عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو نواسنجی که در مغز جهان شور افکند؟
پنبه مغز از سر مینای ما دور افکند
گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام
نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند
خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است
ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند
راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است
خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند
غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو
کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند
تیره بختی شعله ادراک را سازد خموش
از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند
از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی
چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند
دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار
لرزه بر پروانه من شمع کافور افکند
با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند
از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش
وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکند
رعشه چون آب روانش بر رگ جان افکند
عشق بالا دست هر کس را که برگیرد زخاک
آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
بادبان چون پرده بر رخسار طوفان افکند؟
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند
هر که را شرم کرم در زیر دامان پرورد
در دل شب سایلان را زر به دامان افکند
هر که اینجا جمع سازد خویش را، فردای حشر
خویش را چون قطره در دریای غفران افکند
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند
بر ضعیفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند
من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خضر
خویش را دانسته در چاه زنخدان افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۶
گوشه گیران در سخاوت بی نظیر عالمند
چون دعا با دست خالی دستگیر عالمند
با کمال بی نیازی ناز مردم می کشند
با همه فرماندهی فرمان پذیر عالمند
خسروان در یوزه همت ازیشان می کنند
مرجع شاهان با تاج و سریر عالمند
در نمد هر چند پنهان کرده اند آیینه را
از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمند
از لب خشکند سوهان درشتیهای نفس
وز دو چشم خونفشان ابر مطیر عالمند
می کنند از جان فارغبال سیر لامکان
گرچه از جسم گران لنگر اسیر عالمند
خودفروشی را به بی سرمایگان بخشیده اند
فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمند
کرده اند از دولت دنیا به خواب امن صلح
بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمند
هر هلالی را به همت گرچه می سازند بدر
در گداز جسم خود بدر منیر عالمند
دستشان هر چند کوته تر بود از آستین
در گشاد کار مردم بی نظیر عالمند
گرچه بیکارند پیش مردم کوتاه بین
پیش ارباب بصیرت ناگزیر عالمند
صائب از دامان ایشان دست رغبت بر مدار
کاین عزیزان وقت حاجت دستگیر عالمند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
هر کجا باشند رنگین فطرتان در گلشنند
خوش خیالان با پری در زیر یک پیراهنند
از ملک پهلو تهی سازند از خود رفتگان
خودپرستان روز و شب محشور با اهریمنند
ناقصان از تندخویی در گذار برق و باد
کاملان از چرب نرمی در حصار آهنند
ظلمت آبادی است از ناشسته رخساران زمین
آتشین رویان درین ظلمت چراغ روشنند
تا سر بی مغز خود را بوالفضولان جهان
بر خط تسلیم نگذارند، در جان کندنند
گوشه گیرانی که از دنیا نظر پوشیده اند
می خلد در پای هر کس نوک خاری سوزنند
عاقبت جانهای روشن محفل آرا می شوند
گر دو روزی چون چراغ از جسم زیردامنند
عاجزان را دستگیری کن که موران ضعیف
حفظ خرمن را زنقش پا دعای جوشنند
خانه بر دوشان که دارند از توکل پشتبان
هر دو عالم گر شود زیر و زبر در مأمنند
پیش مردانی که ناموس قناعت می کشند
کمترند از زن گروهی کز طمع آبستنند
نیل چشم زخم افتاده است لازم حسن را
زین سبب دیوانگان صائب مقیم گلخنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
هر که خود را بشکند در دیده هایش جا کنند
هر که گردد حلقه، بر رویش در دل وا کنند
پاک اگر شویند دست از چرک دنیا خاکیان
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنند
آبروی خود به خاک تیره یکسان کرده اند
هر چه جز همت گدایی از در دلها کنند
از شکست گوهر خود شاد گشتن سهل نیست
زین جواهر سرمه تا چشم که را بینا کنند
صحبت یاران یکدل رهنمای مطلب است
آبها یکجا شوند و روی در دریا کنند
بیغمان باشند باغ دلگشای یکدیگر
کودکان گردند تا دیوانه ای پیدا کنند
شور ما را نیست با فرهاد و مجنون نسبتی
کوه و صحرا را بگو تا لنگری پیدا کنند
پر گره شد سینه تنگ صدف تا لب گشود
وای بر جمعی که لب را بی تأمل وا کنند
هیچ مرغ از بیضه نتواند برون آورد سر
آسمان سیران اگر بال و پر خود وا کنند
گرد عالم چرخ این بیهوده گردان می زنند
مصرع پوچی اگر چون گردباد انشا کنند
صفحه آیینه را سامان این تعلیم نیست
طوطی ما را به روی دل مگر گویا کنند
آنچه می خواهند از دنیا به ایشان رو نهد
رو به دنیا کردگان گر پشت بر دنیا کنند
جلوه دنیا بود در دیده اش موج سراب
هر که را صائب درین عبرت سرا بینا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
غنچه خسبانی که از زانوی خود بالین کنند
از شکست تن کمند شوق را پرچین کنند
گرچه در ظاهر به زیردست و پا افتاده اند
بگذرند از نه فلک چون رخش همت زین کنند
سالها در خرقه پشمینه خون خود خورند
تا دم خود را چو آهوی ختا مشکین کنند
در محیط تلخ، دندان بر سر دندان نهند
تا چو گوهر استخوان خویش را شیرین کنند
کوههای درد چون رطل گران بر سر کشند
تا زطاعت پله میزان خود سنگین کنند
سنگ را سازند لعل از روی دل چون آفتاب
خانه ها را زرنگار از چهره زرین کنند
بر چراغ مرده از نور یقین عیسی شوند
دردهای کهنه را درمان به درد دین کنند
در هوا چون خرده جان شرر رقصان شود
گر ز روی شوق خون مرده را تلقین کنند
می شود در یک دم از اوتاد، چون کوه گران
کاه برگی را که آن دریادلان تمکین کنند
گرچه دارند اختیار بالش زانوی حور
چون سبو در پای خم از دست خود بالین کنند
مایه داران مروت با لب خندان چو گل
خون خود با خونبها در دامن گلچین کنند
صائب از دامان ایشان دست رغبت بر مدار
کآبهای تلخ را این ابرها شیرین کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
سالکان خودنما قطع بیابان می کنند
و اصلان چون آسمان در خویش جولان می کنند
گوشه عزلت گلستان است بر ارباب فقر
شیر مردان در قفس عیش نیستان می کنند
سنگ طفلان است باغ دلگشا دیوانه را
پسته ما را به زخم سنگ خندان می کنند
طاق ابرویی که من دیدم ازین سنگین دلان
قبله را در گوشه گیری طاق نسیان می کنند
قسمت ما سینه چاک و دل صدپاره است
از همان گلبن که مردم گل به دامان می کنند
جلوه رنگین ندارد عاقبت، هشیار باش
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
گر چنین صائب به شور آیند ارباب سخن
شور محشر را حصاری در نمکدان می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
بی زبان جمعی که از حیرت چو ماهی می شوند
محرم دریای اسرار الهی می شوند
چون سر فکرت به جیب و پای در دامن کشند
بی نیاز از تاج و تخت پادشاهی می شوند
از پریدن باز می دارند چشم حرص را
چهره هایی کز قناعت زرد و کاهی می شوند
چیست دنیا تا کند آزاد مردان را اسیر؟
این نهنگان کی زبون دام ماهی می شوند؟
همچو شمع آنان که دارند از دل روشن نصیب
زود آب از خجلت زرین کلاهی می شوند
ظلمت از هستی است، ورنه رهنوردان عدم
شمع جان خاموش می سازند و راهی می شوند
صائب آن جمعی که پاس خویش دارند از گناه
مبتلا آخر به عجب بیگناهی می شوند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
کی به ارباب تجرد مال دنیا می دهند؟
آب از سرچشمه سوزن به عیسی می دهند
کیست تا سیراب سازد این سفال خشک را؟
چون به گوهر قطره آبی زدریا می دهند
با زبردستی جوانمردان میدان وجود
خاکمال دشمن از راه مدارا می دهند
می دهند از کف به سیم قلب ماه مصر را
کوته اندیشان که دین خود به دنیا می دهند
دوربینانی که آگاهند از طغیان نفس
در شکست خویش کی فرصت به اعدامی دهند؟
پوچ مغزانی که بر گفتار می آرند زور
خرمن خود را به دست بادپیما می دهند
رتبه دیوانگی گر نیست بالاتر زعقل
داغ سودا را چرا بر فرق سرجا می دهند؟
گوشه گیران ایمن از آسیب شهرت نیستند
گر به کوه قاف پشت خود چو عنقا می دهند
شهر صائب بر شکوه عشق تنگی می کند
زین سبب دیوانگان را سر به صحرا می دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
منکران چون دیده شرم و حیا بر هم نهند
تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند
ساده لوحانی که دل بر زندگانی بسته اند
بر سر ریگ روان بنیاد از شبنم نهند
نام رنگین فکرتان برگرد عالم می دود
بر دل خود دست اگر یک چند چون خاتم نهند
سیر چشمان قناعت با لب تبخاله ریز
داغهای بی نیازی بر دل زمزم نهند
اینقدر استادگی در زخم ناخن می کنند
وای اگر این ناکسان بر زخم ما مرهم نهند
کیمیای سازگاری خار را گل می کند
غم چه سازد با حریفانی که دل بر غم نهند؟
نیست حیف و میل در میزان عدل کردگار
هر چه زین سر بر تو افزودند زان سر کم نهند
زود باشد حشرشان در خاک با قارون شود
این گرانجانان که سیم و زر به روی هم نهند
صائب ارباب هوس دارند جوش العطش
روی اگر بر روی گل چون قطره شبنم نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
اهل همت خرده خود پیش درویشان نهند
مایه داران مروت گنج در ویران نهند
با جگر خوردن قناعت کن که این دون همتان
کفش پیش پای مهمان پیشتر از خوان نهند
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق
در شنیدن بر سخنور منت احسان نهند
محضر روی عرقناک است بر پاکی دلیل
ساده لوح آنان که تهمت بر مه کنعان نهند
نیست دست اهل غیرت دست فرسود طبیب
منت درمان به جان از درد بی درمان نهند
داغ نومیدی است صائب گوهر بحر سراب
وای بر جمعی که دل بر وعده خوبان نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
رزق هر کس چون صدف از عالم بالا بود
فارغ از چین جبین موجه دریا بود
از دو عالم در گذشتم تا شدم فرد از جهان
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
محو گردد نقش هستی دل چو گردد صیقلی
جوهر فولاد در آیینه ناپیدا بود
سرمه بیداری دزدست خواب پاسبان
می رود ایمان به غارت دل چو نابینا بود
گر فتد بینا و نابینا به چاهی از قضا
زان میان خجلت نصیب دیده بینا بود
نیست صدر و آستان در مجلس روشندلان
جای کف مانند عنبر بر سر دریا بود
از تبسم چون دهد پیوند دلها را به هم؟
آن که از چین جبین شیرازه دلها بود
گفتگوی طوطیان صائب سراسر قالبی است
هر که بی تعلیم می گوید سخن گویا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
ریزش اشک ندامت غافلان را بس بود
مشت آبی لشکر خواب گران را بس بود
می شود پشت کمان از آتش سوزنده نرم
آه گرمی روی سخت آسمان را بس بود
زود می پاشد زهم در پیری اوراق حواس
آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود
ما سیه روزان به اندک روی گرمی قانعیم
کرم شب تابی چراغ این دودمان را بس بود
چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش
باد در فرمان سلیمان زمان را بس بود
کار تیغ از دست آید چون قوی افتاد دل
پنجه مردانگی شیر ژیان را بس بود
حسن سرکش را دعای جوشنی چون عشق نیست
طوق قمری دیده بان سروروان را بس بود
هست بی زحمت مهیا آنچه می باید ترا
مهر خاموشی سپر تیغ زبان را بس بود
سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
جذبه منزل دلیل این کاروان را بس بود
می توان بردن زسیما ره به کنه هر کسی
صائب از مکتوب، عنوان نکته دان را بس بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
آبروی کعبه گر از چشمه زمزم بود
کعبه دل را صفا از دیده پرنم بود
از خودآرا، دست بر دنیا فشاندن مشکل است
در ته سنگ است هر دستی که با خاتم بود
می کند عالم به چشم سوزن عیسی سیاه
تار و پود این جهان گر رشته مریم بود
هر که نتواند زدوش خلق باری برگرفت
از گرانجانی حیاتش بار بر عالم بود
صبح، وصل مهر تابان از دم جان بخش یافت
می شود روشن چراغش هر که صاحب دم بود
غنچه خسبان بیخبر از راز عالم نیستند
کاسه زانوی اهل فکر، جام جم بود
آن که اول شعر گفت آدم صفی الله بود
طبع موزون حجت فرزندی آدم بود
هر که صائب نفس سرکش را نسازد زیردست
در حقیقت کمتر از زال است اگر رستم بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
خنده سوفار با دلگیری پیکان بود
نیست ممکن آدمیزاد از دو سر خندان بود
صحبت نیکان، خسیسان را دعای جوشن است
ایمن است از سوختن تا خار در بستان بود
دولت دنیا گوارا نیست بر روشندلان
تاج زر تا هست بر سر شمع را، گریان بود
بر نمی دارد زمین خاکساری امتیاز
در فتادن سایه شاه و گدا یکسان بود
گر بسوزد هر دو عالم را نیاساید شرار
اشتهای حرص دایم در ته دندان بود
بی نیازان را سپهر سفله می دارد عزیز
چون کند ترک فضولی، خانه از مهمان بود
گفتگوی عشق می آرد دل ما را به وجد
مطرب از طوفان سزد، دریا چو دست افشان بود
عالم افسرده از آزاد مردان تازه روست
سرو در فصل خزان پیرایه بستان بود
دل ز سیمای سخنسازست دایم در عذاب
پیچ و تاب نامه از غمازی عنوان بود
حرص از دلسردی من روی پنهان کرده است
در زمستان مور در زیرزمین پنهان بود
در دل صائب ندارد عالم پر شور راه
آب گوهر را چه غم از تلخی عمان بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
چون اثر نگذاشت ازمن غم ز غمخواری چه سود؟
چون نماند از دل بجا چیزی ز دلداری چه سود؟
کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
پیش این سیلاب بی زنهار خودداری چه سود؟
مطلب از بیدار خوابی نیست جز اصلاح خود
چون به فکر خود نمی افتی ز بیداری چه سود؟
زخم شمشیر قضا از سینه می روید چو گل
از زره پوشی چه حاصل، از سپرداری چه سود؟
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟
فرصتی تا هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟
چند بتوان ساخت موی خویش چون قیر ازخضاب؟
چون نمی گردد جوان دل زین سیه کاری چه سود؟
نیست حرف تلخ را تأثیر دل دلمردگان
کور چون شد چشم باطن غوره افشاری چه سود؟
پیش سیلاب فنا یکسان بود چون کوه و کاه
از گرانجانی چه حاصل، از سبکباری چه سود؟
بار را نتوان به مکر و حیله رام خویش کرد
چون طرف عیارتر از توست عیاری چه سود؟
چشم بینا می کند نزدیک راه دور را
نیست چون دردیده نوری از طلبکاری چه سود؟
در جوانی می توان برخورد صائب از حیات
در بهار این چنین تخمی نمی کاری چه سود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
در دل هرکس که ذوق جستجو پیدا شود
قطره اش در عین گوهر واصل دریا شود
پرده بیگانگی باشد به قدر آشنا
وقت آن کس خوش که از خلق جهان یکتا شود
از زلیخای جهان بگریز تا هر جا دری است
بی کلید سعی چون یوسف به رویت وا شود
در سر بی مغز دولت را عروج دیگرست
در نیستان آتش بی بال و پر رعنا شود
از پریشانی فتد دامان جمعیت به دست
زلف از آشفتگی شیرازه دلها شود
صیقل چشم است دیدار عزیز دوستان
هر که از یوسف جدا افتاد نابینا شود
ترک تدبیرست درمان در خطر افتاده را
کشتی بی ناخدا سالم ازین دریا شود
وحشت مجنون زمام ناقه لیلی گرفت
دلبر محجوب رام از راه استغنا شود
پرده پوشی کرد عریان گوهر راز مرا
نکهت گل از هجوم برگ گل رسوا شود
کار چون با جذبه افتد رهنما سنگ ره است
کی مقید همت سالک به نقش پا شود؟
می شود هر گردباد انگشت زنهار دگر
گر غبار خاطر من دامن صحرا شود
عجز خود خاطرنشان دور گردان می کند
در محیط معرفت دستی اگر بالا شود
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
قاف هیهات است هم پرواز با عنقا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
هر که پیوندد به اهل دل، به جان بینا شود
هر چه رزق طوطی از شکر شود گویا شود
حسن بالادست را مشاطه ای چون عشق نیست
سرو از آغوش تنگ قمریان رعنا شود
حلقه بر در کوفتن چون مار دلرا می گزد
بسته بهتر آن دری کز سخت رویی وا شود
می فشاند آستین بی نیازی بر جهان
دست هر کس آشنا با دامن شبها شود
ازنظر بازی نمی گردند اهل دل ملول
سیر کی چشم حباب از دیدن دریا شود؟
لازم حسن است بیباکی به هر صورت که هست
بیستون بر نقش شیرین بستر خارا شود
چون رگ سنگ از کشاکش بازماند موجه اش
صبر من گر لنگر بیتابی دریا شود
دست خود صائب کسی کز چرک دنیا پاک شست
بر فلک همکاسه خورشید چون عیسی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷
هر سبک مغزی که غافل شد ز دل باطل شود
کاه چون بی دانه گردد خرج آب و گل شود
از غبار جسم پروا نیست سالک را که سیل
از گرانسنگی به دریا زودتر واصل شود
می برد از دیدن هر ذره فیض آفتاب
دیده هرکس که روشن از فروغ دل شود
موش با جاروب در سوراخ نتوانست رفت
خواجه با چندین علایق چون به حق واصل شود؟
در بیابان سهل باشد چشم پوشیدن ز خضر
وای بر آن کس که از یاد خدا غافل شود
لعل گردد سنگ اگر از انقلاب روزگار
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
می کشد هرکس که آهی ما پریشان می شویم
بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود
جان ز قرب جسم در رفتن گرانی می کند
هر که با کاهل رفیق راه شد کاهل شود
جبهه واکرده بر محتاج ابر رحمت است
چین ابرو آیه نومیدی سایل شود
مد آهی می کند زیر وزبر افلاک را
آنچنان کز خط کشیدن صفحه ای باطل شود
مشت خاکی چون شود سیلاب را مانع ز بحر؟
دیده ما را کجا دیوار و در حایل شود؟
در زوال خویش دارد سعی همچون آفتاب
هر که از پستی به معراج شرف مایل شود
از تراشیدن نگردد صاف روی نوخطان
ریشه جوهر به آب تیغ کی زایل شود؟
نیست در یکتایی حق هیچ کس را اشتباه
در نماز و تر ممکن نیست شک داخل شود
داغ چون شد کهنه بر خاطر گرانی می کند
شمع چون خاموش گردد بار بر محفل شود
سیل را هر موجه دریا عنان دیگرست
رهنورد شوق کی آسوده در منزل شود؟
دست از تعمیر تن بردار در پیرانه سر
راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود
دیده پوشیده را صائب گشاد از حیرت است
بر خط تسلیم سر نه، کار چون مشکل شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۲
حاش لله از ملامت شوق جانان کم شود
خارخار کعبه از خار مغیلان کم شود
نیست در پیکان سرایت خنده سوفار را
تنگی دلها کی از لبهای خندان کم شود
خون به خون شستن ندارد جزندامت حاصلی
عشق دردی نیست کز سیر گلستان کم شود
وسعت مشرب کند هموار وضع چرخ را
شور سیلاب بهاران در بیابان کم شود
تا بود پیوسته با لعل لب سیراب یار
آب هیهات است از آن چاه زنخدان کم شود
گر به بلبل واگذار دیده بانی باغبان
نیست ممکن برگ سبزی از گلستان کم شود
می کند خم باده کم جوش را پرزورتر
خوبی یوسف کجا از چاه و زندان کم شود
حسن کامل می کند کوتاه دست زلف را
در بلندی سایه خورشید تابان کم شود
دیده شور سکندر تا بود در چاشنی
خضر را کی تشنگی از آب حیوان کم شود؟
عرض نعمت دستگاه حرص را سازد زیاد
نیست ممکن حرص مور از شکرستان کم شود
گر کند صد ماه نو را هر زمان ماه تمام
نیست ممکن ذره ای از مهر تابان کم شود
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
کی جنون دیوانه را از سنگ طفلان کم شود؟
باده نتوانست صائب زنگ غم از دل زدود
از گهر گرد یتیمی کی به طوفان کم شود؟