عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۱ - در مدح منصور عامر
هر جمال و شرف که دارد ملک
از جمال و جلال اشرافست
خواجه منصور عامر آنکه کفش
از عطا یادگار اسلافست
دخل مدحش ز شرق تا غربست
خرج جودش ز قاف تا قافست
رسمش اندر زمانه تصنیف است
واندرو از بزرگی انصافست
ای هنرمند مهتری که خرد
با هنرهای تو ز اجلافست
شکر شکر تو در افواهست
سمر رسم تو در اطرافست
تیر در حضرت تو مستوفی
زهره در مجلس تو دفافست
گرچه از غایت فصاحت و ذهن
همه دیوان شعرم اوصافست
وصف احسان تو چو من نکند
هرکه اندر زمانه وصافست
نیستی مسرف و ز غایت جود
خلق را در تو ظن اسرافست
بده ای خواجه کز پی بذلت
خاک بزاز و کوه صرافست
تا اثیر از هوا لطیف‌ترست
تا هوا چون اثیر شفافست
باد صافی‌تر از هوای اثیر
دلت از غم که از حسد صافست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۲ - ستایش بزم مخدوم کند
این مجلس خواجهٔ جهانست
یا شکل بهشت جاودانست
یا منشاء ملک و نشو دین است
یا موقف عرض انس و جانست
اوجش فلکیست کز بلندی
معیار عیار آسمانست
صحنش حرمی که در حریمش
از سایه و آفتاب امانست
راز دل زهره و عطارد
در زخمهٔ مطربش نهانست
سقفش به صدا پس از دو هفته
بی‌هیچ مدد نشید خوانست
خورشید مروق ار ندیدی
در ساغر ساقیانش آنست
تا قبهٔ آسمان گردان
گرد کرهٔ زمین روانست
این قبله نشانهٔ زمین باد
چونانکه نشانهٔ جهانست
خرم ز نشستن وزیری
کز مرتبه پادشا نشانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صاحب جمال‌الدین محمد و شکایت از روزگار
کمال دین محمد محمد آنکه برای
جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا رای روشنش دیدست
ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست
زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست
در سرای کمالش فراز کیوانست
به رای روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نیابت از قلم او چو جسم با جانست
به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود
هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببینی هزار چندانست
که او مشیر همه کارهای اقبالست
که او مدار همه کارهای دیوانست
بجز حمایتش از حادثات امان ندهد
که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش اندیشه‌ای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست
به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن
که از زمانه برو بندهای الوانست
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست
به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع درین عرضگاه ارزانست
همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز ورای کمال نقصانست
مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - حکیم در اواخر عمر از ملازمت دربار سلاطین احتراز می‌نموده، وقتی سلطان غور او را طلبید این قطعه را بدو فرستاد
کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
حالتی دادم اندرو که در آن
چرخ در غبن و رشک و تاب منست
آن سپهرم درو که گوی سپهر
ذره‌ای نور آفتاب منست
وان جهانم درو که بحر محیط
والهٔ لمعهٔ سراب منست
هرچه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب منست
رحل اجزا و نان خشک برو
گرد خوان من و کباب منست
شیشهٔ صبر من که بادا پر
پیش من شیشهٔ شراب منست
قلم کوته و صریر خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب منست
خرقهٔ صوفیانهٔ ارزق
بر هزار اطلس انتخاب منست
هرچه بیرون از این بود کم و بیش
حاش للسامعین عذاب منست
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب منست
زین قدم راه رجعتم بستست
آنکه او مرجع و مب منست
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی باد و آب منست
این طریق از نمایشست خطا
چه کنم این خطا صواب منست
گرچه پیغام روح‌پرور او
همه تسکین اضطراب منست
نیست من بنده را زبان جواب
جامه و جای من جواب منست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح بهاء الدین علی
بهاء الدین علی کز چرخ جودش
دمی دریا و کان را خوشدلی نیست
دلش با بحر اخضر توامانست
ولیکن او بدین بی‌ساحلی نیست
به نادر معدهٔ آزی بیابی
که از انعام عامش ممتلی نیست
برو در سایهٔ اقبال او رو
کز آن به کیمیای مقبلی نیست
حسودش گفت کز امثال این مرد
جهان آخر بدین بی‌حاصلی نیست
کرم گفتا بلی لیک از هزاران
یکی همچون بهاء الدین علی نیست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح
مکرم مفصل سدیدالدین سپهر سروری
ای کفت باغ امل را بهترین اردیبهشت
آنچنان افزون ز روی مرتبت ز ابنای عصر
کافتاب از ماه و چرخ از خاک و کعبه از کنشت
دست قدرت صورت آدم همی کردی نگار
ذکر اقبال تو بر اوراق گردون می‌نبشت
نه که خود آدم به ذکر تو تقرب می‌نمود
چون صور بخش هیولی خاک آدم می‌سرشت
سرورا وقت ضرورت خاصه چون من بنده را
بردن حاجت به نزدش چون کریمان نیست زشت
چون ندارم آنچه با قارون فروشد در زمین
در دلم آنست کانرا قبله کردن زرد هشت
در چنین وقتی مرا چون بندهٔ امر توام
از کف رادت که او جز تخم آزادی نکشت
گر نباشد آنچه اسمعیل را زو بد خلاص
زان بنگریزم که آدم را برون کرد از بهشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶
نیز مدح و غزل نخواهم گفت
گرچه طبعم به شعر موی شکافت
کانک معشوق بود پیر شدست
وانک ممدوح بود فرمان یافت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - در شکر
من به الماس طبع تا بزیم
گوهر مدحت تو خواهم سفت
تو عطا گر دهی و گر ندهی
بالله ار جز ثنات خواهم گفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - در عذر مستی
خسروا گوهر ثنای ترا
جز به الماس عقل نتوان سفت
دی چو خورشید در حجاب غروب
روی از شرم رای تو بنهفت
بیتی از گفته باز می‌گفتم
رای عالی بر امتحان آشفت
گردی ار عقل داشت صحن دماغ
جان به جاروب هیبت تو برفت
نطقم اندر حجاب شرم بماند
خرم اندر خلاف عجز بخفت
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل نشکفت
عذر مستی مگیر و بی‌خردی
آشکارست این سخن نه نهفت
خود تو انصاف من بده چو منی
چون تویی را ثنا تواند گفت؟
عقل الحق از آن شریفترست
که شود با دماغ مستان جفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - صفی‌الدین موفق هیزمی به انوری وعده کرد و حکیم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نکرد این قطعه در هجو او گفت
صفی‌الدین موفق را چو بینی
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه می‌کرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو می‌کرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن می‌شست
صبا از تاب زلفش فرش می‌رفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح قاضی حمیدالدین
ای به تو مخصوص اعجاز سخن
چون به وترای وتر در معنی قنوت
سمت درگاهت سعود چرخ را
گشته در دوران کل خیرالسموت
روزگاری در کمال ناقصان
روزگار اطلس کند ز برگ توت
ما چو قرص ارزن و حوت غدیر
تو چو قرص آفتا و برج حوت
صعوهٔ ما مرد سیمرغ تو نیست
تو قوی بازو به فضلی ما به قوت
پیش نظم چون نسیج الوحد تو
چیست نظم ما نسیج النعکبوت
گرچه در تالیف این ابیات نیست
بی‌سمین غثی و قسبی بی‌کروت
رای عالی در جواب این مبند
لایق اینجا السکوتست السکوت
ای به حق بخت تو حی لاینام
بادی اندر حفظ حی لایموت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷
هزار مدح شکر طعم وصف تو گفتم
کزو نگشت مرا تازه یک صبوح فتوح
برادرم که دو تن تاک را نهد نیرو
همی گسسته نگردد غبوق او ز صبوح
درست شد که دو تن تاک به ز صد ممدوح
یقین شدم که دو ممدوح به ز صد ممدوح
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - صاحب ناصرالدین دارو خورده بود او را تهنیت گفته
ای ملک پادشه شده ثابت‌قدم به تو
بر امر و نهی تو قدمش را ثبات باد
در ذمت ملوک جهان دین طاعتت
واجب‌تر از ادای صیام و صلات باد
واندر زمین مملکت از حرص خدمتت
مردم گیاه رسته به جای نبات باد
نعال بارگاه ترا گرد دستگاه
بر جای نعل و میخ هلال و بنات باد
در استخوان هرکه ز مهر تو مغز نیست
از پای مال خاک رمیم و رفات باد
بس بر جگر چو جان به لب آید ز تشنگیش
آب ار رود ز نایژهٔ حادثات باد
از آبهای دشمن تو اشک روشنست
رخسارهٔ چو نیلش ازو چون فرات باد
هر باد عارضه که به عرضت گذر کند
با نامهٔ شفا و نسیم نجات باد
ای پادشا سکندر ثانی و خضر تو
این شربت مبارکت آب حیات باد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - ایضا در تهنیت دارو خوردن مجدالدین
ای زمان فرع زندگانی تو
زندگانیت جاودانی باد
وی جهان شادمان به صحبت تو
همه عمرت به شادمانی باد
امر و نهی تو بر زمین و زمان
چون قضاهای آسمانی باد
بر در و بام حضرت عالیت
که بهشتش بنای ثانی باد
روز و شب خدمت قضا و قدر
پرده‌داری و پاسبانی باد
با فلک مرکب دوام ترا
هم رکابی و هم عنانی باد
خضر و اسکندری به دانش و داد
شربتت آب زندگانی باد
تو توانا و ناتوانی را
با مزاج تو ناتوانی باد
تا به پایان رسد زمانهٔ پیر
جاه و بخت ترا جوانی باد
هست فرمانت بر زمانه روان
دایمش همچنین روانی باد
ملک و اقبال و دولت و شرفت
این جهانی و آن جهانی باد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در جواب مکتوب عمادالدین پیروزشاه
مثال عالی دستور چون به بنده رسید
قیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد
خدای عزوجل را چو کرد سجدهٔ شکر
زبان به شکر خداوند و ذکر او بگشاد
چه گفت گفت زهی ساکن از وقار تو خاک
چه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو باد
تویی که عاشق عهد بقای تست جهان
مگر که عهد تو شیرین شد و جهان فرهاد
تویی که بر در امروز دی و فردا را
اگر بخواهی حاضر کنی ز روی نفاذ
مرا به خدمت شه خوانده‌ای که خدمت او
نه من سپهر کند آن زمانه را بنیاد
عماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دین
پس از وفور خرابی شدند ازو آباد
شه مظفر فیروز شه که فتح و ظفر
ز سایهٔ علم و شعلهٔ سنانش زاد
کدام دولت باشد چو بندگی شهی
که بندگیش کند سرو و سوسن آزاد
چو سرو و سوسن آزاد بندهٔ شاهند
هزار بنده چو من بنده بندهٔ شه باد
به سمع و طاعت و عزم درست و رای قوی
تنی به خدمت کوژ و دلی ز دولت شاد
به روز یازدهم از رجب روانه شدم
که کط ز شهر تموزست ویج از مرداد
اگر زمانه با تمام عزم باشد رام
وگر ستاره با عطای عمر باشد راد
به شکل باد روم زانکه باد در حرکت
نیاورد ز بیابان و آب جیحون یاد
چو زیر ران کشم آن مرکبی که رایض او
گه ریاضت او بود باد را استاد
عنان صولت جیحون چنان فرو گیرم
که از رکاب گرانم برآورد فریاد
چو بگذرم به در خسروی فرود آیم
که هم مربی دینست و هم مراقب داد
به امر یار سلیمان به عزم شبه کلیم
به فر قرین فریدون به ملک مثل قباد
به عون دولتش از بخت داد بستانم
که داد بخت من از چرخ دولت او داد
بقاش باد نه چندان که در شمار آید
که رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - در عذر
تو آن کریمی کز التفات خاطر تو
نیاز تا به ابد در نعیم و ناز افتد
خرد سزای تو نا معنییی به دست آرد
هزار سال در اندیشهٔ دراز افتد
به بیست بیت مدیح تو در کرم بینی
چنان فتد که به اصلاح آن نیاز افتد
عجب مدار که اندر سرای عالم کون
گهی نشیب فتد کار و گه فراز افتد
ز حرص مدح تو باشد که از درخت سخن
لطیفه‌ای مثلا نیم پخته باز افتد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح ترکان خاتون
طاعت پادشاه وقت به وقت
هرکه در بندگی بجای آرد
رحمت سایهٔ خدای برو
سایهٔ رحمت خدای آرد
خاصه آن پادشا که چترش را
بخت با سایهٔ همای آرد
ستراعلی جلال دولت و دین
که اگر سوی سد ره رای آرد
جبرئیل از پی رکاب رویش
نوبتی بر در سرای آرد
آنکه در حل مشکلات امور
کلک او صد گره‌گشای آرد
کاه با اصطناع انصافش
خدمتیهای کهربای آرد
روز حکمش قضای ملزم را
هر زمان زیر دست رای آرد
رشک دستش سحاب نیسان را
گریهای به های های آرد
آنکه چون عصمتش تتق بندد
دور بینندگی به پای آرد
مردم دیده را ز خاصیتش
آسمان از رمد قبای آرد
باد را سوی حضرتش تقدیر
بسته دست و شکسته پای آرد
نفس نامی ز حرص مدحت او
برگ سوسن سخن‌سرای آرد
ای سلیمان عهد را بلقیس
کس به داود لحن نای آرد
بنده گرچه به دستبرد سخن
با همه روزگار پای آرد
طبع حسان مصطفایی کو
تا ثناهای غمزده‌ای آرد
زانکه مقبول مصطفی نشود
هرچه طیان ژاژخای آرد
از سلیمان و مور و پای ملخ
یاد کن هرچه این گدای آرد
تا بود زادهٔ بنات زمان
هرچه خاک نبات‌زای آرد
باد را جوز دی چو عدل بهار
رنگ‌فرسای مشکسای آرد
لالهٔ ناشکفته بی‌رزمی
رمحهای سنان‌گزای آرد
نرگس نوشکفته بی‌بزمی
جامهای جهان‌نمای آرد
جاهت اندر ترقیی بادا
که مددهای جانفزای آرد
خصمت اندر تراجعی بادا
که خللهای جانگزای آرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۶
خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک
چو بخت آتش فتح و سپند می‌آرد
هنوز ماه ز تایید تو همی تابد
هنوز ابر ز انعام تو همی بارد
ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود
نهال ملک که اقبال جاودان کارد
لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس
که کامش از قبل طاعت تو می‌خارد
اگرچه همت اعلام تو درین درجه است
که جود او به سؤالی جهان کم انگارد
ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق
زمانه می‌نتواند جهان نمی‌یارد
نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک
زمام حکم به دستت چگونه بسپارد
ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول
که وام عذر تو جز کردگار نگزارد
ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت
بجای تو دگری واثقم که نگمارد
مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان
به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد
در این که هستی مردانه‌وار پای‌افشار
که بر سر تو فلک موی هم نیازارد
در فرج به همه حال زود بگشاید
چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد
ترا هنوز مقامات ملک باز پس است
خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد
چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز
خدای سایهٔ خود را چنین بنگذارد
ز خواب بندهٔ خسرو معبران فالی
گرفته‌اند که غمهای ملک بگسارد
به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند
وزان قصیده همین قطعه یاد می‌آرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح نظام‌الملک بدرالدولة والدین خاصبک طوطی‌بن مسعود
درخت دولت شاه عجم سر بر فلک دارد
بلی سر بر فلک یازد چو بیخ اندر سمک دارد
سرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی را
که آب چشمهٔ شمشیر تیز خاصبک دارد
سپهداری که در قهر بداندیشان شه طوطی
سپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزک دارد
مخالف کی تواند دیدعز عز دین هرگز
چو اندر دیده از پیکان او دایم خسک دارد
خیال تیغ فتح‌انگیز او دشمن گداز آمد
مگر این دستبرد آب و آن طبع نمک دارد
ز بهر بخششی کان هر زمان حشر دگر سازد
مگر کان آنچ دارد با کف او مشترک دارد
بقا باداش اندر عز و دولت با فلک همبر
که اندر خدمت خسرو هنر بیش از فلک دارد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۱ - سید مجدالدین بوطالب نعمه را گوید
ای زتو بنهاده کلاه منی
هر که نیاید کلهش از دو برد
نام تو اوراق سعادت نبشت
جاه تو الواح نحوست سترد
ازخلفات ذات دویم چون برفت
نام مبارک پدرت را سپرد
جز تو کرا در صف عرض جهان
عارض تقدیر جهانی شمرد
باد صبای کرمت چون بجست
آتش آز بنی‌آدم بمرد
قدر فلک باتو چه گر سخت باخت
نرد تقدم نتواتنست برد
رو که دراین عهد ز می تلخ‌تر
صاف تویی باقی خم جمله درد
در شکم خاک کسی نیست کو
پشت زمین چون تو به واجب سپرد
بار بزرگیت زمین کی کشد
کیک و عماری نه محالیست خرد
ای که ز تو آز شود پایمال
وی که ز تو حرص برد دستبرد
من که ره از حادثه گم کرده‌ام
پی سپری می‌شوم اکنون چو کرد
عزم بر آنست که عهدی رود
پای بر آن عهد بخواهم فشرد
خرقه بپوشم به همین قافیت
قافیت اول یعنی که برد