عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
به هیچ کس نرسیده است سود ازین مردم
به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
مدار چشم نکویی و جود ازین مردم
زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
دلم چو آبله در راه آشنایی ها
کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که نیستش امید سود ازین مردم
چو عقربت زده با نیش غیبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازین مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازین مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوی شد آنکس که زود ازین مردم
به غیر چاک گریبان و زخم سینه نبود
دری به روی دلم گر گشود ازین مردم
به غیر آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جویا امید جود ازین مردم
به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
مدار چشم نکویی و جود ازین مردم
زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
دلم چو آبله در راه آشنایی ها
کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که نیستش امید سود ازین مردم
چو عقربت زده با نیش غیبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازین مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازین مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوی شد آنکس که زود ازین مردم
به غیر چاک گریبان و زخم سینه نبود
دری به روی دلم گر گشود ازین مردم
به غیر آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جویا امید جود ازین مردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
شد بهار و گشت عالم گلستان، ما همچنان
کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
شبنم از شب زنده داری تکیه بر خورشید زد
چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
ذره با بال سبک روحی هواپیما شده است
زیر کهسار گرانجانی نهان ما همچنان
قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد یاقوت ناب
برد آب و خاک فیض حر و کان ما همچنان
آه از بیداد محروص که آخر مور خط
کام خود بگرفت ازین شکر لبان ما همچنان
فضل حق با آنکه جویا زرق ما را ضامن است
مانده از غفلت به کر آب و نان ما همچنان
کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
شبنم از شب زنده داری تکیه بر خورشید زد
چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
ذره با بال سبک روحی هواپیما شده است
زیر کهسار گرانجانی نهان ما همچنان
قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد یاقوت ناب
برد آب و خاک فیض حر و کان ما همچنان
آه از بیداد محروص که آخر مور خط
کام خود بگرفت ازین شکر لبان ما همچنان
فضل حق با آنکه جویا زرق ما را ضامن است
مانده از غفلت به کر آب و نان ما همچنان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
حیف باشد واله دنیای دون پرور شدن
قطره در حبس ابد مانده است از گوهر شدن
شکر کن بر ناتوانیها که می یابد هلال
منصب حسن کمال از پهلوی لاغر شدن
فقر در آئین ارباب توکل کیمیاست
خاک گردیدن بود در مشرب ما زر شدن
تا توانی خویشتن را کمتر از هر کم شمار
گر بود در خاطرات اندیشهٔ بهتر شدن
ای ستمگر فکر خود می کن که باید عاقبت
اخگر سوزنده را ناچار خاکستر شدن
شیخنا! آدم شدن گیرم که مقدور تو نیست
پر ضروری هن نکرده است اینقدرها خر شدن
سینه کندن، خون دل خوردن، شعار خویش ساز!
ای که باشد چون عقیقت ذوق نام آور شدن
پای در دامان عزلت کش چو شد مویت سفید
حیف باشد باق خم حلقهٔ هر در شدن
زینهار از خون خود خوردن منال ای دل که هست
پیش ما کفران نعمت بدتر از کافر شدن
چشم دارم سرمهٔ چشم ملک سازد مرا
همچو جویا خاک راه آل پیغمبر شدن
قطره در حبس ابد مانده است از گوهر شدن
شکر کن بر ناتوانیها که می یابد هلال
منصب حسن کمال از پهلوی لاغر شدن
فقر در آئین ارباب توکل کیمیاست
خاک گردیدن بود در مشرب ما زر شدن
تا توانی خویشتن را کمتر از هر کم شمار
گر بود در خاطرات اندیشهٔ بهتر شدن
ای ستمگر فکر خود می کن که باید عاقبت
اخگر سوزنده را ناچار خاکستر شدن
شیخنا! آدم شدن گیرم که مقدور تو نیست
پر ضروری هن نکرده است اینقدرها خر شدن
سینه کندن، خون دل خوردن، شعار خویش ساز!
ای که باشد چون عقیقت ذوق نام آور شدن
پای در دامان عزلت کش چو شد مویت سفید
حیف باشد باق خم حلقهٔ هر در شدن
زینهار از خون خود خوردن منال ای دل که هست
پیش ما کفران نعمت بدتر از کافر شدن
چشم دارم سرمهٔ چشم ملک سازد مرا
همچو جویا خاک راه آل پیغمبر شدن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
اگر از دیدن عیب خلایق چشم می پوشی
همانا در پی کتمان عیب خویش می کوشی
عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد
تو ظالم فسق را از دیدهٔ مردم نمی پوشی
چو آب جو که گل در خور کشد آهسته آهسته
روانبخش تو گردد می به همواری اگر نوشی
ز می چون اینقدر اظهارت نفرت می کنی زاهد
نظر بر هوشهای ناقص ما باز خاموشی
ببند از خودستایی لب که گردد قیمتت کمتر
در این بازار چندانی که خود را بیش بفروشی
بود ز آیینه جویا روشن این معنی که در عالم
صفای سینه نتوان یافتن غیر از نمدپوشی
همانا در پی کتمان عیب خویش می کوشی
عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد
تو ظالم فسق را از دیدهٔ مردم نمی پوشی
چو آب جو که گل در خور کشد آهسته آهسته
روانبخش تو گردد می به همواری اگر نوشی
ز می چون اینقدر اظهارت نفرت می کنی زاهد
نظر بر هوشهای ناقص ما باز خاموشی
ببند از خودستایی لب که گردد قیمتت کمتر
در این بازار چندانی که خود را بیش بفروشی
بود ز آیینه جویا روشن این معنی که در عالم
صفای سینه نتوان یافتن غیر از نمدپوشی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱ - در نعت رسول صلی الله علیه و سلم
همچو بوی غنچهٔ بگزینی شبی کز انزوا
میروی از حرص پیش از صبح دنبال مسا
رشتهٔ طول امل پابند سعیت کی شود
همچو سوزن در ره همت بیفشاری چو پا
هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق
قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا
نیست همچون مرغ حق گویا دلت را آگهی
گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا
می دوی هر سو برای روزی اهل و عیال
بهر قوت دیگران سرگشته ای چون آسیا
روز تا شب از برای لقمه ای خاکت بسر
بر در اهل دول افتاده ای چون نقش پا
آبرو می ریزی و چشم از توکل بسته ای
ته ترا آزرمی از خلق و نه شرمی از خدا
در دهان دندان نماند از پیری و داری هنوز
بهر خون خلق خوردن زیر دندان اشتها
چون گهر گردآور خود باش تا کی چون حباب
دیده ات خالی بود از دیده و دل پر از هوا
از نمازت نیست تحصیل رضای حق مراد
می کنی دائم دعا بهر حصول مدعا
می کند بر روزی مردم دهان حرص باز
عابدی کو سنگ بندد بر شکم چون آسیا
خانهٔ دینت خراب است و ز غفلت داشته
همت پستت به فکر رفعت بام و سرا
زیربار آرزو وابستهٔ غمها مباش
کی زن دنیای دون گردند مردان خدا
کی چراغ اعتبارت میرد از یک بحر آب
گر به یک قطره کنی مانند گوهر اکتفا
بی طلب از حق سخاوت پیشه باشد کامیاب
در حق منعم کف سائل بود دست دعا
در قبول خاطر خلق است فیض ایمنی
چون کسی افتد ز چشم مردمان افتد زپا
بعد رفتن از غنی تا مفلس دنیا چه فرق
امتیازی نیست در خفتن پی شاه و گدا
ناتوانی هادی ره خاکساران را بس است
کاروان مور مستغنی بود از رهنما
بر دل ارباب حسد را گوییا تیری رسید
از لب اهل سخن چون مصرعی سر زد رسا
ادم بد را به مانند خودش بایید سپرد
چاره ای نبود به از سوزن برای خار پا
ای پسر زال جهان غدارهٔ شوهر کش است
با چنین کدبانویی حیف است بودن کدخدا
جود و همت عیب پوش نخوت مردم بود
عجب سلطانی نگردد جمع با حرص گدا
هست دل را فیضها از دولت افتادگی
خاک چون پهلو دهد آئینه را یابد جلا
هر دم از موج نسیمی بایدش خوردن قفا
شمع سان از سرکشی هر کس نبیند پیش پا
خویش را گر می توانی خاک راه فقر کن
سازوار چشم دل نبود بجز این توتیا
تا نیابد در نهاد کان جواهر خاک مال
کی تواند گشت زینت بخش تاج پادشا
خاکساری را ندادن تن نمی بودی اگر
پرتو مهر برین از دودهٔ عز و علا
کوه و صحرائی که با طبعم هوایش ساخته است
هست خاکش جمله خاک راه و سنگش سنگ پا
خلق را در عاجزی ربط دگر با مبده است
نیست غیر از قامت خم گشته محراب دعا
تنگ فرصت باشد از بس عیش در دوران ما
زودتر از رنگ رو از کف پرد رنگ حنا
گام رفتن می زند عمر تا با پای نفس
سرعت رفتار باشد لازم این مدعا
شام خوناب از شفق ریزد به جای اشک و صبح
می کند بر وضع عالم خندهٔ دندان نما
راستی بگزین که باشد مایهٔ فرزانگی
نیست شمع بزم را از هم زبان و دل جدا
در حقیقت زنده اند ارباب معنی از سخن
چون قلم این قوم را دارد زبان خود به پا
بر سر شوخی است طبع نکته پردازم دگر
به که سازم با غزل بکر سخن را آشنا
گاهش از وصف می و معشوق بخشم آب و رنگ
گه ز تعریف گل و بلبل دهم برگ و نوا
میروی از حرص پیش از صبح دنبال مسا
رشتهٔ طول امل پابند سعیت کی شود
همچو سوزن در ره همت بیفشاری چو پا
هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق
قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا
نیست همچون مرغ حق گویا دلت را آگهی
گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا
می دوی هر سو برای روزی اهل و عیال
بهر قوت دیگران سرگشته ای چون آسیا
روز تا شب از برای لقمه ای خاکت بسر
بر در اهل دول افتاده ای چون نقش پا
آبرو می ریزی و چشم از توکل بسته ای
ته ترا آزرمی از خلق و نه شرمی از خدا
در دهان دندان نماند از پیری و داری هنوز
بهر خون خلق خوردن زیر دندان اشتها
چون گهر گردآور خود باش تا کی چون حباب
دیده ات خالی بود از دیده و دل پر از هوا
از نمازت نیست تحصیل رضای حق مراد
می کنی دائم دعا بهر حصول مدعا
می کند بر روزی مردم دهان حرص باز
عابدی کو سنگ بندد بر شکم چون آسیا
خانهٔ دینت خراب است و ز غفلت داشته
همت پستت به فکر رفعت بام و سرا
زیربار آرزو وابستهٔ غمها مباش
کی زن دنیای دون گردند مردان خدا
کی چراغ اعتبارت میرد از یک بحر آب
گر به یک قطره کنی مانند گوهر اکتفا
بی طلب از حق سخاوت پیشه باشد کامیاب
در حق منعم کف سائل بود دست دعا
در قبول خاطر خلق است فیض ایمنی
چون کسی افتد ز چشم مردمان افتد زپا
بعد رفتن از غنی تا مفلس دنیا چه فرق
امتیازی نیست در خفتن پی شاه و گدا
ناتوانی هادی ره خاکساران را بس است
کاروان مور مستغنی بود از رهنما
بر دل ارباب حسد را گوییا تیری رسید
از لب اهل سخن چون مصرعی سر زد رسا
ادم بد را به مانند خودش بایید سپرد
چاره ای نبود به از سوزن برای خار پا
ای پسر زال جهان غدارهٔ شوهر کش است
با چنین کدبانویی حیف است بودن کدخدا
جود و همت عیب پوش نخوت مردم بود
عجب سلطانی نگردد جمع با حرص گدا
هست دل را فیضها از دولت افتادگی
خاک چون پهلو دهد آئینه را یابد جلا
هر دم از موج نسیمی بایدش خوردن قفا
شمع سان از سرکشی هر کس نبیند پیش پا
خویش را گر می توانی خاک راه فقر کن
سازوار چشم دل نبود بجز این توتیا
تا نیابد در نهاد کان جواهر خاک مال
کی تواند گشت زینت بخش تاج پادشا
خاکساری را ندادن تن نمی بودی اگر
پرتو مهر برین از دودهٔ عز و علا
کوه و صحرائی که با طبعم هوایش ساخته است
هست خاکش جمله خاک راه و سنگش سنگ پا
خلق را در عاجزی ربط دگر با مبده است
نیست غیر از قامت خم گشته محراب دعا
تنگ فرصت باشد از بس عیش در دوران ما
زودتر از رنگ رو از کف پرد رنگ حنا
گام رفتن می زند عمر تا با پای نفس
سرعت رفتار باشد لازم این مدعا
شام خوناب از شفق ریزد به جای اشک و صبح
می کند بر وضع عالم خندهٔ دندان نما
راستی بگزین که باشد مایهٔ فرزانگی
نیست شمع بزم را از هم زبان و دل جدا
در حقیقت زنده اند ارباب معنی از سخن
چون قلم این قوم را دارد زبان خود به پا
بر سر شوخی است طبع نکته پردازم دگر
به که سازم با غزل بکر سخن را آشنا
گاهش از وصف می و معشوق بخشم آب و رنگ
گه ز تعریف گل و بلبل دهم برگ و نوا
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۶ - در منقب امام مهدی (ع)
اکنون که ز پیریم به عینک سر و کار است
پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب
دودی است که آمیخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد
هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی
گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
هر نالهٔ جانسوز که از نای برآید
سرگرم سراسر روی کوچهٔ یار است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبیح و گهی قائل تهلیل
تا صبح ز سیاره فلک سبحه شمار است
چون غنچهٔ گل مرغ چمن را زهوایت
در بیضه دلش خون شده و سینه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسیار به از افشردهٔ آب انار است
آنکس که در آغوش خیال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوی بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حیله درآید
در دیدهٔ مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآییم که از ضعف
پیوسته به پیراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقیقت شده روشن
چون صبح بری صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجهٔ فیضش نگشاید گره کس
مشغول به تن پروری آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عیب خلائق
بر آینه داند چقدر حق غبار است
بی بار بود سرو و قد یار چو کلکم
سروی است که تا نقش پی او همه بار است
از یاد وطن در سفر آنکس که نیاسود
باشد چو نگین خانه نشین گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گویا دهن اهل حسد ثقبهٔ مار است
در سینهٔ این مرده دلان مهر رخ دوست
شمعی است فروزنده ولی شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائی
مانند حبابش خمشی گشته حصار است
پیمانهٔ دلها تهی از خون جگر نیست
همکاسه شدن لازمهٔ قرب و جوار است
هر چند ضعیف اند ز یاران طلب امداد
کآوازهٔ ساز این همه از پهولی تار است
بر خویش چه نازد صدف از پهلوی گوهر
کز زحمت در یوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هدیهٔ یاران سخن سنج
کز هر یک از آن خامه من سحر نگار است
پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب
دودی است که آمیخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد
هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی
گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
هر نالهٔ جانسوز که از نای برآید
سرگرم سراسر روی کوچهٔ یار است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبیح و گهی قائل تهلیل
تا صبح ز سیاره فلک سبحه شمار است
چون غنچهٔ گل مرغ چمن را زهوایت
در بیضه دلش خون شده و سینه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسیار به از افشردهٔ آب انار است
آنکس که در آغوش خیال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوی بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حیله درآید
در دیدهٔ مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآییم که از ضعف
پیوسته به پیراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقیقت شده روشن
چون صبح بری صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجهٔ فیضش نگشاید گره کس
مشغول به تن پروری آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عیب خلائق
بر آینه داند چقدر حق غبار است
بی بار بود سرو و قد یار چو کلکم
سروی است که تا نقش پی او همه بار است
از یاد وطن در سفر آنکس که نیاسود
باشد چو نگین خانه نشین گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گویا دهن اهل حسد ثقبهٔ مار است
در سینهٔ این مرده دلان مهر رخ دوست
شمعی است فروزنده ولی شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائی
مانند حبابش خمشی گشته حصار است
پیمانهٔ دلها تهی از خون جگر نیست
همکاسه شدن لازمهٔ قرب و جوار است
هر چند ضعیف اند ز یاران طلب امداد
کآوازهٔ ساز این همه از پهولی تار است
بر خویش چه نازد صدف از پهلوی گوهر
کز زحمت در یوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هدیهٔ یاران سخن سنج
کز هر یک از آن خامه من سحر نگار است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کار از دهان او همه دم بر مراد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
خوبان که نیش بر جگر ریش می زنند
نوشی نمی دهند چرا نیش می زنند
خار از دلم بزخم زبان کی برون شود؟
بیهوده سوزنی به دل ریش می زنند
در حیرتم که ماه وشان از چراغ حسن
آتش چرا بخرمن درویش می زنند
ره بر بتان بعقل که بندد؟ که این سپاه
اول بعقل مصلحت اندیش می زنند
پیش سگان او که ملک در حساب نیست
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
اهلی صبور باش که مرهم پذیر نیست
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
نوشی نمی دهند چرا نیش می زنند
خار از دلم بزخم زبان کی برون شود؟
بیهوده سوزنی به دل ریش می زنند
در حیرتم که ماه وشان از چراغ حسن
آتش چرا بخرمن درویش می زنند
ره بر بتان بعقل که بندد؟ که این سپاه
اول بعقل مصلحت اندیش می زنند
پیش سگان او که ملک در حساب نیست
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
اهلی صبور باش که مرهم پذیر نیست
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
خوش آنک مست شوی تا بهانه برخیزد
تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد
مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم
وگر نه فتنه یی از هر کرانه برخیزد
نهال عشق نشاندم به دل چو دانستم
که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد
خوش آن حریف که گر مرغ بسملش سازد
بخاک افتد و خوش عاشقانه برخیزد
همان به است که بندم چو غنچه لب ورنه
ز آتش جگرم صد زبانه برخیزد
قیامت است جمال تو ای بهشتی روی
مکش نقاب که شور از زمانه برخیزد
بر استان تو اهلی نه آنچنان افتاد
که تا قیامت ازین آستانه برخیزد
این جوانمردی که پیر میفروشان میکند
خرقه پوشانرا مرید درد نوشان میکند
هیچ میدانی که آسوده است در بازار عمر
آنکه نقد وقت صرف میفروشان میکند
هوش زاهد گم شد از دود چراغ مدرسه
برق می روشن چراغ تیز هوشان میکند
گر بسر رفت آب چشم از سوز دل عیبم مکن
کاتش غم همچو دیگم سینه جوشان میکند
خامشی بهتر که گر بلبل هزار افغان کند
گل به رغم او نظر سوی خموشان میکند
عاقلان دانند کز تعریف قارون رند مست
نکته سختی بکار سخت کوشان میکند
از قبای اطلس خسرو چو اهلی فارغم
کان قبا در یوزه از پشمینه پوشان میکند
تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد
مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم
وگر نه فتنه یی از هر کرانه برخیزد
نهال عشق نشاندم به دل چو دانستم
که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد
خوش آن حریف که گر مرغ بسملش سازد
بخاک افتد و خوش عاشقانه برخیزد
همان به است که بندم چو غنچه لب ورنه
ز آتش جگرم صد زبانه برخیزد
قیامت است جمال تو ای بهشتی روی
مکش نقاب که شور از زمانه برخیزد
بر استان تو اهلی نه آنچنان افتاد
که تا قیامت ازین آستانه برخیزد
این جوانمردی که پیر میفروشان میکند
خرقه پوشانرا مرید درد نوشان میکند
هیچ میدانی که آسوده است در بازار عمر
آنکه نقد وقت صرف میفروشان میکند
هوش زاهد گم شد از دود چراغ مدرسه
برق می روشن چراغ تیز هوشان میکند
گر بسر رفت آب چشم از سوز دل عیبم مکن
کاتش غم همچو دیگم سینه جوشان میکند
خامشی بهتر که گر بلبل هزار افغان کند
گل به رغم او نظر سوی خموشان میکند
عاقلان دانند کز تعریف قارون رند مست
نکته سختی بکار سخت کوشان میکند
از قبای اطلس خسرو چو اهلی فارغم
کان قبا در یوزه از پشمینه پوشان میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
ما تا حدیث سبز خطان گوش کرده ایم
هر نکته یی که هست فراموش کرده ایم
در گردن فرشته حمایل نمی کنیم
دستی که با سگ تو در آغوش کرده ایم
هرجا که گفته ایم حدیثی ز سوز خود
بس عاشقان سوخته خاموش کرده ایم
از دست دل که نیست ز یک قطره خون زیاد
هر دم هزار کاسه خون نوش کرده ایم
اهلی گرفته ره به در پیر خرقه پوش
ما رو بدان جوان قباپوش کرده ایم
هر نکته یی که هست فراموش کرده ایم
در گردن فرشته حمایل نمی کنیم
دستی که با سگ تو در آغوش کرده ایم
هرجا که گفته ایم حدیثی ز سوز خود
بس عاشقان سوخته خاموش کرده ایم
از دست دل که نیست ز یک قطره خون زیاد
هر دم هزار کاسه خون نوش کرده ایم
اهلی گرفته ره به در پیر خرقه پوش
ما رو بدان جوان قباپوش کرده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۰
عاشق بیخانمان گر اختیاری داشتی
بر مراد خاطر خود روزگاری داشتی
قسمت گردون اگر بودی بقانون مراد
عاشق بیچاره هم وصلی زیاری داشتی
عالمی نخجیر بازویار از ایشان بی نیاز
کاشکی باری سگش میل شکاری داشتی
اینهمه غوغای مجنون از غم لیل که بود
کاش ازینسان سرو قدی گلعذاری داشتی
اعتبار یکجوم در کار عالم کس نکرد
ای دریغا کار عالم اعتباری داشتی
عیب رندان میکند کاری ندارد شیخ شهر
کی بما پرداختی گر زانکه کاری داشتی
روی زرد اهلی از مهرت شدی روزی سفید
گر خزان عاشقان روزی بهاری داشتی
بر مراد خاطر خود روزگاری داشتی
قسمت گردون اگر بودی بقانون مراد
عاشق بیچاره هم وصلی زیاری داشتی
عالمی نخجیر بازویار از ایشان بی نیاز
کاشکی باری سگش میل شکاری داشتی
اینهمه غوغای مجنون از غم لیل که بود
کاش ازینسان سرو قدی گلعذاری داشتی
اعتبار یکجوم در کار عالم کس نکرد
ای دریغا کار عالم اعتباری داشتی
عیب رندان میکند کاری ندارد شیخ شهر
کی بما پرداختی گر زانکه کاری داشتی
روی زرد اهلی از مهرت شدی روزی سفید
گر خزان عاشقان روزی بهاری داشتی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در قحط و غلا و شکایت روزگار گوید
دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است
یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است
خون از مژه مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جایی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست
گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت ز ریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست
القصه مگویی که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
مارا هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه جغدیم
فریاد که یک خانه آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد
کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوییست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یارب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست
یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است
خون از مژه مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جایی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست
گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت ز ریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست
القصه مگویی که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
مارا هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه جغدیم
فریاد که یک خانه آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد
کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوییست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یارب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۹