عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
برآمد آفتاب روی آن ماه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بر تو باد ای جان که دل داری نگاه
هیچ نگذاری زور دلا اله
غیر او خود نیست موجودی دگر
گر بچشم خود کنی بر حق نگاه
گر همی خواهی وصال جاودان
از خدا جز وصل او چیزی مخواه
همچو شمعی باش شب ها تا بروز
در میان سوز و اشک و دود و آه
باش همچون آسمان همت بلند
تا برآید از دلت خورشید و ماه
برمه رخسار آن خورشید بین
جمله موجودات یک خال سیاه
از دل هر ذره آن آفتاب
همچو گل بنمود از برگ گیاه
جان موجودات از او موجود شد
همچنانکه دانه روید قشر و گاه
هیچ نگذاری زور دلا اله
غیر او خود نیست موجودی دگر
گر بچشم خود کنی بر حق نگاه
گر همی خواهی وصال جاودان
از خدا جز وصل او چیزی مخواه
همچو شمعی باش شب ها تا بروز
در میان سوز و اشک و دود و آه
باش همچون آسمان همت بلند
تا برآید از دلت خورشید و ماه
برمه رخسار آن خورشید بین
جمله موجودات یک خال سیاه
از دل هر ذره آن آفتاب
همچو گل بنمود از برگ گیاه
جان موجودات از او موجود شد
همچنانکه دانه روید قشر و گاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
آشکارا و نهان ماتوئی
جان جان و جسم جان ما توئی
از قدم تا فرق می بینم تو را
چشم بینا و زبان ما توئی
همچو طفلان در کنارت بیقرار
شیر ما در آب و نان ما توئی
بلبل روحم همی گوید بلند
باغ و سرو گلعذار ما توئی
کل یوم هو فی شان آیتی است
با تو مشغولیم شان ما توئی
جان ببوسی با تو سودا کرده ایم
نقد بازار دکان ما توئی
هر دو عالم هست خاک راه تو
هم زمین و آسمان ما توئی
از عطاهای تو شد کوهی غنی
آفتاب و بحر و کان ماتوئی
جان جان و جسم جان ما توئی
از قدم تا فرق می بینم تو را
چشم بینا و زبان ما توئی
همچو طفلان در کنارت بیقرار
شیر ما در آب و نان ما توئی
بلبل روحم همی گوید بلند
باغ و سرو گلعذار ما توئی
کل یوم هو فی شان آیتی است
با تو مشغولیم شان ما توئی
جان ببوسی با تو سودا کرده ایم
نقد بازار دکان ما توئی
هر دو عالم هست خاک راه تو
هم زمین و آسمان ما توئی
از عطاهای تو شد کوهی غنی
آفتاب و بحر و کان ماتوئی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
هست گردانید ما را از جهان نیستی
کرد منزل مرغ جان در آشیان نیستی
خانه تن را که قصر پادشاه روح شد
خاک راهی یافتم در آستان نیستی
اعتبارات یقین در نیستی مطلق است
هستی واجب در آید در نهان نیستی
چون مرادت لا بود از گفتن لاریب فیه
گل شکفت از شاخ لا در بوستان نیستی
داده از یکدانه ارزن گفت نحن الزارعون
نعمت هستی او پرکرده جان نیستی
آتش هستی چو غیر خویشتن را پاک سوخت
نه فلک شد بر هوا همچون دخان نیستی
کوهیا گر چه الف شد مبدأ هستی ذات
در معاد خلق لام است ابروان نیستی
کرد منزل مرغ جان در آشیان نیستی
خانه تن را که قصر پادشاه روح شد
خاک راهی یافتم در آستان نیستی
اعتبارات یقین در نیستی مطلق است
هستی واجب در آید در نهان نیستی
چون مرادت لا بود از گفتن لاریب فیه
گل شکفت از شاخ لا در بوستان نیستی
داده از یکدانه ارزن گفت نحن الزارعون
نعمت هستی او پرکرده جان نیستی
آتش هستی چو غیر خویشتن را پاک سوخت
نه فلک شد بر هوا همچون دخان نیستی
کوهیا گر چه الف شد مبدأ هستی ذات
در معاد خلق لام است ابروان نیستی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هر دم به شکل دیگر، دیدار می نمایی
روی چو ارغوان را، گلنار می نمایی
گه شاهد شکر لب، گه باده های رنگین
گاهی گلاب باشی گه خار می نمایی
گه یار دوست باشی اندر مقام وحدت
گه دشمنی به کثرت، خونخوار می نمایی
اقرار می نمایی یعنی که نیست جز من
چون گویمت که هستی، انکار می نمایی
چون آفتاب مطلق خود گفته ی اناالحق
هر ذره ی چو منصور، بر دار می نمایی
می خواستم ببینم، یک بار رویت ای دوست
هر لمعه ای که دیدم، صد بار می نمایی
با خویش عشقبازی با دیگری نسازی
از غیر خویش دیدم بیزار می نمایی
در جام جمله اشیا سایر توئی چو خورشید
سایر به ذات خویشی، ستار می نمایی
در غار سینه کوهی، بنشست و دم فروبست
چون مصطفی حجابی در غار می نمایی
روی چو ارغوان را، گلنار می نمایی
گه شاهد شکر لب، گه باده های رنگین
گاهی گلاب باشی گه خار می نمایی
گه یار دوست باشی اندر مقام وحدت
گه دشمنی به کثرت، خونخوار می نمایی
اقرار می نمایی یعنی که نیست جز من
چون گویمت که هستی، انکار می نمایی
چون آفتاب مطلق خود گفته ی اناالحق
هر ذره ی چو منصور، بر دار می نمایی
می خواستم ببینم، یک بار رویت ای دوست
هر لمعه ای که دیدم، صد بار می نمایی
با خویش عشقبازی با دیگری نسازی
از غیر خویش دیدم بیزار می نمایی
در جام جمله اشیا سایر توئی چو خورشید
سایر به ذات خویشی، ستار می نمایی
در غار سینه کوهی، بنشست و دم فروبست
چون مصطفی حجابی در غار می نمایی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
عشق حیران درجمال احمداست
عقل مجنون از جلال احمد است
جنگ هفتاد ودوملت سر به سر
بر سر میم کمال احمد است
اینکه می گویند روح از دم بود
سر آن در میم ودال احمد است
آن بهشتی را که وصفش می کنند
شرحی از بزم وصال احمد است
هر چه گویی هر چه جویی هر چه هست
در وجود بی مثال احمد است
جبرئیل ار پر وبالی می زند
قدرتش از پر وبال احمد است
جان به ظلمات تنم مانند خضر
تشنه آب زلال احمد است
صورتی بی جسم گشتم چون خیال
در دلم از بس خیال احمد است
مهر ومه چون قنبرند اورا غلام
هر که همچون من بلال احمد است
معنی ایمان بگویم بندگی
هم به احمد هم به آل احمداست
عقل مجنون از جلال احمد است
جنگ هفتاد ودوملت سر به سر
بر سر میم کمال احمد است
اینکه می گویند روح از دم بود
سر آن در میم ودال احمد است
آن بهشتی را که وصفش می کنند
شرحی از بزم وصال احمد است
هر چه گویی هر چه جویی هر چه هست
در وجود بی مثال احمد است
جبرئیل ار پر وبالی می زند
قدرتش از پر وبال احمد است
جان به ظلمات تنم مانند خضر
تشنه آب زلال احمد است
صورتی بی جسم گشتم چون خیال
در دلم از بس خیال احمد است
مهر ومه چون قنبرند اورا غلام
هر که همچون من بلال احمد است
معنی ایمان بگویم بندگی
هم به احمد هم به آل احمداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بس که قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
خویش راهم خانه را با خورشید رخشان کرده است
گر زلیخا بود یک یوسف به زندانش اسیر
یوسفی هست این که صد یوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آن کاری که این کافر کند
کافرم گاهی به کافر گر مسلمان کرده است
نیستش ایمان و دین با اینکه از پیر وجوان
سال وماه عمر یغما دین وایمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بی نیازم امشب از سیر گلستان کرده است
مر مرا دست وگریبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگریبان کرده است
با رگ آسایشم کاری که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکی به شریان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بس که قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
خویش راهم خانه را با خورشید رخشان کرده است
گر زلیخا بود یک یوسف به زندانش اسیر
یوسفی هست این که صد یوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آن کاری که این کافر کند
کافرم گاهی به کافر گر مسلمان کرده است
نیستش ایمان و دین با اینکه از پیر وجوان
سال وماه عمر یغما دین وایمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بی نیازم امشب از سیر گلستان کرده است
مر مرا دست وگریبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگریبان کرده است
با رگ آسایشم کاری که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکی به شریان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
دهر ومافیها که شد موجود از بهر علی است
دهر تا بوده است ومی باشد همه دهر علی است
این همه عالم که یزدان خلق فرمود و کند
در همه عالم به هر جا بگذری شهر علی است
دوزخ و جنت که می گویند درعقبی بود
جنت آن مهر علی ودوزخ آن قهر علی است
سلسبیل وکوثروجنت که بشنیدی ز خلق
خوب اگر خواهی بدانی جوئی از نهر علی است
فاش گویم زاهدان هر چند تکفیرم کنند
معصیت به از ثواب آید اگر بهر علی است
هست شیرین تر ز نوش غیر نیش از دست دوست
خوشتر از تریاق می باشد اگر زهر علی است
نی بلنداقبال را با کی ز زهر معصیت
از محبت در دل اوچون که پازهر علی است
دهر تا بوده است ومی باشد همه دهر علی است
این همه عالم که یزدان خلق فرمود و کند
در همه عالم به هر جا بگذری شهر علی است
دوزخ و جنت که می گویند درعقبی بود
جنت آن مهر علی ودوزخ آن قهر علی است
سلسبیل وکوثروجنت که بشنیدی ز خلق
خوب اگر خواهی بدانی جوئی از نهر علی است
فاش گویم زاهدان هر چند تکفیرم کنند
معصیت به از ثواب آید اگر بهر علی است
هست شیرین تر ز نوش غیر نیش از دست دوست
خوشتر از تریاق می باشد اگر زهر علی است
نی بلنداقبال را با کی ز زهر معصیت
از محبت در دل اوچون که پازهر علی است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای رخت آئینه انوار حق
ای دلت گنجینه اسرار حق
نیست درعالم به غیر از مهر تو
هیچ نقدی رایج بازار حق
حق بنای خلق عالم چون نمود
در بر خالق بدی معمار حق
مختصر گویم کسی غیر ازتو نیست
پیشکار ومحرم دربار حق
کن نظر درکار من ای آنکه نیست
جز تو کس مختار اندر کار حق
منکر حق تو شد کافر بلی
گشت کافر هر که کرد انکار حق
کی بلنداقبال گرددکس چو من
تا نگردد قابل دیدار حق
ای دلت گنجینه اسرار حق
نیست درعالم به غیر از مهر تو
هیچ نقدی رایج بازار حق
حق بنای خلق عالم چون نمود
در بر خالق بدی معمار حق
مختصر گویم کسی غیر ازتو نیست
پیشکار ومحرم دربار حق
کن نظر درکار من ای آنکه نیست
جز تو کس مختار اندر کار حق
منکر حق تو شد کافر بلی
گشت کافر هر که کرد انکار حق
کی بلنداقبال گرددکس چو من
تا نگردد قابل دیدار حق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ندیده برده دل و دین ز کف جمال توام
نموده شکل هلالی به قدخیال توام
مرا توروزوشب اندر برابر نظری
میان هجر تودرنعمت وصال توام
قسم به احمد مختار و حیدر کرار
بلال قنبر تو قنبر بلال توام
توگلستانی ومن بلبل خوش الحانت
تو آسمانی و من لایری هلال توام
اگر که آب حیاتی است از لبت سخنی است
چوخضر تشنه جامی از آن زلال توام
تو را به حسن سزد دم زنی به یکتائی
که کس نداده و ندهد نشان مثال توام
توانیم که کشی یا کنی ز بندآزاد
اسیر بسته و مرغ شکسته بال توام
فصاحت ار چه مسلم بود مرا به جهان
ولی به وصف توفخرم بس این که لال توام
شنیده ام که مرا خوانده ای بلند اقبال
بودبلندی اقبال از جلال توام
نموده شکل هلالی به قدخیال توام
مرا توروزوشب اندر برابر نظری
میان هجر تودرنعمت وصال توام
قسم به احمد مختار و حیدر کرار
بلال قنبر تو قنبر بلال توام
توگلستانی ومن بلبل خوش الحانت
تو آسمانی و من لایری هلال توام
اگر که آب حیاتی است از لبت سخنی است
چوخضر تشنه جامی از آن زلال توام
تو را به حسن سزد دم زنی به یکتائی
که کس نداده و ندهد نشان مثال توام
توانیم که کشی یا کنی ز بندآزاد
اسیر بسته و مرغ شکسته بال توام
فصاحت ار چه مسلم بود مرا به جهان
ولی به وصف توفخرم بس این که لال توام
شنیده ام که مرا خوانده ای بلند اقبال
بودبلندی اقبال از جلال توام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
تعالی الله چه دولت بر سر استی
که می در جام وساقی دلبر استی
دلا با غم چهکارت دیگر استی
که بختت یار ویارت در بر استی
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
به دست ترک مستی خنجر استی
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلمانی اسیر کافر استی
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خیال کوثر استی
به گردمهر رویت خط مشکین
ویا بر مه خطی از عنبر استی
چو در هجران امید وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استی
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروایش از خشک و تر استی
بلند اقبال ساید سر بر افلاک
که خاک پای آل حیدر استی
که می در جام وساقی دلبر استی
دلا با غم چهکارت دیگر استی
که بختت یار ویارت در بر استی
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
به دست ترک مستی خنجر استی
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلمانی اسیر کافر استی
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خیال کوثر استی
به گردمهر رویت خط مشکین
ویا بر مه خطی از عنبر استی
چو در هجران امید وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استی
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروایش از خشک و تر استی
بلند اقبال ساید سر بر افلاک
که خاک پای آل حیدر استی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
بت پرستی می کنم جا در کلیسا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱
قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پیما
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۵
روز وشب پیدا ز چهر و طره دلدار شد
آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد
بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد
آن صنم را درکلیسا چون گذاری اوفتاد
بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد
شد چو پیدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت
شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد
حکمتی داردکه دورم کرده یار از پیش چشم
چون حذر می باید از مستی که خنجر دار شد
خواست تا رونق دهد بازار حسن خویش را
تا بداند کیست بازاری که بی آزار شد
ابرویش سیاف آمد چشم او قصاب گشت
شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد
یار ما هر لحظه گردد در لباسی جلوه گر
جلوه گر امسال نیکوتر به ما از پار شد
چشم حق بینی بده یارب که تا بشناسدش
هر زمان در هر لباسی کان بت عیار شد
گاه آدم گشت وهرکس سجده پیش اونکرد
همچو شیطان مرتد وملعون و بدکردار شد
گه شد ایوب واندر هر بلائی صبرکرد
تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد
گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری
درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد
گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد
تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد
گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر
گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد
گاه شد داوودهمچون حلقه های زلف خویش
هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد
حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد
میهمان مور گه گه میزبان مار شد
گه خلیل الله گشت ورفت ودر آتش نشست
تا همه بینن کآتش از رخش گلزار شد
گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن
چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد
گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه
گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد
گاه شد موسی در آورد از عصائی اژدری
آفت فرعون کافر پیشه غدار شد
گاه شدعیسی روح الله وچون چندی گذشت
کردخود داری به پا و بر سر آن دار شد
در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدی
شد پسر عم با محمد (ص) حیدر کرار شد
مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهی صف شکن
گاه خیبر گیر وگه اژدر در از گهوار شد
از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت
از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد
خواست چون ایزد بنای عالمی بر پا کند
گاهی از امر خدا بنا گهی معمار شد
گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند
چون ز بیم شرزه شیر دشت ارژن زار شد
پیرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش
شیر زن ها را گهی قاتل به گیرودار شد
احولی راکرد گاهی دور از چشم نصیر
تا ببیند درحقیقت صاحب دیدار شد
زاهد ار خواند مرا کافر که می گویم بگفت
از نصیر افزون هر آنکس با خبر ازکار شد
گر نصیر او را خدایش خوانداین نبود شگفت
داشت حلاجی انا الحق ذکر او بردار شد
سوختند او را و از خاکسترش بر روی آب
هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد
آینه یزدان نما آمد چو ذات پاک او
یار پس در آینه هم یار وهم نه یار شد
ای ولی الله مطلق چشم یزدان دست حق
دست بیرون ز آستین کن دهر پر کفار شد
هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت
مورد لعن عباد وخالق جبار شد
چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت
منکرت آمد چو بوتیمار بوتیمار شد
دانه ای هر کس به امید تو درعالم بکشت
سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد
نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش
کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد
زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت
لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد
هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت
هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد
هم خدا بیزار از او شد هم رسول الله بری
رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد
والی ملک کرامت شد در اقلیم وجود
بر ولی اللهیت هر کس که دراقرار شد
از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی
این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد
آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد
بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد
آن صنم را درکلیسا چون گذاری اوفتاد
بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد
شد چو پیدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت
شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد
حکمتی داردکه دورم کرده یار از پیش چشم
چون حذر می باید از مستی که خنجر دار شد
خواست تا رونق دهد بازار حسن خویش را
تا بداند کیست بازاری که بی آزار شد
ابرویش سیاف آمد چشم او قصاب گشت
شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد
یار ما هر لحظه گردد در لباسی جلوه گر
جلوه گر امسال نیکوتر به ما از پار شد
چشم حق بینی بده یارب که تا بشناسدش
هر زمان در هر لباسی کان بت عیار شد
گاه آدم گشت وهرکس سجده پیش اونکرد
همچو شیطان مرتد وملعون و بدکردار شد
گه شد ایوب واندر هر بلائی صبرکرد
تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد
گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری
درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد
گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد
تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد
گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر
گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد
گاه شد داوودهمچون حلقه های زلف خویش
هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد
حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد
میهمان مور گه گه میزبان مار شد
گه خلیل الله گشت ورفت ودر آتش نشست
تا همه بینن کآتش از رخش گلزار شد
گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن
چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد
گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه
گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد
گاه شد موسی در آورد از عصائی اژدری
آفت فرعون کافر پیشه غدار شد
گاه شدعیسی روح الله وچون چندی گذشت
کردخود داری به پا و بر سر آن دار شد
در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدی
شد پسر عم با محمد (ص) حیدر کرار شد
مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهی صف شکن
گاه خیبر گیر وگه اژدر در از گهوار شد
از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت
از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد
خواست چون ایزد بنای عالمی بر پا کند
گاهی از امر خدا بنا گهی معمار شد
گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند
چون ز بیم شرزه شیر دشت ارژن زار شد
پیرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش
شیر زن ها را گهی قاتل به گیرودار شد
احولی راکرد گاهی دور از چشم نصیر
تا ببیند درحقیقت صاحب دیدار شد
زاهد ار خواند مرا کافر که می گویم بگفت
از نصیر افزون هر آنکس با خبر ازکار شد
گر نصیر او را خدایش خوانداین نبود شگفت
داشت حلاجی انا الحق ذکر او بردار شد
سوختند او را و از خاکسترش بر روی آب
هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد
آینه یزدان نما آمد چو ذات پاک او
یار پس در آینه هم یار وهم نه یار شد
ای ولی الله مطلق چشم یزدان دست حق
دست بیرون ز آستین کن دهر پر کفار شد
هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت
مورد لعن عباد وخالق جبار شد
چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت
منکرت آمد چو بوتیمار بوتیمار شد
دانه ای هر کس به امید تو درعالم بکشت
سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد
نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش
کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد
زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت
لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد
هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت
هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد
هم خدا بیزار از او شد هم رسول الله بری
رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد
والی ملک کرامت شد در اقلیم وجود
بر ولی اللهیت هر کس که دراقرار شد
از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی
این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۷
در شب غره ماه رمضانم دلبر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر
یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی
خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر
گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول
کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر
گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار
از ره کینه چه کرد این فلک بداختر
ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید
شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر
و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر
من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست
ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر
گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز
خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر
در حدیث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر
لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درمیکده پیر خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود
به در دیر مغان کس را یارای گذر
باز فردا است که بندند در میخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گوید
کایها القوم بترسید ز روز محشر
در حدیث است که باشد به سقر مارانی
که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر
عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا
بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا
پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر
زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار
پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر
شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روی به محراب وپا بر منبر
هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد
از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم
به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر
غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم
همه گویند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم
من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر
هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر
هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد
من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر
زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو
همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر
نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه
نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر
روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها
هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر
لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بویش از کام رود رنج خمارش از سر
یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم
جای گیریم بر زاهدکی افسونگر
گوید از حالت ما دوش به احیا بودند
چه خبر آری کس راست ز سر مضمر
سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر
گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر
گاه گوئیم که در شک میان سه وچار
بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم
باز گیریم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب
تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر
نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب
مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عید بیارایم لیکن جشنی
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر
مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی
هی بریزد زگلوی بط خون کوثر
مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر
فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز
غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر
صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر
یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی
خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر
گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول
کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر
گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار
از ره کینه چه کرد این فلک بداختر
ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید
شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر
و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر
من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست
ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر
گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز
خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر
در حدیث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر
لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درمیکده پیر خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود
به در دیر مغان کس را یارای گذر
باز فردا است که بندند در میخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گوید
کایها القوم بترسید ز روز محشر
در حدیث است که باشد به سقر مارانی
که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر
عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا
بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا
پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر
زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار
پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر
شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روی به محراب وپا بر منبر
هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد
از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم
به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر
غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم
همه گویند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم
من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر
هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر
هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد
من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر
زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو
همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر
نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه
نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر
روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها
هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر
لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بویش از کام رود رنج خمارش از سر
یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم
جای گیریم بر زاهدکی افسونگر
گوید از حالت ما دوش به احیا بودند
چه خبر آری کس راست ز سر مضمر
سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر
گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر
گاه گوئیم که در شک میان سه وچار
بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم
باز گیریم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب
تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر
نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب
مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عید بیارایم لیکن جشنی
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر
مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی
هی بریزد زگلوی بط خون کوثر
مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر
فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز
غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر
صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۹
تنم از روزه ماه رمضان شد چو هلال
شکر لله که عیان گشت هلال شوال
دل خونین من از طعنه زاهد می دید
آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال
رندی ار گفت حرام است می او را بزنند
کاسم می برده ای توخون تو گردیده حلال
روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد
زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال
رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت
از ره طعنه که چونی چه کنی کیف الحال
هان چه گردیده که کاهیده چنینت تن و جان
هان چه گردیده که لاغر شدت این سان پرو بال
گفتم از روزه چنین گشته تنم زار ای شیخ
کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال
تن رنجور من از روزه به جان تو قسم
گشته از مویه چو موئی شده از ناله چو نال
طرفه شوخی بگذشت از بر زاهدناگه
که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال
جلوه هی هی چو خرامیدن طاووس بهشت
غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال
روی نیکوی وی انوار جمال مهدی
چشم جادوی وی آشوب زمان دجال
دیدمش هست به دنباله چشمش خالی
که دوچشم خود او نیز بدش از دنبال
شیخ سرگشته چو این دید دل از دستش رفت
واندر افتاد به پا تا به سر وی زلزال
گفتم ای شیخ چه رو داد وتو را حال چه شد
که چنین کرد تو رانفس ستمگر پامال
گفت دل از کف من رفته ملامت چه کنی
به مکافات من ای کاش زبانم بد لال
ندهم طول سخن مختصری عرض کنم
زآنکه گفته اند ز تفضیل بود به اجمال
زاهد خون جگر بی دل ودین از مسجد
رفته در خانه خودچون به بر اهل وعیال
جمع گشتند همه گردوی و دیدندش
که چوگیسوی بتان گشته پریشان احوال
زن او گفت که رنجوری وی سرسام است
که جوایب ندهد هر چه نمائیم سؤال
خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم
کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال
دخترش گفت که باشد زعطش این حالت
روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال
پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد
کس به فردا به جهان نیست چومنفارغ بال
وجه یک جرعه میم حال نگردد ممکن
گر بمیرد بشوم صاحب صد الف اموال
اول آن سیم تنی را که بود منظورم
به وثاق آرم وبخشم بسی او را زر ومال
پشت پا بر همه آفاق ز نیم و شب و روز
هی بگیریم بکف جام ز صهبای وصال
هر زمان کز دو لبش خواهش یک بوسه کنم
هم سر بدره گشایم به کرم هم خرطال
پس از آن آیم و صد خروار انگور خرم
خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال
پس بریزم همه را در خم قیر اندوده
گاه و بیگه زنمش لطمه رسد تا به کمال
آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست
پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال
گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل
سهل باشد نکنم هیچ به او جنگ و جدال
روزکی چند روم مسجد و برجای پدر
پیش استم به نماز و کندار بخت اقبال
مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم
مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال
تا نگویند که گردیده فلانی بی دین
رشوه یک پول نگیرم ز کسی تا دو سه سال
ز آن سپس هر که ز من خواهد گیرد حکمی
زر و سیم ار ندهد گیرم از او با تیتال
الغرض افتاد آن زاهد ونزدیک رسید
که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال
آن یکی رفت وبه بالینش طبیبی آورد
نبض او دید و بدو داددوای اسهال
آن یکی رفت که مستقبل احوالش را
از کم وکیف دهد شرح به پیشش رمال
شخص رمال بگفتش ز مریضی است ضمیر
زآنکه در خانه شش آمده انگیس به فال
نتوان گفت کز این رنج بردجان سالم
ساحری کرده بدوسحر وندارد ابطال
مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد
مالکانش همه کردند بروح استقبال
شب بخوابیدم و درخواب بدیدم که بود
زار ورنجور و پریشان واسیر اغلال
رخ او گشته ملون به مثال قطران
تن وی گشته مشبک به شبیه غربال
عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گریز
میزدندی به سرش بسکه دمادم کوپال
رفتمش پیش وبگفتم بخدا با من گوی
کاین عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال
گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسی
کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال
روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح
کار من بود مناجات به رب متعال
سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم
روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال
ذره ای لیک بد اندر من خود بینی وکبر
کس به خود بینی یا رب نشود هرگز ضال
ساقیا باده بده تا شوم از خود بی خود
عمر بگذشت به تعجیل مفرما اهمال
خیز و زآن آب چو آتش دو سه پیمانه بیار
مگر از لوح دل خویش بشویم بلبال
مطلعی گویم وفردا که بود عید سعید
چوب بر طبل بشارت چوبگویدطبال
خیزم از جا و پی دفع خمار می دوش
صندلی سایم وبر جبهه کنم استعمال
روی آرم به در حضرت نواب آنکو
کس به دوران نبود همچو وی از فضل نوال
ای که داده است خداوندترا جاه وجلال
به تو شدختم بزرگی و جوانی و جمال
بخل در ذات شریف توچو مو در کف دست
نه کسی دیده نه بشنیده که امری است محال
رود اروند بود پیش سخایت قطره
کوه الوند بود نزدعطایت مثقال
دهر دارد به تو زینت چوتن شخص به روح
شهر دارد به تو زیور چورخ دوست به خال
پشه ای گردداهانت ز تو بیند چون پیل
ضیغمی گردد اعانت ز تو یابد چو شغال
تیره حال است ز همت به برت حاتم طی
پیره زال است ز شوکت به برت رستم زال
بسکه دارند پی خدمت توحرص آیند
سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال
سوی دریا گذرد گر که سموم قهرت
زیر آب اندر بریان بشود ماهی وال
هر چه در وصف تو آید به خیال افزونی
آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال
نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل
یک عطای تو بودبار هزاران حمال
به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد
ورنه از قافیه بر من نبود تنگ مجال
تا که از هجر شود دلبر طناز عزیز
تا که از وصل بود در دل عشاق آمال
تا همی نیمه هر ماه هلال آید بدر
تا همی آخر هر ماه شود بدر هلال
بادهرساعتی از عمر تو صد روز و شود
هر یکی روز دوصدماه ومهی سیصد سال
شکر لله که عیان گشت هلال شوال
دل خونین من از طعنه زاهد می دید
آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال
رندی ار گفت حرام است می او را بزنند
کاسم می برده ای توخون تو گردیده حلال
روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد
زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال
رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت
از ره طعنه که چونی چه کنی کیف الحال
هان چه گردیده که کاهیده چنینت تن و جان
هان چه گردیده که لاغر شدت این سان پرو بال
گفتم از روزه چنین گشته تنم زار ای شیخ
کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال
تن رنجور من از روزه به جان تو قسم
گشته از مویه چو موئی شده از ناله چو نال
طرفه شوخی بگذشت از بر زاهدناگه
که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال
جلوه هی هی چو خرامیدن طاووس بهشت
غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال
روی نیکوی وی انوار جمال مهدی
چشم جادوی وی آشوب زمان دجال
دیدمش هست به دنباله چشمش خالی
که دوچشم خود او نیز بدش از دنبال
شیخ سرگشته چو این دید دل از دستش رفت
واندر افتاد به پا تا به سر وی زلزال
گفتم ای شیخ چه رو داد وتو را حال چه شد
که چنین کرد تو رانفس ستمگر پامال
گفت دل از کف من رفته ملامت چه کنی
به مکافات من ای کاش زبانم بد لال
ندهم طول سخن مختصری عرض کنم
زآنکه گفته اند ز تفضیل بود به اجمال
زاهد خون جگر بی دل ودین از مسجد
رفته در خانه خودچون به بر اهل وعیال
جمع گشتند همه گردوی و دیدندش
که چوگیسوی بتان گشته پریشان احوال
زن او گفت که رنجوری وی سرسام است
که جوایب ندهد هر چه نمائیم سؤال
خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم
کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال
دخترش گفت که باشد زعطش این حالت
روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال
پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد
کس به فردا به جهان نیست چومنفارغ بال
وجه یک جرعه میم حال نگردد ممکن
گر بمیرد بشوم صاحب صد الف اموال
اول آن سیم تنی را که بود منظورم
به وثاق آرم وبخشم بسی او را زر ومال
پشت پا بر همه آفاق ز نیم و شب و روز
هی بگیریم بکف جام ز صهبای وصال
هر زمان کز دو لبش خواهش یک بوسه کنم
هم سر بدره گشایم به کرم هم خرطال
پس از آن آیم و صد خروار انگور خرم
خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال
پس بریزم همه را در خم قیر اندوده
گاه و بیگه زنمش لطمه رسد تا به کمال
آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست
پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال
گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل
سهل باشد نکنم هیچ به او جنگ و جدال
روزکی چند روم مسجد و برجای پدر
پیش استم به نماز و کندار بخت اقبال
مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم
مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال
تا نگویند که گردیده فلانی بی دین
رشوه یک پول نگیرم ز کسی تا دو سه سال
ز آن سپس هر که ز من خواهد گیرد حکمی
زر و سیم ار ندهد گیرم از او با تیتال
الغرض افتاد آن زاهد ونزدیک رسید
که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال
آن یکی رفت وبه بالینش طبیبی آورد
نبض او دید و بدو داددوای اسهال
آن یکی رفت که مستقبل احوالش را
از کم وکیف دهد شرح به پیشش رمال
شخص رمال بگفتش ز مریضی است ضمیر
زآنکه در خانه شش آمده انگیس به فال
نتوان گفت کز این رنج بردجان سالم
ساحری کرده بدوسحر وندارد ابطال
مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد
مالکانش همه کردند بروح استقبال
شب بخوابیدم و درخواب بدیدم که بود
زار ورنجور و پریشان واسیر اغلال
رخ او گشته ملون به مثال قطران
تن وی گشته مشبک به شبیه غربال
عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گریز
میزدندی به سرش بسکه دمادم کوپال
رفتمش پیش وبگفتم بخدا با من گوی
کاین عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال
گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسی
کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال
روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح
کار من بود مناجات به رب متعال
سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم
روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال
ذره ای لیک بد اندر من خود بینی وکبر
کس به خود بینی یا رب نشود هرگز ضال
ساقیا باده بده تا شوم از خود بی خود
عمر بگذشت به تعجیل مفرما اهمال
خیز و زآن آب چو آتش دو سه پیمانه بیار
مگر از لوح دل خویش بشویم بلبال
مطلعی گویم وفردا که بود عید سعید
چوب بر طبل بشارت چوبگویدطبال
خیزم از جا و پی دفع خمار می دوش
صندلی سایم وبر جبهه کنم استعمال
روی آرم به در حضرت نواب آنکو
کس به دوران نبود همچو وی از فضل نوال
ای که داده است خداوندترا جاه وجلال
به تو شدختم بزرگی و جوانی و جمال
بخل در ذات شریف توچو مو در کف دست
نه کسی دیده نه بشنیده که امری است محال
رود اروند بود پیش سخایت قطره
کوه الوند بود نزدعطایت مثقال
دهر دارد به تو زینت چوتن شخص به روح
شهر دارد به تو زیور چورخ دوست به خال
پشه ای گردداهانت ز تو بیند چون پیل
ضیغمی گردد اعانت ز تو یابد چو شغال
تیره حال است ز همت به برت حاتم طی
پیره زال است ز شوکت به برت رستم زال
بسکه دارند پی خدمت توحرص آیند
سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال
سوی دریا گذرد گر که سموم قهرت
زیر آب اندر بریان بشود ماهی وال
هر چه در وصف تو آید به خیال افزونی
آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال
نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل
یک عطای تو بودبار هزاران حمال
به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد
ورنه از قافیه بر من نبود تنگ مجال
تا که از هجر شود دلبر طناز عزیز
تا که از وصل بود در دل عشاق آمال
تا همی نیمه هر ماه هلال آید بدر
تا همی آخر هر ماه شود بدر هلال
بادهرساعتی از عمر تو صد روز و شود
هر یکی روز دوصدماه ومهی سیصد سال