عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
یاد تو آتشی است که خامش نمیشود
حق نمک چو زخم فرامش نمیشود
زین اختلاطها که مآلش ندامت است
خوشدل همان کسی که دلش خوش نمیشود
بوی کباب مجلس تنهاییام خوش است
کانجا جگر ز بینمکی شش نمیشود
ملکیست بیکسی که در آنجا غریب یأس
گر میشود شهید ستمکش نمیشود
بیدل مزبل عقل، شراب تعلق است
مست تغافل این همه بیهش نمیشود
حق نمک چو زخم فرامش نمیشود
زین اختلاطها که مآلش ندامت است
خوشدل همان کسی که دلش خوش نمیشود
بوی کباب مجلس تنهاییام خوش است
کانجا جگر ز بینمکی شش نمیشود
ملکیست بیکسی که در آنجا غریب یأس
گر میشود شهید ستمکش نمیشود
بیدل مزبل عقل، شراب تعلق است
مست تغافل این همه بیهش نمیشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
علم و عیان خلق به جز شک نمیشود
زین صفحه آنچه نیست رقم حک نمیشود
تمثال جزو از آینهٔ کل نمودهاند
بسیار تا نمیدمد اندک نمیشود
رمز فلک شکافتن از حرف و صوت چند
غربال هم به لاف مشبک نمیشود
افشاندنیستگرد تجرد هم از خیال
قطع ره فنا بهلک و پک نمیشود
زاهد خیال جبه و دستار واگذار
اینها بزرگی سرکوچک نمیشود
دندانکشیدن از پس صد سال شیخ را
اعجاز قدرت است که کودک نمیشود
تصغیر ناتمامی القاب کس مباد
زن مرد غیرت استکه مردک نمیشود
ربط وفاق قطره زگوهر چه ممکن است
در اهل اعتبار دو دل یک نمیشود
ظالم نمیکشد الم از طینت حسد
تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمیشود
با اهل شرم دیدهدرایی سیهدلیست
افسوس، سنگسرمهکه عینک نمیشود
نومیدی آشنای نشان اجابت است
آهی ز دلکشید به ناوک نمیشود
بیدل هوا همین نفس است و نفس هوا
هستی و نیستی استکه منفک نمیشود
زین صفحه آنچه نیست رقم حک نمیشود
تمثال جزو از آینهٔ کل نمودهاند
بسیار تا نمیدمد اندک نمیشود
رمز فلک شکافتن از حرف و صوت چند
غربال هم به لاف مشبک نمیشود
افشاندنیستگرد تجرد هم از خیال
قطع ره فنا بهلک و پک نمیشود
زاهد خیال جبه و دستار واگذار
اینها بزرگی سرکوچک نمیشود
دندانکشیدن از پس صد سال شیخ را
اعجاز قدرت است که کودک نمیشود
تصغیر ناتمامی القاب کس مباد
زن مرد غیرت استکه مردک نمیشود
ربط وفاق قطره زگوهر چه ممکن است
در اهل اعتبار دو دل یک نمیشود
ظالم نمیکشد الم از طینت حسد
تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمیشود
با اهل شرم دیدهدرایی سیهدلیست
افسوس، سنگسرمهکه عینک نمیشود
نومیدی آشنای نشان اجابت است
آهی ز دلکشید به ناوک نمیشود
بیدل هوا همین نفس است و نفس هوا
هستی و نیستی استکه منفک نمیشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
موی دماغ جاه و حشم حل نمیشود
فغفور خاکگشت و سرشکل نمیشود
ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق
تقریر مهملی استکه مهمل نمیشود
زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز
بر یکدگر چو سایه فتد تل نمیشود
آیینهدار جوهر مرد استقامت است
پرداز تیغ کوه به صیقل نمیشود
افسردگیکمینگر تعطیل وقت ماست
تا دست گرم کار بود شل نمیشود
ناقدردان راحت وضع زمانهای
تا دردسر به طبع تو صندل نمیشود
با این دو چشم کاینهدار دو عالم است
انسان تحیر است که احول نمیشود
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست
حیف است اصفهان همه مکحل نمیشود
ای خواجه خواب راحت از اقبال رفتهگیر
این کار بوریاست ز مخمل نمیشود
با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است
عالم مفصلیست که مجمل نمیشود
بیدل کسی به عرش حقیقت نمیرسد
تا خاک راه احمد مرسل نمیشود
فغفور خاکگشت و سرشکل نمیشود
ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق
تقریر مهملی استکه مهمل نمیشود
زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز
بر یکدگر چو سایه فتد تل نمیشود
آیینهدار جوهر مرد استقامت است
پرداز تیغ کوه به صیقل نمیشود
افسردگیکمینگر تعطیل وقت ماست
تا دست گرم کار بود شل نمیشود
ناقدردان راحت وضع زمانهای
تا دردسر به طبع تو صندل نمیشود
با این دو چشم کاینهدار دو عالم است
انسان تحیر است که احول نمیشود
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست
حیف است اصفهان همه مکحل نمیشود
ای خواجه خواب راحت از اقبال رفتهگیر
این کار بوریاست ز مخمل نمیشود
با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است
عالم مفصلیست که مجمل نمیشود
بیدل کسی به عرش حقیقت نمیرسد
تا خاک راه احمد مرسل نمیشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود
خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند
چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل، یاد غنچه میکند و سینه میدرّد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند
چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل، یاد غنچه میکند و سینه میدرّد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۵
خارج ابنای جنس است آنکه موزون میشود
قطره چون گردد گهر از بحر بیرون میشود
با همه افسردگی گر راه فکری واکنم
جیب ما خمخانهٔ جوش فلاطون میشود
شبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن
گریهٔ بیدردی ما خنده مقرون میشود
خانهداری دیگر و صحرانوردی دیگر است
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون میشود
از جنونکرر فر بر چرخ مفرازد سر
کاین صدای کوه آخر گرد هامون میشود
باکفن سازید پاک آلایش ننگ جسد
جامه چون شد شوخگین محتاج صابون میشود
سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را
همچنان مسخ است اگر بوزینه، میمون میشود
زین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب
چون به صیقل میرسد آیینه قارون میشود
بیتکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت
چون دو در مربوط هم شد خانه موزون میشود
بر سرم گر سایه افتد زان حنایی نقش پا
چون بهار از سایهٔ من خاک گلگون میشود
جهدها باید که جامی زین چمن آری به دست
آب تاگل هرقدم رنگی دگرخون میشود
تا کیت قلقلنواییهای آهنگ شباب
ای جنونپیمای غفلت شیشه واژون میشود
بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند
چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون میشود
قطره چون گردد گهر از بحر بیرون میشود
با همه افسردگی گر راه فکری واکنم
جیب ما خمخانهٔ جوش فلاطون میشود
شبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن
گریهٔ بیدردی ما خنده مقرون میشود
خانهداری دیگر و صحرانوردی دیگر است
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون میشود
از جنونکرر فر بر چرخ مفرازد سر
کاین صدای کوه آخر گرد هامون میشود
باکفن سازید پاک آلایش ننگ جسد
جامه چون شد شوخگین محتاج صابون میشود
سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را
همچنان مسخ است اگر بوزینه، میمون میشود
زین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب
چون به صیقل میرسد آیینه قارون میشود
بیتکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت
چون دو در مربوط هم شد خانه موزون میشود
بر سرم گر سایه افتد زان حنایی نقش پا
چون بهار از سایهٔ من خاک گلگون میشود
جهدها باید که جامی زین چمن آری به دست
آب تاگل هرقدم رنگی دگرخون میشود
تا کیت قلقلنواییهای آهنگ شباب
ای جنونپیمای غفلت شیشه واژون میشود
بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند
چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶
دل چو شد روشن جهان هم مشرب او میشود
شش جهت در خانهٔ آیینه یکرو میشود
جوهر اخلاق نقصان میکشد از انفعال
برگ گر هر گه در آب افتاد کمبو میشود
هرچه گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق
حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو میشود
درکمین هر وقاری خفتی خوابیده است
سنگ این کهسار-آخر بیترازو میشود
فکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن
گر همه بر چرختازم سیر زانو میشود
شکر احسان در زمین بیکسی بیریشه نیست
سایهٔ دستیکه افتد بر سرم مو میشود
بزم تجدید است اینجا فرصت تحقیقکو
من منی دارم که تا وا میرسم او میشود
قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد
ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو میشود
درخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست
حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو میشود
از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد
این حنای پنجه ننگ دست و بازو میشود
ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن
هرچه میآری به تکرار عمل خو میشود
از تواضع نگذری گر آرزوی عزتیست
بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو میشود
شش جهت در خانهٔ آیینه یکرو میشود
جوهر اخلاق نقصان میکشد از انفعال
برگ گر هر گه در آب افتاد کمبو میشود
هرچه گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق
حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو میشود
درکمین هر وقاری خفتی خوابیده است
سنگ این کهسار-آخر بیترازو میشود
فکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن
گر همه بر چرختازم سیر زانو میشود
شکر احسان در زمین بیکسی بیریشه نیست
سایهٔ دستیکه افتد بر سرم مو میشود
بزم تجدید است اینجا فرصت تحقیقکو
من منی دارم که تا وا میرسم او میشود
قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد
ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو میشود
درخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست
حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو میشود
از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد
این حنای پنجه ننگ دست و بازو میشود
ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن
هرچه میآری به تکرار عمل خو میشود
از تواضع نگذری گر آرزوی عزتیست
بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
چون رشتهای که ازگهر آگاه میشود
صد جاده از یک آبلهکوتاه میشود
ای قاصد یقین املت رهزن است و بس
منزل مکن بلند که بیگاه میشود
نقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی
آدم مصور از کلف ماه میشود
بیش وکم غنا هه اسماء حاجت است
فقر آن زمان که گل کند الله میشود
بر خاتم قناعت درویش مشربی
کم نیست اینکه نامگدا شاه میشود
از آفت غرور حذرکنکه همچو شمع
چشم از بلندی مژهات چاه میشود
برهمزن وقار بزرگی ستگفتگو
کوه از صدا خفیفتر ازکاه میشود
چون آسمان کمال بزرگان فروتنی است
وضع تواضعآب رخ جاه میشود
هر نعمتیکه مائدهٔ حرص چیده است
انجام رغبتش همه اکراه میشود
از جادهٔ ادب منمایید انحراف
پا خصم دامنیستکه گمراه میشود
جزیاس نیستکروفرلاف زندگی
هر گه نفس بلند شود آه میشود
روزی دو از تو شکوهٔ طالع غنیمت است
این عالم است کار که دلخواه میشود
بیدل بهناله خوکنو خواهیخموش باش
اینها فسانهایست که کوتاه میشود
صد جاده از یک آبلهکوتاه میشود
ای قاصد یقین املت رهزن است و بس
منزل مکن بلند که بیگاه میشود
نقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی
آدم مصور از کلف ماه میشود
بیش وکم غنا هه اسماء حاجت است
فقر آن زمان که گل کند الله میشود
بر خاتم قناعت درویش مشربی
کم نیست اینکه نامگدا شاه میشود
از آفت غرور حذرکنکه همچو شمع
چشم از بلندی مژهات چاه میشود
برهمزن وقار بزرگی ستگفتگو
کوه از صدا خفیفتر ازکاه میشود
چون آسمان کمال بزرگان فروتنی است
وضع تواضعآب رخ جاه میشود
هر نعمتیکه مائدهٔ حرص چیده است
انجام رغبتش همه اکراه میشود
از جادهٔ ادب منمایید انحراف
پا خصم دامنیستکه گمراه میشود
جزیاس نیستکروفرلاف زندگی
هر گه نفس بلند شود آه میشود
روزی دو از تو شکوهٔ طالع غنیمت است
این عالم است کار که دلخواه میشود
بیدل بهناله خوکنو خواهیخموش باش
اینها فسانهایست که کوتاه میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
بیخودی امشب پر و بال فغانی میشود
گر ندارد مدعا باری بیانی میشود
هیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست
پای خوابآلود هم سنگ نشانی میشود
نشئهٔ تسلیم حاصلکنکه مشتی خاک را
باد هم گر می برد تخت روانی می شود
موج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست
کشتی ما را شکستن بادبانی میشود
چون لطافت تهمتآلود کدورت شد بلاست
سایهٔ بال پری کوه گرانی میشود
رخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا
هر سر مژگان پر و بال فغانی میشود
عاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من
ناله گر باشد نگاه ناتوانی میشود
گر چنین باشد فشار حسرت بال هما
مغزها آخر ز خشکی استخوانی میشود
بسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است
آتش این کاروان هم کاروانی میشود
راحت جاوید در ضبط عنان آرزوست
بال و پرگر جمع گردد آشیانی میشود
سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس
سوی او از هرچه برگردی عنانی میشود
گر ندارد مدعا باری بیانی میشود
هیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست
پای خوابآلود هم سنگ نشانی میشود
نشئهٔ تسلیم حاصلکنکه مشتی خاک را
باد هم گر می برد تخت روانی می شود
موج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست
کشتی ما را شکستن بادبانی میشود
چون لطافت تهمتآلود کدورت شد بلاست
سایهٔ بال پری کوه گرانی میشود
رخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا
هر سر مژگان پر و بال فغانی میشود
عاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من
ناله گر باشد نگاه ناتوانی میشود
گر چنین باشد فشار حسرت بال هما
مغزها آخر ز خشکی استخوانی میشود
بسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است
آتش این کاروان هم کاروانی میشود
راحت جاوید در ضبط عنان آرزوست
بال و پرگر جمع گردد آشیانی میشود
سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس
سوی او از هرچه برگردی عنانی میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
پیری وداع عمر سبکبال وانمود
موی سفید آب به غربال وانمود
این جنس اعتبار که در کاروان ماست
خواهد غبار مانده به دنبال وانمود
جایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه
نتوان به کوس شهرت اقبال وانمود
ما و من از فسون تعلق بهار کرد
پرواز رنگها ز پر و بال وانمود
عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش
بر زاهدان، سلاسل و اغلال وانمود
زان نقطهای که زد دل مجنونش انتخاب
لیلی به جمع لالهرخان خال وانمود
ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست
بسپرد هر متاع و به دلال وانمود
رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد
وصف دهان او همه را لال وانمود
کلکیکهگشت محرم مکتوب عجز ما
سطری اگر نمود همان نال وانمود
هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشودهایم
باید همین سیاهی اعمال وانمود
حیرت بهکار دل گرهی زد که چون گهر
نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود
بیدل ز عبرتی که در آیینهٔ حیاست
ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
موی سفید آب به غربال وانمود
این جنس اعتبار که در کاروان ماست
خواهد غبار مانده به دنبال وانمود
جایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه
نتوان به کوس شهرت اقبال وانمود
ما و من از فسون تعلق بهار کرد
پرواز رنگها ز پر و بال وانمود
عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش
بر زاهدان، سلاسل و اغلال وانمود
زان نقطهای که زد دل مجنونش انتخاب
لیلی به جمع لالهرخان خال وانمود
ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست
بسپرد هر متاع و به دلال وانمود
رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد
وصف دهان او همه را لال وانمود
کلکیکهگشت محرم مکتوب عجز ما
سطری اگر نمود همان نال وانمود
هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشودهایم
باید همین سیاهی اعمال وانمود
حیرت بهکار دل گرهی زد که چون گهر
نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود
بیدل ز عبرتی که در آیینهٔ حیاست
ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید
قضا نوشت مگر سرخطم به سایهٔ بید
سحر دماندن پیری چه شامهاکه نداشت
سیاهکرد جهانم به دیده موی سفید
ز دور میشنوم گر زبان ما و شماست
جلاجلیکه صدا بسته بر دف ناهید
جز اختراع جنون امل طرازان نیست
قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید
تلاش خلق به جایی نمیرسد امّا
همان به دوش نفس ناقه میکشد امید
حذر ز نشئهٔ دولت که مستی یک جام
هنوز میشکند شیشه برسر جمشید
نماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد
چراغها همه گل کرد دامن خورشید
غبار قافلهٔ رفتگان پرافشانست
که ای نفس قدمان شام شد به ما برسید
کدورت از دل منعم نمیرود بیدل
چه ممکن است که چینی رسد به موی سفید
قضا نوشت مگر سرخطم به سایهٔ بید
سحر دماندن پیری چه شامهاکه نداشت
سیاهکرد جهانم به دیده موی سفید
ز دور میشنوم گر زبان ما و شماست
جلاجلیکه صدا بسته بر دف ناهید
جز اختراع جنون امل طرازان نیست
قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید
تلاش خلق به جایی نمیرسد امّا
همان به دوش نفس ناقه میکشد امید
حذر ز نشئهٔ دولت که مستی یک جام
هنوز میشکند شیشه برسر جمشید
نماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد
چراغها همه گل کرد دامن خورشید
غبار قافلهٔ رفتگان پرافشانست
که ای نفس قدمان شام شد به ما برسید
کدورت از دل منعم نمیرود بیدل
چه ممکن است که چینی رسد به موی سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
به تاریگر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد
هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید
به نخل راستی چون شمع میباید ثمرگشتن
که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید
رک سنگ صنمکن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
همهگر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفتپرستی پاس بیمار اینچنین باید
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف میپرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمنطینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشتهری کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفتشوق است از فضولاندیشگی بگذر
که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین باید
غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم
نیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید
بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
به تاریگر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد
هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید
به نخل راستی چون شمع میباید ثمرگشتن
که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید
رک سنگ صنمکن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
همهگر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفتپرستی پاس بیمار اینچنین باید
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف میپرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمنطینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشتهری کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفتشوق است از فضولاندیشگی بگذر
که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین باید
غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم
نیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید
بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
ظالم چه خیال است مؤدب به در آید
آن نیست کجی کز دم عقربه بهدر آید
می چارهگر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب بهدر آید
آرام زمانیست که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به در آید
جز سوختن افسردهدلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی که ز قالب بهدرآید
با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب بهدرآید
زین مرحله خوابانده به در زن که مبادا
آواز سوار از سم مرکب بهدرآید
چون ماه نو از شرم زمینبوس تو داغم
هرچند که پیشانیام از لب به در آید
خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسمکه زند جوش و مرکب بهدر آید
آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب بهدرآید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب بهدرآید
در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه که یارب به در آید
بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب بهدر آید
آن نیست کجی کز دم عقربه بهدر آید
می چارهگر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب بهدر آید
آرام زمانیست که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به در آید
جز سوختن افسردهدلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی که ز قالب بهدرآید
با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب بهدرآید
زین مرحله خوابانده به در زن که مبادا
آواز سوار از سم مرکب بهدرآید
چون ماه نو از شرم زمینبوس تو داغم
هرچند که پیشانیام از لب به در آید
خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسمکه زند جوش و مرکب بهدر آید
آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب بهدرآید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب بهدرآید
در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه که یارب به در آید
بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب بهدر آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید
چو آن سنگی که زیر کوه باشد دیر فرساید
گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری
طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید
به قدر صیقل از آیینهٔ ما میدمد کاهش
تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرساید
شکست کار مظروف از شکست ظرف میجوشد
زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید
ز پیمان خیالت نقش امکان گردهای دارد
شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید
به شغل سجدهات گردی نماند از ساز اجزایم
چو آن کلکی که سر تا پاش در تحریر فرساید
مسلسل شد نفس سر میکنم افسانهٔ زلفت
مگر راهی که من دارم به این شبگیر فرساید
ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل
به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید
ز لفظ نارسا خاکست آب جوهر معنی
نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید
تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد
فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید
به افسون دم پیری املها محو شد بیدل
چو میدانکمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید
چو آن سنگی که زیر کوه باشد دیر فرساید
گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری
طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید
به قدر صیقل از آیینهٔ ما میدمد کاهش
تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرساید
شکست کار مظروف از شکست ظرف میجوشد
زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید
ز پیمان خیالت نقش امکان گردهای دارد
شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید
به شغل سجدهات گردی نماند از ساز اجزایم
چو آن کلکی که سر تا پاش در تحریر فرساید
مسلسل شد نفس سر میکنم افسانهٔ زلفت
مگر راهی که من دارم به این شبگیر فرساید
ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل
به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید
ز لفظ نارسا خاکست آب جوهر معنی
نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید
تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد
فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید
به افسون دم پیری املها محو شد بیدل
چو میدانکمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
دل در جسد شبهه عبارت چه نماید
آیینهٔ روشن شب تارت چه نماید
خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت
هستی به توزبن بیش عبارت چه نماید
زحمت مکش از هیأت افلاک و نجومش
اندیشهٔ تصویر به خارت چه نماید
عالم همه نقش پر طاووس خیال است
اینجا دگر از رنگ بهارت چه نماید
تمثال خیالیکه نه رنگست و نه بویش
گیرم شود آیینه دچارت چه نماید
با این رم فرف:،که نگه بستن چشم است
شرم آینهدارست شرارت چه نماید
بر عالم بیساخته صنعت نتوان یافت
مهتابکتان نیست زتارت چه نماید
وضع طلب آیینهٔ آثار صداع است
خمیازه به جز شکل خمارت چه نماید
مقدار جسد فهم کن و سعی معاشش
خاک از تک و پو غیر غبارت چه نماید
یک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی
ی بیبصر آن لالهعذارت چه نماید
گاهی تو و ما، گاه من و اوست دلیلت
تحقیقگر این است عبارت چه نماید
بیدل بهگشاد مژه هیچت ننمودند
تا بستن چشم آخرکارت چه نماید
آیینهٔ روشن شب تارت چه نماید
خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت
هستی به توزبن بیش عبارت چه نماید
زحمت مکش از هیأت افلاک و نجومش
اندیشهٔ تصویر به خارت چه نماید
عالم همه نقش پر طاووس خیال است
اینجا دگر از رنگ بهارت چه نماید
تمثال خیالیکه نه رنگست و نه بویش
گیرم شود آیینه دچارت چه نماید
با این رم فرف:،که نگه بستن چشم است
شرم آینهدارست شرارت چه نماید
بر عالم بیساخته صنعت نتوان یافت
مهتابکتان نیست زتارت چه نماید
وضع طلب آیینهٔ آثار صداع است
خمیازه به جز شکل خمارت چه نماید
مقدار جسد فهم کن و سعی معاشش
خاک از تک و پو غیر غبارت چه نماید
یک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی
ی بیبصر آن لالهعذارت چه نماید
گاهی تو و ما، گاه من و اوست دلیلت
تحقیقگر این است عبارت چه نماید
بیدل بهگشاد مژه هیچت ننمودند
تا بستن چشم آخرکارت چه نماید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
مگو صبح طرب در ملک هستی دیر میآید
دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمیآید
من و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری
ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجیر میآید
چه رنگینیست یارب عالم خرسندی دل را
به خاکش هرکه سر میزدد ازکشمیر میآید
کمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت
که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر میآید
ندارد چشمهٔ حیوان حضور آب پیکانت
ز یاد زخم او جان در تن نخجیر میآید
جهانی در محبت دشمن من شدکه عاشق را
همه گر اشک خود باشدگریبانگیر میآید
مبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت
ز خدمت بینیازم گر ز من تقصیر میآید
جراحتپرور عشقم به گلزارم چه میخوانی
که درگوشم ز بوی گل صدای تیر میآید
صفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن
سحر هرگاه میآید به عالم پیر میآید
به نعمت غرهٔ این گرد خوان منشین که مهمانش
دل خود میخورد چندانکه از خود سیر میآید
دلیل اختراع شوق از اینخوشتر چه میباشد
که از تمکین مجنون ناله در زنجیر میآید
به حیرت رفتهام از سیر دیدارم چه میپرسی
نگاه بیخودان از عالم تصویر میآید
به غفلت تا توانی سازکن، از آگهی بگذر
ندارد خواب تشویشی که از تعبیر میآید
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها
خدنگ امتحان ناز پر دلگیر میآید
دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمیآید
من و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری
ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجیر میآید
چه رنگینیست یارب عالم خرسندی دل را
به خاکش هرکه سر میزدد ازکشمیر میآید
کمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت
که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر میآید
ندارد چشمهٔ حیوان حضور آب پیکانت
ز یاد زخم او جان در تن نخجیر میآید
جهانی در محبت دشمن من شدکه عاشق را
همه گر اشک خود باشدگریبانگیر میآید
مبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت
ز خدمت بینیازم گر ز من تقصیر میآید
جراحتپرور عشقم به گلزارم چه میخوانی
که درگوشم ز بوی گل صدای تیر میآید
صفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن
سحر هرگاه میآید به عالم پیر میآید
به نعمت غرهٔ این گرد خوان منشین که مهمانش
دل خود میخورد چندانکه از خود سیر میآید
دلیل اختراع شوق از اینخوشتر چه میباشد
که از تمکین مجنون ناله در زنجیر میآید
به حیرت رفتهام از سیر دیدارم چه میپرسی
نگاه بیخودان از عالم تصویر میآید
به غفلت تا توانی سازکن، از آگهی بگذر
ندارد خواب تشویشی که از تعبیر میآید
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها
خدنگ امتحان ناز پر دلگیر میآید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
خیال چشمکه ساغر به چنگ میآید
که عالمی به نظرشیشه رنگ میآید
به حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم
که رفتنم همه جا بی درنگ میآید
کجا روم که چو اشکم به هر قدم زدنی
هزار قافلهٔ عذر لنگ میآید
چه همت است که نازد کسی به ترک هوس
مرا گذشتن ازین نام ننگ میآید
دل از فریب صفا جمعکن که آخرکار
ز آب آینهها زیر زنگ میآید
به گمرهی زن و از منت خیال برآ
که خضر نیز ز صحرای بنگ میآید
غبار دل ز پر افشانی نفس درباب
که هرچه هست درین خانه تنگ میآید
اعانت ضعفا مایهٔ ظفر گیرید
پر شکسته به کار خدنگ میآید
خموش باش که تا دم زنی درین کهسار
هزار شیشه به پای ترنگ میآید
به هر نگین که نهی گوش و فهم نام کنی
صدای کوفتن سر به سنگ میآید
ز خود به یاد نگاهکه میروی بیدل
که از غبار تو بوی فرنگ میآید
که عالمی به نظرشیشه رنگ میآید
به حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم
که رفتنم همه جا بی درنگ میآید
کجا روم که چو اشکم به هر قدم زدنی
هزار قافلهٔ عذر لنگ میآید
چه همت است که نازد کسی به ترک هوس
مرا گذشتن ازین نام ننگ میآید
دل از فریب صفا جمعکن که آخرکار
ز آب آینهها زیر زنگ میآید
به گمرهی زن و از منت خیال برآ
که خضر نیز ز صحرای بنگ میآید
غبار دل ز پر افشانی نفس درباب
که هرچه هست درین خانه تنگ میآید
اعانت ضعفا مایهٔ ظفر گیرید
پر شکسته به کار خدنگ میآید
خموش باش که تا دم زنی درین کهسار
هزار شیشه به پای ترنگ میآید
به هر نگین که نهی گوش و فهم نام کنی
صدای کوفتن سر به سنگ میآید
ز خود به یاد نگاهکه میروی بیدل
که از غبار تو بوی فرنگ میآید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
نفس تا پرفشان است از تو و من برنمیآید
کسی زین خجلت در آتشافکن برنمیآید
زبانم را حیا چون موجگوهر لالکرد آخر
ز زنجیریکه درآب است شیون برنمیآید
حضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر
کهگوهر از صدفها بیشکستن برنمیآید
گدازی از نفسگیر انتخاب نسخهٔ هستی
که جز شبنم ز شیر صبح روغن برنمیآید
غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد
ز تخم اول به جز رگهایگردن برنمیآید
ریاضت تاکجا بار درشتی بندد از طبعت
به صیقل آینه ازننگ آهن برنمیآید
به رفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن
که دل تا خوننگردد از فسردن برنمیآید
هواپروردهٔ شوق بهارستان دیدارم
بهگلخن هم نگاه من زگلشن برنمیآید
به عریانی چو گردن بایدم ناچار سرکردن
به این رازیکه من دارم نهفتن برنمیآید
بساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن
به برق جلوهٔ او هستی من برنمیآید
ادب فرسودهتر از اشک مژگانپرورم بیدل
من و پایی که تا کویش ز دامن برنمیآید
کسی زین خجلت در آتشافکن برنمیآید
زبانم را حیا چون موجگوهر لالکرد آخر
ز زنجیریکه درآب است شیون برنمیآید
حضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر
کهگوهر از صدفها بیشکستن برنمیآید
گدازی از نفسگیر انتخاب نسخهٔ هستی
که جز شبنم ز شیر صبح روغن برنمیآید
غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد
ز تخم اول به جز رگهایگردن برنمیآید
ریاضت تاکجا بار درشتی بندد از طبعت
به صیقل آینه ازننگ آهن برنمیآید
به رفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن
که دل تا خوننگردد از فسردن برنمیآید
هواپروردهٔ شوق بهارستان دیدارم
بهگلخن هم نگاه من زگلشن برنمیآید
به عریانی چو گردن بایدم ناچار سرکردن
به این رازیکه من دارم نهفتن برنمیآید
بساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن
به برق جلوهٔ او هستی من برنمیآید
ادب فرسودهتر از اشک مژگانپرورم بیدل
من و پایی که تا کویش ز دامن برنمیآید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
حریفیهای عشق ازهرکس وناکس نمی آید
شنای قلزم آتش ز خار و خس نمیآید
تلاش حرص دونطینت ندارد چاره از دنیا
به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمیآید
ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را
جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمیآید
به بویی قانعم از سیر رنگآمیزی امکان
عبارتها بهکار طبع معنی رس نمیآید
سلیمانی رهاکن مور همکر و فری دارد
همهگرکوه باشد با صدایی بس نمیآید
غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را
به آن پستیکه پیش یا به چشم کس نمیآید
عروج نشئهٔ همت درین خمخانهها بیدل
برون جوشیست اما از می نارس نمیآید
شنای قلزم آتش ز خار و خس نمیآید
تلاش حرص دونطینت ندارد چاره از دنیا
به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمیآید
ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را
جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمیآید
به بویی قانعم از سیر رنگآمیزی امکان
عبارتها بهکار طبع معنی رس نمیآید
سلیمانی رهاکن مور همکر و فری دارد
همهگرکوه باشد با صدایی بس نمیآید
غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را
به آن پستیکه پیش یا به چشم کس نمیآید
عروج نشئهٔ همت درین خمخانهها بیدل
برون جوشیست اما از می نارس نمیآید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید
سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپید
بر طبع پختگان نتوان فکر خام بست
مشکل دمد چو نقره و ارزبز زر سپید
از اهل جاه ناز جوانی نمیرود
چینی چه ممکن استکند موی سرسپید
زین دوری تمیز که دارد نگاه خلق
گردد در آفتاب سیاهی مگر سپید
شغل هوس به جوهر تحقیق ظلم کرد
دل شد سیاه چند کنی بام و در سپید
گر وارسی به معنی شیخان روزگار
یکسر چو نافه دلسیهانند و سر سپید
شد پیر و ژاژخواهی طبع دنی بجاست
گه خوردن از چه ترک کند زاغ پر سپید
خجلت سیاهی از رخ زنگی نمیبرد
هرچند گل کند عرقش در نظر سپید
هر اسم خاص وضع مسمای دیگر است
اشهب مگوچوگشت دم ویال خرسپید
آنجاکه سینه صافی مردان قدم زند
افکندنیست گر همه گردد سپر سپید
کودرد عشق تا به حلاوت علم شویم
میگردد از گداز مکرر شکر سپید
عمریست در قفای نفس هرزه میدوبم
برما رهی نگشت ازاین راهبر سپید
بیدل به بزم معرفت از لاف شرم دار
شب راکسی ندید بهپیش سحرسپید
سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپید
بر طبع پختگان نتوان فکر خام بست
مشکل دمد چو نقره و ارزبز زر سپید
از اهل جاه ناز جوانی نمیرود
چینی چه ممکن استکند موی سرسپید
زین دوری تمیز که دارد نگاه خلق
گردد در آفتاب سیاهی مگر سپید
شغل هوس به جوهر تحقیق ظلم کرد
دل شد سیاه چند کنی بام و در سپید
گر وارسی به معنی شیخان روزگار
یکسر چو نافه دلسیهانند و سر سپید
شد پیر و ژاژخواهی طبع دنی بجاست
گه خوردن از چه ترک کند زاغ پر سپید
خجلت سیاهی از رخ زنگی نمیبرد
هرچند گل کند عرقش در نظر سپید
هر اسم خاص وضع مسمای دیگر است
اشهب مگوچوگشت دم ویال خرسپید
آنجاکه سینه صافی مردان قدم زند
افکندنیست گر همه گردد سپر سپید
کودرد عشق تا به حلاوت علم شویم
میگردد از گداز مکرر شکر سپید
عمریست در قفای نفس هرزه میدوبم
برما رهی نگشت ازاین راهبر سپید
بیدل به بزم معرفت از لاف شرم دار
شب راکسی ندید بهپیش سحرسپید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید
آیینهٔ خیالکه ما را به خواب دید
صد پرده پردهدارتر از رمز غیب بود
آن بینقابیای که تو را بینقاب دید
فطرت به هرچه وارسد آیینهٔ خود است
گوهر ز موج بحر همان یک سراب دید
حرف تعین من وما آنقدرنبود
عالم به چشم صفر رقوم حساب دید
در درسگاه عشق دلایل جهالت است
طبعی بهم رسان که نباید کتاب دید
اشک سر مژه به تامل رسیدهایم
خود را ندید کس که نه پا در رکاب دید
فرصتکجاست تا سوی هم چشم واکنیم
نتوان ز انسفعال به روی حباب دید
عبرت نگاه دور خیالیم زیر چرخ
باید همین به شیشهٔ ساعت شراب دید
از انتقام سوخته جانان حذر کنید
آتش قیامت از نم اشک کباب دید
بودم ز بسکه منفعل دعوی وفا
گفتم به حال من نظری کن در آب دید
برق جنون دمی که زد آتش به صفحهام
بیدل به یک جهان نقطم انتخاب دید
آیینهٔ خیالکه ما را به خواب دید
صد پرده پردهدارتر از رمز غیب بود
آن بینقابیای که تو را بینقاب دید
فطرت به هرچه وارسد آیینهٔ خود است
گوهر ز موج بحر همان یک سراب دید
حرف تعین من وما آنقدرنبود
عالم به چشم صفر رقوم حساب دید
در درسگاه عشق دلایل جهالت است
طبعی بهم رسان که نباید کتاب دید
اشک سر مژه به تامل رسیدهایم
خود را ندید کس که نه پا در رکاب دید
فرصتکجاست تا سوی هم چشم واکنیم
نتوان ز انسفعال به روی حباب دید
عبرت نگاه دور خیالیم زیر چرخ
باید همین به شیشهٔ ساعت شراب دید
از انتقام سوخته جانان حذر کنید
آتش قیامت از نم اشک کباب دید
بودم ز بسکه منفعل دعوی وفا
گفتم به حال من نظری کن در آب دید
برق جنون دمی که زد آتش به صفحهام
بیدل به یک جهان نقطم انتخاب دید