عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
عجز طاقت به‌ گرفتاری غم شادم‌ کرد
یاس بی‌بال و پری از قفس آزادم ‌کرد
کو خم دام تعلق چه ‌کمند اسباب
اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد
عافیت مزد فراموشی حالم شمرید
درد عشقم به تکلف نتوان یادم‌کرد
نوحه‌ای دارم و جان می‌کنم از قامت خم
آه ازین تیشه‌ که هم پیشهٔ فرهادم‌ کرد
غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات
عشق پیش‌ از نگه منفعل ایجادم کرد
سعی بیهوده ندانم به کجایم می‌برد
نفس سوخته شد سرمه‌ که فریادم ‌کرد
گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی
شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد
چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم
هرکه آمد به سر از نقش قدم صادم‌کرد
گره ضبط نفس نسخهٔ‌ گوهر دارد
وضع خاموش به علم ادب استادم کرد
نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه‌ که نداشت
شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم ‌کرد
نقص هم بی‌اثری نیست ز تقلید کمال
فقر ما را اگر الله نکرد آدم‌کرد
محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل
آنکه می‌خواست فراموش کند یادم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسوایی‌ست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی‌ گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهم‌کرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک‌، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم ‌کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم‌ کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار می‌بالد
با که خود را دچار خواهم‌ کرد
انجمن‌ گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم ‌کرد
وضع‌ آغوش وصل‌ ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاری‌ست
من‌که هیچم چه‌ کار خواهم ‌کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
طبع سرکش خاک‌گشت و چشم شرمی وانکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان می‌کند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بی‌سود یافت
کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونی‌که ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیم‌گام از خود برون
صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر ‌آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدت‌کثرت موهوم نیست
ربط بی‌اجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایل‌ست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت
ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
اگر نظّاره‌ گل می‌توان کرد
وطن در چشم بلبل می‌توان‌ کرد
درین محفل ز یک مینا بضاعت
به چندین نغمه قلقل می‌توان‌کرد
عرق‌واری گر از شرم آب گردم
به جام عالمی مل می‌توان‌کرد
نظر بر خویش واکردن محال ا‌ست
اگرگویی تغافل می‌توان کرد
چو صبح این یک نفس ‌گردی ‌که داریم
اگر بالد تجمل می‌توان کرد
به هر محفل‌که زلفش سایه افکند
ز دود شمع ‌کاکل می‌توان ‌کرد
شهید حسرت آن ‌گلعذارم
ز زخم خنده برگل می‌توان کرد
به هر جا سطری از زلفش نوبسند
قلم از شاخ سنبل می‌توان ‌کرد
درین ‌گلشن اگر رنگست و گر بوست
قیاس بال بلبل می‌توان کرد
اگر این است عیش خاکساری
ز پستی هم تنزل می‌توان‌کرد
محیط بیخودی منصور جوش است
به مستی جزو را کل می‌توان ‌کرد
ازین بی‌دانشان جان بردنی هست
اگر اندک تجاهل می‌توان کرد
تردد مایهٔ بازار هستی‌ست
اگر نبود توکل می‌توان کرد
پر آسان است ازین دریا گذشتن
ز پشت پا اگر پل می‌توان ‌کرد
دهان یار ناپیداست بیدل
به فهم خود تأمل می‌توان‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بی‌زبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیدایی‌ام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زین‌چمن عمری‌ست پنهان‌می‌روم چون‌بوی‌گل
شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمت‌کش غلتیدنی‌ست
سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدای‌طفل خوش‌خویی‌که پرواییش نیست
عمرها گرد سرم‌ گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آواره‌ام
گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگان‌گشودن یک جهان دیدار بود
آه از این چشمی ‌که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بی‌اشک گردید از حیا امیدهاست
جبهه آسان می‌کندکاری‌که مژگانم نکرد
زین‌ نُه‌ آتشخانه بیدل هرچه‌ برهم چید حرص
یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
دورگردون تا دماغ جام عیشم تازه‌کرد
پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد
گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشا‌نی‌کشد
چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازه‌کرد
رونق شام و سحر پر انفعال آماده است
چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه ‌کرد
شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس
سرمه‌گردیدن جهانی را بلند آوازه‌کرد
کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت
وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازه‌کرد
خاک‌گردیدن یقینم شدعرق‌کردم ز شرم
این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازه‌کرد
بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست
ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
بی فقر آشکار نگردد عیار مرد
بخت سیه بود محک اعتبار مرد
پاس وقار و سد سکندر برابر است
جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد
دنیا ز اهل جود به خود ناز می‌کند
زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد
همت بلند دار کز اسباب اعتبار
بی‌غیرتیست آنچه نباید به ‌کار مرد
در عرصه‌ای‌که پا فشرد غیرت ثبات
کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد
پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است
در پنبه ‌زار حیز نیفتد شرار مرد
بیش است عزم شیر به‌ گاو بلند شاخ
بر خصم بی‌سلاح دلیری‌ست عار مرد
جز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود
هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد
ایثجا به ‌آب ‌تیغ به‌ خون غوطه‌ خوردن است
آیینه تا کجا شود آیینه‌ذار مرد
گندم به غیر آفت آدم چه داشته‌ست
یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد
آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان
حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد
برگشته است بسکه درین عصر طور خلق
نامردی زنی ‌که نگردد سوار مرد
بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است
ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
زین شیشهٔ ساعت ‌که مه و سال برآورد
گرد عدم فرصت ما بال برآورد
عمری ز حیا زحمت اوهام ‌کشیدیم
ما را خم دوش مژه حمال برآورد
زین وضع پریشان که عرق‌ریز نمودیم
آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد
چون آبله در خاک ادبگاه محبت
باید سر بی‌ گردن پامال بر آورد
جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ
آدم خریی‌کرد ، دم ویال برآورد
بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور
باگردن دیگر سر اقبال برآورد
در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود
چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد
سودی که من اندوختم از هیچ متاعی
کم نیست که از منت دلال برآورد
آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست
از جیب من این قافله دنبال برآورد
طاووس من از باغ حضور که خبر یافت
کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد
فریاد که راز تب عشقت بنهفتم
چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد
تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب
خشکی زدماغ قلمم نال برآورد
بیدل علم از معنی نازک نتوان شد
موچینی ‌ما را همه جا لال بر آورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد
به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد
به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد
ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد
من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
ز دنیا چه‌گیرد اگر مردگیرد
مگر دامن همت فردگیرد
خجل می‌روم از زیانگاه هستی
عدم تا چه از من ره‌آوردگیرد
عرق دارد آیینه از شرم رنگم
بگو تا گلاب از گل زرد گیرد
تن‌آسان اقبال بخت سیاهم
حیا بایدم سایه‌ پرورد گیرد
عبث لطمه‌فرسای موت و حیاتم
فلک تاکی‌ام مهرهٔ نردگیرد
شب قانعان از سحر می‌هراسد
مبادا سواد وفا گرد گیرد
به خاکم فرو برد امدادگردون
کم ازپاست دستی‌که نامردگیرد
ز بس یأس در هم شکسته‌ست رنگم
گر آیینه‌گیرم دلم دردگیرد
ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل
دماغی ‌که بوی دل سرد گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگ‌گیرد
جو شمع ‌کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب‌ گردد
که سر فرازد به اوج‌ گردون و راه‌ کام نهنگ‌ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیه‌کردن است و رفتن
درین خم نیل جامهٔ‌کس به جز سیاهی چه رنگ‌گیرد
گهر نی‌ام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا
حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ‌ گیرد
ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل
کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ‌ گیرد
ز حرف طاقت‌گداز لعلت دمی به جرات دچار گردم
که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ‌ گیرد
به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازی‌که ازلطافت
حنای‌دستش‌سیاهی آرد چو شمع ‌اگر گل به‌چنگ‌ گیرد
ز چنگ ‌آفت‌ کمین‌ گردون‌ کجا رود کس چه چاره سازد
پی رمیدن ‌گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ‌ گیرد
ز تیره‌ طبعان وقت بگسل‌، مخواه ننگ وبال بز دل
ازبن‌که بینی نقوش باطل خوش‌ست آیینه زنگ‌گیرد
درین‌ جنون‌زار فتنه سامان‌، به شعله‌ کاران ‌کذب و بهتان
مجوش چندان‌ که عالمی را نفس به دود تفنگ ‌گیرد
مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل
هزار آتش نفس‌ گدازد که آب خشکی ز سنگ ‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
به محفلی‌که فضولی قدح به دست نگیرد
خمار اگر عسس آید برون ‌که مست نگیرد
بساز با دل خرسندی از جهان تعین
که چون‌ کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد
به رنگی آینه پردازده‌ که تا به قیامت
جریده‌ات چو عدم نقش هرچه هست نگیرد
گشاد دست‌و دل است انجمن‌طرازی مشرب
کس این قدح به‌کف آستین‌پرست نگیرد
دگر امید چه دارد به صیدگاه تخیل
کسی‌ که ماهی بحر گمان به شست نگیرد
کجاست جز سر تسلیم ما به راه محبت
فتاده‌ای که کسش جز غبار دست نگیرد
به صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت
که غیر عقدهٔ دل رشته چو‌ن ‌گسست نگیرد
ندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن
چه ممکن است‌که دل در جهان پست نگیرد
سیه مکن ورق امتحان آینه بیدل
که مشق خامهٔ سعی نفس نشست نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان
جز این‌ که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
به این ‌گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم
چو کشتی‌ام پای رفتنی‌ که اگر محیطم به سر نگیرد
به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم
کسی جز آغوش بی‌نشانی چو اشکم از خاک برنگیرد
دل از فسون امل طرازی به جد گرفته‌ست هرزه‌تازی
مباد شرم نفس‌گدازی عنان این بیخبر نگیرد
نگاه غفلت‌ کمین ما را کنار مژگان نشد میسر
تپد به خون خفته خوابناکی‌ که سایه‌اش زیر پر نگیرد
چو موج عمریست بی‌سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
چه ممکن است این‌که رشتهٔ ما چو عقده‌ گیرد گهر نگیرد
خوشا غنامشربی‌ که طبعش به حکم اقبال بی‌نیازی
ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچه‌گیرد اثر نگیرد
اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی
گلی‌که تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد
دلی‌که بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش
چو شیشه بر سنگ خورد سازش‌کسیش جز شیشه‌گر نگیرد
گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان
تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد
قبول سرمایهٔ تعین‌کمینگه آفت است بیدل
چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی‌ که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالت‌کش تحصیل‌کمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهی‌ست‌ که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی ‌‌از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابی‌ست
جهدی‌که خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک ‌که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به‌ که لب ‌گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف‌، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگی‌ست
مه تا به ‌کمالش نرسد نور نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد
ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی ‌که جم نگیرد
در آن ‌دبستان ‌که سعی‌ گردون به ‌حک دهد خط‌ کهکشانش
کسی ز قدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگیرد
درین قلمرو کف غبارم به هیچکس همسری ندارم
کمال میزان اعتبارم بس است اگر ذره‌ کم نگیرد
ز عرصهٔ اعتبار گوی سر سلامت توان ربودن
گر آمد و رفتن نفسها به باد تیغ تو دم نگیرد
نفس به خمیازه می‌گدازی به ساز نقش نگین ننازی
که نام اقبال بی ‌نیازی لبی‌ که ناید بهم نگیرد
نصیبی از عافیت ندارد حباب بحر غرور بودن
حذر که باد دماغت آخر به رنج نفخ شکم نگیرد
به این درشتی‌ که طبع غافل خطاست تأثیر انفعالش
چو سنگ درکارگاه میناگر آب ‌گردد که نم نگیرد
نرفته از خود ندارد امکان به معنی رفتگان رسیدن
که خاک ناگشته‌ کس درین ره سراغ نقش قدم نگیرد
گزیده اقبال همت ما فروتنی عرصهٔ نیاز
که منت سربلندی آنجا کسی به دوش علم نگیرد
خیال نامحرم‌ گریبان دواند ما را به صد بیابان
چه سازم آواره در دل که راه دیر و حرم نگیرد
دل است منظور بی‌نیازی ز غفلت آزرده‌اش نسازی
.کسی‌کزان جلوه شرم دارد شکست آیینه‌ کم نگیرد
اگر بنازم به زور همت نی‌ام خجالت‌ کش غرامت
کشیده‌ام بار هر دو عالم به پشت پایی‌ که خم نگیرد
ندارد این مکتب تعّین ‌کدورت انشاتری چو بیدل
به صفحه‌گرنام او نویسم به جز غبار از رقم نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد
حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نی‌ام خجالت‌کش‌ کدورت
چو آینه دست بی‌نیازان ز هر چه ‌گیرد زبان نگیرد
سماجت است اینکه عالمی‌ را به‌ سر فکنده‌ست‌ خاک ذلّت
سبک نگردد به چشم مردم‌ کسی ‌که خود را گران نگیرد
ز دست رفته‌ست اختیارم‌، به پارسایی کشیده کارم
به ساز وحشت پری ندارم‌ که دامنم آشیان نگیرد
به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان
ز صید مطلب سراغ‌ کم ‌گیر اگر دلت زین جهان نگیرد
مناز بر مایهٔ تعیّن ‌که‌ کاروان متاع همّت
به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد
ز خود برآ تا رسد کمندت به‌ کنگر قصر بی‌نیازی
به نردبانهای چین دامن ‌کسی ره آسمان نگیرد
اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه‌ گیران مباش غافل
که تیر پرواز را نشاید دمی‌ که بال از کمان نگیرد
کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن به‌کج‌ادایی
که شهرت وضع راستی‌ها چو حلقه‌ات بر سنان نگیرد
درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی
که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد
فتاده‌ای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت
کسی چه‌گیرد ز ساز قدرت‌که دست واماندگان نگیرد
اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل
که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامن‌فشان نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
دل به خرسندی اگر ترک هوس می‌گیرد
کام عشرت ز نشاط همه‌کس می‌گیرد
نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار
عبرت از بال هما بال مگس می‌گیرد
زندگی شبههٔ هستی‌ست‌که مانند حباب
هر که هست آینه‌ای پیش نفس می‌گیرد
بگذر از فکر اقامت‌ که به هر چشم زدن
کاروان صورت آواز جرس می‌گیرد
از ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج
به تو این سفله چه داده‌ست‌ که پس می‌گیرد
التقات ضعفا پایه‌‌ی اقبال رساست
شعله است آتش اگر دامن خس می‌گیرد
سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان
ای نفس ناله نگردی که عسس می‌گیرد
قطع امیدکن از عمر که موی پیری
شاهبازی‌ ست‌ که چون صبح نفس می‌گیرد
ناله باب است در آن شهر که ما قافله‌ایم
سودها مفت رفیقی‌ که جرس می‌گیرد
طالب بیخبری باش‌که در دشت طلب
رفتن ازخویش سراغ همه ‌کس می‌گیرد
بیدل این دامگه از صید تماشا خالی‌ست
مفت چشمی‌ که نگاهی به قفس می‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون‌ کرد
برهردماغ چون‌گل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بی‌نصیبی است از غیرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان‌ کفیل طاقت
گر دل‌گره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم‌ گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نباید بر طاق‌ کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک ناله‌وار برخاست
چون ‌بند نی ضعیفی ‌صد تکیه ‌بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست
راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بی‌شکوه فلک نیست
ساغر دمی ‌که بی می‌ گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر
از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم
در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است
با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان
دستی که سودم از یأس بر گل تپانچه‌ها زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
نفس ‌با یک‌ جهان وحشت به‌ خاک‌ و آب می‌سازد
پرافشان نشئه‌ای با کلفت اسباب می‌سازد
چو آل دودی ‌که پیدا می‌کند خاموشی شمعش
زخود هرکس تسلی شد مرا بیتاب می‌سازد
دل آواره‌ام هرجا کند انداز بیتابی
فلک را خجلت سرگشتگی‌ گرداب می‌سازد
به هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن
غبار از پهلوی خود بستر سنجاب می‌سازد
ز موی پیری‌ام گمراهی دل کم نمی‌گردد
نمک را دیدهٔ غفلت‌ پرستم خواب می‌سازد
تواضع های من آیینهٔ تسلیم شد آخر
هلال اینجا جبین سجده از محراب می‌سازد
دل بی‌نشئه‌ای داری نیاز درد الفت کن
گداز انگور را آخر شراب ناب می‌سازد
دماغ حسرت اسباب می‌سوزی از این غافل
که اجزای ترا هم مطلب نایاب می‌سازد
سحر ایجاد شبنم می‌کند من هم‌گمان دارم
که شوقت آخر از خاکسترم سیماب می‌سازد
به رنگ شمع‌گرد غارت اشک است اجزایم
چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب می‌سازد
چنین‌ کز عضو عضوم موج‌ غفلت می‌دمد بیدل
چو فرش مخملم آخر طلسم خواب می‌سازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس می‌سازد
صدف را بی‌گهرگشتن‌کف افسوس می‌سازد
تعلقهای هستی با دلت چندان نمی‌پاید
نفس را یک دو دم این آینه محبوس می‌سازد
چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری
قفس را بی‌پریها عالم مانوس می‌سازد
فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی
خیال بی‌خبر با پرده ناموس می‌سازد
به ‌گمنامی قناعت ‌کن ‌که جاف بی‌حیا طینت
به سرها چرم گاوی می‌کشد تا کوس می‌سازد
تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر
فلک زین‌ رنگ چندین نغمه‌ها محسو‌س می سازد
نفس زیر عرق می‌پرورد شرم حباب اینجا
به پاس آبرو هر شمع با فانوس می‌سازد
خموشی ختم‌گفت‌وگوست لب بربند و فارغ شو
همین یک نقطه کار درس صد قاموس می‌سازد
چه‌سحر است این‌که افسونکاری‌مشاطهٔ حیرت
به دستت می‌دهد آیینه و طاووس می‌سازد
به یاد آستانت‌ گر همه چین بر جبین بندم
ادب لب می‌کند ایجاد و وقف بوس می سازد
فغان بی‌وجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل
برهمن‌زاده‌ای در ‌دیر ما ناقوس می‌سازد