عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۲ - بیان آنک عارف را غذاییست از نور حق کی ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع یصل طعام‌الله
زان که هر کره پی مادر رود
تا بدان جنسیتش پیدا شود
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنی‌ست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
جبر بودی کی پشیمانی بدی؟
ظلم بودی کی نگهبانی بدی؟
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کی گنجا بود؟
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبه‌یی بر ساختستی از حباب
آخر آن خیمه‌ست بس واهی‌طناب
زرق چون برق است و اندر نور آن
راه نتوانند دیدن ره‌روان
این جهان و اهل او بی‌حاصل‌اند
هر دو اندر بی‌وفایی یک دل‌اند
زادهٔ دنیا چو دنیا بی‌وفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند؟
معجزات از همدگر کی بستدند؟
کی شود پژمرده میوه‌ی آن جهان؟
شادی عقلی نگردد اندهان
نفس بی‌عهداست زان رو کشتنی است
او دنی و قبله‌گاه او دنی‌ست
نفس‌ها را لایق است این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خرده‌دان
قبله‌اش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مرده‌یی زنده پدید
تا نیاید وحی تو غره مباش
تو بدان گلگونهٔ طال بقاش
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد
تاب خورشیدی که آن آفل نشد
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
جادوی‌ها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش
بل همان سانست کو بوده‌ست پیش
در اثر افزون شد و در ذات نی
ذات را افزونی و آفات نی
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود اکنون نشد
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق
در میان این دو افزونی‌ست فرق
هست افزونی اثر اظهار او
تا پدید آید صفات و کار او
هست افزونی هر ذاتی دلیل
کو بود حادث به علت‌ها علیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی
گفت موسی سحر هم حیران کنی‌ست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بی‌تمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزه‌ی موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند؟
بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شده‌‌ست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایب است
می‌برندت از عزیزی دست دست
قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش
لیک می‌آید محک آماده باش
مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه کاخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکسته‌دل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکسته‌بند در دم بسته شد
فضل مس‌ها را سوی اکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشم بندی تو را رسوا کند
بنگر آن‌ها را که آخر دیده‌اند
حسرت جان‌ها و رشک دیده‌اند
بنگر آن‌ها را که حالی دیده‌اند
سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند
پیش حالی‌بین که در جهل است و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلط‌ انداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۴ - زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت
بو مسیلم گفت خود من احمدم
دین احمد را به فن برهم زدم
بو مسیلم را بگو کم کن بطر
غرهٔ اول مشو آخر نگر
این قلاوزی مکن از حرص جمع
پس‌روی کن تا رود در پیش شمع
شمع مقصد را نماید همچو ماه
کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ
دیده گردد نقش باز و نقش زاغ
ورنه این زاغان دغل افروختند
بانگ بازان سپید آموختند
بانگ هدهد گر بیاموزد فتی
راز هدهد کو و پیغام سبا؟
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان
تاج شاهان را ز تاج هدهدان
حرف درویشان و نکته‌ی عارفان
بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان
هر هلاک امت پیشین که بود
زانک چندل را گمان بردند عود
بودشان تمییز کان مظهر کند
لیک حرص و آز کور و کر کند
کوری کوران ز رحمت دور نیست
کوری حرص است کان معذور نیست
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چار میخ حاسدی مغفور نی
ماهیا آخر نگر بنگر به شست
بدگلویی چشم آخربینت بست
با دو دیده اول و آخر ببین
هین مباش اعور چو ابلیس لعین
اعور آن باشد که حالی دید و بس
چون بهایم بی‌خبر از بازپس
چون دو چشم گاو در جرم تلف
همچو یک چشم است کش نبود شرف
نصف قیمت ارزد آن دو چشم او
که دو چشمش راست مسند چشم تو
ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌یی
نصف قیمت لایق است از جاده‌یی
زان که چشم آدمی تنها به خود
بی دو چشم یار کاری می‌کند
چشم خر چون اولش بی آخراست
گر دو چشمش هست حکمش اعورست
این سخن پایان ندارد وان خفیف
می‌نویسد رقعه در طمع رغیف
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۵ - بقیهٔ نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجری
رفت پیش از نامه پیش مطبخی
کی بخیل از مطبخ شاه سخی
دور ازو وز همت او کین قدر
از جری‌ام آیدش اندر نظر
گفت بهر مصلحت فرموده است
نه برای بخل و نه تنگی دست
گفت دهلیزی‌ست والله این سخن
پیش شه خاکست هم زر کهن
مطبخی ده گونه حجت بر فراشت
او همه رد کرد از حرصی که داشت
چون جری کم آمدش در وقت چاشت
زد بسی تشنیع او سودی نداشت
گفت قاصد می‌کنید این‌ها شما
گفت نه که بنده فرمانیم ما
این مگیر از فرع این از اصل گیر
بر کمان کم زن که از بازوست تیر
ما رمیت اذ رمیت ابتلاست
بر نبی کم نه گنه کان از خداست
آب از سر تیره است ای خیره‌خشم
پیش تر بنگر یکی بگشای چشم
شد ز خشم و غم درون بقعه‌یی
سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌یی
اندر آن رقعه ثنای شاه گفت
گوهر جود و سخای شاه سفت
کی ز بحر و ابر افزون کف تو
در قضای حاجت حاجات‌جو
زان که ابر آنچه دهد گریان دهد
کف تو خندان پیاپی خوان نهد
ظاهر رقعه اگر چه مدح بود
بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود
زان همه کار تو بی‌نوراست و زشت
که تو دوری دور از نور سرشت
رونق کار خسان کاسد شود
همچو میوه‌ی تازه زو فاسد شود
رونق دنیا برآرد زو کساد
زان که هست ازعالم کون و فساد
خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها
چون که در مداح باشد کینه‌ها
ای دل از کین و کراهت پاک شو
وان گهان الحمد خوان چالاک شو
بر زبان الحمد و اکراه درون
از زبان تلبیس باشد یا فسون
وان گهان گفته خدا که ننگرم
من به ظاهر من به باطن ناظرم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۶ - حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح می‌کرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می‌نمود کی آن شکرها لافست و دروغ
آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده‌ور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و مدح‌ها بر می‌شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می‌دهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو؟
گر زبانت مدح آن شه می‌تند
هفت اندامت شکایت می‌کند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر تورا کفشی و شلواری نبود؟
گفت من ایثار کردم آنچه داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک ‌باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت؟
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار؟
کو نشان عشق و ایثار و رضا؟
گر درست است آنچه گفتی مامضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو؟
چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا
گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا؟
کو نشان پاک‌بازی ای ترش؟
بوی لاف کژ همی‌آید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
در زمین حق زراعت کردنی
تخم‌های پاک آن گه دخل نی؟
گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله؟ بگو
چون که این ارض فنا بی‌ریع نیست
چون بود ارض الله؟ آن مستوسعی‌ست
این زمین را ریع او خود بی‌حداست
دانه‌یی را کمترین خود هفصدست
حمد گفتی کو نشان حامدون؟
نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راست است
که گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیایش خرید
اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمداست او را بر کتف
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه
بر سریر سر عالی‌همتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی همچو گوهر بر صدف
بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو می‌کند مکشوف راز
گلشکر خوردم همی‌گویی و بوی
می‌زند از سیر که یافه مگوی
هست دل مانندهٔ خانه یٔ کلان
خانهٔ دل را نهان همسایگان
از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرارها
از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم
از نبی بر خوان که دیو و قوم او
می‌برند از حال انسی خفیه بو
از رهی که انس از آن آگاه نیست
زان که زین محسوس و زین اشباه نیست
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب
چون شیاطین با غلیظی‌های خویش
واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش
مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدی‌های ایشان سرنگون
دم به دم خبط و زیانی می‌کنند
صاحب نقب و شکاف روزن اند
پس چرا جان‌های روشن در جهان
بی‌خبر باشند از حال نهان؟
در سرایت کمتر از دیوان شدند
روح‌ها که خیمه بر گردون زدند؟
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان
آن زرشک روح‌های دلپسند
از فلکشان سرنگون می‌افکنند
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روح‌های مه مبر
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۲ - کژ وزیدن باد بر سلیمان علیه‌السلام به سبب زلت او
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
هم چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من
راست می‌کرد او به دست آن تاج را
باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر؟ کژ مغژ
گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آن چنان که تاج را می‌خواست شد
بعد از آنش کژ همی‌کرد او به قصد
تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست می‌شد تاج بر فرق سرش
تاج ناطق گشت کی شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
نیست دستوری کزین من بگذرم
پرده‌های غیب این برهم درم
بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگری ای دوست کام
آن مکن که می‌سگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی
همچو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر می‌ربود
آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
تو هم از بیرون بدی با دیگران
وندرون خوش گشته با نفس گران
خود عدوت اوست قندش می‌دهی
وز برون تهمت به هرکس می‌نهی
همچو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بی‌گناهان را مذل
چند فرعونا کشی بی‌جرم را
می‌نوازی مر تن پر غرم را؟
عقل او بر عقل شاهان می‌فزود
حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطون است حیوانش کند
حکم حق بر لوح می‌آید پدید
آن چنان که حکم غیب بایزید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۳ - شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را و بود او و احوال او
هم‌چنان آمد که او فرموده بود
بوالحسن از مردمان آن را شنود
که حسن باشد مرید و امتم
درس گیرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام
وز روان شیخ این بشنیده‌ام
هر صباحی رو نهادی سوی گور
ایستادی تا ضحی اندر حضور
یا مثال شیخ پیشش آمدی
یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی
تا یکی روزی بیامد با سعود
گورها را برف نو پوشیده بود
توی بر تو برف‌ها همچون علم
قبه قبه دیده و شد جانش بغم
بانگش آمد از حظیره‌ی شیخ حی
ها انا ادعوک کی تسعی الی
هین بیا این سو بر آوازم شتاب
عالم ار برف است روی از من متاب
حال او زان روز شد خوب و بدید
آن عجایب را که اول می‌شنید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۴ - رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اول نیافت
نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان
پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان
که یکی رقعه نبشتم پیش شه
ای عجب آن جا رسید و یافت ره؟
آن دگر را خواند هم آن خوب ‌خد
هم نداد او را جواب و تن بزد
خشک می‌آورد او را شهریار
او مکرر کرد رقعه پنج بار
گفت حاجب آخر او بنده‌ی شماست
گر جوابش بر نویسی هم رواست
از شهی تو چه کم گردد اگر
برغلام و بنده اندازی نظر؟
گفت این سهل است اما احمق است
مرد احمق زشت و مردود حق است
گرچه آمرزم گناه و زلتش
هم کند بر من سرایت علتش
صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه این گر خبیث ناپسند
گر کم عقلی مبادا گبر را
شوم او بی‌آب دارد ابر را
نم نبارد ابر از شومی او
شهر شد ویرانه از بومی او
از گر آن احمقان طوفان نوح
کرد ویران عالمی را در فضوح
گفت پیغامبر که احمق هر که هست
او عدو ماست و غول ره‌زن است
هر که او عاقل بود از جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضی‌ام
زان که فیضی دارد از فیاضی‌ام
نبود آن دشنام او بی‌فایده
نبود آن مهمانی‌اش بی‌مایده
احمق ار حلوا نهد اندر لبم
من از آن حلوای او اندر تبم
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوسه‌ی کون خر را چاشنی
سبلتت گنده کند بی‌فایده
جامه از دیگش سیه بی‌مایده
مایده عقل است نی نان و شوی
نور عقل است ای پسر جان راغذی
نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش
زین خورش‌ها اندک اندک باز بر
کین غذای خر بود نه آن حر
تا غذای اصل را قابل شوی
لقمه‌های نور را آکل شوی
عکس آن نوراست کین نان نان شده‌ست
فیض آن جان است کین جان جان شده‌ست
چون خوری یک بار از ماکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم؟
کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصیلی مثال جوی‌ها
کان رود در خانه‌یی از کوی‌ها
راه آبش بسته شد شد بی‌نوا
از درون خویشتن جو چشمه را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۵ - قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم
مشورت می‌کرد شخصی با کسی
کز تردد وا رهد وز محبسی
گفت ای خوش‌نام غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو
من عدوم مر تورا با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ
رو کسی جو که تورا او هست دوست
دوست بهر دوست لاشک خیرجوست
من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن شرط نیست
جستن از غیر محل ناجستنی‌ست
من تو را بی‌هیچ شکی دشمنم
من تورا کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد هم نشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان
هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان در گولخن
دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست خصم و دشمنت
خیر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور
چون که کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن‌دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش
عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش
عقل ایمانی چو شحنه‌ی عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدارهوش
دزد در سوراخ ماند همچو موش
در هر آن جا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است
گربهٔ چه؟ شیر شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه‌کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۶ - امیر کردن رسول علیه‌السلام جوان هذیلی را بر سریه‌ای کی در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند
یک سریه می‌فرستادش رسول
به هر جنگ کافر و دفع فضول
یک جوانی را گزید او از هذیل
میر لشکر کردش و سالار خیل
اصل لشکر بی‌گمان سرور بود
قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود
این همه که مرده و پژمرده‌یی
زان بود که ترک سرور کرده‌یی
از کسل وز بخل وز ما و منی
می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی
همچو استوری که بگریزد ز بار
او سر خود گیرد اندر کوهسار
صاحبش در پی دوان کی خیره سر
هرطرف گرگی‌ست اندر قصد خر
گر ز چشمم این زمان غایب شوی
پیشت آید هر طرف گرگ قوی
استخوانت را بخاید چون شکر
که نبینی زندگانی را دگر
آن مگیر آخر بمانی از علف
آتش از بی‌هیزمی گردد تلف
هین بمگریز از تصرف کردنم
وز گرانی بار که جانت منم
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسب خواندت ذوالجلال
اسب تازی را عرب گوید تعال
میر آخر بود حق را مصطفی
بهر استوران نفس پر جفا
قل تعالوا گفت از جذب کرم
تا ریاضتتان دهم من رایضم
نفس‌ها را تا مروض کرده‌ام
زین ستوران بس لگدها خورده‌ام
هر کجا باشد ریاضت‌باره‌یی
از لگدهایش نباشد چاره یی
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست
که ریاضت دادن خامان بلاست
سکسکانید از دمم یرغا روید
تا یواش و مرکب سلطان شوید
قل تعالوا قل تعالو گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو
زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تعالواها کرست
هر ستوری را صطبلی دیگراست
منهزم گردند بعضی زین ندا
هست هر اسبی طویله‌ی او جدا
منقبض گردند بعضی زین قصص
زان که هر مرغی جدا دارد قفص
خود ملایک نیز ناهمتا بدند
زین سبب بر آسمان صف صف شدند
کودکان گرچه به یک مکتب درند
در سبق هر یک ز یک بالاترند
مشرقی و مغربی را حس‌هاست
منصب دیدار حس چشم‌راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشن‌اند
باز صف گوش‌ها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نبی
صد هزاران چشم را آن راه نیست
هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر
هر یکی معزول از آن کار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون
ده صف‌اند اندر قیام الصافون
هر کسی کو از صف دین سرکش است
می‌رود سوی صفی کان واپس است
تو ز گفتار تعالوا کم مکن
کیمیای بس شگرف است این سخن
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وامگیر
این زمان گر بست نفس ساحرش
گفت تو سودش کند در آخرش
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام
هین که ان الله یدعوا للسلام
خواجه باز آ از منی و از سری
سروری جو کم طلب کن سروری
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۷ - اعتراض کردن معترضی بر رسول علیه‌السلام بر امیر کردن آن هذیلی
چون پیمبر سروری کرد از هذیل
از برای لشکر منصور خیل
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت
اعتراض و لانسلم بر فراشت
خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند
در متاع فانی‌یی چون فانی‌اند
از تکبر جمله اندر تفرقه
مرده از جان زنده‌اند ازمخرقه
این عجب که جان به زندان اندراست
وان گهی مفتاح زندانش به دست
پای تا سر غرق سرگین آن جوان
می‌زند بر دامنش جوی روان
دایما پهلو به پهلو بی‌قرار
پهلوی آرامگاه و پشت‌دار
نور پنهان است و جست و جو گواه
کز گزافه دل نمی‌جوید پناه
گر نبودی حبس دنیا را مناص
نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
وحشتت همچون موکل می‌کشد
که بجو ای ضال منهاج رشد
هست منهاج و نهان در مکمن است
یافتش رهن گزافه جستن است
تفرقه‌جویان جمع اندر کمین
تو درین طالب رخ مطلوب بین
مردگان باغ برجسته ز بن
کان دهنده‌ی زندگی را فهم کن
چشم این زندانیان هر دم به در
کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور؟
صد هزار آلودگان آب‌جو
کی بدندی گر نبودی آب جو؟
بر زمین پهلوت را آرام نیست
دان که در خانه لحاف و بستری‌ست
بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار
بی‌خمار اشکن نباشد این خمار
گفت نه نه یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سر لشکر مباد
هم تو گفتستی و گفت تو گوا
پیر باید پیر باید پیشوا
یا رسول‌الله درین لشکر نگر
هست چندین پیر و از وی پیش‌تر
زین درخت آن برگ زردش را مبین
سیب‌های پختهٔ او را بچین
برگ‌های زرد او خود کی تهی‌ست؟
این نشان پختگی و کاملی‌ست
برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته می‌آرد نوید
برگ‌های نو رسیده‌ی سبزفام
شد نشان آن که آن میوه‌ست خام
برگ بی‌برگی نشان عارفی‌ست
زردی زر سرخ رویی صارفی‌ست
آن که او گل عارض است ارنو خط است
او به مکتب گاه مخبر نوخط است
حرف‌های خط او کژمژ بود
مزمن عقل است اگر تن می‌دود
پای پیر از سرعت ار چه باز ماند
یافت عقل او دو پر بر اوج راند
گر مثل خواهی به جعفر در نگر
داد حق بر جای دست و پاش پر
بگذر از زر کین سخن شد محتجب
همچو سیماب این دلم شد مضطرب
زندرونم صدخموش خوش‌نفس
دست بر لب می‌زند یعنی که بس
خامشی بحراست و گفتن همچو جو
بحر می‌جوید تورا جو را مجو
از اشارت‌های دریا سر متاب
ختم کن والله اعلم بالصواب
هم چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب
پیش پیغامبر سخن زان سرد لب
دست می‌دادش سخن او بی‌خبر
که خبر هرزه بود پیش نظر
این خبرها از نظر خود نایب است
بهر حاضر نیست بهر غایب است
هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش او معزول شد
چون که با معشوق گشتی هم نشین
دفع کن دلا لگان را بعد ازین
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد
نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز
هم چنین که من درین زیبا فسون
با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون
چون که کوته می‌کنم من از رشد
او به صد نوعم به گفتن می‌کشد
ای حسام‌الدین ضیای ذوالجلال
چون که می‌بینی چه می‌جویی مقال؟
این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمرا و قل لی انها
بر دهان توست این دم جام او
گوش می‌گوید که قسم گوش کو؟
قسم تو گرمی‌ست نک گرمی و مست
گفت حرص من ازین افزون‌تراست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۸ - جواب گفتن مصطفی علیه‌السلام اعتراض کننده را
در حضور مصطفای قندخو
چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو
آن شه والنجم و سلطان عبس
لب گزید آن سرد دم را گفت بس
دست می‌زد بهر منعش بر دهان
چند گویی پیش دانای نهان؟
پیش بینا برده‌یی سرگین خشک
که بخر این را به جای ناف مشک؟
بعر را ای گنده‌مغز گنده‌مخ
زیر بینی بنهی و گویی که اخ؟
اخ اخی برداشتی ای گیج گاج
تا که کالای بدت یابد رواج؟
تا فریبی آن مشام پاک را
آن چریده‌ی گلشن افلاک را؟
حلم او خود را اگر چه گول ساخت
خویشتن را اندکی باید شناخت
دیگ را گر باز ماند امشب دهن
گربه را هم شرم باید داشتن
خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر
سخت بیدار است دستارش مبر
چند گویی ای لجوج بی‌صفا
این فسون دیو پیش مصطفی؟
صد هزاران حلم دارند این گروه
هر یکی حلمی از آن‌ها صد چو کوه
حلمشان بیدار را ابله کند
زیرک صد چشم را گمره کند
حلمشان همچون شراب خوب نغز
نغز نغزک بر رود بالای مغز
مست را بین زان شراب پر شگفت
همچو فرزین مست کژ رفتن گرفت
مرد برنا زان شراب زودگیر
در میان راه می‌افتد چو پیر
خاصه این باده که از خم بلی‌ست
نه میی که مستی او یک شبی‌ست
آن که آن اصحاب کهف از نقل و نقل
سیصد و نه سال گم کردند عقل
زان زنان مصر جامی خورده‌اند
دست‌ها را شرحه شرحه کرده‌اند
ساحران هم سکر موسی داشتند
دار را دلدار می‌انگاشتند
جعفر طیار زان می بود مست
زان گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۰ - بیان سبب فصاحت و بسیارگویی آن فضول به خدمت رسول علیه‌السلام
پرتو مستی بی‌حد نبی
چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی
لاجرم بسیارگو شد از نشاط
مست ادب بگذاشت آمد در خباط
نه همه‌جا بی‌خودی شر می‌کند
بی‌ادب را می چنان‌تر می‌کند
گر بود عاقل نکو فر می‌شود
ور بود بدخوی بتر می‌شود
لیک اغلب چون بدند و ناپسند
بر همه می را محرم کرده‌اند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۱ - بیان رسول علیه السلام سبب تفضیل و اختیار کردن او آن هذیلی را به امیری و سرلشکری بر پیران و کاردیدگان
حکم اغلب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست ره‌زن بستدند
گفت پیغامبر که ای ظاهرنگر
تو مبین او را جوان و بی‌هنر
ای بسا ریش سیاه و مرد پیر
ای بسا ریش سپید و دل چو قیر
عقل او را آزمودم بارها
کرد پیری آن جوان در کارها
پیر پیر عقل باشد ای پسر
نه سپیدی موی اندر ریش و سر
از بلیس او پیرتر خود کی بود؟
چون که عقلش نیست او لاشی بود
طفل گیرش چون بود عیسی نفس
پاک باشد از غرور و از هوس
آن سپیدی مو دلیل پختگی‌ست
پیش چشم بسته کش کوته ‌تگی‌ست
آن مقلد چون نداند جز دلیل
در علامت جوید او دایم سبیل
بهر او گفتیم که تدبیر را
چون که خواهی کرد بگزین پیر را
آن که او از پردهٔ تقلید جست
او به نور حق ببیند آنچه هست
نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان
پوست بشکافد در آید در میان
پیش ظاهربین چه قلب و چه سره
او چه داند چیست اندر قوصره؟
ای بسا زر سیه کرده به دود
تا رهد از دست هر دزدی حسود
ای بسا مس زر اندود به زر
تا فروشد آن به عقل مختصر
ما که باطن‌بین جمله‌ی کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم
قاضیانی که به ظاهر می‌تنند
حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند
چون شهادت گفت و ایمانی نمود
حکم او مؤمن کنند این قوم زود
بس منافق کندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی
از عدم چون عقل زیبا رو گشاد
خلعتش داد و هزارش نام داد
کمترین زان نام‌های خوش‌نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت وا نماید عقل رو
تیره باشد روز پیش نور او
ور مثال احمقی پیدا شود
ظلمت شب پیش او روشن بود
کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست
لیک خفاش شقی ظلمت‌خر است
اندک اندک خوی کن با نور روز
ورنه خفاشی بمانی بی‌فروز
عاشق هر جا شکال و مشکلی‌ست
دشمن هرجا چراغ مقبلی‌ست
ظلمت اشکال زان جوید دلش
تا که افزون‌تر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۲ - علامت عاقل تمام و نیم‌عاقل و مرد تمام و نیم‌مرد و علامت شقی مغرور لاشی
عاقل آن باشد که او با مشعله است
او دلیل و پیشوای قافله است
پیرو نور خود است آن پیشرو
تابع خویش است آن بی خویش رو
مومن خویش است و ایمان آورید
هم بدان نوری که جانش زو چرید
دیگری که نیم عاقل آمد او
عاقلی را دیده خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دلیل
تا بدو بینا شد و چست و جلیل
وان خری کز عقل جو سنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثیر و نه قلیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل
می‌رود اندر بیابان دراز
گاه لنگان آیس و گاهی به تاز
شمع نه تا پیشوای خود کند
نیم شمعی نه که نوری کد کند
نیست عقلش تا دم زنده زند
نیم عقلی نه که خود مرده کند
مرده آن عاقل آید او تمام
تا برآید از نشیب خود به بام
عقل کامل نیست خود را مرده کن
در پناه عاقلی زنده سخن
زنده نی تا همدم عیسی بود
مرده نی تا دمگه عیسی شود
جان کورش گام هرسو می نهد
عاقبت نجهد ولی بر می جهد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۳ - قصهٔ آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه
قصهٔ آن آبگیراست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
آن که عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با این‌ها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زنده‌یی باید نکو
که تورا زنده کند وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زان که پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۵ - شخصی به وقت استنجا می‌گفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق می‌گفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آورده‌یی
لیک سوراخ دعا گم کرده‌یی
این دعا چون ورد بینی بود چون
ورد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحه‌ی جنت ز بینی یافت حر
رایحه‌ی جنت کی آید از دبر؟
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوب است و چست
هین مرو معکوس عکسش بند توست
از پی سوراخ بینی رست گل
بو وظیفه‌ی بینی آمد ای عتل
بوی گل بهر مشام است ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی ازاین جا بوی خلد آید تورا؟
بو ز موضع جو اگر باید تورا
هم‌چنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
گفت آن ماهی زیرک ره کنم
دل ز رای و مشورتشان بر کنم
نیست وقت مشورت هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن
محرم آن آه کم‌یاب است بس
شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر
سینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور
همچو آهو کز پی او سگ بود
می‌دود تا در تنش یک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست؟
رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت
رنج‌ها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف
پس چو صیادان بیاوردند دام
نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام
گفت اه من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم هم ره آن رهنما؟
ناگهان رفت او ولیکن چون که رفت
می‌ببایستم شدن در پی به تفت
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته یاد آن هباست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۶ - قصهٔ آن مرغ گرفته کی وصیت کرد کی بر گذشته پشیمانی مخور تدارک وقت اندیش و روزگار مبر در پشیمانی
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجه‌ی همام
تو بسی گاوان و میشان خورده‌یی
تو بسی اشتر به قربان کرده‌یی
تو نگشتی سیر زان‌ها در زمن
هم نگردی سیر از اجزای من
هل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهم
اول آن پند هم در دست تو
ثانی اش بر بام کهگل بست تو
وان سوم پندت دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیک بخت
آنچه بر دست است این است آن سخن
که محالی را ز کس باور مکن
بر کفش چون گفت اول پند زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درم سنگ است یک در یتیم
دولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان تو
فوت کردی در که روزی‌ات نبود
که نباشد مثل آن در در وجود
آن چنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغله
مرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشته‌ی دی غمت؟
چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری؟
یا نکردی فهم پندم یا کری
وان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محال
من نیم خود سه درم سنگ ای اسد
ده درم سنگ اندرونم چون بود؟
خواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیومین
گفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگان
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۸ - بیان آنک عهد کردن احمق وقت گرفتاری و ندم هیچ وفایی ندارد کی لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لکاذبون صبح کاذب وفا ندارد
عقل می‌گفتش حماقت با تواست
با حماقت عهد را آید شکست
عقل را باشد وفای عهدها
تو نداری عقل رو ای خربها
عقل را یاد آید از پیمان خود
پردهٔ نسیان بدر اند خرد
چون که عقلت نیست نسیان میر توست
دشمن و باطل کن تدبیر توست
از کمی عقل پروانه‌ی خسیس
یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس
چون که پرش سوخت توبه می‌کند
آز و نسیانش بر آتش می‌زند
ضبط و درک و حافظی و یادداشت
عقل را باشد که عقل آن را فراشت
چون که گوهر نیست تابش چون بود؟
چون مذکر نیست ایابش چون بود؟
این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست
که نبیند کان حماقت را چه خوست
آن ندامت از نتیجه‌ی رنج بود
نه ز عقل روشن چون گنج بود
چون که شد رنج آن ندامت شد عدم
می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم
آن ندم از ظلمت غم بست بار
پس کلام الیل یمحوه النهار
چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش
هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش
می‌کند او توبه و پیر خرد
بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۹ - در بیان آنک وهم قلب عقلست و ستیزهٔ اوست بدو ماند و او نیست و قصهٔ مجاوبات موسی علیه‌السلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان
وهم خوانش آن که شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقل‌هاست
بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا
چون محک مر قلب را گوید بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نه‌یی اهل فراز و شیب من
عقل را گر اره‌یی سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او بسیم
وهم مر فرعون عالم‌سوز را
عقل مر موسی جان افروز را
رفت موسی بر طریق نیستی
گفت فرعونش بگو تو کیستی؟
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةالله‌ام امانم از ضلال
گفت نی خامش رها کن‌های هو
نسبت و نام قدیمت را بگو
گفت که نسبت مرا از خاکدانش
نام اصلم کمترین بندگانش
بنده‌زاده‌ی آن خداوند وحید
زاده از پشت جواری و عبید
نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد یزدان جان و دل
مرجع این جسم خاکم هم به خاک
مرجع تو هم به خاک ای سهمناک
اصل ما و اصل جمله سرکشان
هست از خاکی و آن را صد نشان
که مدد از خاک می‌گیرد تنت
از غذای خاک پیچد گردنت
چون رود جان می‌شود او باز خاک
اندر آن گور مخوف سهمناک
هم تو و هم ما و هم اشباه تو
خاک گردند و نماند جاه تو
گفت غیر این نسب نامیت هست
مر تورا آن نام خود اولی‌تر است
بندهٔ فرعون و بنده‌ی بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش
بندهٔ یاغی طاغی ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم
خونی و غداری و حق‌ناشناس
هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس
در غریبی خوار و درویش و خلق
که ندانستی سپاس ما و حق
گفت حاشا که بود با آن ملیک
در خداوندی کسی دیگر شریک
واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی؟
نقش او کرده‌ست و نقاش من اوست
دعوی کند او ظلم‌جوست
تو نتوانی ابروی من ساختن
چون توانی جان من بشناختن؟
بلکه آن غدار و آن طاغی تویی
که کنی با حق دعوی دویی
گر بکشتم من عوانی را به سهو
نه برای نفس کشتم نه به لهو
من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد
آن که جانش خود نبد جانی بداد
من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان
صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان
کشته‌یی و خونشان در گردنت
تا چه آید بر تو زین خون خوردنت
کشته‌یی ذریت یعقوب را
بر امید قتل من مطلوب را
کوری تو حق مرا خود برگزید
سرنگون شد آنچه نفست می‌پزید
گفت این‌ها را بهل بی‌هیچ شک
این بود حق من و نان و نمک؟
که مرا پیش حشر خواری کنی؟
روز روشن بر دلم تاری کنی؟
گفت خواری قیامت صعب‌تر
گر نداری پاس من در خیر و شر
زخم کیکی را نمی‌توانی کشید
زخم ماری را تو چون خواهی چشید؟
ظاهرا کار تو ویران می‌کنم
لیک خاری را گلستان می‌کنم