عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۵
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
در جواب او
هر که آورد به کف قلیه بادنجان را
به جوی می نخرد حشمت ده سلطان را
هر مشامی که معطر شود از بوی کباب
چه کند بوی گل و نسترن و ریحان را
ناله مرغ شنو بر سر آتش جان سوز
گو خمش باش بگو بلبل خوش الحان را
گر به صد جان نخرد تکه بریان ز تو کس
عاقل آن نیست که هرگز بفروشد آن را
بهر کرماج کباب است دل بنده ولیک
مرهم سینه کنم من جگر بریان را
گشنگی، خواجه گر این است که من می بینم
ترسم این خلق به نانی بدهند ایمان را
صوفی خسته بگوید زغم نان چندان
که فراموش کند اهل خرد طوفان را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۷
ز دیگ ترشی ای، قسام روزی
به جا می کرد ترشی، ای برادر
به ناگه دیدم اندر دیگ ترشی
که گم شد گوشت سربر زد چغندر
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۸
دیگ حبشی مفاخرت داشت
کامروز به مطبخم افاضل
هر نوع حوایجی که خواهی
از باطن من شدست حاصل
بر کاسه زبان گشاد چمچه
آن لحظه به قهر در مقابل
کون سوخته سیاه رو بین
امروز چها گرفته در دل
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۱
الهی سیر گردان از قناعت
تو صوفی را که هست اینش بضاعت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰ - منصب شاهانه
قدمی رنجه کن ای دوست! به کاشانه ی ما
ساز آباد ز خود، کلبه ی ویرانه ی ما
می و معشوقه و مطرب همه یکجا جمعند
چشم بد دور از این مجلس رندانه ی ما
پای از سر نشناسیم حریفان مددی
ساقی این می زکجا ریخت به پیمانه ما
شحنه شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بیا و بشنو نعره ی مستانه ی ما
ترک مسجد کنی از زاهد پشمینه قبا
گر گذارت فتد از کوچهٔ میخانه ما
به حقیقت نتوان دید جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ما
دل به زنجیر سر زلف نگاری ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل دیوانه ی ما
ما گدایان در خانهٔ شاه نجفیم
هر کسی را نرسد منصب شاهانه ی ما
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۵۷ - نشان عاشقی
هوای عشق خوبانم برون از سر نخواهد شد
مرا قسمت همین است و، جز این دیگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت می شود قسمت
مرا قسمت به غیر از شیشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وی است سرتا سرعرض باشد
به غیر از می، که چیزی به از این جوهر نخواهد شد
نشان عاشقی باشد تن کائیده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
زشرب باده زاهد می دهد پیوسته ام توبه
به عالم بی مروت تر، از این کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گردیده قسمت خوردن باده
از این قسمت فراقم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهی دید «ترکی» را از این پس جز به میخانه
که جایی در جهان، او را از این بهتر نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶۶ - مرغ موسیقار
یار بی پرده شد سوی بازار
شاد باشید یا الو الابصار
او به صد ناز می رود تنها
دل خلق از پیش قطار، قطار
چشم مستش به خواب، شب تا صبح
وز غمش، چشم عاشقان بیدار
من بیچاره از غمش شب و روز
در فغانم چو مرغ موسیقار
صید دل ها تمام در شهر است
او به صحرا همی رود به شکار
ای که با دوست همدمی شب و روز!
تو چه دانی، عداوت اغیار
ترک عادت کجا کند دشمن
تا نکوبی سرش به سنگ، چو مار
ترک چشمش عدوی «ترکی» شد
زینهار از چنین عدو، زنهار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشق‌بازی پیشه‌ای خوش‌تر نمی‌بینم
به عالم هرچه می‌بینم از این بهتر نمی‌بینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد می‌کند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمی‌بینم
مریض عشقم و هرروز افزون می‌شود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمی‌بینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مه‌رویان
علاج این مرض را جز می احمر نمی‌بینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمی‌بینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمی‌بینم
در میخانه باز است ای حریفان قدح‌پیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمی‌بینم
به غیر از باده‌خوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمی‌بینم
دل از بی‌همدمی در سینه‌ام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمی‌بینم
به شب‌های زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمی‌بینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمی‌بینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمی‌بینم
به هند افتاده‌ام بی‌مونس و بی‌یار و بی‌ناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمی‌بینم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۱ - نهال بخت
چه زحمت‌ها که من از گردش اختر نمی‌بینم
نهال بخت خود را هیچ‌گه پربر نمی‌بینم
به تنگ آمد دلم در ملک هند از شغل نقاشی
میان شغل‌ها شغلی از این بدتر نمی‌بینم
یهود و گبر و هندو راست دایم کیسه‌ها پُر زر
منِ مسکین به جز در خواب رنگ زر نمی‌بینم
ز ناچاری برای شخص گبری می‌کشم زحمت
ولیکن بوی خیری هم، از آن کافر نمی‌بینم
نه شر از من، نه خیر از او، گذشتم از سر خیرش
که جای خیر از آن گبر، غیر از شر نمی‌بینم
معاشر با چنین گبری و شغلی با چنین زحمت
به غیر از صبر کردن، چارهٔ دیگر نمی‌بینم
عجب دارم از این شغلی که با این زحمت بی‌حد
کهن‌کفشی به پا، عمامه‌ای بر سر نمی‌بینم
به این زحمت که دارم چون شود شب بهر آسایش
به خانه جز حصیر پاره‌ای بستر نمی‌بینم
کسان را روز و شب «ترکی» بود ساغر پر از باده
به جز خون جگر، من باده در ساغر نمی‌بینم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۵ - پیروی نفس
ما سرخوش و ساغر زده و مست و ملنگیم
شوریده و مشغول به شوریم و به دنگیم
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
نه طالب تریاک و نه چرسیم و نه بنگیم
صیاد صفت آهو، چشمان جهان را
در دام خود آورده به صد حیله و رنگیم
در جام محبان همه چون شکر و شهدیم
در کام رقیبان همه چون زهر شرنگیم
با مردم فن باز و درنگ و همه فنیم
یک رنگ به یاریم و، به دشمن همه رنگیم
با مصلحت وقت گهی مور ضعیفیم
گاهی غضب آلوده چو شیریم و پلنگیم
پستیم چو خاک ار چه ولی وقت ضرورت
چون آتش سوزنده نهان در دل سنگیم
هر کو که به ما بر سر صلح است به صلحیم
وان کو که به ما بر سر جنگ است به جنگیم
در پیروی نفس شتابنده چو اسبیم
افسوس که در طاعت حق، چون خر لنگیم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۲ - شیر بیشهٔ هیجا
خواجه فکر منزل کن، هر قدر که بتوانی
پیش از آن که کاخ عمر، رو نهد به ویرانی
ملک عالم باقی، گر تورا هوس باشد
این سخن شنو، بگسل دل ز عالم فانی
خویش را مجرد کن، از علایق دنیا
وارهان دمی خود رااز خیال شیطانی
چند روز عمر خود در هوس مده بر باد
نقد عمر خود راکن ازهوا نگهبانی
در یم زلال علم، رو تو شست و شویی کن
پاک کن سر و تن را از غبار نادانی
دل مبند بر دنیا زانکه می رود بر باد
گنج و مال قارونی، حشمت سلیمانی
هر قدر که بتوانی سر کس، مگردان فاش
از ره ریا بگذر شو به خوی انسانی
گر که عاقلی زنهار، خلق را مکن آزار
زانکه این گنه رانیست انتها و پایانی
ترک عیش دنیا کن، کوش در ره عقبا
تا ز دست دیو نفس، خویش را تو برهانی
جسم پروری بگذار، روح را صفایی ده
مغز را معطر کن، از شراب روحانی
ای گدای هر جایی! از در کسان برخیز
تا بکی بری منت، بهر لقمهٔ نانی
از سر هوس بگذر،ره به کوی جانان بر
بر درش گدایی کن، تا رسی به سلطانی
شاه یثرب و بطحا، شیر بیشهٔ هیجا
آنکه بر درش جبرئیل، یافت حکم دربانی
هر که از سر اخلاص، بر در علی روکرد
می شود ورا حاصل، قرب و جاه سلمانی
چشم عقل بینا کن، بر علی تولاکن
تا به روضهٔ جنت، ره بری به آسانی
در جهان ز نور علم، قلب را منور کن
تا برون شوی یکسر، زین سرای ظلمانی
پیر می فروشم گفت داد چون به دستم جام
کای پسر مکن کاری،کآورد پشیمانی
چشم دل دمی بگشا، پیش پای خود بنگر
تا نیفتی اندر چاه، از طریق نادانی
دیده بازکن ای دل، دشت کربلا را بین
تا رود ز سر هوشت در کمال حیرانی
کشته های بی سر بین، در میان خاک و خون
در ره رضای دوست، گشته جمله قربانی
بین عزیز زهرا را سر بریده از خنجر
آنکه جبرئیل او را کرد مهد جنبانی
نوح کربلا را بین، در میان بحر خون
کشتی حیاتش را کرده چرخ طوفانی
شبه مصطفی اکبر اوفتاده در میدان
از جفای گل چینان هم چو سرو بستانی
نام کربلا هر گه بشنود کسی بی شک
دست می‌دهد او را حالت پریشانی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۳ - زانوی غم
من از جور و جفای چرخ کج‌رفتار، می‌نالم
نه بیمارم ولی چون مردم بیمار، می‌نالم
حسین از جور شمر شوم، لب‌تشنه ز کف جان داد
من از بی‌رحمی شمر جنایت‌کار، می‌نالم
پی انگشتری انگشت او را اهرمن ببرید
من از بی‌رحمی آن کافر غدار، می‌نالم
به دشت کربلا در خیمه‌گاهش ریختند آتش
ز آتش‌بازی آن دشت آتش‌بار، می‌نالم
پناه عالمی در کربلا شد بی‌کس و تنها
ز درد غربت آن خسرو بی‌یار، می‌نالم
ز دشت نینوا تا بر سر نی شد سرش تا شام
به سان نی، که نالد در دل نیزار، می‌نالم
سپاه شام و کوفه صدهزار و شاه دین تنها
ز بی‌آزرمی آن لشکر بسیار، می‌نالم
کنار نعش اکبر ناله چون لیلا کشید از دل
ز سوز ناله‌اش پیوسته مجنون‌وار، می‌نالم
خزان شد تا بهار عمر گل‌های بنی‌هاشم
چو بلبل روز و شب، در ساحت گلزار، می‌نالم
سکینه سر نهاده بر سر زانوی غم دایم
ز بی‌غمخواری آن طفل بی‌غمخوار، می‌نالم
به حال زینب غم‌دیده همچون ابر می‌گریم
به درد بی‌دوای عابد تب‌دار، می‌نالم
از آن روزی که دیده کوچه‌های شام را زینب
چو «ترکی» بر سر هر کوچه و بازار، می‌نالم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۶۶ - عزای سبط نبی
ظلمی که بر حسین علی شد به کربلا
کس در جهان ندیده چنین ظلمی برملا
تنها همین نه مردم ایران بپا کنند
بزم عزای سبط نبی را به خانه ها
در هند و، سند و، بلخ و، بخارا و، زنگ و، روم
هر ساله بزم تعزیه اش می شود بپا
قوم هنود از سر صدق و صفا دهند
در روز قتل ماه محرم نیازها
جمعی ز هندوان حسینی به ملک هند
اخلاصشان بود به حسین بیشتر ز ما
هیزم کنند جمع و فروزند آتشی
کز شعله اش کباب شود مرغ در هوا
دیدم به چشم خویش که آن پاک نیتان
گویند یا حسین و در آتش نهند پا
آتش به جسمش نکند گرمیش اثر
دارم یقین زنام حسین می کند حیا
جایی که می کنند عزادرایش هنود
گر شیعه جان فدا ننماید زهی خطا
یا رب حسین که این همه دارد جلال و جاه
شمر لعین برید سرش از قفا چرا؟
جرمش کدام بود و، گناهش چه، کز ستم؟
لب تشنه ساختند سر از پیکرش جدا
انداختند پیکر او را به روی خاک
کردند از جفا سر او را به نیزه ها
این در چه مذهبی بود و در چه ملتی
لب تشنه سربرند کسی، وانگه از قفا
کاش آن زمان،که خون گلویش به خاک ریخت
نازل شدی به خلق جهان، ز آسمان بلا
کاش آن زمان، کشتی عمرش بهم شکست
یکباره کائنات، شدی غرقهٔ فنا
کاش آن زمان، که روح شد از جسم او برون
روح جهانیان شدی از جسمشان جدا
کاش آن زمان، که شمر لگد زد به سینه اش
ارکان نه فلک، شدی از یکدیگر جدا
کاش آن زمان، که کرد فدا جان به راه دوست
جان های شیعیان، همه او را شدی فدا
کاش آن زمان، خراب شدی آسمان که شد
چوب یزید بر لب و دندانش آشنا
«ترکی» اگر تو دعوی اسلام می کنی
کمتر ز هندویی نتوان شد در این عزا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸۰ - عقده های دل
فلک از پیش توام کرد زکین، دور چرا؟
قسمت از دهر نشد بعد توام گور چرا؟
توشه کشور ایجادی و، فرزند رسول
سر پر نور تو از ملک بدن، دور چرا؟
عقده های دل زینب زتو مفتوح نشد
سینه ات از سم اسبان شده مکسور چرا؟
ای کلیم اله من! کنج تنور خولی
بر سر غرق بخونت شده چون طور چرا؟
هم جوار تو بود اکبر گلگون بدنت
هست لیلای جگر خون، ز تو مهجور چرا؟
دخترانت ز چه بعد از تو پریشان و اسیر
بستهٔ بند گران، عابد رنجور چرا؟
مرگ خود را زخدا از چه نخواهم که یزید
شده از کشتن تو این همه مغرور چرا؟
«ترکی» از خون دل و اشک بصرمی ننهی
به جراحات تنش مرهم کافور چرا؟
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳ - بنای عدل
الا ای پای بند مال دنیا!
که بر رویت در دولت گشاده است
من و تو هر دومان از آب و خاکیم
چه باد است این تو را بر سر فتاده است
تو با دولت اگر بر من کنی فخر
کسی با دولت از مادر نزاده است
اگر با دولتت فخر است بر من
مرا از فخر تو فخری زیاده است
خداوندی که عدل است و حکیم است
بنای عدل را نیکو نهاده است
به قدر شان هر کس داد چیزی
مرا دانش تو را دینار داده است
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶ - شراب جهل
از مسلمانی مرا آید عجب
کز شراب جهل خود گردیده مست
حق و باطل، بندگی و معصیت
پیش رو یکسان نماید هر چه هست
کور کورانه همی پوید به راه
می نپندارد که اندر ره چه است
عاقبت روزی به چاه افتد ز راه
بر سر ره بی گمان، صاحب ره است
من یقین دارم که پیش کافران
کافری از این مسلمانی به است
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴ - جاذب خلق
ترکیا! تا زر و سیمت به کف است
جاذب خلق، چو مغناطیسی
در نظر با همه نادانیها
چون فلاطون و ارسطالیسی
ور زرت نیست همانا به نظر
خلق را شوم تر از ابلیسی
گر زرت هست تویی رستم زال
ورنه پیرزن چرخک ریسی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹ - زر و سیم
سخنی گویمت ز من بشنو
ای که از دشمنان حذر داری
دشمنانت تمام دوست شوند
تا که در کیسه سیم و زر داری
ور تهی کیسه ات شد از زر و سیم
دشمن از دوست، بیشتر داری
خاصه آن کس که هست همسر تو
که ز جانش عزیزتر داری
بی کس استی اگر تهی دستی
گر برادر، و گر پسر داری
بی زری طایر شکسته پری
زرت ار هست، بال و پر داری
گر ز نابخردی و کج فهمی
نبستی در جهان، به خر داری
هست در کیسهٔ تو چون زر و سیم
تاج فخر و شرف، به سر داری
ور ز سقراط و بوعلی سینا
علم و حکمت، زیادتر داری
چون زرت نیست، اعتبارت نیست
هر کجا رو کنی خطر داری
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱ - تارک الصلاه مباش
نصیحتی کنمت ای پسر ز من بشنو!
تو این نصیحت و چون گوهرش محافظ باش
مجالست منما با قلندر و درویش
مصاحبت منما با ارازل و اوباش
به زور پنجه و بازوی خویش غره مشو
درشت خوی مباش و به کس مکن پرخاش
کسی که به پیش تو اسرار خویش بسپارد
مکن خیانت و اسرار او مگردان فاش
چو رعد از سخن سخت دشمنان مخروش
ز حرف سخت، دل دوستان خود مخراش
مخور شراب و، مکن غیبت و، دروغ مگو
مطیع دیو مشو، تارک الصلاه مباش