عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۲
چرخ است حلقه در دولتسرای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۱
چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۵
از سر کوی تو گر عزم سفر می داشتم
می زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می زدم بر سینه هر سنگی که بر داشتم
حلقه ای کم می شد از زنجیر مجنون مرا
دیده رغبت ز روی هر چه بر می داشتم
زندگی را بیخودی برمن گوارا کرده است
می شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتم
دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتم
می کشیدم پای استغنا به دامان صدف
قطره آبی اگر همچون گهر می داشتم
می ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتم
بی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلک
می شکستم بیضه را گربال و پر می داشتم
در جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخم
از دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتم
می فشاندم آستین بر زنگ وبوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتم
در برومندی ندادم نامرادی را ز دست
گردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتم
دست من هر چند ازان موی میان کوتاه بود
در رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتم
عاقبت مشق جنون من به جایی می رسید
روی نو خط ترا گر در نظر می داشتم
جیب و دامان فلک پر می شد از گفتار من
در سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۷
از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم
بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم
هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم
می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم
جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم
گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم
چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم
خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم
می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۳
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم
در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم
بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم
پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم
روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم
از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم
صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۵
گر چه ما سر پیش از جوش ثمر افکنده ایم
همچنان از حس سعی باغبان شرمنده ایم
هر سر خاری به خون ما گواهی می دهد
گر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایم
جای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درد
در بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایم
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایم
آتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیل
بس که ما اعمال ناشایست خود شرمنده ایم
چون گل صد برگ صائب در میان خارزار
زیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۷
غبار آلود عصیان بس که شد جان هوسناکم
سرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکم
ز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرم
که می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم
چه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر را
چرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکم
ز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آید
نیالاید به خون بیگناهان دامن پاکم
مرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماند
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
ز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشم
نگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه چاکم
به گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گردد
نه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکم
ز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شد
سرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکم
ز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیرد
نمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم
چو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارم
فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم
زمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائب
مگر زآلودگیها پاک سازد گریه تاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۴
ز بی ظرفی به روی گرم جانان برنمی آیم
چو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیم
میان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم من
که در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیم
رگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامم
من از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیم
نمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریها
ولی از عهده ثقل گرانجان بر نمی آیم
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیم
ز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، اما
به آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیم
مرا با بوریای فقر چسبان است آمیزش
به پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیم
ز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانم
همان صائب من از اندیشه نان بر نمی آیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۷
گر چه با کوه گرانسنگ گناه آمده ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده ایم
بر سیه کاری ما هر سر مویی است گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده ایم
نیستم از کرم بحر چو عنبر نومید
گر چه از خامی دل نامه سیاه آمده ایم
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
که سیه نامه چو شبهای گناه آمدیم
رایت فتح ز انگشت شهادت داریم
گر چه در گرد نهان همچو سپاه آمده ایم
شب ظلمانی ما نامه سیه چون ماند
که به جولانگه آن روی چو ماه آمده ایم
سبز کن بار دگر مزرع بی حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده ایم
هست امید که نومید ز غفران نشویم
ما که با هدیه مقبول گناه آمده ایم
جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته نظری بر لب چاه آمده ایم
رحم کن بر نفس سوخته ما یارب
که درین راه، عنان ریز چو آه آمده ایم
نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قد خم شده آخر همه راه آمده ایم
خوشه ای چون مه نو قسمت ما خواهد شد
در تمامی به سر خرمن ماه آمده ایم
پاک کن از خودی آیینه خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده ایم
این که در جامه زهدیم نه از دینداری است
که پی راهزنی بر سر راه آمده ایم
نیست انصاف نظر بسته گذاشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده ایم
صائب این آن غزل حافظ والا گهرست
که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۳
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم
شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معموره قدس
دانه خال تو دیدیم گرفتار شدیم
در کف عقل کم از قطره شبنم بودیم
کاوشی کرد جنون قلزم زخار شدیم
پای زنگار بر آیینه ما می لغزد
صیقلی بس که از آن آینه رخسار شدیم
نرود دیده شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه طراز دل بیدار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
چون مؤذن سر تسبیح شماران بودیم
گردشی کرد فلک، رشته ز تار شدیم
جان به تاراج دهد خدمت سی روزه عشق
قوت طالع ما بود که بیمار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!
صائب از کاسه دریوزه ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۸
هر چه احسان تو داده است به ما آن داریم
ما چه داریم ز خود تا ز تو پنهان داریم
می رسد واجبی ما ز نهانخانه غیب
ما چه شرمندگی از عالم امکان داریم
چشم رغبت نگشاییم به سی پاره ماه
در نظر روی تو پیوسته چو قرآن داریم
تیرباران حوادث قفس ما نشود
دل شیریم، چه پروای نیستان داریم
خس بازیچه دریا، دل هشیاران است
ما که مستیم چه اندیشه ز طوفان داریم
گر قفس ز آهن و فولاد بود می شکنیم
طوطیانیم که رو در شکرستان داریم
دست در دامن ما زن که چو سیلاب بهار
از خرابات جهان روی به عمان داریم
داغ عشق تو ز اندازه ما افزون است
دستی از دور بر این آتش سوزان داریم
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
حال خار سر دیوار گلستان داریم
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان داریم
زنگیان دشمن آیینه بی زنگارند
به کز این تیره دلان آینه پنهان داریم
رزق دست و دهن ما ز سر خوان فلک
پشت دستی است که پیوسته به دندان داریم
گر چه از تنگدلانیم به ظاهر صائب
چه فضاها که درین گوشه زندان داریم
روزی ما نبود غیر دل ما صائب
خبر از عاقبت نعمت الوان داریم
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چه غم از زر نبود، چون مدد از کان داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۳
یک عمر پشت دست به دندان گرفته ایم
تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم
گردیده است در نظر ما جهان سیاه
تا جرعه ای ز چشمه حیوان گرفته ایم
افتاده ایم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم
در بوته گداز چو مه آب گشته ایم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم
ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم
آورده است معنی بیگانه رو به ما
تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم
انگشت حیرتی است که داریم در دهن
کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم
چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم
نگرفته است خضر ز سرچشمه حیات
کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم
چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس
روی زمین به چهره خندان گرفته ایم
دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش
فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم
جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد
کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم
بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم
رو تافتن ز جوربتان نیست کار ما
چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم
بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۰
ما خیر باد لذت پرواز کرده ایم
تعویذ بال چنگل شهباز کرده ایم
گردون حریف ما به تغافل نمی شود
خونها به صبر در جگر ناز کرده ایم
صیاد بی مروت ما را خبر کنید
کز دام مدتی است که پرواز کرده ایم
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست
ما چشم در حریم قفس باز کرده ایم
سوزی نداشت شعله آواز بلبلان
ما ناله را به طرز دگر ساز کرده ایم
صائب چو حال مردم عاقل شنیده ایم
شکر جنون خانه برانداز کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۹
فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۵
اول ما نیستی و آخر ما نیستی است
هستی پا در رکاب ماست خوابی در میان
دست از دنیا و مافی ها به جز می شسته ایم
در میان ما و زهادست آبی در میان
حالت پوشیده احباب در بزم حضور
می شود ظاهر چو می آید کتابی در میان
از سبب مگذر که پر گوهر نمی گردد صدف
از کرم تا پای نگذارد سحابی در میان
هر که بست از گفتگو لب، نیست بی کیفیتی
کوزه سربسته می دارد شرابی در میان
پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهری
تیغ جوهردار دارد پیچ و تابی در میان
پیش اهل حال صائب محشر آماده ای است
هر کجا باشد سؤالی و جوابی در میان
چون صدف دارد خمش در خوشابی در میان
غنچه نشفکته را باشد گلابی در میان
زود بر هم می خورد هنگامه حسن و عشق را
گر نباشد پرده شرم و حجابی در میان
برنمی آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
هر که می داند بود پای حسابی در میان
هست در موی کمر تنها بتان را پیچ و تاب
هر سر موی تو دارد پیچ و تابی در میان
نیست در وحدت سرای آفرینش ذره ای
کز فروغ او ندارد آفتابی در میان
از هوای گوهر یکتای آن بحر محیط
جنت دربسته دارد هر حبابی در میان
دیده روشندلان بی پرده می بیند لقا
هست اگر در چشم ظاهربین نقابی در میان
در حقیقت مو نمی گنجد میان حسن و عشق
گر چه در ظاهر بود ناز و عتابی در میان
دوستان از بی دماغی خون هم را می خورند
نیست در بزمی که مینای شرابی در میان
گر عزیزان لعل و گوهر قیمت یوسف دهند
پیش ارباب بصیرت دارد آبی در میان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۷
عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون
کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون
نیست ممکن، نشود دل ز می ناب سیاه
زنده اخگر ز ته آب نیاید بیرون
تا به روشنگر دریا نرساند خود را
تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون
پای خوابیده بود در ته دامن بیدار
زاهد آن به که ز محراب نیاید بیرون
می برد عزت غربت وطن از یاد غریب
آب از گوهر سیراب نیاید بیرون
رزق کج بحث ز تحصیل بود دست تهی
گوهر از بحر به قلاب نیاید بیرون
لازم قامت خم گشته بود طول امل
موج از حلقه گرداب نیاید بیرون
یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد یکی
خالص از بوته محراب نیاید بیرون
رو نهان می کند از روشنی دل شیطان
دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون
مکن ای سنگدل از شکوه مرا منع که زخم
می کشد زود چو خوناب نیاید بیرون
در گرانجان نبود زخم زبان را تأثیر
خون به نشتر ز رگ خواب نیاید بیرون
خودنمایی نبود شیوه واصل شدگان
زنده ماهی ز ته آب نیاید بیرون
به صد امید دل شبنم ما آب شده است
آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون
نزند دست به دامان اجابت صائب
ناله ای کز دل بی تاب نیاید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۴
ز تن شکفته رود جان صادقان بیرون
که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون
حضور خانه خود مغتنم شمار که تیر
به زور می رود از خانه کمان بیرون
کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بیرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حیات
عقیق صبر نمی آرم از دهان بیرون
ترحم است بر آن غنچه گرفته جبین
که ناشکفته برندش ز گلستان بیرون
کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۶
می چکد آب حیات از سبزه زار خط تو
می شود جان تازه از سیر بهار خط تو
قطعه یاقوت افتاده است مردم را ز چشم
همچو تقویم کهن در روزگار خط تو
آنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
مه حصاری گشته از شرم غبار خط تو
چشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاه
گر به این عنوان شد دلها شکار خط تو
سنبل فردوس ریزد خار در پیراهنش
دیده هر کس که شد آیینه دار خط تو
در لباس کفر آوردن به ایمان خلق را
ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو
خواندن فرمان شاهان را نثاری لازم است
چون نسازم خرده جان را نثار خط تو؟
عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کرد
گرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تو
یاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگر
می شود خاک فراموشان غبار خط تو
چون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیاد
بیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط تو
حلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشد
گر بلندی این چنین گیرد غبار خط تو
می کنم بر نامرادی با کمال شوق صبر
تا شود خاک مراد من غبار خط تو
قسمت آن زلف صائب با رسایی ها نشد
امتدادی را که دارد گیرودار خط تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۲
با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای
سرو را در جامه قمری خرامان کرده ای
از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ای
شعله را در پرنیان دود پنهان کرده ای
چون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده ای
ابر ظلمت را نقاب آب حیوان کرده ای
کعبه سان بر تن لباس شبروان پوشیده ای
عالمی را از لباس صبر عریان کرده ای
در لباس اهل ماتم جلوه گر گردیده ای
روز را بر عاشقان شام غریبان کرده ای
در میان روز و شب خون در میان است از شفق
چون به هم این هر دو را دست و گریبان کرده ای؟
آفتاب تیغ زن چون گل سپر افکنده است
تا تو با تیغ و سپر آهنگ میدان کرده ای
در چنین روزی که گوهر کرد آب خود سبیل
تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده ای
آب خوردن از مروت نیست در عاشور و تو
چشم میگون را ز خون خلق مستان کرده ای
آه اگر شاه شهیدان از تو پرسد روز حشر
آنچه از بیداد با ما تلخکامان کرده ای
صائب از بس کز زبان کلک شکر ریختی
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده ای