عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵
بگسل دل خود را تو زپیوند امیر
بیزار شو از امیر وز غیر امیر
زان پیش که میرت بنهد پا در بند
در بند خدا باش نه در بند امیر
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۵
آدم که همی زد دم بی درمانی
ترسم که تو آن دم بزنی درمانی
زنهار که درماندهٔ هر در نشوی
گر درمانی به که زره درمانی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن دم ایاز خاص به مقصود می رسد
کز بندگی به خدمت محمود می رسد
ناموس چون محاب ده کوی وحدت است
زاین عقبه هرکه می گذرد زود می رسد
دریاب خویش را اگرت عزم کوی اوست
کآنجا کسی که بگذرد از سود می رسد
هر سالکی که پا ز سر صدق می نهد
اوّل قدم به منزل مقصود می رسد
تو پیش آه گرم رو ای پیک تیزرو
کو نیز در قفای تو چون دود می رسد
گر شام غم رسید خیالی صبور باش
کز غیب آنچه روزی ما بود می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
خیزید و بمی دفتر پرهیز بشوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عزت شمرا ار یار تو را خوار پسندد
گل را نبود قدر چو او خار پسندد
مردود بود سبحه اگر دوست نخواهد
مقبول بود یار چو زنار پسندد
می خور بهمه روزه گرت یار بخواهد
در عید بکن تو به چو هشیار پسندد
چون چنگ دو تا کن کمری از پی طاعت
چون نی بنوای آی چو مزمار پسندد
تاریک چو شب روز اگر چهره بپوشد
از روز بسی به چو شب تار پسندد
بندم دهن از گفتن اگر خواست خموشی
صحت نکنم یاد چو بیمار پسندد
مالک بودش عشق پی حسن فروشی
گر یوسف خود بر سر بازار پسندد
مشغول چو خواهد بهمه شغل در آمیز
بگذار همه کار چو بیکار پسندد
هر صاحب حسنی نبود یوسف مصری
مقبل بود آن کاو که خریدار پسندد
در حق علی سر حقیقت مکن افشا
منصور شو آشفته اگر دار پسندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
از جهان و جهانیان بگریز
از زمین و از آسمان بگریز
کعبه دل مکن تو بتخانه
زود از صحبت بتان بگریز
زین پری چهرگان خوانخواره
آشکارا وهم نهان بگریز
زآن کمان ابروان تیرانداز
تیروش زود از کمان بگریز
رهزنند این گروه زاهد و شیخ
زود بر درگه مغان بگریز
فتنه آخر الزمان برخاست
بدر صاحب الزمان بگریز
بمکان وصل یار ممکن نیست
جهد کن سوی لامکان بگریز
گر نداری عمل تو آشفته
بدر دوست مدح خوان بگریز
خواهی ار عمر خضر سوی نجف
تو زشیراز جاودان بگریز
رنگ دلدار چیست بیرنگی
هر چه رنگت دهد از آن بگریز
ای پسر بهر امتحان دو سه روز
زآنچه گفتم بامتحان بگریز
نیست پیدا کناره جهدی کن
زود از این بحر بیکران بگریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
تا چند در آزاری ای دل زهوسناکی
حیف است غبار آلود آئینه باین پاکی
زآلایش فطرت خاک جا کرده باین مرکز
گر تو نهی آلایش روشنتر از افلاکی
از مهر بتان بگسل کاین امر بود عاطل
زین بحر بجو ساحل با چستی و چالاکی
بیرون زجهان ایدل خیز آب و هوائی جو
کاتش بدورن دارم زین سلسله خاکی
این خار جهانم کرد و آن رخنه بجانم کرد
از دیده و دل هر روز شاید که شوم شاکی
این سلسله مویانرا وین سخت کمانانرا
سست است همه پیمان بگذر زهوسناکی
از بس بی دل رفتی رسوای جهان گشتی
آشفته بنه از سر قلاشی و بی باکی
عشقی بطلب سرمد تا بیخ هوس سوزد
کو شعله هستی را خاصیت خاشاکی
رو عالم اکبر جو زود عشق مطهر جو
یعنی که علی عالی کامد زکی و زاکی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مگذر ز دوستی که محبت مبارک است
ترک وفا مکن که حقیقت مبارک است
چندین مباش در پی آزار اهل دل
بشنو ز من سخن که نصیحت مبارک است
ای دل، تب فراق چو گرمت گرفته است
درد دلی بگوی، وصیت مبارک است
مگذر چو گل ز چاک گریبان درین چمن
بر عاشقان لباس مصیبت مبارک است
بر لب ز خامشی ست درین انجمن مرا
مهری که همچو مهر نبوت مبارک است
دریا به جای قطره گهر گیرد از سحاب
در این چه شک سلیم که همت مبارک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سر نهادن به سر کوی غمت تسلیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش نیست به اهل طلب ایام لئیم است
هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است
زان شعله که از طور دلم کرد تجلی
یک اخگر افروخته در دست کلیم است
از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ
صحرا به گشادی چو کف دست کریم است
بر مور میفکن نظر از چشم حقارت
مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است
در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی
موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است
با همنفسان گفت شب از شور فغانم
دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
زدل جز عجز و زاری خوشنما نیست
به غیر از بیقراری خوشنما نیست
تو شهبازی به کار خویش می باش
ترحم از شکاری خوشنما نیست
زما پیش تو هنگام جدایی
بجز دل یادگاری خوشنما نیست
ترحم کن که از شاهان گه خشم
به غیر از بردباری خوشنما نیست
نوای خنده از عشاق جویا
چو کبک کوهساری خوشنما نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است
دولت بیدار در دامان سایل خفته است
شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر
همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است
سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش
پای سعی هر که در دامن منزل خفته است
نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را
کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
به قدر دستگه پامال حب مال خواهی شد
اگر دستی نخواهی داشت فارغ بال خواهی شد
خمار آرزویم بشکن و یک جرعه بر لب نه
چو جام گل زصاف رنگ مالامال خواهی شد
اگر طاووس رنگین جلوهٔ من در خرام آید
تو هم زاهد سراپا چشم از دنبال خواهی شد
تکلف بر طرف زین دست و بازو در نظر دارد
که چون دست هما بر مایهٔ اقبال خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
ننگ منت بر نتابد همت مردانه ام
می رسد از آب خود مانند گوهر دانه ام
همتم هرگز نشد خجلت کش احسان کمی
هیچگه از ریزش باران نشد تر دانه ام
می رساند رزق ما هر جا بود خود را به ما
همچو مور از خویش بیرون آورد پر دانه ام
من که از طور تجلی شعله افروز دلم
کی گذارد برق بی زنهار پا بر دانه ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
مرید ما شو ایشیخ اگر باما دمی باشی
سگ رندان شوی بهتر که خود سر آدمی باشی
حریم کعبه وصلش نبندد در بروی کس
چرا محروم مانی سعی کن تا محرمی باشی
برون از عالم مستی چه عالمهاست مستانرا
بیا جامی بکش تا هر نفس در عالمی باشی
طبیب من مکن تندی بنه دستی چنان بر دل
که بر دلهای دردمندان مرهمی باشی
چو عیسی جان دهد هر کسکه گردد کشته خوبان
شهید عشق اگر گردی مسیح مریمی باشی
غم عالم نمی ارزد جوی بر باد ده خرمن
اگر خواهی که چون اهلی بعالم بیغمی باشی
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مدح امام زاده واجب التعظیم
صاحبدلان که بندگی مقبلی کنند
در یوزه کرم ز توانگر دلی کنند
رو سوی مستی از سر هشیاری آورند
دیوانگی ز سلسله عاقلی کنند
از عین مردمی سگ کوی وفا شوند
خود را مرید اهل دل از کاملی کنند
با رهروان ز خضر و مسیحا روند پیش
با عاقلان ره سخن از غافلی کنند
جویای گنج لیک نه از راه نیستی
تحصیل کیمیانه ز بیحاصلی کنند
شاهان ملک خاک زمین تکیه گاهشان
بر ملک و جاه تکیه نه از جاهلی کنند
چون ماه نو بصیقل یک گوشه نظر
آیینه سیاه دلان منجلی کنند
پیران پارسا بحدیثی کنند مست
رندان مست را بنگاهی ولی کنند
جان در سر محمد و اولاد او دهند
سر در سر محبت آل علی کنند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
پای شرف ز عرش برین پیشتر نهند
آن قبله فلک که ملک چاکرش بود
صد همچو کعبه حلقه بگوش درش بود
شاه شهید میر علی حمزه آنشهی
کز خون خود قبای شهی در برش بود
فر هما گدای در او چه میکند
چون سایه سعادت او بر سرش بود
خاری که سر زند ز گلستان روضه اش
نخلی شود که میوه دلها برش بود
تن در هوس که خاک در او شود بجان
جان در هوای روضه جان پرورش بود
بر عرش میرسد بدرش هر که میرسد
آنجا کسی که میرسد این باورش بود
روز سماع و وقفه این روضه چو خلد
خیل ملک نظارگی منظرش بود
آنرا که داغ حسرت این روضه بر دلست
دوزخ شراری از دل پر اخگرش بود
هر کس که از سفال سگش آب میخورد
بادا حرام اگر طلب کوثرش بود
خاک درش چو آب بقا روح پرورست
منت پذیر خاک درش آب کوثرست
شهزاده یی که میر علی حمزه نام اوست
جبریل اگر بعرش پرد مرغ بام اوست
در وصف او مگو که سپهرش مقام شد
گو: پایه سپهر بلند از مقام اوست
هر کو شنیدی بوی شمیمی ز مشهدش
تا صبح حشر نکهت جان در مشام اوست
رضوان سلام کرد چو آن بارگاه دید
کرد از صفا خیال که دارالسلام اوست
هر کور بهر کام دلی سوی او رود
آن کعبه مراد دهد هر چه کام اوست
روح الامین که منهی دین پیمبرست
گوش و دلش همیشه بحرف و پیام اوست
خاص از پی نثار درش نقد جان رواست
وین جان که با من است هم از لطف عام اوست
تنها نه صید گیسوی مشکین او منم
هر جا که هست مرغ دلی صید دام اوست
جاییکه ساقی کرمش شد حیات بخش
خضر و مسیح تشنه لب درد جام اوست
از حلقه حرم اگرم دست کوته است
چشمم چو حلقه بر در بیت الحرام اوست
دارم بقبله در او روی بر زمین
رویم ز قبله گردد اگر نیست اینچنین
آنان که پای قدر بر افلاک بر نهند
بر آستان میرعلی حمزه سر نهند
زان واجبست خیل ملکرا سجود خاک
تا چهره نیاز برین خاک در نهند
درویش این درند به در یوزه قبول
آنان که پای بر سر صد گنج زر نهند
در سیر اورسندگهی ساکنان عرش
کز منتهای سدره قدم پیشتر نهند
در روضه اش نه حد ملایک بود گذر
گر پا نهند پازحد خود بدر نهند
خواهم بدیده خار رهش رفتن از مژه
گر جای خار در ره من نیشتر نهند
از گریه خون دیده برین آستانه ریخت
چندانکه خلق پای بخون جگر نهند
هر ذره خاک مردم چشمی ازین در است
کز مردمی بچشم خود اهل نظر نهند
اهل صفا که کعبه ایشان همی در است
زین در بسعی کعبه چه رو در سفر نهند
هر حاجتی که هست درین کعبه چون رواست
حاجت بکعبه چیست چه حاجت بسعی ماست؟
ای کعبه سعادت وای قبله شرف
پاکیزه گوهر صدق شحنه نجف
پیش تو ای امام بحق چون صف نماز
در سجده بسته اند ملک صد هزار صف
ذات تو گنجنامه سر حقیقت است
عقل توره برد بسر گنج من عرف
در روضه شریف تو خورشید ذره وار
خواهد که خاک ره شود از غایت شرف
ما را چه حد که روی برین آستان نهیم
از حضرت تو گر نرسد بانگ لاتخف
سوی در تو آمده ام از سر نیاز
چون اشگ خود دوان بسر از غایت شعف
آورده ایم سوی تو رخسار زرد خویش
اشک امید در نظر و نقد جان بکف
گر نیک و گر بدیم برحمت قبول کن
ما را مکن ز مرحمت خویش برطرف
چشم کرم ز لطف تو داریم و کرده ایم
بر ابر رحمت تو نظر باز چون صدف
از حضرت کریم امیدست هر کسش
اهلی اگر قبول تو دارد همین بسش
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
اگر غمی رسد از دهر شاد باش ایدل
که غم نشانه شادیست هر کرا دادند
چو شادیی رسد از غم مباش غافل هم
چرا که شادی و غم هر دو توأمان زادند