عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۶
خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن
جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن
جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن
معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
تا ببینی خویش را بی خویشتن
جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن
جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن
معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
اختر از خدمت قمر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است
پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است
جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است
تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است
اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است
هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است
همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است
عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است
خشک لب بی تو یوسف فرغانیست
طبع از انشای شعر تر دور است
شاید ار خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل و زهر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است
پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است
جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است
تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است
اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است
هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است
همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است
عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است
خشک لب بی تو یوسف فرغانیست
طبع از انشای شعر تر دور است
شاید ار خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل و زهر دور است
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گر نور حسن نبود رو کی چو ماه باشد
ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد
اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی
چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد
ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی
گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد
صورت بجان معنی آراستست ورنی
در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد
جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو
کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد
تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت
وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد
گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون
چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد
گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی
می دان که از تو تا او بسیار راه باشد
سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن
تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد
ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد
زآن آتشی که او را در دود آه باشد
با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن
زآن صفدری که او را همت سپاه باشد
ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد
اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی
چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد
ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی
گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد
صورت بجان معنی آراستست ورنی
در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد
جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو
کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد
تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت
وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد
گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون
چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد
گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی
می دان که از تو تا او بسیار راه باشد
سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن
تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد
ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد
زآن آتشی که او را در دود آه باشد
با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن
زآن صفدری که او را همت سپاه باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هرکه او نام تو گوید دم او نور شود
ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود
آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت
سربسر عرصه آفاق پر از نور شود
ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش
روی خورشید سیه چون شب دیجور شود
نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد
وردلی مرده بود زنده بدین صور شود
هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ
مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود
گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل
ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود
مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند
برهد از ترشی غوره چو انگور شود
جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق
شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود
عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای
بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود
هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح
نفس او سبب صحت رنجور شود
سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی
صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود
آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت
سربسر عرصه آفاق پر از نور شود
ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش
روی خورشید سیه چون شب دیجور شود
نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد
وردلی مرده بود زنده بدین صور شود
هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ
مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود
گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل
ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود
مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند
برهد از ترشی غوره چو انگور شود
جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق
شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود
عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای
بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود
هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح
نفس او سبب صحت رنجور شود
سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی
صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار
ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار
آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو
هست پنهان در برتو هست پیدا در بهار
از گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گویی سرو را پا در بهار
نرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدید
حسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهار
در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسی
پیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهار
تا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهار
تو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رخت
روی هر گل می کند حسن آشکارا در بهار
رو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیب
در همه وقتی شکیبا باشد الا در بهار
سیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار
ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار
آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو
هست پنهان در برتو هست پیدا در بهار
از گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گویی سرو را پا در بهار
نرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدید
حسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهار
در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسی
پیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهار
تا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهار
تو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رخت
روی هر گل می کند حسن آشکارا در بهار
رو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیب
در همه وقتی شکیبا باشد الا در بهار
سیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم
علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم
دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم
عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم
چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم
امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم
ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم
دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم
در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم
چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم
آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم
دولت بصدر صفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم
علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم
دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم
عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم
چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم
امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم
ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم
دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم
در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم
چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم
آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم
دولت بصدر صفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی
نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی
کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی
در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی
عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی
اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی
جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی
حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی
معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی
جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی
راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی
سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی
نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی
کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی
در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی
عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی
اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی
جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی
حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی
معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی
جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی
راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی
سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند
محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند
اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند
باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند
محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند
اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند
باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
بعشق ای پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - مدح ملک ارسلان بن مسعود
زبان دولت عالی به بنده داد پیام
که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام
بدان دو چیره زان چون ثنا کنی بر شاه
تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام
بگو که دولت گوید همی که بنده تست
که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام
ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز
کنم به مصلحت تو به جد و جهد قیام
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام
همیشه کینه تو من کشم ز دشمن تو
رواست گر نکشی تیغ کینه کش ز نیام
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست به هر بیشه کنون ضرغام
بدید ملک تو رویی چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه در سپهر آینه فام
تو آن مظفر شاهی که از جلالت تو
گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که هفت کشور شادست ازین مبارک نام
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام
ز روز عمر تو اکنون همی برآید صبح
بلی و روز بداندیش تو رسید به شام
نصیب تست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام
نداند آنکه بدان و بدین نگاه کند
که آفتاب کدامست و همت تو کدام
فلک تمام کند خسروا به هر وقتی
چنانکه رای تو باشد کند زمانه تمام
ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه کشی سوی مصر و بصره و شام
سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را
که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام
میان ببندد پیشت غلام وار سپهر
چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام
زمانه جز به مراد تو برنیارد دم
سپهر جز به رضای تو برندارد گام
ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
برین مدور فیروزه فام داری وام
خدایگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط باید کردن درین چنین هنگام
نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
از آنکه آمد وقت شکوفه بادام
هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتی به دست زرین جام
به جام زرین می خواه از آنکه زرین شد
ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام
جهان ستانا تا هست قوت و نیرو
ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام
به ذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام
اشارتیست ز دولت به عمر و ملک ابد
بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام
به کامگاری بر پیشگاه ملک نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام
که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام
بدان دو چیره زان چون ثنا کنی بر شاه
تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام
بگو که دولت گوید همی که بنده تست
که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام
ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز
کنم به مصلحت تو به جد و جهد قیام
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام
همیشه کینه تو من کشم ز دشمن تو
رواست گر نکشی تیغ کینه کش ز نیام
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست به هر بیشه کنون ضرغام
بدید ملک تو رویی چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه در سپهر آینه فام
تو آن مظفر شاهی که از جلالت تو
گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که هفت کشور شادست ازین مبارک نام
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام
ز روز عمر تو اکنون همی برآید صبح
بلی و روز بداندیش تو رسید به شام
نصیب تست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام
نداند آنکه بدان و بدین نگاه کند
که آفتاب کدامست و همت تو کدام
فلک تمام کند خسروا به هر وقتی
چنانکه رای تو باشد کند زمانه تمام
ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه کشی سوی مصر و بصره و شام
سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را
که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام
میان ببندد پیشت غلام وار سپهر
چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام
زمانه جز به مراد تو برنیارد دم
سپهر جز به رضای تو برندارد گام
ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
برین مدور فیروزه فام داری وام
خدایگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط باید کردن درین چنین هنگام
نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
از آنکه آمد وقت شکوفه بادام
هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتی به دست زرین جام
به جام زرین می خواه از آنکه زرین شد
ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام
جهان ستانا تا هست قوت و نیرو
ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام
به ذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام
اشارتیست ز دولت به عمر و ملک ابد
بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام
به کامگاری بر پیشگاه ملک نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - مدح شیرزاد
راست کن طارم کاراسته شد گلشن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۱ - مدح دیگر از آن پادشاه
اگر مملکت را زبان باشدی
ثنا گوی شاه جهان باشدی
ملک بوالمظفر که گر قدر او
عیان گرددی آسمان باشدی
شه کامرانی که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی
اگر شکل خلقش پدید آیدی
شکفته یکی بوستان باشدی
وگر آتش تیغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی
یکی دوزخی باشدی سهمگین
که دوزخ در آسیب آن باشدی
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی
به پیش تو چون بندگان دگر
همیشه کمر بر میان باشدی
جهاندار شاها اگر پیش تو
چو بنده دو صد مدح خوان باشدی
یقین دان که افزون از آن نامدی
که در مجلس بار و خوان باشدی
رهی تو گر صد دهان داردی
که در هر دهان صد زبان باشدی
بدان هر زبان صد لغت داندی
که در هر لغت صد بیان باشدی
بنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی
پس آن کلکها و بنانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی
نبشته که با گفته گرد آمدی
وگر چند بس بیکران باشدی
ز صد داستان کان ثنای تو است
همانا که یک داستان باشدی
شها خواهدی رخش تو تا بتگ
عنانش ز باد وزان باشدی
روا داردی کو تنش را چو کرگ
هم از پوست گستوان باشدی
فلک خواهدی تا تو را روز و شب
چو شبدیز در زیر ران باشدی
بدان تا برو انجم و مهر و ماه
ستام و رکاب و عنان باشدی
سپهر برین گر زبان داردی
مثال تو را ترجمان باشدی
وگر قرص خورشید جان یابدی
به گنج تو بر قهرمان باشدی
اگر جویها را که در بیشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدی
سر نیزه هایی که روید ز خاک
سراسر همه با سنان باشدی
گواهی ز عدل تو گر نیستی
یقین زمانه گمان باشدی
وگر مهر تو نیستی در جهان
فلک سخت نامهربان باشدی
وگر دست تو نیستی در سخا
همه سود عالم زیان باشدی
شهی کز تو ترسان شود خواهدی
که در تنگتر آشیان باشدی
ز بیم حسامت روا داردی
که در کام شیر ژیان باشدی
وگر نه چو شاهی که شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدی
مگر زیر یک زخم شمشیر تو
زمانی تنش را توان باشدی
نداند که همی نیستی سودمند
گرش سنگ تن روی جان باشدی
سعود فلک را قران نیستی
اگر جز تو صاحبقران باشدی
اگر نیستندی حقیقت بدان
که ملکت همی جاودان باشدی
نه روی زمین خرمی داردی
نه طبع جهان شادمان باشدی
ثنا گوی شاه جهان باشدی
ملک بوالمظفر که گر قدر او
عیان گرددی آسمان باشدی
شه کامرانی که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی
اگر شکل خلقش پدید آیدی
شکفته یکی بوستان باشدی
وگر آتش تیغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی
یکی دوزخی باشدی سهمگین
که دوزخ در آسیب آن باشدی
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی
به پیش تو چون بندگان دگر
همیشه کمر بر میان باشدی
جهاندار شاها اگر پیش تو
چو بنده دو صد مدح خوان باشدی
یقین دان که افزون از آن نامدی
که در مجلس بار و خوان باشدی
رهی تو گر صد دهان داردی
که در هر دهان صد زبان باشدی
بدان هر زبان صد لغت داندی
که در هر لغت صد بیان باشدی
بنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی
پس آن کلکها و بنانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی
نبشته که با گفته گرد آمدی
وگر چند بس بیکران باشدی
ز صد داستان کان ثنای تو است
همانا که یک داستان باشدی
شها خواهدی رخش تو تا بتگ
عنانش ز باد وزان باشدی
روا داردی کو تنش را چو کرگ
هم از پوست گستوان باشدی
فلک خواهدی تا تو را روز و شب
چو شبدیز در زیر ران باشدی
بدان تا برو انجم و مهر و ماه
ستام و رکاب و عنان باشدی
سپهر برین گر زبان داردی
مثال تو را ترجمان باشدی
وگر قرص خورشید جان یابدی
به گنج تو بر قهرمان باشدی
اگر جویها را که در بیشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدی
سر نیزه هایی که روید ز خاک
سراسر همه با سنان باشدی
گواهی ز عدل تو گر نیستی
یقین زمانه گمان باشدی
وگر مهر تو نیستی در جهان
فلک سخت نامهربان باشدی
وگر دست تو نیستی در سخا
همه سود عالم زیان باشدی
شهی کز تو ترسان شود خواهدی
که در تنگتر آشیان باشدی
ز بیم حسامت روا داردی
که در کام شیر ژیان باشدی
وگر نه چو شاهی که شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدی
مگر زیر یک زخم شمشیر تو
زمانی تنش را توان باشدی
نداند که همی نیستی سودمند
گرش سنگ تن روی جان باشدی
سعود فلک را قران نیستی
اگر جز تو صاحبقران باشدی
اگر نیستندی حقیقت بدان
که ملکت همی جاودان باشدی
نه روی زمین خرمی داردی
نه طبع جهان شادمان باشدی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۷ - مدیح سلطان مسعود
نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی
زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی
بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی
چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی
همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی
شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی
مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی
زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی
بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی
چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی
همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی
شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی
مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مدح مظفر بن بوسعید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - مدح سلطان مسعود
تا جهان باشد ملک مسعودی باد
کاین جهان گشت از ملک مسعود شاد
در زمانه دیده رادی ندید
هیچگه همچون ملک مسعود راد
که بهمت چون ملک مسعود چرخ
نه بسطوت چون ملک مسعود باد
چون شراب عدل نو شد مملکت
گیرد از نام ملک مسعود یاد
رادی از کف ملک مسعود رست
نصرت از تیغ ملک مسعود زاد
آز محرومان ملک مسعود برد
داد مظلومان ملک مسعود داد
این جهان شاد از ملک مسعود شد
تا جهان باشد ملک مسعود باد
کاین جهان گشت از ملک مسعود شاد
در زمانه دیده رادی ندید
هیچگه همچون ملک مسعود راد
که بهمت چون ملک مسعود چرخ
نه بسطوت چون ملک مسعود باد
چون شراب عدل نو شد مملکت
گیرد از نام ملک مسعود یاد
رادی از کف ملک مسعود رست
نصرت از تیغ ملک مسعود زاد
آز محرومان ملک مسعود برد
داد مظلومان ملک مسعود داد
این جهان شاد از ملک مسعود شد
تا جهان باشد ملک مسعود باد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - مدح عبدالحمید بن احمد
ای فلک ار جای فرشته شدی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی