این مقصود را ترقب و ترصد نموده و اکنون به اقتضای قضا و نظر سعود کوکبان و اثر لطف آفریدگار در عهده ام که در مدت شش ماه جمله آداب ملوک و شرایط و رسوم پادشاهی از معالی اخلاق و محامد اوصاف و دقایق علوم و نفایس شیم و اسرار علم تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف علم طب و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم و اگر تفاوت و تاخیر به لوازم آن داخل شود، مستوجب سیاست و عقوبت شاه باشم وزرا و ندما ازین سخن تعجب نمودند و گفتند: ای حکیم، دعوی عظیم کردی و عقلا چنین گفته اند که هر قولی که به فعل نینجامد، غمامی بود جهام و حسامی بود کهام و شجره ای بود بی ثمره چون در مدت دوازده سال کمال نیافت، در شش ماه چگونه تمام شود؟
یکی از جماعت وزرا گفت: چهار کار است که تا تمام نشود، بر وی مدح و ذم لازم نیاید اول غذا تا منهضم نگردد دوم زن حامله تا حمل ننهد سوم مرد شجاع تا از مصاف بیرون نیاید چهارم برزیگر تا از بذر و تخم، ریع و نزل برنگیرد دیگری گفت:هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد و آن صفوت طبیعت و کمال کیاست است و قوت حفظ و رویت و این همه بی عنایت ربانی و تایید آسمانی در امکان نیاید و معتاد و معهود مردمان آن است که چون در اول نشو و ابتدای صبا و حداثت سن و عنفوان شباب که ذهن و خاطر در غایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد، اگر از علوم چیزی حاصل نشود، در انتهای اعمال و کبر سن هم حاصل نیاید دیگری گفت:سندباد در علوم و فضایل متحبر است و از وفور فنون متوفر و حکما، ریاض الفاظ و چمن نطق و گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف، توقی و تصون واجب بینند و جمال صدق نطق را که خواص انسان است از قبایح خلاف و فضایح تزویر صیانت کنند و اهالی مملکت را تحفظ و تیقظ فرمایند سندباد گفت: معلوم و مقرر است که اعمال به اوقات منوط و متعلق است و نهالی که در عهد اعتدال فروردین، به غرس و تنقیح تزیین ننمایی، خاکش به مهر مادران تربیت نکند و آبش به رضاع اصطناع، شیر حرکت ندهد و در اردیبهشت، حله بهشت نپوشاند.
شاه ازین مقدمات موافق و کلمات رایق به قرار باز آمد و اضطراب او تسکین یافت و فرمود که :الماضی لا یذکر باید که از عهده این وعده بیرون آیی و اقاویل انصاف از اباطیل خلاف صیانت کنی چه بزرگان گفته اند: خلاف الوعد کشجره الخلاف له رواء«و» خضره و طراوه و نضرع و ماله زهر و لا ثمر.
توق الخلاف ان سمحت بموعد
لتسلم من هجرالوری و تعافا
فلو اثمر الصفصات من بعد نوره
و ایراقه ما لقبوه خلافا
سندباد خدمت کرد و گفت: چون نظر عواطف و اکرام و لواطف و انعام پادشاهی متواتر بود و متوالی و متعاقب باشد، هیچ مقصود، مفقود نماند و هیچ مامول نامحصول نگردد و علما چنین گفته اند که در شهری که پنج چیز موجود نبود، موضع قرار عاقل نباشد اول پادشاه عادل و والی قادر دوم آبهای روان و مزارع برومند سوم عالم عامل بی طمع با ورع چهارم طبیب حاذق مشفق پنجم منعم کریم رحیم. المنه لله که هر پنج سعادت در این اقلیم به فر دولت پادشاه عادل، حاصل است و موجود و مثال پادشاه، مانند آتش است، هر که بدو نزدیکتر، خطر سوختن او بیشتر و هر که دورتر، از موافق و منافع او محرومتر.
پس بیرون آمد و بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح آن را به گچ و مهره مصقل گردانیدند بر یک سطح، صور بروج و کواکب ثوابت و سیارات، به تصویر و تشکیل، نقش کرد و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط و وبال و اوج و شرف و ارتفاع و حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت و صورت و هیات هر یکی بنگاشت و بر دیگر سطح صور علل و اسامی ادویه و خواص و منافع ایشان و انواع امراض و صنوف مزاجات و مرکبات و غیر آن ثبت گردانید و بر دیگر سطح، گونه های معاملات دنیاوی و معاشرات و آداب و ریاضات و طاعات و عبادات بنگاشت و بر سطح دیگر انواع نغمات و اصناف اصوات و ایقاع نقرات و ازمنه متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد و بر دیگر سطح اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیر الاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید و بر سطح دیگر، تدبیر ریاست و ترتیب سیاست و قوانین عدل و قواعد انصاف و انتصاف بنوشت پس شاهزاده را مدت شش ماه بر سبیل مواظبت، مطالعت فرمود و شاهزاده در مقاسات آن، رنج ها کشید و مداومت ها نمود و مشقت ها تحمل کرد به قوت بصر، اشکال و صور می دید و به حاسه سمع، دقایق علوم و لطایف حکم می شنید تا در این مدت جمله فواید و عواید و عجایب و غرایب و بدایع و لطایف و غرر و درر محفوظ و مضبوط او گشت و چون مدت منقضی شد و مهلت به اتمام و انجام رسید، سندباد گفت: فردا تو را پیش خدمت پدر می برد تا محصلات خویش عرض دهی و محفوظات خویش نمایی و استحقاق خود بر مناصب دولت و مراتب مملکت روشن گردانی و مقرر کنی که:
بچه بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود
آنگاه حکیم سندباد برخاست و از جهت این حال، اصطرلاب پیش آفتاب بداشت و درجات طالع وقتی نگاه کرد در شکل طالع شاهزاده تا هفت روز پیوسته نحوست و خطری اقتضای می کرد سندباد متحیر شد و گفت:
هر روز فلک حادثه نو زاید
کاندیشه به جهد، مثل آن ننماید
روشنتر از آفتاب رایی باید
تا مشکل روزگار را بگشاید
پس شاهزاده را گفت: حالی عجیب و حادثه ای غریب روی می نماید اگر در این هفت روز با هیچ آفریده ای سخن گویی، سبب خطر و موجب هلاک تو شود اگر تو را به حضرت برم در خطر افتی و اگر نبرم، من در معرض سیاست پادشاه باشم علاج این مزاج بغایت مشکل است و تدبیر این تقدیر، متعذر و حکما گفته اند:
مثل: ایاکم و الملوک فانهم یستعظمون رد الجواب ویستحقرون ضرب الرقاب.
خاصه پادشاهی که:
لو قال للسیل وهو منحدر
فی صبب قف و لا تسل وقفا
او قال للیل و هو منسدل
شمر ذیول الظلام لانکشفا
او امر اللیل و النهار بان
یصطلحا طائعین ما اختلفا
پس گفت: مصلحت آن بود که در این هفت روز متواری شوم تا زمان محنت در گذرد و به عون سعود و طالع مسعود بیرون آیم و برهان خویش بنمایم و اعذار خود تمهید کنم فردا چون ترا به حضرت برند، مهر سکوت بر لب نه و عنان یکران عبارت کشیده دار و در جواب هیچ سوال خوض مکن و سندباد آن شب متواری و منزوی گشت روز دیگر که آثار انوار خسرو اختران بر صحایف اطباق آسمان، چون ذنب سرحان و دستهای ریحان پدید آمد، شاهزاده به خدمت حضرت رفت و خاموش بایستاد وزرا و ندما هر چند الحاح کردند و از وی سخن پرسیدند، هیچ جواب نشنیدند شاه و حاضران گفتند: مگر از این جماعت خجالت می پذیرد و در حضرت ما زبان مقال نمی گشاید او را به سرای حرم باید فرستاد، باشد که با اهل پرده سخن گوید و در حرم شاه، کنیزکی بود این جهانی و مدتها عاشق جمال این پسر بود چون بر کعبه وصال او ظفر نمی یافت، در بادیه فراق، متحیر مانده بود و از وصال او به خیالی خرسند شده و در شبهای یلدای فراق، دفتر مسرت و اشتیاق بر طاق افتراق نهاده و با طایف خیال جمال او از لطایف وصال او شکایت می نمود و می گفت:
فلولا رجاء الوصل ماعشت ساعه
ولولا مکان الطیف لم اتهجع
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر می رانم
عشق دامنگیر، گریبان تدبیر گرفت و با شحنه شهوت گفت: اگر هیچ وقت وصل را تدبیری و اجتماع را تقدیری خواهد بود، وقت است که این خار از پای بیرون کرده شود و این درد را دارویی فرموده آید پس به حضرت رفت و گفت: اگر رای اعلی شاه که منبع جلال و مطلع کمال است، بیند، شاهزاده را به حجره بنده فرستد که این در یتیم چون از مادر یتیم ماند، دایگی او من کردم و به مهر مادرش، من پروردم باشد که با من سخن گوید و از مکنون سینه و ضمیر باطن اطلاعی دهد شاه فرمود که به وثاق این کنیزک باید رفت تا مگر این قفل را کلیدی بود مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجره خلوت رفت و در منزل مباسطت بنشست و از راه اتحاد و انبساط سخن پیوست و گفت:
امط عن الدرر الزهر الیواقیتا
واجعل لحج تلاقینا مواقیتا
فثغرک اللولو المبیض کالحجر
المسود لاثمه یطوی السباریتا
بگشای چو گل به وعده راست دهن
ورنی ز تو چون لاله درم پیراهن
دعوی دلست با توام بانگ مزن
آنک در حکم عشق و اینک تو و من
مدتهاست تا کمند مشکین تو، دل مسکین مرا به سلسله قهر و زنجیر زجر بسته است و مرغ جان مرا به دانه جمال خود صید کرده و امروز که روزگار بی انصاف، این دولت میسر کرد و این سعادت جمال نمود، دست معاهدت در دست من نه که چون این ملک و دولت و تاج و سلطنت به تو سپارم و خدم و حشم را در ربقه مطاوعت تو آرم، نذور و عهود و شروط و حقوق با من به وفا آری و به ادا رسانی و چهره مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی شاهزاده پرسید که در این مهم به چه طریق شروع و مداخلت نمایی و به اهتمام این اقتحام عظیم چگونه قیام کنی؟ و این معظل ترا چگونه دست دهد و این مشکل به کدام شکل روی نماید؟ و این مستحیل چگونه در حد امکان آید؟ گفت: شاه را به حیلت زهر دهم و تاج مملکت بر سر تو نهم.
آنجا که نباشی تو از اینهام چه سود
وآنجا که تو آمدی بدینهام چکار؟
شاهزاده گفت: تعرض حرم پدر و التفات نمودن به ربات حجال، لایق کرم و فتوت رجال نبود و هیچ عاقل از برای نمای نهمت و قضای شهوت، خود را مستوجب عقوبت و مستحق ملامت نگرداند و بر ارتکاب حرام، اقدام جایز نبیند و پای خیانت بر چهره صون و دیانت ننهد و آبروی سنت و مروت و شریعت و فتوت نریزد و از برای مجازی زایل، حقی باطل نکند و اگر من درین هفت روی کلمتی گویم، سبب هلاک و ابطال من شود بدین سبب، مرکب مقالت را در میدان حالت، مجال جولان نیست چون ایام نحوس و ساعات بوس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و پاداش این حقوق و بادافراه این نفاق و شقاق که در میدان آوردی و جمال صیانت، به خال خیانت ملوث گردانیدی، تقدیم افتد.
اذا رایت نیوب اللیث بارزه
فلا تظنن ان اللیث مبتسم
هم بگذرد این عنا و رنج و هوسم
روزی به مکافات تو آخر برسم
و با غضبی بر کمال از حجره کنیزک بیرون آمد کنیزک با خود اندیشید که این سخن نا اندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم و هنوز از سر ضمیر او بی خبر و از مضمون باطن او غافل، چندین هذیانات و ترهات که مردود عقل و نامقبول خرد است، ایراد کردم و این مقدمات که سبب نکال و وبال من شود، در صحرا نهادم و راست گفته اند:
ذوالجهل یفعل ما ذوالعقل یفعله
فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا
و عرض خویش را که در زی عفاف و کسوت صلاح نگاهداشته بودم، در معرض فضیحت جلوه کردم و هدف تیر عقاب و ناوک عذاب گردانیدم و باطن را به لوث خبث و آلودگی خیانت شهوت، ملوث و ملطخ کردم و اگر این معنی به سمع اعلی شاه رسد، توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد و تعویل و اعتماد که بر حسن عهد و کمال محبت و فرط تقوی و رفور دیانت و اخلاص و اختصاص من داشتست، در هواخواهی و مودت باطل گردد خاصه که تعرض سخط پادشاه کرده باشم و حکما چنین گفته اند «ثلاثه لا امان لها، البحر و النار و السلطان» با سه چیز امان نبود: با دریا که به موج در آید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بروی مستولی شود از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه، ناممکن و متعذر معاویه گفت:«نحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع» ما پادشاهان، اثر روزگار و تاثیر قدرت کردگاریم، هر که را برداریم، بلند شود و هر که را فرو داریم، پست گردد و همه عاقلان از امثال این ارتکاب، صیانت ذات لازم شمرده اند و چون حادثه ای نازل شده است و داهیه ای حادث گشته که در امکان قدرت و وطاء وسع و طاقت نگنجیده است، به رای صایب و تدبیر ثاقب، گرد آن غرض برآمده اند و به لطایف حیل و بدایع تمویه، خود را در پناه صون و جوار سلامت آورده و با قاصدان جان و حاسدان سود و زیان خود گفته اند:
قدم بر جان همی باید نهادن
در این راه و دلم این دل ندارد
پس گفت: پیش از آنکه تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد و نیز تلافی و تدارک نپذیرد و مهلت این هفت روز بگذرد، به غرایب تمویه و بدایع تزویر، آبروی او بر خاک اهانت و مذلت ریزم و از مرتبت و درجتش بیندازم و پیش از آنکه او خیانت من تقریر کند، من او را به ترک امانت و تعرض خیانت متهم گردانم و از خوف این مقال و دهشت این حال خود را فارغ البال کنم.
اذا غامرت فی شرف مروم
فلا تقنع بما دون النجوم
فطعم الموت فی امر حقیر
کطعم الموت فی امر عظیم
ناچار چو جان به عشق باید پرورد
باری غم عشق چون تویی باید خورد
و برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز در داد و متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد و آب حسرت از دیده بگشاد و با تضرعی تمام و تخشعی بر کمال به زبان استغاثت گفت:
الیوم اضحی الدین منفصم العری
والملک منهدم القواعد والذری
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار، طاووس عدل از تو در باغ فضل جلوه می کند و عنقای ظلم در زوایای عدم می آساید روا بود که در عهد عدل و ایام انصاف تو چنین اسرافی رود؟شاه پرسید: موجب این ظلم چیست؟ و متعرض این حیف کیست؟ کنیزک گفت: چون شاهزاده را به وثاق خویش بردم و به وجه لطف و راه شفقت گفتم: ای میوه شجره پادشاهی و ای در صدف شاهنشاهی، موجب این خاموشی چیست؟ چرا طوطی نطقت در ترنم بیان نمی آید و از بهر چه بلبل زبانت بر گلبن سخن، نمی سراید؟ خود چنان آمد که گفته اند:«سکت الفا و نطق خلفا» گفت: موجب خاموشی من، درد بی درمان و هجر بی پایان تست که دست عشق، قفل سکوت و مهر صموت بر دهان من نهاده است.
والحب ما منع الکلام الالسنا
و این اتفاق حسن بود که شاه امروز مرا به وثاق تو فرستاد و قدقیل: «الدوله اتفاقات حسنه» بدان که مهر تو با آب و گل من آمیخته است و شعله عشق تو در دل و جان من آویخته.
رنگ گلت از دلم سرشتند
چونانکه ز عشق تو گل من
و از مدت مهد تا وصول این عهد، مهر تو در دل من بوده است شب و روز، نامه عشق تو می خوانم و سور و آیات مصحف و داد تو از بر می کنم جانم در بند هوای تست و دل در عهد وفای تو عتاب های هجر تو بسیار است و حساب های وصل تو بی شمار.
صحائف عندی للعتاب طویتها
ستنشر یوما و العتاب طویل
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی و که خدمت مرا در حضرت تو قبولی باشدی و به کعبه جمال تو وصولی میسر شدی تا پدر را به تیغ از پای در آرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی.
در زین عنایت تو فتراکی هست
تا در زند این بنده به فتراک تو دست
چون این حرکات نامضبوط و هذیانات نامربوط از وی ظاهر شد، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است و سودا بر مزاج او غالب گشته، چه هیچ صاحب مروت و فتوت از خرد و حریت بر این اقوال و افعال ذمیمه از عقل و فضل اجازت نبیند و در شریعت کرم وانسانیت جایز نشمرد و قدم جفا بر جمال چهره دیانت و وفا ننهد و در حریم حرم پادشاه این فاحشه روا ندارد و از بهر استیلای شهوت و استعلای نهمت، چنین تهمت بر ذیل نام خود نبندد و صورت تبدیل دولت و آیت تحویل مملکت و زوال سلطنت و هلاک پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایه اقبال و سرمایه جلال و مواد تخفیف طوایف عالم و اصل عمارت ربع مسکون گیتی، فضل کامل و عدل شامل او، از مصحف وهم و خیال برنخواند و بر صحیفه دل ننگارد پس زلیخاوار گفت:«ما جزاء من اراد باهلک سوء الا ان یسجن او عذاب الیم.»
شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید، متاثر و متفکر شد و اثر غضب در ناصیه مبارک او ظاهر گشت کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند گفت: اگر نه جزع و فزع و تشنیع و تقریع بنده بودی و هیبت سلطنت و مهابت سیاست پادشاه و الا قصد آن کرده بود که ذیل عفاف و جیب صلاح و نفس تقی وعرض نقی این بنده را که به ردای صون و صلاح متردی است، به لوث خبث و فجور خود ملطخ گرداند و من بنده را که مخدره عهد و مریم ایام و رابعه روزگارم، از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معری گرداند و فضیحت و رسوایی کند امید دارم از عدل و عاطفت پادشاه عادل که انصاف من از آن بی حفاظ بی عاقبت بفرماید و تادیب این تعدی و بی حرمتی و تعریک این خیانت و بی خویشتنی که کرد به حد اعتبار رساند، چنانکه دیگر متعدیان نا حفاظ را عبرت و عظت باشد.
من لم یودبه والداه
ادبه اللیل و النهار
شاه با خود گفت: عجب کاری و طرفه احوالی است.
ظننت به ورد المکارم و العلی
ولکنه شوک یقطع احشایی
کرا سرکه دارو بود بر جگر
شود زانگبین درد او بیشتر
نوح در حق پسر خویش- کنعان- می گفت:«رب ان ابنی من اهلی» و قهر جلالت و عزت جبروت پادشاهی ندا می کرد: یا نوح«انه لیس من اهلک» خار، قلع را شاید و مار، قتل را و در شریعت، عقل اجازت می دهد که چون عضوی از اعضای مردم به بیماری متعدی چون آکله و جدر و جذام یا از زهر مار متالم ومتاثر گردد، از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضا، آن عضو را- اگر چه شریف بود- به قطع و حرق علاج فرمایند و فرزند من، مرا به منزلت عضوی بود بایسته، اما آکله و بیماری در وی افتاد قطع اولیتر، خاصه که از برای دفع شهوت، رفع ملک و دولت من می طلبد و گفته اند:
دستی که ترا نخواهد آن دست بب
پس سیاف را اشارت فرمود که او را بیرون بر و هلاک کن و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود، هر یک کامل و عاقل وناصح و فاضل و ملک پرور و دادگستر و هر هفت بر آسمان دولت شاه چون هفت سیاره بودند و مدار ملک و دولت به رای صایب و ذهن ثاقب و اصابت رای و رجحان عقل ایشان ثابت و محکم بود و به حکم طالع مسعود و اختر میمون، در حضرت به خدمت حاضر آمده بودند چون این معنی بدیدند و آن مقدمات بشنیدند، هر هفت اجتماعی کردند و در زوایه ای فراهم شدند و گفتند: واجب است در این کار تاملی فرمودن وزیر بزرگترین گفت: نشاید که پادشاه به گفتار زنی ناقص عقل التفات کند و فرزندی که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین ولایح بود و در روا و رویت او لامع و لامح باشد، هلاک کند از بهر آنکه چون حدت غضب و فورت خشم تسکین یابد، از امضای این عزیمت، متغیر و متاسف گردد و آنگه ندامت و تاسف مربح و منجح نباشد و شین آن لابد به رای رکیک و خاطر واهی پادشاه راجع شود و ما به رکاکت عقل و سخافت خرد منسوب گردیم دیگر چون پادشاه از امضای این عزیمت و تقدیم این سیاست پشیمان شود، بر آن انکار نماید و ما را به کرد خویش ماخوذ و معاقب و متهم گرداند و این مثل عقل برخواند:
انگور شگال خورد و پینه تاک
سدیگر: چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند و مملکت را وارث و مستحقی نبود که چهار بالش ملک به وی آراسته گردد، دشمن قصد این دیار کند و در قلع و استیصال ما کوشد و دمار از این دیار برآرد و اگر ما این حادثه را تدارک نکنیم و به رای ثاقب تلافی ننمائیم، وبال و نکال آن به ما راجع شود وزرا گفتند: اگر پادشاه بی مشورت و تدبیر ما عزیمتی به امضا رساند و از ما در آن استخارت نفرموده باشد، اذیت عواقب و بلیت اواخر آن به ما چگونه بازگردد؟ وزیر بزرگترین گفت: اگر شما بر سمت تدبیر من نروید و سخن مرا ناموثر شناسید، به شما آن رسد که به بوزنگان رسید که سخن امیر و کلانتر خود نشنیدند تا به غرامت آن ماخوذ شدند پرسیدند چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
باد حرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، سحاب منظر، شهاب مخبر، آهن ناخن، بلارک دندان، ببرخوی، شیر دل، ابر نهاد، کوه بنیاد، صاعقه هیبت، آتش هیات که چون آب از بالا به نشیب آمدی و از نشیب چون آتش بر بالا رفتی.
هایل هیونی تیز دو، اندک خور بسیار رو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن
هامون گذاری کوه وش، دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آب روان در دشت و در وادی دوان
چون آتش و خاک گران، در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او، حیران زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طایف تا ختن
پادشاه چون هیکل و طلل او بدید، به چشم او خوش آمد و در دل او موقعی بزرگ یافت مهتر پیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان وعطفه و حمله در وی آموزد چنانکه شایسته جنگ و میدان و لایق رکوب پادشاهان بود پیلبان خدمت کرد و به حکم مثال پادشاه، سه سال پیوسته در ریاضت و تعلیم او شرایط خدمت و لوازم فرمانبرداری بجای آورد چون مدت تعلیم به انقضا رسید، پادشاه فرمود تا مهتر پیلبانان، آن پیل را بر شاه عرضه دهد تا غایت اثر تعلیم او بیند پیل را حاضر کردند چندانکه پادشاه بروی نشست، پیل چون شیر از جای بجست و چون باد روی به صحرا نهاد و مانند نخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت از مطلع روز تا مقطع شب برین صفت می دوید و شاه بر فراز او چون بچه عنقا بر قلال جبال و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر هر چند خواست تا پیل را وقفتی فرماید، در حیز تیسیر نیامد و در مرکز امکان نگنجید و با تواتر سیر و تعاقب حرکات، فرود آمدن ناممکن متعذر شد تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت، روی به عطن معهود و وطن مالوف نهاد و چون به آرامگاه خود رسید بیارامید شاه با تغیری عظیم و غضبی شدید از بالای پیل به پست آمد و مثال داد تا پیلبان را به زیر پای پیل اوگنند پیلبان چون اثر سیاست و حدت غضب شاه بدید، دانست که آتش سخط او التهابی و طبع ملول او اضطرابی دارد با خود گفت:
مثل: البحر لا جار له و السلطان لا صدیق له
بسیار بگفتم ای دل بد پیوند
با عشق مکوش و دل به هر عشوه مبند
چون خود را دست و پای بسته و امل از حیات گسسته دید، گفت: کلمه ای عاجزانه بگویم، باشد که آب حلم شاه، آتش غضب او را سکونی دهد و هاتف مکارم الاخلاق ندای«والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» به سمع او رساند، پس به زبان تضرع و بیان تخشع گفت:
اصبر علی القدر المحتوم و ارض به
و ان اتاک بمالا تشتهی القدر
فما صفا لامری عیش به طرب
الا سیتبع یوما صفوه الکدر
همواره برین نهاد یزدان عالم
نیکی زپس بدی و شادی پس غم
روی و موی در خاک مذلت مالید و گفت:پادشاه اگر حقوق خدمت و قدم عبودیت بنده را وزنی نمی نهد و بر دل اطفال و عورات او که یتیم و بیوه شوند نمی بخشاید، امروز ملوک عالم به عدل و انصاف او مثل می زنند و دستور انصاف و معدلت از دیوان جلال او می برند و منشور اقطاع ممالک عدل از کاتب کرم او می خواهند لایق عدل او نبود کی چنین سیاستی بی موجبی بر بنده جایز شمرد و موی او را که در امتداد مدت خدمت، بیاض یافته است به خون خنجر خضاب کند شاه گفت: جرمی ازین عظیم تر کدام است؟ که مثال دادم تا این پیل را مودب و مهذب گردانی،در مدت سه سال همچنان توسن و وحشی است، پیلبان گفت: معلوم رای اشرف اعلی بادکه بنده در ابواب تادیب و تعلیم، تقصیر نکرده است و جمله آداب حرکات و سکون در وی آموخته است و اگر مثال دهد تا دست و پای بنده بگشایند، برهان این دعوی به مشاهده نظر پادشاه روشن گرداند و دلایل امتثال او امر و نواهی پادشاهی به معاینه عرض دهد شاه چون این مقدمات استماع کرد، فورت خشمش تسکین یافت مثال داد تا قیود و سلاسل از دست و پای او برگرفتند پیلبان بر پشت پیل رفت و گفت: دسته ای گیاه و پاره ای آهن آتش گون بیارند چون هر دو حاضر آوردند پیل از غایت گرسنگی و احتیاج به علف، خرطوم به علف دراز کرد پیلبان گفت: علف برمگیر، آتش برگیر خواست که آتش برگیرد،گفت: برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست بر نهد، گفت: دست بر منه، شاه را خدمت کن پیل شاه را خدمت کرد پیلبان زمین ببوسید و گفت: شاه را در کمال بسطت و دوام قدرت،جاوید بقا باد من این پیل را آن توانستم آموخت که به سر و گردن و دست و پای و خرطوم تواند کرد اما آنچه به دل و طبع او تعلق داشت نتوانستم آموخت چه آن از من پوشیده است و مرا بر آن وقوف نیست و مگر تقدیر آسمانی بود که در تحت عنان تصرف شاه تمرد نمود و بر خفیات اسرار قضا و خبیات تاثیر قدر، عقول بشر اطلاع نیابد و هر حادثه که از عالم علوی به عالم سفلی نازل گردد، دفع آن در امکان خلق نگنجد.«و اذا اراد الله بقوم سوء افلا مرد له» شاه چون حجت پیلبان بشنید، گناه او ببخشید.
و من بنده که پرورده نعمت و دعاگوی دولت شاهم و تا این غایت در ظل عواطف و لواطف او، تحصیل اسباب سعادت دینی و دنیاوی کرده ام و در کنف رافت و جوار رحمت به استنباط مبهمات و استخراج معضلات پرداخته و چون رای انور پادشاه، بنده را شرف تعلیم فرزند ارزانی فرمود، هر جد و جهد که ممکن گشت تقدیم نمودم، اما سری از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او باز مالید و هیچ آفریده با قضای آسمانی در جولان نتواند آمد و گوی مقاومت نتوان برد و اکنون سعود افلاک به طالع شاهزاده ناظر می شود و تا این غایت، مترصد این فرصت و منتظر این ساعت بوده ام و به تخریج و تعلیم تقویم، طلوع این سعود و ادراک این مقصود را ترقب و ترصد نموده و اکنون به اقتضای قضا و نظر سعود کوکبان و اثر لطف آفریدگار در عهده ام که در مدت شش ماه جمله آداب ملوک و شرایط و رسوم پادشاهی از معالی اخلاق و محامد اوصاف و دقایق علوم و نفایس شیم و اسرار علم تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف علم طب و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم و اگر تفاوت و تاخیر به لوازم آن داخل شود، مستوجب سیاست و عقوبت شاه باشم وزرا و ندما ازین سخن تعجب نمودند و گفتند: ای حکیم، دعوی عظیم کردی و عقلا چنین گفته اند که هر قولی که به فعل نینجامد، غمامی بود جهام و حسامی بود کهام و شجره ای بود بی ثمره چون در مدت دوازده سال کمال نیافت، در شش ماه چگونه تمام شود؟
یکی از جماعت وزرا گفت: چهار کار است که تا تمام نشود، بر وی مدح و ذم لازم نیاید اول غذا تا منهضم نگردد دوم زن حامله تا حمل ننهد سوم مرد شجاع تا از مصاف بیرون نیاید چهارم برزیگر تا از بذر و تخم، ریع و نزل برنگیرد دیگری گفت:هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد و آن صفوت طبیعت و کمال کیاست است و قوت حفظ و رویت و این همه بی عنایت ربانی و تایید آسمانی در امکان نیاید و معتاد و معهود مردمان آن است که چون در اول نشو و ابتدای صبا و حداثت سن و عنفوان شباب که ذهن و خاطر در غایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد، اگر از علوم چیزی حاصل نشود، در انتهای اعمال و کبر سن هم حاصل نیاید دیگری گفت:سندباد در علوم و فضایل متحبر است و از وفور فنون متوفر و حکما، ریاض الفاظ و چمن نطق و گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف، توقی و تصون واجب بینند و جمال صدق نطق را که خواص انسان است از قبایح خلاف و فضایح تزویر صیانت کنند و اهالی مملکت را تحفظ و تیقظ فرمایند سندباد گفت: معلوم و مقرر است که اعمال به اوقات منوط و متعلق است و نهالی که در عهد اعتدال فروردین، به غرس و تنقیح تزیین ننمایی، خاکش به مهر مادران تربیت نکند و آبش به رضاع اصطناع، شیر حرکت ندهد و در اردیبهشت، حله بهشت نپوشاند.
شاه ازین مقدمات موافق و کلمات رایق به قرار باز آمد و اضطراب او تسکین یافت و فرمود که :الماضی لا یذکر باید که از عهده این وعده بیرون آیی و اقاویل انصاف از اباطیل خلاف صیانت کنی چه بزرگان گفته اند: خلاف الوعد کشجره الخلاف له رواء«و» خضره و طراوه و نضرع و ماله زهر و لا ثمر.
توق الخلاف ان سمحت بموعد
لتسلم من هجرالوری و تعافا
فلو اثمر الصفصات من بعد نوره
و ایراقه ما لقبوه خلافا
سندباد خدمت کرد و گفت: چون نظر عواطف و اکرام و لواطف و انعام پادشاهی متواتر بود و متوالی و متعاقب باشد، هیچ مقصود، مفقود نماند و هیچ مامول نامحصول نگردد و علما چنین گفته اند که در شهری که پنج چیز موجود نبود، موضع قرار عاقل نباشد اول پادشاه عادل و والی قادر دوم آبهای روان و مزارع برومند سوم عالم عامل بی طمع با ورع چهارم طبیب حاذق مشفق پنجم منعم کریم رحیم. المنه لله که هر پنج سعادت در این اقلیم به فر دولت پادشاه عادل، حاصل است و موجود و مثال پادشاه، مانند آتش است، هر که بدو نزدیکتر، خطر سوختن او بیشتر و هر که دورتر، از موافق و منافع او محرومتر.
پس بیرون آمد و بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح آن را به گچ و مهره مصقل گردانیدند بر یک سطح، صور بروج و کواکب ثوابت و سیارات، به تصویر و تشکیل، نقش کرد و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط و وبال و اوج و شرف و ارتفاع و حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت و صورت و هیات هر یکی بنگاشت و بر دیگر سطح صور علل و اسامی ادویه و خواص و منافع ایشان و انواع امراض و صنوف مزاجات و مرکبات و غیر آن ثبت گردانید و بر دیگر سطح، گونه های معاملات دنیاوی و معاشرات و آداب و ریاضات و طاعات و عبادات بنگاشت و بر سطح دیگر انواع نغمات و اصناف اصوات و ایقاع نقرات و ازمنه متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد و بر دیگر سطح اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیر الاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید و بر سطح دیگر، تدبیر ریاست و ترتیب سیاست و قوانین عدل و قواعد انصاف و انتصاف بنوشت پس شاهزاده را مدت شش ماه بر سبیل مواظبت، مطالعت فرمود و شاهزاده در مقاسات آن، رنج ها کشید و مداومت ها نمود و مشقت ها تحمل کرد به قوت بصر، اشکال و صور می دید و به حاسه سمع، دقایق علوم و لطایف حکم می شنید تا در این مدت جمله فواید و عواید و عجایب و غرایب و بدایع و لطایف و غرر و درر محفوظ و مضبوط او گشت و چون مدت منقضی شد و مهلت به اتمام و انجام رسید، سندباد گفت: فردا تو را پیش خدمت پدر می برد تا محصلات خویش عرض دهی و محفوظات خویش نمایی و استحقاق خود بر مناصب دولت و مراتب مملکت روشن گردانی و مقرر کنی که:
بچه بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود
آنگاه حکیم سندباد برخاست و از جهت این حال، اصطرلاب پیش آفتاب بداشت و درجات طالع وقتی نگاه کرد در شکل طالع شاهزاده تا هفت روز پیوسته نحوست و خطری اقتضای می کرد سندباد متحیر شد و گفت:
هر روز فلک حادثه نو زاید
کاندیشه به جهد، مثل آن ننماید
روشنتر از آفتاب رایی باید
تا مشکل روزگار را بگشاید
پس شاهزاده را گفت: حالی عجیب و حادثه ای غریب روی می نماید اگر در این هفت روز با هیچ آفریده ای سخن گویی، سبب خطر و موجب هلاک تو شود اگر تو را به حضرت برم در خطر افتی و اگر نبرم، من در معرض سیاست پادشاه باشم علاج این مزاج بغایت مشکل است و تدبیر این تقدیر، متعذر و حکما گفته اند:
مثل: ایاکم و الملوک فانهم یستعظمون رد الجواب ویستحقرون ضرب الرقاب.
خاصه پادشاهی که:
لو قال للسیل وهو منحدر
فی صبب قف و لا تسل وقفا
او قال للیل و هو منسدل
شمر ذیول الظلام لانکشفا
او امر اللیل و النهار بان
یصطلحا طائعین ما اختلفا
پس گفت: مصلحت آن بود که در این هفت روز متواری شوم تا زمان محنت در گذرد و به عون سعود و طالع مسعود بیرون آیم و برهان خویش بنمایم و اعذار خود تمهید کنم فردا چون ترا به حضرت برند، مهر سکوت بر لب نه و عنان یکران عبارت کشیده دار و در جواب هیچ سوال خوض مکن و سندباد آن شب متواری و منزوی گشت روز دیگر که آثار انوار خسرو اختران بر صحایف اطباق آسمان، چون ذنب سرحان و دستهای ریحان پدید آمد، شاهزاده به خدمت حضرت رفت و خاموش بایستاد وزرا و ندما هر چند الحاح کردند و از وی سخن پرسیدند، هیچ جواب نشنیدند شاه و حاضران گفتند: مگر از این جماعت خجالت می پذیرد و در حضرت ما زبان مقال نمی گشاید او را به سرای حرم باید فرستاد، باشد که با اهل پرده سخن گوید و در حرم شاه، کنیزکی بود این جهانی و مدتها عاشق جمال این پسر بود چون بر کعبه وصال او ظفر نمی یافت، در بادیه فراق، متحیر مانده بود و از وصال او به خیالی خرسند شده و در شبهای یلدای فراق، دفتر مسرت و اشتیاق بر طاق افتراق نهاده و با طایف خیال جمال او از لطایف وصال او شکایت می نمود و می گفت:
فلولا رجاء الوصل ماعشت ساعه
ولولا مکان الطیف لم اتهجع
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر می رانم
عشق دامنگیر، گریبان تدبیر گرفت و با شحنه شهوت گفت: اگر هیچ وقت وصل را تدبیری و اجتماع را تقدیری خواهد بود، وقت است که این خار از پای بیرون کرده شود و این درد را دارویی فرموده آید پس به حضرت رفت و گفت: اگر رای اعلی شاه که منبع جلال و مطلع کمال است، بیند، شاهزاده را به حجره بنده فرستد که این در یتیم چون از مادر یتیم ماند، دایگی او من کردم و به مهر مادرش، من پروردم باشد که با من سخن گوید و از مکنون سینه و ضمیر باطن اطلاعی دهد شاه فرمود که به وثاق این کنیزک باید رفت تا مگر این قفل را کلیدی بود مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجره خلوت رفت و در منزل مباسطت بنشست و از راه اتحاد و انبساط سخن پیوست و گفت:
امط عن الدرر الزهر الیواقیتا
واجعل لحج تلاقینا مواقیتا
فثغرک اللولو المبیض کالحجر
المسود لاثمه یطوی السباریتا
بگشای چو گل به وعده راست دهن
ورنی ز تو چون لاله درم پیراهن
دعوی دلست با توام بانگ مزن
آنک در حکم عشق و اینک تو و من
مدتهاست تا کمند مشکین تو، دل مسکین مرا به سلسله قهر و زنجیر زجر بسته است و مرغ جان مرا به دانه جمال خود صید کرده و امروز که روزگار بی انصاف، این دولت میسر کرد و این سعادت جمال نمود، دست معاهدت در دست من نه که چون این ملک و دولت و تاج و سلطنت به تو سپارم و خدم و حشم را در ربقه مطاوعت تو آرم، نذور و عهود و شروط و حقوق با من به وفا آری و به ادا رسانی و چهره مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی شاهزاده پرسید که در این مهم به چه طریق شروع و مداخلت نمایی و به اهتمام این اقتحام عظیم چگونه قیام کنی؟ و این معظل ترا چگونه دست دهد و این مشکل به کدام شکل روی نماید؟ و این مستحیل چگونه در حد امکان آید؟ گفت: شاه را به حیلت زهر دهم و تاج مملکت بر سر تو نهم.
آنجا که نباشی تو از اینهام چه سود
وآنجا که تو آمدی بدینهام چکار؟
شاهزاده گفت: تعرض حرم پدر و التفات نمودن به ربات حجال، لایق کرم و فتوت رجال نبود و هیچ عاقل از برای نمای نهمت و قضای شهوت، خود را مستوجب عقوبت و مستحق ملامت نگرداند و بر ارتکاب حرام، اقدام جایز نبیند و پای خیانت بر چهره صون و دیانت ننهد و آبروی سنت و مروت و شریعت و فتوت نریزد و از برای مجازی زایل، حقی باطل نکند و اگر من درین هفت روی کلمتی گویم، سبب هلاک و ابطال من شود بدین سبب، مرکب مقالت را در میدان حالت، مجال جولان نیست چون ایام نحوس و ساعات بوس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و پاداش این حقوق و بادافراه این نفاق و شقاق که در میدان آوردی و جمال صیانت، به خال خیانت ملوث گردانیدی، تقدیم افتد.
اذا رایت نیوب اللیث بارزه
فلا تظنن ان اللیث مبتسم
هم بگذرد این عنا و رنج و هوسم
روزی به مکافات تو آخر برسم
و با غضبی بر کمال از حجره کنیزک بیرون آمد کنیزک با خود اندیشید که این سخن نا اندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم و هنوز از سر ضمیر او بی خبر و از مضمون باطن او غافل، چندین هذیانات و ترهات که مردود عقل و نامقبول خرد است، ایراد کردم و این مقدمات که سبب نکال و وبال من شود، در صحرا نهادم و راست گفته اند:
ذوالجهل یفعل ما ذوالعقل یفعله
فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا
و عرض خویش را که در زی عفاف و کسوت صلاح نگاهداشته بودم، در معرض فضیحت جلوه کردم و هدف تیر عقاب و ناوک عذاب گردانیدم و باطن را به لوث خبث و آلودگی خیانت شهوت، ملوث و ملطخ کردم و اگر این معنی به سمع اعلی شاه رسد، توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد و تعویل و اعتماد که بر حسن عهد و کمال محبت و فرط تقوی و رفور دیانت و اخلاص و اختصاص من داشتست، در هواخواهی و مودت باطل گردد خاصه که تعرض سخط پادشاه کرده باشم و حکما چنین گفته اند «ثلاثه لا امان لها، البحر و النار و السلطان» با سه چیز امان نبود: با دریا که به موج در آید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بروی مستولی شود از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه، ناممکن و متعذر معاویه گفت:«نحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع» ما پادشاهان، اثر روزگار و تاثیر قدرت کردگاریم، هر که را برداریم، بلند شود و هر که را فرو داریم، پست گردد و همه عاقلان از امثال این ارتکاب، صیانت ذات لازم شمرده اند و چون حادثه ای نازل شده است و داهیه ای حادث گشته که در امکان قدرت و وطاء وسع و طاقت نگنجیده است، به رای صایب و تدبیر ثاقب، گرد آن غرض برآمده اند و به لطایف حیل و بدایع تمویه، خود را در پناه صون و جوار سلامت آورده و با قاصدان جان و حاسدان سود و زیان خود گفته اند:
قدم بر جان همی باید نهادن
در این راه و دلم این دل ندارد
پس گفت: پیش از آنکه تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد و نیز تلافی و تدارک نپذیرد و مهلت این هفت روز بگذرد، به غرایب تمویه و بدایع تزویر، آبروی او بر خاک اهانت و مذلت ریزم و از مرتبت و درجتش بیندازم و پیش از آنکه او خیانت من تقریر کند، من او را به ترک امانت و تعرض خیانت متهم گردانم و از خوف این مقال و دهشت این حال خود را فارغ البال کنم.
اذا غامرت فی شرف مروم
فلا تقنع بما دون النجوم
فطعم الموت فی امر حقیر
کطعم الموت فی امر عظیم
ناچار چو جان به عشق باید پرورد
باری غم عشق چون تویی باید خورد
و برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز در داد و متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد و آب حسرت از دیده بگشاد و با تضرعی تمام و تخشعی بر کمال به زبان استغاثت گفت:
الیوم اضحی الدین منفصم العری
والملک منهدم القواعد والذری
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار، طاووس عدل از تو در باغ فضل جلوه می کند و عنقای ظلم در زوایای عدم می آساید روا بود که در عهد عدل و ایام انصاف تو چنین اسرافی رود؟شاه پرسید: موجب این ظلم چیست؟ و متعرض این حیف کیست؟ کنیزک گفت: چون شاهزاده را به وثاق خویش بردم و به وجه لطف و راه شفقت گفتم: ای میوه شجره پادشاهی و ای در صدف شاهنشاهی، موجب این خاموشی چیست؟ چرا طوطی نطقت در ترنم بیان نمی آید و از بهر چه بلبل زبانت بر گلبن سخن، نمی سراید؟ خود چنان آمد که گفته اند:«سکت الفا و نطق خلفا» گفت: موجب خاموشی من، درد بی درمان و هجر بی پایان تست که دست عشق، قفل سکوت و مهر صموت بر دهان من نهاده است.
والحب ما منع الکلام الالسنا
و این اتفاق حسن بود که شاه امروز مرا به وثاق تو فرستاد و قدقیل: «الدوله اتفاقات حسنه» بدان که مهر تو با آب و گل من آمیخته است و شعله عشق تو در دل و جان من آویخته.
رنگ گلت از دلم سرشتند
چونانکه ز عشق تو گل من
و از مدت مهد تا وصول این عهد، مهر تو در دل من بوده است شب و روز، نامه عشق تو می خوانم و سور و آیات مصحف و داد تو از بر می کنم جانم در بند هوای تست و دل در عهد وفای تو عتاب های هجر تو بسیار است و حساب های وصل تو بی شمار.
صحائف عندی للعتاب طویتها
ستنشر یوما و العتاب طویل
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی و که خدمت مرا در حضرت تو قبولی باشدی و به کعبه جمال تو وصولی میسر شدی تا پدر را به تیغ از پای در آرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی.
در زین عنایت تو فتراکی هست
تا در زند این بنده به فتراک تو دست
چون این حرکات نامضبوط و هذیانات نامربوط از وی ظاهر شد، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است و سودا بر مزاج او غالب گشته، چه هیچ صاحب مروت و فتوت از خرد و حریت بر این اقوال و افعال ذمیمه از عقل و فضل اجازت نبیند و در شریعت کرم وانسانیت جایز نشمرد و قدم جفا بر جمال چهره دیانت و وفا ننهد و در حریم حرم پادشاه این فاحشه روا ندارد و از بهر استیلای شهوت و استعلای نهمت، چنین تهمت بر ذیل نام خود نبندد و صورت تبدیل دولت و آیت تحویل مملکت و زوال سلطنت و هلاک پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایه اقبال و سرمایه جلال و مواد تخفیف طوایف عالم و اصل عمارت ربع مسکون گیتی، فضل کامل و عدل شامل او، از مصحف وهم و خیال برنخواند و بر صحیفه دل ننگارد پس زلیخاوار گفت:«ما جزاء من اراد باهلک سوء الا ان یسجن او عذاب الیم.»
شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید، متاثر و متفکر شد و اثر غضب در ناصیه مبارک او ظاهر گشت کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند گفت: اگر نه جزع و فزع و تشنیع و تقریع بنده بودی و هیبت سلطنت و مهابت سیاست پادشاه و الا قصد آن کرده بود که ذیل عفاف و جیب صلاح و نفس تقی وعرض نقی این بنده را که به ردای صون و صلاح متردی است، به لوث خبث و فجور خود ملطخ گرداند و من بنده را که مخدره عهد و مریم ایام و رابعه روزگارم، از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معری گرداند و فضیحت و رسوایی کند امید دارم از عدل و عاطفت پادشاه عادل که انصاف من از آن بی حفاظ بی عاقبت بفرماید و تادیب این تعدی و بی حرمتی و تعریک این خیانت و بی خویشتنی که کرد به حد اعتبار رساند، چنانکه دیگر متعدیان نا حفاظ را عبرت و عظت باشد.
من لم یودبه والداه
ادبه اللیل و النهار
شاه با خود گفت: عجب کاری و طرفه احوالی است.
ظننت به ورد المکارم و العلی
ولکنه شوک یقطع احشایی
کرا سرکه دارو بود بر جگر
شود زانگبین درد او بیشتر
نوح در حق پسر خویش- کنعان- می گفت:«رب ان ابنی من اهلی» و قهر جلالت و عزت جبروت پادشاهی ندا می کرد: یا نوح«انه لیس من اهلک» خار، قلع را شاید و مار، قتل را و در شریعت، عقل اجازت می دهد که چون عضوی از اعضای مردم به بیماری متعدی چون آکله و جدر و جذام یا از زهر مار متالم ومتاثر گردد، از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضا، آن عضو را- اگر چه شریف بود- به قطع و حرق علاج فرمایند و فرزند من، مرا به منزلت عضوی بود بایسته، اما آکله و بیماری در وی افتاد قطع اولیتر، خاصه که از برای دفع شهوت، رفع ملک و دولت من می طلبد و گفته اند:
دستی که ترا نخواهد آن دست بب
پس سیاف را اشارت فرمود که او را بیرون بر و هلاک کن و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود، هر یک کامل و عاقل وناصح و فاضل و ملک پرور و دادگستر و هر هفت بر آسمان دولت شاه چون هفت سیاره بودند و مدار ملک و دولت به رای صایب و ذهن ثاقب و اصابت رای و رجحان عقل ایشان ثابت و محکم بود و به حکم طالع مسعود و اختر میمون، در حضرت به خدمت حاضر آمده بودند چون این معنی بدیدند و آن مقدمات بشنیدند، هر هفت اجتماعی کردند و در زوایه ای فراهم شدند و گفتند: واجب است در این کار تاملی فرمودن وزیر بزرگترین گفت: نشاید که پادشاه به گفتار زنی ناقص عقل التفات کند و فرزندی که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین ولایح بود و در روا و رویت او لامع و لامح باشد، هلاک کند از بهر آنکه چون حدت غضب و فورت خشم تسکین یابد، از امضای این عزیمت، متغیر و متاسف گردد و آنگه ندامت و تاسف مربح و منجح نباشد و شین آن لابد به رای رکیک و خاطر واهی پادشاه راجع شود و ما به رکاکت عقل و سخافت خرد منسوب گردیم دیگر چون پادشاه از امضای این عزیمت و تقدیم این سیاست پشیمان شود، بر آن انکار نماید و ما را به کرد خویش ماخوذ و معاقب و متهم گرداند و این مثل عقل برخواند:
انگور شگال خورد و پینه تاک
سدیگر: چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند و مملکت را وارث و مستحقی نبود که چهار بالش ملک به وی آراسته گردد، دشمن قصد این دیار کند و در قلع و استیصال ما کوشد و دمار از این دیار برآرد و اگر ما این حادثه را تدارک نکنیم و به رای ثاقب تلافی ننمائیم، وبال و نکال آن به ما راجع شود وزرا گفتند: اگر پادشاه بی مشورت و تدبیر ما عزیمتی به امضا رساند و از ما در آن استخارت نفرموده باشد، اذیت عواقب و بلیت اواخر آن به ما چگونه بازگردد؟ وزیر بزرگترین گفت: اگر شما بر سمت تدبیر من نروید و سخن مرا ناموثر شناسید، به شما آن رسد که به بوزنگان رسید که سخن امیر و کلانتر خود نشنیدند تا به غرامت آن ماخوذ شدند پرسیدند چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۴ - داستان گازر با خر و پسر و گرداب
گفت: چنین آورده اند ارباب عقول و افاضل جمهور که در شهر فسطور گازری بود. پسری داشت احمق و جاهل، بی تمییز و غافل. مذموم سیرتی، مجهول صورتی، دیوانه ساری، پریشان کاری. از حیله خرد عاطل و در قبول مصالح، مماطل. و این گازر همیشه در دست ضرر و پای خطر او منکوب و مالیده بودی. هر چند پدر او را پند دادی، البته طبیعت معکوس و بنیت منکوس او را به مواعظ تعییر و زواجر تعریک استقامتی نمی پذیرفت و اصلاحی قبول نمی کرد. زکام ادبار، دماغ او را چنان معلول کرده بود که روایح نصایح به مشام او نمی رسید و حرص و شره و جنون و سفه بر وی چنان مستولی شده بود که به هیچ تلطف و تکلف، تداوی و تشفی نمی پذیرفت و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. چون آهن زنگ خورده و سرب سوخته که به هیچ حیلت، صلاحیت کار نپذیری و به هیچ تزیین، رونق چشم خریداری نگیرد. همیشه دل پدر از صدمات خار خلاف او خسته و مجروح بودی و خاطرش از خطر جهالت و ضلالت او خایف و رنجور که کدام روز از جنون ناموزون او آفتی زاید و از قبایح اقوال و فضایح افعال او بلائی بر وی آید. و این گازر بر لب جوئی بزرگ، جامه شستی و درین جوی، گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود و پیوسته درو سیلابهای قوی رفتی. هرگاه گازر به کار مشغول شدی، پسر دیوانه به بهانه ماهی، خویشتن را چون مار در آب افکندی و چون غوک شناو می کردی. هر چند گازر فریاد بیشتر کردی، او به میانه نزدیکتر می رفتی. پدر خایف شدی که نباید در گردابی افتد یا نهنگی آهنگ او کند. سخن او نشنیدی و نصیحت او که محض شفقت بود در سمع قبول جای ندادی.
خیر الطیور علی القصور و شرها
یاوی الخراب ویسکن الناووسا
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر، مقبل
تا روزی گازر به کار مشغول بود، پسر بر خر نشست و در جوی راند و به گردابی عمیق درآورد. ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب در رسید، هر دو در غرقاب افتادند و گرداب ایشان را گاه چون صدف در قعر آب می برد و گاه چون خاشاک بر سر آب می آورد. گازر چون پسر و خر بر شرف هلاک دید، از آنجا که الف طبیعی و عشق صنیعی و شفقت اصلی و رافت پدری بود، خواست که در شود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد و از مهالک امواج و مسالک افواج خلاص دهد. خویشتن را در آب انداخت و چنگ در پسر زد. پسر نیز از بیم جان و خوف هلاک، چنگ در پدر آویخت که:
مثل: الغریق یتعلق بکل شی
تا خود را از غرقاب گرداب به ساحل سلامت و نجات افکند. پدر را در گرداب کشید. گازر هر چند حیلت کرد تا نفس خود را از چنگال او خلاص دهد، ممکن نگشت و آخرالامر پدر و پسر، جان شیرن چون شکر در آب به باد دادند و عمر عزیز و نفس نفیس را وداع کردند.
و من یک جار صل افعوان
فلیس بعادم سما نقیعا
و من بنده از فرط اخلاص و وفور وفا و اختصاص می ترسم که شاه را ازین فرزند، همان پیش آید که گازر را آمد و آدمی را هیچ چیز از اجزا و اعضا و جوارح عزیزتر نیست و با این همه چون در جزوی، بیماری مفسد و مهلک عارض شود، علاج او به حرق واجب می دارند و از کمی و نقصان او متاسف و رنجور نمی گردند و فقدان او دافع و مانع نمی آید و ازینجا گفته اند:
دستی که ترا نخواهد آن دست ببر
خدای تعالی می فرماید: «عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم». شاه چون این کلمات و مقدمات بشنید، مثال داد تا پسر را سیاست کنند. چون خبر سیاست به سمع وزیر دوم رسید، سیاف را فرمود که کشتن در تاخیر دار تا من شاه را ببینم و فواید ترک تعجیل با او بگویم.
خیر الطیور علی القصور و شرها
یاوی الخراب ویسکن الناووسا
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر، مقبل
تا روزی گازر به کار مشغول بود، پسر بر خر نشست و در جوی راند و به گردابی عمیق درآورد. ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب در رسید، هر دو در غرقاب افتادند و گرداب ایشان را گاه چون صدف در قعر آب می برد و گاه چون خاشاک بر سر آب می آورد. گازر چون پسر و خر بر شرف هلاک دید، از آنجا که الف طبیعی و عشق صنیعی و شفقت اصلی و رافت پدری بود، خواست که در شود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد و از مهالک امواج و مسالک افواج خلاص دهد. خویشتن را در آب انداخت و چنگ در پسر زد. پسر نیز از بیم جان و خوف هلاک، چنگ در پدر آویخت که:
مثل: الغریق یتعلق بکل شی
تا خود را از غرقاب گرداب به ساحل سلامت و نجات افکند. پدر را در گرداب کشید. گازر هر چند حیلت کرد تا نفس خود را از چنگال او خلاص دهد، ممکن نگشت و آخرالامر پدر و پسر، جان شیرن چون شکر در آب به باد دادند و عمر عزیز و نفس نفیس را وداع کردند.
و من یک جار صل افعوان
فلیس بعادم سما نقیعا
و من بنده از فرط اخلاص و وفور وفا و اختصاص می ترسم که شاه را ازین فرزند، همان پیش آید که گازر را آمد و آدمی را هیچ چیز از اجزا و اعضا و جوارح عزیزتر نیست و با این همه چون در جزوی، بیماری مفسد و مهلک عارض شود، علاج او به حرق واجب می دارند و از کمی و نقصان او متاسف و رنجور نمی گردند و فقدان او دافع و مانع نمی آید و ازینجا گفته اند:
دستی که ترا نخواهد آن دست ببر
خدای تعالی می فرماید: «عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم». شاه چون این کلمات و مقدمات بشنید، مثال داد تا پسر را سیاست کنند. چون خبر سیاست به سمع وزیر دوم رسید، سیاف را فرمود که کشتن در تاخیر دار تا من شاه را ببینم و فواید ترک تعجیل با او بگویم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۴ - داستان صعلوک و شیر و بوزنه
کنیزک گفت: بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشور را در دادفرمایی و مملکت آرایی. آورده اند که در مواضی دهور و سوالف سنین و شهور، جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند و هر کس به مایحتاج وقت خویش مشغول شدند و مالی وافر و تجملی فاخر با آن جماعت همراه بود و در آن رباط، صعلوکی متوطن بود، چون آن عدت و اهبت و مال و منال بدید، طمع دربست که چون عالم به ردای قیری متردی شود، خود را در کاروان افکند و دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد و چنین حالی در حولی روی ننماید و اگر غفلت و تقصیری در راه آید و فرصت فایت شود، بعد از فوات اوقات، ندامت دستگیر نبود و پشیمانی مربح نباشد. چون روی زرد و موی سپید آفاق را به دوده خضاب کردند و طناب خیام ظلام به اوتاد ثوابت و سیارات در کشیدند و سرا پرده خسرو سیارگان از ساحت چهار ارکان فرو گشادند.
کان الجو حب مستزار
یراعی من دجنته رقیبا
کان الجو قاسی ما اقاسی
فصار سواده فیه شحوبا
صعلوک، استعداد راست کرد و با سلاح تمام، گام از در آن رباط بیرون نهاد و آن شبی بود بغایت تیره و تاریک.
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
و قصد آن کرد که در میان کاروان رود و چیزی بیرون آرد پاسبان را دید که گرد کاروان می گشت و در تیقظ و تحفظ، شرط حراست و بیداری می نمود صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند، ممکن نگشت با خود اندیشید که اگر از تک درمانم، مراغه ای بکنم، اگر از صامت نصیب نمی شود، از ناطق چیزی به دست آرم مصلحت آن بود که در طویله چهار پایان روم و ستوری نیکو بگیرم تا رنج من ضایع و سعی من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم. پس در میان ستوران رفت و آن شب به اتفاق، شیری به عزم شکار بیرون آمده و در پایگاه چهارپایان رفته، از هول و فزغ پاسبان می ترسید و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغله پاسبان بنشنید و مشعله کاروانیان فرو میرد، ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد که:
الجوع یرضی الاسود بالجیف
صعلوک به احتیاط تمام، گام بر می داشت و دست بر پشت ستوران می نهاد تا کدام فربه تر یابد، برنشیند و از میان بیرون آرد. در اثنای آن جستجوی، دست بر پشت شیر نهاد، به دست او از دیگر ستوران بهتر نمود و فربه تر آمد. برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد و به تعجیل از میان ستوران بیرون راند و شیر از بیم شمشیر صعلوک روان گشت و صعلوک او را در جر و جوی می راند و شیر در نشیب و فراز از خوف جان، سهل العنان و سلس القیاد او را منقاد می بود.
حتی اذا نثر التبلج ورده
متدارکا فطفا علی الریحان
روز آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
ور چند شخص ماه سر اندر سپر کشید
صرصر عواصف سپیده بوزید و شکوفه های گلزار شام فرو ریخت. گفتی ید بیضای کلیم از جیب افق برآمد و عصای او حبایل سحره فرعون بیو بارید. مرد نگاه کرد، خود را بر پشت شیر شرزه دید نشسته، با خود گفت: اگر در این صحرا پیاده شوم، شیر قصد من کند و مرا با او امکان مقاومت نباشد. همچنان می راند تا به درختی رسید، چنگ در شاخ درخت زد و بر دوید و شیر از رنج او خلاص یافت و گفت:
ان لله بالبریه لطفا
سبق الامهات و الاباء
به هر حال مر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
و شیر از خوف اعادت صعلوک، به تعجیل می رفت. در میان راه بوزنه ای بر او رسید. چون چشم او بر شیر افتاد، خدمت کرد و شرط عبودیت و بندگی بجای آورد و گفت: ملک را از وقایع و حوادث چیزی ظاهر شده است که اثر تغیر در هیات و بشره همایون می توان دید و علامت تحیر و تفکر در ناصیه میمون می توان شناخت و بدین موضع نامعهود و طریق نامالوف آمدن بر سبیل تفرد و تجرد موجب چیست؟ اگر خدمتی هست که بنده اهلیت مباشرت آن دارد، مثال دهد تا شرایط امتثال نموده آید. شیر گفت: دوش به طلب صید به فلان موضع رفته بودم و در میان ستوران ایستاده تا فرصتی یابم و شکاری بگیرم، دزدی عظیم بیباک و صعلوکی بغایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جر و جوی می راند و من از بیم کارد و شمشیر او می رفتم تا آخر الامر خدای تعالی او را بر من رحیم گردانید و مرا از چنگال او خلاص و مناص ارزانی داشت، بر درختی رفت و به ترک من بگفت. بوزنه گفت: ملک را این تدبیر خطا افتاده است که به چنین محالی تن در داده است. هیچ آفریده ای را از حیوانات، قوت و قدرت آن نبود که با ملک این گستاخی اندیشد و در مقابلت با زور بازوی وی مقاومت نماید. اگر مصلحت بیند، باز گردد و درخت به من نماید تا بنده او را پیش ملک آرد تا ملک پاداش دلیری و جرات و تعدی و سفاهت در باب او تقدیم فرماید. شیر چون این سخن بشنید به دمدمه بوزنه مغرور شد و چون کفتار در جوال گفتار او رفت، بازگشت و با بوزنه روی به درخت آورد. صعلوک چون از دور شیر و بوزنه بدید، دانست که قصد او دارند، در میان درخت کاواکی بود، در کاواک رفت و خاموش بنشست. چندان که بوزنه بر درخت دوید و به سر کاواک بیرون رفت، صعلوک دست از کاواک بیرون کرد و خایه های بوزنه استوار بگرفت و بقوت بیفشارد، چنانکه بوزنه بیهوش از درخت بیفتاد و جان به خزانه مالک دوزخ فرستاد. شیر چون آن دستبرد مشاهده کرد، پای برگرفت و روی به هزیمت نهاد و آن هزیمت، غنیمت شمرد و با خود گفت:
مثل: الفرار فی وقته ظفر
و گفت: هر که به مشورت نادان جاهل و احمق غافل کار کند، هرگز به هیچ مراد نرسد و بر هیچ مقصود و مطلوب، مظفر و منصور و مبتهج و مسرور نگردد و بر مرکب هیچ امانی، صاحب عنانی نتواند کرد و از بهر این گفته اند که:
مثل: مصاحبه الاحمق مذموم و مجالسه الجاهل مشووم
ان الجهول یضر فی اخلاقه
ضرر السعال بمن به استسقاء
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه همچون شیر از مشاورت بوزنه نادان، متاسف و رنجور نگردد و از ارتکاب این ظلم پشیمان نشود و رجا به فضل ایزد- عز اسمه- واثق است که به دستور او همان رسد که بوزنه رسید و همان بیند که او دید. این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت و گفت:
رفتم چو ندیدم از تو بر خورداری
وز صحبت تو بسی کشیدم خواری
گر بد بودم برستی از صحبت من
ور نیک بدم مرا بسی یادآری
پادشاه از استماع این مقدمات، متوجع و متالم شد و با خود گفت: بزرگان گفته اند: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». اگر صفت پادشاه آن بودی که از فرزند و پیوند و اولیا و اقربا به اجترام های قبیح و ارتکاب های شنیع، عفو و اغماض فرمودی، الملک عقیم در شان او نیامدی و لا ارحام بین الملوک حشو بودی و فحوای این قضایا و مضمون این اشارات آنست که سلطنت، مفسدت احتمال نکند و ریاست مرحمت و شفقت بر نگیرد و صلت رحم دافع و مانع سیاست نگردد و قرابت و خویشی، حایل عدل و حاجب انصاف نشود و اگر پادشاه در هر یک از اولیای دولت به چشم رافت و عاطفت نگرد و مصالح ملک و دولت مهمل گذارد، مملکت اختلال و انتشار پذیرد و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی دراز کنند و آن غفلت، مهیج فترت شود و فترت سبب زوال دولت و انتقال ملک گردد. ازین وساوس و هواجس و متخیلات و متوهمات چندان بر وی غلبه کرد که مثال داد تا پسر را سیاست کنند و آن را تاریخ روزنامه عدل و انصاف گردانند. دستور ششم که در بسیط مملکت، تمکین چهار ارکان داشت و بر آسمان دولت تاثیر خسرو اختران، چون این خبر بشنید که شاه فرزند را سیاست فرمود، در وقت، مسرعی به جلاد فرستاد و فرمود که در سیاست شاهزاده توقف کن تا من در پیش شاه روم و در مصلحت توقف و ترک تعجیل سیاست باری با وی سخن گویم و احماد ترک مسارعت در آن باز نمایم.
کان الجو حب مستزار
یراعی من دجنته رقیبا
کان الجو قاسی ما اقاسی
فصار سواده فیه شحوبا
صعلوک، استعداد راست کرد و با سلاح تمام، گام از در آن رباط بیرون نهاد و آن شبی بود بغایت تیره و تاریک.
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
و قصد آن کرد که در میان کاروان رود و چیزی بیرون آرد پاسبان را دید که گرد کاروان می گشت و در تیقظ و تحفظ، شرط حراست و بیداری می نمود صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند، ممکن نگشت با خود اندیشید که اگر از تک درمانم، مراغه ای بکنم، اگر از صامت نصیب نمی شود، از ناطق چیزی به دست آرم مصلحت آن بود که در طویله چهار پایان روم و ستوری نیکو بگیرم تا رنج من ضایع و سعی من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم. پس در میان ستوران رفت و آن شب به اتفاق، شیری به عزم شکار بیرون آمده و در پایگاه چهارپایان رفته، از هول و فزغ پاسبان می ترسید و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغله پاسبان بنشنید و مشعله کاروانیان فرو میرد، ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد که:
الجوع یرضی الاسود بالجیف
صعلوک به احتیاط تمام، گام بر می داشت و دست بر پشت ستوران می نهاد تا کدام فربه تر یابد، برنشیند و از میان بیرون آرد. در اثنای آن جستجوی، دست بر پشت شیر نهاد، به دست او از دیگر ستوران بهتر نمود و فربه تر آمد. برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد و به تعجیل از میان ستوران بیرون راند و شیر از بیم شمشیر صعلوک روان گشت و صعلوک او را در جر و جوی می راند و شیر در نشیب و فراز از خوف جان، سهل العنان و سلس القیاد او را منقاد می بود.
حتی اذا نثر التبلج ورده
متدارکا فطفا علی الریحان
روز آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
ور چند شخص ماه سر اندر سپر کشید
صرصر عواصف سپیده بوزید و شکوفه های گلزار شام فرو ریخت. گفتی ید بیضای کلیم از جیب افق برآمد و عصای او حبایل سحره فرعون بیو بارید. مرد نگاه کرد، خود را بر پشت شیر شرزه دید نشسته، با خود گفت: اگر در این صحرا پیاده شوم، شیر قصد من کند و مرا با او امکان مقاومت نباشد. همچنان می راند تا به درختی رسید، چنگ در شاخ درخت زد و بر دوید و شیر از رنج او خلاص یافت و گفت:
ان لله بالبریه لطفا
سبق الامهات و الاباء
به هر حال مر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
و شیر از خوف اعادت صعلوک، به تعجیل می رفت. در میان راه بوزنه ای بر او رسید. چون چشم او بر شیر افتاد، خدمت کرد و شرط عبودیت و بندگی بجای آورد و گفت: ملک را از وقایع و حوادث چیزی ظاهر شده است که اثر تغیر در هیات و بشره همایون می توان دید و علامت تحیر و تفکر در ناصیه میمون می توان شناخت و بدین موضع نامعهود و طریق نامالوف آمدن بر سبیل تفرد و تجرد موجب چیست؟ اگر خدمتی هست که بنده اهلیت مباشرت آن دارد، مثال دهد تا شرایط امتثال نموده آید. شیر گفت: دوش به طلب صید به فلان موضع رفته بودم و در میان ستوران ایستاده تا فرصتی یابم و شکاری بگیرم، دزدی عظیم بیباک و صعلوکی بغایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جر و جوی می راند و من از بیم کارد و شمشیر او می رفتم تا آخر الامر خدای تعالی او را بر من رحیم گردانید و مرا از چنگال او خلاص و مناص ارزانی داشت، بر درختی رفت و به ترک من بگفت. بوزنه گفت: ملک را این تدبیر خطا افتاده است که به چنین محالی تن در داده است. هیچ آفریده ای را از حیوانات، قوت و قدرت آن نبود که با ملک این گستاخی اندیشد و در مقابلت با زور بازوی وی مقاومت نماید. اگر مصلحت بیند، باز گردد و درخت به من نماید تا بنده او را پیش ملک آرد تا ملک پاداش دلیری و جرات و تعدی و سفاهت در باب او تقدیم فرماید. شیر چون این سخن بشنید به دمدمه بوزنه مغرور شد و چون کفتار در جوال گفتار او رفت، بازگشت و با بوزنه روی به درخت آورد. صعلوک چون از دور شیر و بوزنه بدید، دانست که قصد او دارند، در میان درخت کاواکی بود، در کاواک رفت و خاموش بنشست. چندان که بوزنه بر درخت دوید و به سر کاواک بیرون رفت، صعلوک دست از کاواک بیرون کرد و خایه های بوزنه استوار بگرفت و بقوت بیفشارد، چنانکه بوزنه بیهوش از درخت بیفتاد و جان به خزانه مالک دوزخ فرستاد. شیر چون آن دستبرد مشاهده کرد، پای برگرفت و روی به هزیمت نهاد و آن هزیمت، غنیمت شمرد و با خود گفت:
مثل: الفرار فی وقته ظفر
و گفت: هر که به مشورت نادان جاهل و احمق غافل کار کند، هرگز به هیچ مراد نرسد و بر هیچ مقصود و مطلوب، مظفر و منصور و مبتهج و مسرور نگردد و بر مرکب هیچ امانی، صاحب عنانی نتواند کرد و از بهر این گفته اند که:
مثل: مصاحبه الاحمق مذموم و مجالسه الجاهل مشووم
ان الجهول یضر فی اخلاقه
ضرر السعال بمن به استسقاء
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه همچون شیر از مشاورت بوزنه نادان، متاسف و رنجور نگردد و از ارتکاب این ظلم پشیمان نشود و رجا به فضل ایزد- عز اسمه- واثق است که به دستور او همان رسد که بوزنه رسید و همان بیند که او دید. این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت و گفت:
رفتم چو ندیدم از تو بر خورداری
وز صحبت تو بسی کشیدم خواری
گر بد بودم برستی از صحبت من
ور نیک بدم مرا بسی یادآری
پادشاه از استماع این مقدمات، متوجع و متالم شد و با خود گفت: بزرگان گفته اند: «الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد». اگر صفت پادشاه آن بودی که از فرزند و پیوند و اولیا و اقربا به اجترام های قبیح و ارتکاب های شنیع، عفو و اغماض فرمودی، الملک عقیم در شان او نیامدی و لا ارحام بین الملوک حشو بودی و فحوای این قضایا و مضمون این اشارات آنست که سلطنت، مفسدت احتمال نکند و ریاست مرحمت و شفقت بر نگیرد و صلت رحم دافع و مانع سیاست نگردد و قرابت و خویشی، حایل عدل و حاجب انصاف نشود و اگر پادشاه در هر یک از اولیای دولت به چشم رافت و عاطفت نگرد و مصالح ملک و دولت مهمل گذارد، مملکت اختلال و انتشار پذیرد و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی دراز کنند و آن غفلت، مهیج فترت شود و فترت سبب زوال دولت و انتقال ملک گردد. ازین وساوس و هواجس و متخیلات و متوهمات چندان بر وی غلبه کرد که مثال داد تا پسر را سیاست کنند و آن را تاریخ روزنامه عدل و انصاف گردانند. دستور ششم که در بسیط مملکت، تمکین چهار ارکان داشت و بر آسمان دولت تاثیر خسرو اختران، چون این خبر بشنید که شاه فرزند را سیاست فرمود، در وقت، مسرعی به جلاد فرستاد و فرمود که در سیاست شاهزاده توقف کن تا من در پیش شاه روم و در مصلحت توقف و ترک تعجیل سیاست باری با وی سخن گویم و احماد ترک مسارعت در آن باز نمایم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۹ - داستان شاهزاده با وزیران
کنیزک گفت: در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون داثر، پادشاهی بوده است در حدود کابل، مسعود سیرت، محمود سریرت، با منظر رایق و مخبر صادق. سنت او عدل فرمایی و سیرت او مملکت آرایی. مذکور به اخلاق حمیده و موصوف به آثار پسندیده. متحلی به حلیت فتوت و متدرع به لباس مروت و او را در همه عالم، فرزندی بود، خلف سلف و شرف شرف، با جمالی با هر و عرضی طاهر. مسعود الجد و محمود الحظ. نقی الجیب و تقی العرض. مزین به مناقب شاهی و محلی به ماثر پادشاهی. آثار کیاست از ناصیه او لامح و انوار فراست در غره او لایح. پدر از جهت او کریمه خاقان چین را در حباله عقد آورده بود و به کناف زفاف رسانیده و ایام اجتماع و میعاد اتصال به انقضا رسیده و بر آن جمله اتفاق افتاده که شاهزاده به ولایت خاقان چین رود. چون مهلت میعاد به اسیتفا رسید و مواعده مواصلت و مصاهرت به انجاز انجامید، پادشاه اسباب سفر پسر راست کرد و گفت:
علی الله اتمام المنی فیک کلها
ولکن علینا الحمد لله و الشکر
پس فرزند را به وزیران خود سپرد تا جانب رفیع او را محافظت نمایند و در خدمت رکاب او به موافقت، مرافقت و مراقبت کنند و با جوقی از خواص خدم و فوجی از ارکان حشم به طرف چین روانه شدند و در ممر آن سفر، چشمه ای بود معروف به چشمه خان، بر طرف ودایی از شارع بر کران و آب او را خاصیتی بود که هر مرد که شربتی از آن آب بخوردی، ظاهر صورت او منعکس شدی، ذکورت به انوثت بدل گشتی. وزیران آن معنی دانسته بودند و خاصیت آن چشمه معلوم کرده، اما کشف آن سرو هتک آن ستر از شاهزاده پوشیده داشتند و بر رای او اعلامی نکردند و شاهزاده بر شکار عظیم مولع بود و بر صید کردن بغایت حریص. چون منزلی چند از آن بیدا قطع کردند و مرحله ای چند ببریدند، شاهزاده عزم کرد که روزی شکار کند و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد از نسل اعوج و لاحق، ماه جبهتی، مشتری طلعتی، صخره گذاری، صحرا نوردی، کوه پیکری، زمین هیکلی، ابر رفتاری، رعد آوازی، برق هیاتی، صاعقه هیبتی، گور سرینی، غزال چشمی.
فلق العنان کان فوق تلیله
نمل و بین سمیعتیه صفیر
هو جنه للناظرین اذا مشی
اما اذا ما جاش فهو سعیر
آهن سم، پولادرگ، صاعقه انگیز، عفریت دل، کوه محمل. صرصر، عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف، دو اسبه غبار او را در نیافتی.
مکر مفر مقبل مدبر معا
کجلمود صخر حطه السیل من عل
جهانگذاری که امروزش ار برانگیزی
به عالمیت رساند که اندرو فرداست
شاهزاده بر مقدمه لشکر می راند و صید می کرد و به اتفاق از پیش او گوری برخاست، براق سیرت، برق صورت، باد رفتار، آتش کردار، آب گردش، خاک توانش.
مهره زده پشت و گاه جستن
باشد فلکش چو مهره بر دم
کز زلزله سمش بریزد
از سنبله سپهر، گندم
شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. چندان بتاخت که از مطرح انظار و مطمح احداق غایب شد و شاهزاده از جستجوی و اسب از تک و پوی فروماند و حرارت تموز از چهره هاجره شرار می انداخت و لهیب التهاب او زبانه می زد. چون گورخر از مدرک بصر غایب شد و شاهزاده را عطش رسید و به اتفاق آسمانی و قضای یزدانی به لب چشمه خان رسید و تاثیر آب آن چشمه بر وی پوشیده بود، پای از اسب بگردانید و بر لب چشمه فرود آمد و اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. چندان که آب در معده و امعای او قرار گرفت، صورت ذکورتش به انوثت بدل شد. شاهزاده چون آحال بدید و تبدل احوال و تغیر افعال مشاهده کرد، در حیرت و دهشت افتاد و سر بر زانوی فکرت نهاد. اشک حسرت از فواره دیده بگشاد و قطرات عبرات بر صفحات و جنات فرو بارید. دستوران چون شاهزاده را بر آن حال دیدند، عنان باز کشیدند و او را همانجا رها کردند و چون پیش شاه رسیدند، چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود و هلاک کرد. شاه بر فوات فرزند توجع ها نمود و تحسرها خورد و هفت روز متواتر به رسم تعزیت بنشست و دامن غم بر گریبان ماتم بست و می گفت:
رفت آن سخنان که باز گفتیم به هم
وان وصل کزو چو گل شکفتیم به هم
اکنون باری ز یکدگر دور شدیم
تا باز چنان کجا ای افتیم به هم
شاهزاده قصه نیاز به حضرت ذوالجلال عرضه کرد و از سر دردی، نفس و جدی بر آورد و گفت: ای قادری که نیش پشه ای، تیغ قهر نمرود کردی و از پاره ای مدر، وسیلت نصرت و ظفر داود ساختی. از حانوت سینه حوت، مجلس یونس پرداختی و از گنجینه صخره صما، ناقه صالح بیرون آوردی، به قدرت تو که بر من بخشایی و این بند بسته بگشایی و مرا از مذلت این حالت برهانی و کسوت انوثت که در من پوشانیدی به ذکورت بدل گردانی.
یا رب انک راحم و غفور
و بما فعلت من الذنوب خبیر
فلئن غفرت فان فضلک واسع
و لئن اخذت فاننی لجدیر
حق تعالی بر وی ببخشود و ملکی را که بر آن آب موکل بود، فرمان داد تا شهپر خویش بر وی مالید و به صورت اصلی باز برد. شاهزاده خدای را سجده شکر و حمد آورد و روی به حضرت پدر نهاد در بیابانی بی پایان.
نه هیچ ساکن و جنبان درو مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر درو مگر صرصر
و بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را به خاک بارگاه او تکحیل داد و ماجرای رفته شرح داد و قصد اهمالی که وزیران در جانب او جایز دیده بودند و روا داشته، بگفت که آن سر از وی مستور داشتند و او را در مقام مذلت و حیرت فرو گذاشتند. شاه از آن سخن متالم شد و حکم جنایت، به شریعت سیاست، بریشان اقامت فرمود و مزاج کار این وزیران همانست و از ایزد تعالی امید می دارم که به ایشان همان رسد.
و مکاید السفهاء واقعه بهم
و عداوه الکبراء بئس المقتنی
این کلمات تقریر کرد و از پیش تخت شاه با ناله و نفیر و نوحه و زفیر بیرون آمد. شاه از سخط یزدان و بادافراه آن جهان اندیشه کرد و مثال داد تا شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ ایام عدل و فهرست قانون جهانداری گردانند. وزیر هفتم که زحل همت و مشتری سعادت بود، چون این خبر بشنید، کس به سیاف فرستاد و به توقف اشارت فرمود و گفت: تعجیل منمای تا من پیش تخت شاه روم و از مذمت استعجال در تقریب آجال سخن گویم.
علی الله اتمام المنی فیک کلها
ولکن علینا الحمد لله و الشکر
پس فرزند را به وزیران خود سپرد تا جانب رفیع او را محافظت نمایند و در خدمت رکاب او به موافقت، مرافقت و مراقبت کنند و با جوقی از خواص خدم و فوجی از ارکان حشم به طرف چین روانه شدند و در ممر آن سفر، چشمه ای بود معروف به چشمه خان، بر طرف ودایی از شارع بر کران و آب او را خاصیتی بود که هر مرد که شربتی از آن آب بخوردی، ظاهر صورت او منعکس شدی، ذکورت به انوثت بدل گشتی. وزیران آن معنی دانسته بودند و خاصیت آن چشمه معلوم کرده، اما کشف آن سرو هتک آن ستر از شاهزاده پوشیده داشتند و بر رای او اعلامی نکردند و شاهزاده بر شکار عظیم مولع بود و بر صید کردن بغایت حریص. چون منزلی چند از آن بیدا قطع کردند و مرحله ای چند ببریدند، شاهزاده عزم کرد که روزی شکار کند و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد از نسل اعوج و لاحق، ماه جبهتی، مشتری طلعتی، صخره گذاری، صحرا نوردی، کوه پیکری، زمین هیکلی، ابر رفتاری، رعد آوازی، برق هیاتی، صاعقه هیبتی، گور سرینی، غزال چشمی.
فلق العنان کان فوق تلیله
نمل و بین سمیعتیه صفیر
هو جنه للناظرین اذا مشی
اما اذا ما جاش فهو سعیر
آهن سم، پولادرگ، صاعقه انگیز، عفریت دل، کوه محمل. صرصر، عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف، دو اسبه غبار او را در نیافتی.
مکر مفر مقبل مدبر معا
کجلمود صخر حطه السیل من عل
جهانگذاری که امروزش ار برانگیزی
به عالمیت رساند که اندرو فرداست
شاهزاده بر مقدمه لشکر می راند و صید می کرد و به اتفاق از پیش او گوری برخاست، براق سیرت، برق صورت، باد رفتار، آتش کردار، آب گردش، خاک توانش.
مهره زده پشت و گاه جستن
باشد فلکش چو مهره بر دم
کز زلزله سمش بریزد
از سنبله سپهر، گندم
شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. چندان بتاخت که از مطرح انظار و مطمح احداق غایب شد و شاهزاده از جستجوی و اسب از تک و پوی فروماند و حرارت تموز از چهره هاجره شرار می انداخت و لهیب التهاب او زبانه می زد. چون گورخر از مدرک بصر غایب شد و شاهزاده را عطش رسید و به اتفاق آسمانی و قضای یزدانی به لب چشمه خان رسید و تاثیر آب آن چشمه بر وی پوشیده بود، پای از اسب بگردانید و بر لب چشمه فرود آمد و اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. چندان که آب در معده و امعای او قرار گرفت، صورت ذکورتش به انوثت بدل شد. شاهزاده چون آحال بدید و تبدل احوال و تغیر افعال مشاهده کرد، در حیرت و دهشت افتاد و سر بر زانوی فکرت نهاد. اشک حسرت از فواره دیده بگشاد و قطرات عبرات بر صفحات و جنات فرو بارید. دستوران چون شاهزاده را بر آن حال دیدند، عنان باز کشیدند و او را همانجا رها کردند و چون پیش شاه رسیدند، چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود و هلاک کرد. شاه بر فوات فرزند توجع ها نمود و تحسرها خورد و هفت روز متواتر به رسم تعزیت بنشست و دامن غم بر گریبان ماتم بست و می گفت:
رفت آن سخنان که باز گفتیم به هم
وان وصل کزو چو گل شکفتیم به هم
اکنون باری ز یکدگر دور شدیم
تا باز چنان کجا ای افتیم به هم
شاهزاده قصه نیاز به حضرت ذوالجلال عرضه کرد و از سر دردی، نفس و جدی بر آورد و گفت: ای قادری که نیش پشه ای، تیغ قهر نمرود کردی و از پاره ای مدر، وسیلت نصرت و ظفر داود ساختی. از حانوت سینه حوت، مجلس یونس پرداختی و از گنجینه صخره صما، ناقه صالح بیرون آوردی، به قدرت تو که بر من بخشایی و این بند بسته بگشایی و مرا از مذلت این حالت برهانی و کسوت انوثت که در من پوشانیدی به ذکورت بدل گردانی.
یا رب انک راحم و غفور
و بما فعلت من الذنوب خبیر
فلئن غفرت فان فضلک واسع
و لئن اخذت فاننی لجدیر
حق تعالی بر وی ببخشود و ملکی را که بر آن آب موکل بود، فرمان داد تا شهپر خویش بر وی مالید و به صورت اصلی باز برد. شاهزاده خدای را سجده شکر و حمد آورد و روی به حضرت پدر نهاد در بیابانی بی پایان.
نه هیچ ساکن و جنبان درو مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر درو مگر صرصر
و بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را به خاک بارگاه او تکحیل داد و ماجرای رفته شرح داد و قصد اهمالی که وزیران در جانب او جایز دیده بودند و روا داشته، بگفت که آن سر از وی مستور داشتند و او را در مقام مذلت و حیرت فرو گذاشتند. شاه از آن سخن متالم شد و حکم جنایت، به شریعت سیاست، بریشان اقامت فرمود و مزاج کار این وزیران همانست و از ایزد تعالی امید می دارم که به ایشان همان رسد.
و مکاید السفهاء واقعه بهم
و عداوه الکبراء بئس المقتنی
این کلمات تقریر کرد و از پیش تخت شاه با ناله و نفیر و نوحه و زفیر بیرون آمد. شاه از سخط یزدان و بادافراه آن جهان اندیشه کرد و مثال داد تا شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ ایام عدل و فهرست قانون جهانداری گردانند. وزیر هفتم که زحل همت و مشتری سعادت بود، چون این خبر بشنید، کس به سیاف فرستاد و به توقف اشارت فرمود و گفت: تعجیل منمای تا من پیش تخت شاه روم و از مذمت استعجال در تقریب آجال سخن گویم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا
فصل در معنی دنیا
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است و متنبّی گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخزاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خار از پسودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عود قِماری و چون مشکِ تبّت
چو عنبر سرشته یمان و حجازی
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی
یکی را نشیبی، یکی را فرازی
یکی بوستانی برآگنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی
همه آزمایش همه پر نمایش
همه پردرایش چو کرک طرازی
هم از بست شه مات شطرنج بازان
ترا مهره داده بشطرنج بازی
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند بس بینیازی
چرا عمرِ طاوس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زیَد در درازی
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی
اگر نه همه کارِ تو باژگونه
چرا آنکه ناکستر او را نوازی
جهانا همانا ازین بینیازیِ
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی
امیر فرخزاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن
فکن حدیثا حسنا لمن وعی
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیدهتر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کامروا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیحتر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت
باز شمعی بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هر که گم کرد شاه فرّخزاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر رویگری بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین، در شأن طالوت : و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیدهای از بو حنیفه اسکافی]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم تا قصیدهیی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بیصلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیدهیی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیدهیی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بیتربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیدههای غرّا گفت، یکی از آن این است:
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است و متنبّی گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخزاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خار از پسودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عود قِماری و چون مشکِ تبّت
چو عنبر سرشته یمان و حجازی
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی
یکی را نشیبی، یکی را فرازی
یکی بوستانی برآگنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی
همه آزمایش همه پر نمایش
همه پردرایش چو کرک طرازی
هم از بست شه مات شطرنج بازان
ترا مهره داده بشطرنج بازی
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند بس بینیازی
چرا عمرِ طاوس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زیَد در درازی
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی
اگر نه همه کارِ تو باژگونه
چرا آنکه ناکستر او را نوازی
جهانا همانا ازین بینیازیِ
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی
امیر فرخزاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن
فکن حدیثا حسنا لمن وعی
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیدهتر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کامروا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیحتر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت
باز شمعی بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هر که گم کرد شاه فرّخزاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر رویگری بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین، در شأن طالوت : و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیدهای از بو حنیفه اسکافی]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم تا قصیدهیی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بیصلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیدهیی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیدهیی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بیتربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیدههای غرّا گفت، یکی از آن این است:
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۲