عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
نکرد از ناله شبخیز با خود گرمخون گل را
نشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل را
به ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابم
کند دندانه جان سخت من تیغ تغافل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را
گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر
که می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟
دل بی تاب از دست نوازش کی به حال آید؟
نسازد پا فشردن بر زمین، ساکن تزلزل را
حصاری چون تحمل از حوادث نیست پیران را
که از سیلاب گردد بردباری پشتبان پل را
ندارد آبهای تیره به ز استادگی صیقل
مده در گفتگو از دست، دامان تأمل را
مکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانان
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
اگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایش
زمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را؟
منم کز ناله خود چاک می سازم گریبان را
وگرنه هست از گل صد گریبان چاک بلبل را
ز خوی تند نتوان روی گردان گشت از خوبان
به زخم خار نتوان داد از کف دامن گل را
نباشد امتدادی دولت سر در هوایان را
کند خط عاقبت کوتاه، دست زلف و کاکل را
بود گلبانگ بهتر از زر گل قدردانان را
چمن پیرا ز سیر باغ مانع نیست بلبل را
نشد چشم مرا خواب پریشان از گرستن کم
بود با چشمه ساران ریشه پیوند سنبل را
ز تمکین سرمه می گردد خروش سیل را صائب
اگر کوه گران از من سبق گیرد تحمل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
اگر آزاده ای بگذار اسباب تجمل را
که بی برگی به سامان می کند کار توکل را
ز جمعیت دل صد پاره عاشق خطر دارد
کمر بستن برد از باغ بیرون دسته گل را
نفس در صحبت بی نسبت از من برنمی آید
حضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل را
مرا ترساند از تیغ تغافل یار، ازین غافل
که صبر من کند دندانه شمشیر تغافل را
چنان از شرم زلفش آب شد در چشمه ها سنبل
که نتوان امتیاز از موج کردن زلف سنبل را
تواضع پیشه خود ساختم با خصم، تا دیدم
که شد سیلاب خاک راه با قد دو تا پل را
چنان کز تیغ خود کوه گران بر خود نمی لرزد
نسازد مضطرب جور فلک اهل تحمل را
ندارد حسن پنهان هیچ رازی صائب از عاشق
که دارد بلبل از بر سر به سر مجموعه گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ز ارباب تجرد نیست بر دل بار عالم را
سبکروحی فزون از حمل عیسی گشت مریم را
بهشت جاودان خواهی، به دل خوردن قناعت کن
که حرص دانه در دام بلا انداخت آدم را
اگر از دست احسان مرهم دل ها نمی گردی
به خلق از خود تسلی دار باری اهل عالم را
نکو نامی بزرگان را به پرگار از اثر ماند
ز فیض جام، ذکر خیر در دوران بود جم را
مبین در سر فرازی هیچ خردی را به چشم کم
که جا در دیده خود می دهد خورشید شبنم را
بود ده روز سالی موسم این دانه افشانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
مرا بر خشک مغزی های زاهد گریه می آید
به غیر از اشک حسرت نیست باری نخل ماتم را
هلال عنبرینی کز بناگوش تو طالع شد
سیه سازد به چشم مهر عالمتاب، عالم را
ز حرف راست می آید به راه راست بد گوهر
لوای فتح اگر از تیغ بیرون می برد خم را
به اندک فرصتی از سفله رو گردان شود دولت
که باشد نعل در آتش به دست دیو خاتم را
قضای روزه زان باشد گران بر خاطر مردم
که دشوارست تنها بر گرفتن بار عالم را
ندارد گریه من آبرویی پیش او صائب
وگرنه گل به دامن می دهد جا اشک شبنم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
نه آسان است بر گردن گرفتن کار عالم را
سلیمان بار دیگر چون گرفت از دیو خاتم را؟
دل روشن اسیر رنگ و بو هرگز نمی گردد
در آتش می گذارد لاله و گل نعل شبنم را
به آسانی به دست آورده ای دامان درویشی
چه می دانی ز درویشی چه لذتهاست ادهم را؟
اگر دست زنان مصر شد قطع از مه کنعان
برید از هر دو عالم آن پسر مردان عالم را
شود محشور در سلک بخیلان در صف محشر
اگر شهرت ز احسان مطلب افتاده است حاتم را
می گلرنگ پیران را به حال خویش می آرد
نشاط عید اگر از ماه نو بیرون برد خم را
ز چشم بد خرابات مغان را حق نگه دارد!
که دارد در بط می، شیر مرغ و جان آدم را
دمی دارد می پا در رکاب زندگی صائب
به غفلت مگذران تا می توان زنهار این دم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
مکن یارب گران در منتهای عمر گوشم را
سبک زین بار سنگین ساز با این ضعف دوشم را
گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
به فضل خویشتن تخفیف فرما ثقل گوشم را
چو من از عیب مردم دیده باریک بین بستم
به عیب خویش بینا کن دو چشم عیب پوشم را
مرا ذکر خفی تلقین کن از لطف نهان خود
مکن بازیچه گفتار، لبهای خموشم را
درین میخانه چون خم تا تن خاکی است پا بر جا
به کام دل رسان یارب شراب خامجوشم را
ز بیهوشی عنان نفس سرکش می رود از کف
مگردان زیر دست خواب غفلت، مغز هوشم را
نصیب حق شناسان ساز شهد گفتگوی من
مگردان رزق کافر نعمتان دهر، نوشم را
حبابی چون کشد بر سر محیط بیکرانی را؟
به خورد باده ظرفی ده دل خونابه نوشم را
ز سردی های دوران نیست صائب بر دلم باری
نه آن دیگم که مانع گردد آب سرد، جوشم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان را
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟
که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن را
اگر چون دیگران شمعی ز دلسوزی نمی آری
چراغان کن ز نقش پای خود خاک شهیدان را
رسایی داشتم چشم از شب وصلش، ندانستم
که در ایام موسم کعبه سازد جمع دامان را
زلیخا چون کشد بر روی یوسف نیل بدنامی؟
که گردد چاک تهمت، صبح صادق، پاکدامان را
ندارد حاصلی غیر از ندامت حیله اخوان
به پیه گرگ نتوان زشت کردن ماه کنعان را
به امید چه عاشق از خط تسلیم سرپیچد؟
که از کس نیست امید شفاعت صید قربان را
به غور حسن نتواند رسیدن چشم کوته بین
ز یوسف بهره ای غیر از گرانی نیست میزان را
ز جمعیت کف افسوس باشد حاصل ممسک
که از دریای گوهر، باد در دست است مرجان را
چو داغ لاله از زیر سیاهی برنمی آید
لب جان بخش او تر ساخت از بس آب حیوان را
به دریا صد گریبان چاک دارد از صدف صائب
کجا سوزد به خار خشک ما دل ابر نیسان را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن
که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
حریصان می شوند از دور باش منع مبرم تر
که دندان طمع مسواک سازد چوب دربان را
کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن
صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را
مگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرت
ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟
سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر
که باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان را
توان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوان
که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را
مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن
که خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
نسازد رویگردان کثرت لشکر دلیران را
نیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران را
منه انگشت بر حرف کسان، ایمن شو از آفت
که جز تخم عداوت نیست حاصل خرده گیران را
مگس را بی تردد عنکبوت آرد به دام خود
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
دعای جوشن خرمن بود دلجویی موران
رعایت کن برای حفظ جمعیت فقیران را
شود از قرب منزل شوق رهرو بیش، حیرانم
که چون دلبستگی باشد به دنیا بیش پیران را؟
سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر
وگرنه می توان کردن چو مجنون رام شیران را
کدامین نغمه سنج آمد به این بستانسرا صائب؟
که از خجلت نفس در دل گره شد خوش صفیران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
زبان لاف رسوا می کند ناقص کمالان را
که رو بر خاک مالد پرفشانی بسته بالان را
چو نتوانی شدن شیرازه جمعیت خاطر
مده زحمت به پرسش زینهار آشفته حالان را
امید من به خاموشی یکی ده گشت تا دیدم
که سامان می دهد دست از اشارت، کار لالان را
جهانی را کند آزاد از غم، یک دل بی غم
که باشد صحبت دیوانه عیدی خردسالان را
چو آب زندگی جان بخش شو در پرده شبها
مکن رسوا به احسان چهره پوشیده حالان را
مده از دست چون لیلی زمام محمل تمکین
میفکن چون جرس دنبال خود بیهوده نالان را
ندارد زخم دندان کار با لبهای خاموشان
جواب تلخ کس بر رو نگوید بی سؤالان را
به ایام خط افکن از نکویان کامجویی را
که روی تازه می باشد ثمر نازک نهالان را
تو از اندیشه فاسد به دام و دد گرفتاری
پریخانه است ورنه کنج خلوت خوش خیالان را
نظربازی به لیلی طلعتان کیفیتی دارد
که مجنون می کند حیران خود وحشی غزالان را
ز من دارند صائب شوخ چشمان نکته پردازی
سخنگو می کند مجنون من، چشم غزالان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
محابا نیست از برق حوادث خوشه چینان را
نمی گیرد گریبان شحنه کوته آستینان را
بهار ساده لوحی خار را گلزار می سازد
خطر از سایه خارست چشم دوربینان را
زبان برق بی زنهار را وا می کنی بر خود
مکن زنهار دور از خرمن خود خوشه چینان را
من آن گیرایی مژگان کزان ابرو کمان دیدم
به جولانگاه کثرت می کشد وحدت گزینان را
به ذوقی بر سر خاکستر ادبار بنشینم
که بر آتش نشاند رشک من مسندنشینان را
اگر صائب ازان آیینه رخسار رویابد
زند مهر خموشی بر دهن حرف آفرینان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
ز رنجش نیست خوشتر هیچ خلقی تندخویان را
چو پشت سر نباشد عذرخواهی زشت رویان را
ز دست عقل دور اندیش کاری برنمی آید
مسخر می کند دیوانگی زنجیرمویان را
چراغ بی زوال حسن خاموشی نمی داند
دم عیسی است باد صبح شمع لاله رویان را
نگرداند عقیق از کاوش الماس روی خود
دم شمشیر، صبح عید باشد نامجویان را
برون پرداز هیهات است در فکر درون باشد
لباس دل غبارآلود باشد جامه شویان را
به گرد گل هجوم خار دیدم، شد یقین صائب
که بدخویی حصار عافیت باشد نکویان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بیفشان دانه احسان، ز برق فتنه ایمن شو
که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را
به زور عشق ازین زندان ظلمانی توان رستن
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
چگونه زیر دست خویش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، ای جویای آزادی
گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را
به دشمن می گریزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ز مهر و ماه سازد سیر، رویت چشم روزن را
به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را
ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها
که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را
ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری
که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را
نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را
ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوری
ید بیضا چراغ روز باشد نخل ایمن را
عیار همت ما پست ماند از پستی گردون
نفس در سینه می سوزد چراغ زیر دامن را
سخاوت مال را از دیده بدبین نگه دارد
به از دلجویی موران سپندی نیست خرمن را
گرانجانی ندارد حاصلی در پله گردون
به لنگر، سنگ از گردش نیندازد فلاخن را
چو قمری، سرو با آن سرکشی گیرد در آغوشش
نپیچد هر که صائب از خط تسلیم، گردن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
نگه دار از لب پیمانه آن لبهای میگون را
که با خون شسته است ای خونی شرم و حیا خون را؟
مشو غافل ز مکر دختر رز هوش اگر داری
که این مکار می گیرد رگ خواب فلاطون را
حریف زخم دندان ملامت نیست لبهایت
مکن نقل حریم میکشان آن نقل موزون را
نمی ارزد به حرف تلخ، عیش باده شیرین
پی یک قطره می بر لب منه صد کاسه خون را
حدیث توبه را با ساده لوحان در میان افکن
مکن در کار پی بر کردگان این نعل وارون را
خرام بی خودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را
به عذر آن که نشنیدی نصیحت های صائب را
به شیرینی بگیر از دست او این کاسه خون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را
که سازد غنچه لب بسته کوته دست گلچین را
بود از ساده رویان نوخطان را سرکشی افزون
که وحشت هست بیش از آهوان آهوی مشکین را
بود چون کوهکن در عاشقی ثابت قدم هر کس
برون آرد به جان بی نفس از سنگ شیرین را
ید بیضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوری
برآوردی تو تا از آستین دست بلورین را
خصومت با گرانقدران سبک مغزی بود، ورنه
به آهی می گذارم در فلاخن کوه تمکین را
حجاب نور می سوزد نگاه خیره چشمان را
نمی باید نقاب دیگر آن رخسار شرمین را
نیندیشند ز آه و ناله عاشق هوسناکان
که شور بلبلان کوته نسازد دست گلچین را
به زهد خشک، زاهد برنمی آید ز خودبینی
که نبود جوهر از خود بریدن تیغ چوبین را
سخن باید که باشد آنقدرها دلنشین صائب
که از مشکل پسندان وا کشد بی خواست تحسین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را
نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را
مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
خوش آن آزاده کز مردم نهان دارد فقیری را
نسازد گوشه چشم توقع گوشه گیری را
خزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازد
به ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری را
چراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهی
مده از دست چون دامان شب ها دستگیری را
میان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیرد
به دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری را
ز معنی های بی صورت، دلت گردد نگارستان
زنی بر سنگ اگر آیینه صورت پذیری را
ندارد حاصلی غیر از پریشان کردن دلها
نهان در خاک کن زنهار تخم خرده گیری را
خودآرا آنچنان بر جامه ابریشمین نازد
که پنداری زبر دارد مقامات حریری را!
به قدر غیرت همکار گیرد اوج هر کاری
ز من دارند صائب عندلیبان خوش صفیری را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را
دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را
به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را
مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را
به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را
به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را
به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را
شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را
دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟
مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را
گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را
نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را
دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟
مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را
گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را
من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را