عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲
ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
جلال ملت و دین،تو گمان مبر که دگر
به کبریای جلال تو هیچ کس باشد
به هر چه حکم تو سابق شود چو در نگری
قضا هنوز به فرسنگها ز پس باشد
شبی نباشد کاندر دل و دِماغ عدو
خیال تیغ نه همخوابه هوس باشد
هرانکسی که زند بر خلاف تو نفسی
نخست مرگ گلوگیر در نفس باشد
همای همت تو هر کجا که سایه فکند
به فرّ و مرتبه عنقا کم از مگس باشد
نسیم عدل تو در هر زمین که نافه گشاد
دژم بنفشه و فریاد کن جرس باشد
فنا کله ز سر روزگار بر باید
اگر نه حزم تو شبها درو عسس باشد
به بزم شاه جهان کشف حال بنده بکن
به پایمردی دانم که دسترس باشد
که گرچه عیش من از حد برون پریشان است
و لیک یک نظر رحمت تو بس باشد
به کبریای جلال تو هیچ کس باشد
به هر چه حکم تو سابق شود چو در نگری
قضا هنوز به فرسنگها ز پس باشد
شبی نباشد کاندر دل و دِماغ عدو
خیال تیغ نه همخوابه هوس باشد
هرانکسی که زند بر خلاف تو نفسی
نخست مرگ گلوگیر در نفس باشد
همای همت تو هر کجا که سایه فکند
به فرّ و مرتبه عنقا کم از مگس باشد
نسیم عدل تو در هر زمین که نافه گشاد
دژم بنفشه و فریاد کن جرس باشد
فنا کله ز سر روزگار بر باید
اگر نه حزم تو شبها درو عسس باشد
به بزم شاه جهان کشف حال بنده بکن
به پایمردی دانم که دسترس باشد
که گرچه عیش من از حد برون پریشان است
و لیک یک نظر رحمت تو بس باشد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای گشته جهان جان ز مدحت
همچون لب دلبران پر از قند
چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند
بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند
فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند
ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند
تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند
از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند
همچون لب دلبران پر از قند
چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند
بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند
فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند
ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند
تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند
از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
ای فلک قدری که هر شب رای رو شنت
دیدبانان افق را دیده ها حیران کند
آفرینش چون قلم سر بر خط فرمان نهد
چون دبیر خاص نامت بر سر فرمان کند
جاهت ار گیرد حضیض ماه را در اهتمام
از کمال رفعتش چون ذروه کیوان کند
زخمهای چرخ را انعام تو مرهم نهد
دردهای ظلم را انصاف تو درمان کند
صورت اقبال نام عز دین یحیی برد
هرکجا احیاء رسم رأفت و احسان کند
مصر جامع گشت تبریز از قدوم فرخت
کو عزیز مصر تا تقریر این برهان کند؟
مملکت با نور عدل و سایه اقبال تو
شرم دارد گر حدیث عدل نو شروان کند
عدل هم در بدو فطرت دید کاید در زمین
لطف و قهرت را دلیل نصرت و خذلان کند
جست و جوی پایه قدرت که ناممکنست
سالکان چرخ را زین گونه سرگردان کند
طول و عرضی نیست عالم را که اسب همتت
بر مراد خویش یکچندی درو جولان کند
نکهت خلق و نسیم مجلست از خرمی
هر زمان روی زمین چون روضه رضوان کند
هرچه آزارست عنفت از جهان بیرون برد
هر چه دشوار است لطفت بر فلک آسان کند
کعبه اقبال در گاه تو آمد زان قبل
روز و شب گردون طوافش از بن دندان کند
با ابد دوران عمرت متصل بادا چنانک
دور دایم را قضا پیوند این دوران کند
تا تو هر روز از نشاط و خرمی عیدی کنی
و آسمان هر لحظه پیشت دشمنی قربان کند؟
دیدبانان افق را دیده ها حیران کند
آفرینش چون قلم سر بر خط فرمان نهد
چون دبیر خاص نامت بر سر فرمان کند
جاهت ار گیرد حضیض ماه را در اهتمام
از کمال رفعتش چون ذروه کیوان کند
زخمهای چرخ را انعام تو مرهم نهد
دردهای ظلم را انصاف تو درمان کند
صورت اقبال نام عز دین یحیی برد
هرکجا احیاء رسم رأفت و احسان کند
مصر جامع گشت تبریز از قدوم فرخت
کو عزیز مصر تا تقریر این برهان کند؟
مملکت با نور عدل و سایه اقبال تو
شرم دارد گر حدیث عدل نو شروان کند
عدل هم در بدو فطرت دید کاید در زمین
لطف و قهرت را دلیل نصرت و خذلان کند
جست و جوی پایه قدرت که ناممکنست
سالکان چرخ را زین گونه سرگردان کند
طول و عرضی نیست عالم را که اسب همتت
بر مراد خویش یکچندی درو جولان کند
نکهت خلق و نسیم مجلست از خرمی
هر زمان روی زمین چون روضه رضوان کند
هرچه آزارست عنفت از جهان بیرون برد
هر چه دشوار است لطفت بر فلک آسان کند
کعبه اقبال در گاه تو آمد زان قبل
روز و شب گردون طوافش از بن دندان کند
با ابد دوران عمرت متصل بادا چنانک
دور دایم را قضا پیوند این دوران کند
تا تو هر روز از نشاط و خرمی عیدی کنی
و آسمان هر لحظه پیشت دشمنی قربان کند؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
ای قضا صولتی که در عالم
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خلق می کند سعیت
با چمن شبنم مطر نکند
شرف ذاتیت چنان آمد
کاندرو سلطنت اثر نکند
هر که خاطر گماشت بر کینت
جز به جان بی گمان خطر نکند
بعد ازین رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
گر شبیخون کنی به اهل عراق
فتح این باب جز ظفر نکند
انتقام عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که بر حالم
کرم شاملت نظر نکند؟!
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتی مخصوص
کار طالع کند هنر نکند
بیش ازینم مدار بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
با قصب پرتو قمر نکند
در گذرهای او [ گِلی است که] پیل
جز به کشتی درو عبر نکند
گر به خدمت نمی رسم چه عجب
که ازو اسب ره به در نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی بیند
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدخر نکند
نبود روز کز ثنای تو را
جبرئیل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید ازین قطعه
سخن عِقد دُر،دگر نکند
گفته من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از جود کانچه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خلق می کند سعیت
با چمن شبنم مطر نکند
شرف ذاتیت چنان آمد
کاندرو سلطنت اثر نکند
هر که خاطر گماشت بر کینت
جز به جان بی گمان خطر نکند
بعد ازین رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
گر شبیخون کنی به اهل عراق
فتح این باب جز ظفر نکند
انتقام عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که بر حالم
کرم شاملت نظر نکند؟!
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتی مخصوص
کار طالع کند هنر نکند
بیش ازینم مدار بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
با قصب پرتو قمر نکند
در گذرهای او [ گِلی است که] پیل
جز به کشتی درو عبر نکند
گر به خدمت نمی رسم چه عجب
که ازو اسب ره به در نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی بیند
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدخر نکند
نبود روز کز ثنای تو را
جبرئیل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید ازین قطعه
سخن عِقد دُر،دگر نکند
گفته من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از جود کانچه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
پناه ملت و راعی خلق نصرة دین
تویی که چرخ به نام تو نامدار شود
بنای شرع به سعی تو مرتفع گردد
اساس عدل به ملک تو استوار شود
چو در شب حدثان صبح دولتت بدمید
چه جای صبح؟که خورشید شرمسار شود
تو از بزرگی جایی رسیده ای امروز
که آسمان ز قبولت بزرگوار شود
چه وهمها که درو بسته بود مهر و سپهر
که دولت تو بر اطراف کامکار شود
امید آن بود اکنون زمانه را از تو
که نظم رونق عالم یکی هزار شود
ز فیض نعمت تو ابر درفشان گردد
ز نشر مدحت تو خاک مشکبار شود
کسی که مدح تو گوید به جای آن باشد
که پیش همت او کاینات خوار شود
اگر قبول نکردم عطات معذورم
که پیش رای تو این نکته آشکار شود
که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز
که تا به وقت دگر در شاهوار شود
بیاب کام دل از روزگار چندانی
که روزگار تو تاریخ روزگار شود
تویی که چرخ به نام تو نامدار شود
بنای شرع به سعی تو مرتفع گردد
اساس عدل به ملک تو استوار شود
چو در شب حدثان صبح دولتت بدمید
چه جای صبح؟که خورشید شرمسار شود
تو از بزرگی جایی رسیده ای امروز
که آسمان ز قبولت بزرگوار شود
چه وهمها که درو بسته بود مهر و سپهر
که دولت تو بر اطراف کامکار شود
امید آن بود اکنون زمانه را از تو
که نظم رونق عالم یکی هزار شود
ز فیض نعمت تو ابر درفشان گردد
ز نشر مدحت تو خاک مشکبار شود
کسی که مدح تو گوید به جای آن باشد
که پیش همت او کاینات خوار شود
اگر قبول نکردم عطات معذورم
که پیش رای تو این نکته آشکار شود
که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز
که تا به وقت دگر در شاهوار شود
بیاب کام دل از روزگار چندانی
که روزگار تو تاریخ روزگار شود
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا شهی که ز آثار نعل شبرنگت
حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی
ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود
که از عطای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده من
به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت
برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز
حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی
ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود
که از عطای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده من
به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت
برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۳
صاحب عادل نظام الملک ثانی مجد دین
ای حضیض بارگاهت اوج کیوان را مماس
ذهن پاکت خاک حیرت کرده در چشم عقول
حکم جزمت بند عطلت بسته بر پای حواس
آفتاب طلعتت گر سایه بر چرخ افکند
ماه را عار آید از خورشید گردون اقتباس
پیش رای روشنت اسرار گیتی کشف شد
مهبط انوار عصمت نیست جای التباس
گر حقوق نعمتت را آسمان منکر شود
گاه کافر نعمتش خوانند و گه ناحق شناس
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی سخت فارغ باشد از دندان داس
بر خلایق راتب جودت از آن جاری تر است
کاسمان یابد درو هرگز مجال احتباس
حلقه در گوش جهان کن تا بدان گردد عزیز
پای بر چشم فلک نه تا بدان دارد سپاس
آنک در دور تو گردون را میسر شد ز امن
هرگز از دوران او کس را نبوده ست التماس
پاسبان چرخ هفتم خوش نخسبد بعد از این
چون جهان را عدل و انصاف تو می دارند پاس
در زمانه گر فتوری هست در کار منست
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس
سعی کن تا این فتور از کارها بیرون رود
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس
با چنین نظمی که عالم راست در ایام تو
حال من شاید که بیرون باشد از نظم و قیاس
چون ازین دولت شدم راضی به احدی الراحتین
سهل باشد گر امیدم نیست باری کم ز یاس
مدت عمر تو چندان باد کز راه دوام
بامدار آسمان بیرون شود رأسا به راس
ای حضیض بارگاهت اوج کیوان را مماس
ذهن پاکت خاک حیرت کرده در چشم عقول
حکم جزمت بند عطلت بسته بر پای حواس
آفتاب طلعتت گر سایه بر چرخ افکند
ماه را عار آید از خورشید گردون اقتباس
پیش رای روشنت اسرار گیتی کشف شد
مهبط انوار عصمت نیست جای التباس
گر حقوق نعمتت را آسمان منکر شود
گاه کافر نعمتش خوانند و گه ناحق شناس
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی سخت فارغ باشد از دندان داس
بر خلایق راتب جودت از آن جاری تر است
کاسمان یابد درو هرگز مجال احتباس
حلقه در گوش جهان کن تا بدان گردد عزیز
پای بر چشم فلک نه تا بدان دارد سپاس
آنک در دور تو گردون را میسر شد ز امن
هرگز از دوران او کس را نبوده ست التماس
پاسبان چرخ هفتم خوش نخسبد بعد از این
چون جهان را عدل و انصاف تو می دارند پاس
در زمانه گر فتوری هست در کار منست
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس
سعی کن تا این فتور از کارها بیرون رود
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس
با چنین نظمی که عالم راست در ایام تو
حال من شاید که بیرون باشد از نظم و قیاس
چون ازین دولت شدم راضی به احدی الراحتین
سهل باشد گر امیدم نیست باری کم ز یاس
مدت عمر تو چندان باد کز راه دوام
بامدار آسمان بیرون شود رأسا به راس
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
خدایگان جهان شهریار دریا دل
توراست دست گهر بخش و لفظ لؤلؤ پاش
بر اسمان و زمین دست مطلق است تو را
که از وظیفه جود تو یافتند معاش
گهی به پنجه هیبت دل جهان بشکن
گهی به ناخن قدرت رخ فلک بخراش
تویی که باد صبا در جهان نیارد کرد
نسیم عارض گل بی جواز حکم تو فاش
مکارم تو چنان عام گشت در عالم
که در سخای تو با من برابرند اوباش
به روی مدح برون بردم این شکایت حال
اساس مظلمه ای می نهم تو حاکم باش
مرا که باز سپیدم سزد که بسته شود
ز آفتاب لقای تو دیده چون خفاش؟
توراست دست گهر بخش و لفظ لؤلؤ پاش
بر اسمان و زمین دست مطلق است تو را
که از وظیفه جود تو یافتند معاش
گهی به پنجه هیبت دل جهان بشکن
گهی به ناخن قدرت رخ فلک بخراش
تویی که باد صبا در جهان نیارد کرد
نسیم عارض گل بی جواز حکم تو فاش
مکارم تو چنان عام گشت در عالم
که در سخای تو با من برابرند اوباش
به روی مدح برون بردم این شکایت حال
اساس مظلمه ای می نهم تو حاکم باش
مرا که باز سپیدم سزد که بسته شود
ز آفتاب لقای تو دیده چون خفاش؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
ای حکم تو چون قضاءمبرم
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ایا شهی که گشاده ست چرخ پیروزه
در آستان تو درهای فتح و پیروزی
دلی که آتش قهرت بسوخت تا به ابد
نیایدش پس از آن از زمانه دلسوزی
به موضعی که طریق صواب گم گردد
اشارت تو کند عقل را قلاووزی
دهد معلم رایت چو کودکان هر روز
به دست چرخ کهن تخته نوآموزی
برای نسخه تعدیل روز و شب خورشید
کند ملازمت عدل تو شبانروزی
کنون نه از پی آن شد سوی حمل که زند
به پیش طلعت تو لاف عالم افروزی
چو آفتاب غلامی زیان ندارد اگر
به خدمتت بره ای آورد به نوروزی
وجوه روزی خلق از عطا و بخشش توست
کنون به عدل نگه دار قسمت روزی
گدایی است درین پرده من بگفتم و رفت
تو دانی ار دری این پرده را وگر دوزی
به نام نیک بمان تا به حشر و شاد بزی
که به زنام نکو در جهان نیندوزی
در آستان تو درهای فتح و پیروزی
دلی که آتش قهرت بسوخت تا به ابد
نیایدش پس از آن از زمانه دلسوزی
به موضعی که طریق صواب گم گردد
اشارت تو کند عقل را قلاووزی
دهد معلم رایت چو کودکان هر روز
به دست چرخ کهن تخته نوآموزی
برای نسخه تعدیل روز و شب خورشید
کند ملازمت عدل تو شبانروزی
کنون نه از پی آن شد سوی حمل که زند
به پیش طلعت تو لاف عالم افروزی
چو آفتاب غلامی زیان ندارد اگر
به خدمتت بره ای آورد به نوروزی
وجوه روزی خلق از عطا و بخشش توست
کنون به عدل نگه دار قسمت روزی
گدایی است درین پرده من بگفتم و رفت
تو دانی ار دری این پرده را وگر دوزی
به نام نیک بمان تا به حشر و شاد بزی
که به زنام نکو در جهان نیندوزی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای خسروی که درگه قدر تو را سپهر
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
پرواز کرد گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
چون طاق کبریای تو اقبال برکشید
از طاق آسمانش قضا آستانه کرد
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
پرواز کرد گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
چون طاق کبریای تو اقبال برکشید
از طاق آسمانش قضا آستانه کرد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱ - دیباچه جلالای طباطبایی بر مثنویاتی که کلیم و قدسی در تعریف کشمیر سرودهاند
به نام پادشاه پادشاهان
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - در عدل انوشیروان
بود اندر ملک آذربایجان
حاکمی از جانب نوشیروان
در حکومت ظالم و جبار بود
طاغی و یاغی و بدکردار بود
بر عموم خلق از برنا و پیر
ظلم میکرد از صغیر و از کبیر
یر زالی بود در ملکش مقیم
سرپرست چند اطفال یتیم
داشت ملکی آن زن افسرده حال
از پی قوت معاش ماه و سال
ظلم حاکم قلب وی پرخون نمود
ملک را از دست وی بیرون نمود
شد مسافر آن زمان بیخانمان
از تظلم در بر نوشیروان
مدتی میبود اندر انتظار
تا بدیدش روز اندر رهگذر
عرض حال خویش را تقریر کرد
پای شاه از شکوه در زنجیر کرد
شاه را بر حالت وی دل بسوخت
آتش قهر و غضب را برفروخت
آن امیر جور را حاضر به یش
کرد شاه اندر سریر عدل خویش
اول اندر پیش چشم خاص و عام
کرد در تحقیق مطلب اهتمام
چون معین شد خطایی آن امیر
حکم بر جلاد داد آن بینظیر
در بر چشم سپاه و لشگرش
زنده زنده پوست کندند از سرش
دستگاه عدل خود آباد کرد
و آن زن مظلومه را دلشاد کرد
باز برگرداند آن بیچاره زن
با امینی موتمن سوی وطن
پس چرا داد دل زینب نداد
در سریر سلطنت ابن زیاد
آن زمان کان عصمت پروردگار
کرد جا در مجلس آن نابکار
از هجوم کثرت نامحرمان
ساخت اندر گوشه خود را نهان
گفت عبیدالله کاین افسرده کیست
این سیه بر سر برادر مرده کیست
یک کنیزی گفت با آن بیحیا
هذه بنت علی مرتضی
کف بلب آورد مانند شتر
از غضب رگهای گردن کرد پر
گفت دیدی آخر ای دخت علی
حق ز باطل گشت اکنون منجلی
دور گیتی همرهی با ما نمود
کاذبان را خائن و رسوا نمود
قلب زینب زین سخن شد پر ز درد
برکشید از آتش دل آه سرد
گفت ای شمع کلامت بیفروغ
شرم کن ظالم از این قول دروغ
روز محشر در بر ختمی مآب
آخر ای کافر چه میگویی جواب
سید سجاد محزون علیل
با عبیدالله بیشرم محبل
گفت خاموش ای پلید بیادب
هست این زن دختر شاه عرب
بیش از این ظالم دلش را خون مکن
هتک عرض زینب محزون مکن
کرد از قهر آن پلید نشاتین
حکم بر قتل علی بن الحسین
دید زینب عابد بیمار را
بر سروی قاتل خون خوار را
زد بسر آویخت اندر دامنش
دست خود را کرد طوق گردنش
گفت با ابن زیاد سنگدل
کای جهان از نار ظلمت مشتعل
بگذر از قتل برادرزادهام
من به جای وی به قتل آمادهام
کشتن وی گر کند قلب تو خوش
پس مرا ای سنگدل اول بکش
زیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
حاکمی از جانب نوشیروان
در حکومت ظالم و جبار بود
طاغی و یاغی و بدکردار بود
بر عموم خلق از برنا و پیر
ظلم میکرد از صغیر و از کبیر
یر زالی بود در ملکش مقیم
سرپرست چند اطفال یتیم
داشت ملکی آن زن افسرده حال
از پی قوت معاش ماه و سال
ظلم حاکم قلب وی پرخون نمود
ملک را از دست وی بیرون نمود
شد مسافر آن زمان بیخانمان
از تظلم در بر نوشیروان
مدتی میبود اندر انتظار
تا بدیدش روز اندر رهگذر
عرض حال خویش را تقریر کرد
پای شاه از شکوه در زنجیر کرد
شاه را بر حالت وی دل بسوخت
آتش قهر و غضب را برفروخت
آن امیر جور را حاضر به یش
کرد شاه اندر سریر عدل خویش
اول اندر پیش چشم خاص و عام
کرد در تحقیق مطلب اهتمام
چون معین شد خطایی آن امیر
حکم بر جلاد داد آن بینظیر
در بر چشم سپاه و لشگرش
زنده زنده پوست کندند از سرش
دستگاه عدل خود آباد کرد
و آن زن مظلومه را دلشاد کرد
باز برگرداند آن بیچاره زن
با امینی موتمن سوی وطن
پس چرا داد دل زینب نداد
در سریر سلطنت ابن زیاد
آن زمان کان عصمت پروردگار
کرد جا در مجلس آن نابکار
از هجوم کثرت نامحرمان
ساخت اندر گوشه خود را نهان
گفت عبیدالله کاین افسرده کیست
این سیه بر سر برادر مرده کیست
یک کنیزی گفت با آن بیحیا
هذه بنت علی مرتضی
کف بلب آورد مانند شتر
از غضب رگهای گردن کرد پر
گفت دیدی آخر ای دخت علی
حق ز باطل گشت اکنون منجلی
دور گیتی همرهی با ما نمود
کاذبان را خائن و رسوا نمود
قلب زینب زین سخن شد پر ز درد
برکشید از آتش دل آه سرد
گفت ای شمع کلامت بیفروغ
شرم کن ظالم از این قول دروغ
روز محشر در بر ختمی مآب
آخر ای کافر چه میگویی جواب
سید سجاد محزون علیل
با عبیدالله بیشرم محبل
گفت خاموش ای پلید بیادب
هست این زن دختر شاه عرب
بیش از این ظالم دلش را خون مکن
هتک عرض زینب محزون مکن
کرد از قهر آن پلید نشاتین
حکم بر قتل علی بن الحسین
دید زینب عابد بیمار را
بر سروی قاتل خون خوار را
زد بسر آویخت اندر دامنش
دست خود را کرد طوق گردنش
گفت با ابن زیاد سنگدل
کای جهان از نار ظلمت مشتعل
بگذر از قتل برادرزادهام
من به جای وی به قتل آمادهام
کشتن وی گر کند قلب تو خوش
پس مرا ای سنگدل اول بکش
زیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۹ - و برای او
هر که به کف قوت صبح و شام ندارد
راحتی از زندگی به کام ندارد
در بر اغیار و یار هیچ ندارد
مرد تهیدست احترام ندارد
گر بود از نسل معن و حاتم وقا آن
نزد کسی اسم و رسم و نام ندارد
شمع حیات وی از شماتت دشمن
جز نفسی بیشتر دوام ندارد
هر که فقیر است غیر از آنکه بمیرد
زخم درون وی التیام ندارد
دولت دنیا به خرج میرود امروز
کار به شیرینی کلام ندارد
جامه چرکین فقر هر که ببر کرد
هیچ کسش رغبت سلام ندارد
دهر چراگاه اِغنیاست که هست
همچو خری گو بسر لجام ندارد
غیر خدا خوش به حال آنکه چو (صامت)
چشم تمنا ز خاص و عام ندارد
راحتی از زندگی به کام ندارد
در بر اغیار و یار هیچ ندارد
مرد تهیدست احترام ندارد
گر بود از نسل معن و حاتم وقا آن
نزد کسی اسم و رسم و نام ندارد
شمع حیات وی از شماتت دشمن
جز نفسی بیشتر دوام ندارد
هر که فقیر است غیر از آنکه بمیرد
زخم درون وی التیام ندارد
دولت دنیا به خرج میرود امروز
کار به شیرینی کلام ندارد
جامه چرکین فقر هر که ببر کرد
هیچ کسش رغبت سلام ندارد
دهر چراگاه اِغنیاست که هست
همچو خری گو بسر لجام ندارد
غیر خدا خوش به حال آنکه چو (صامت)
چشم تمنا ز خاص و عام ندارد