عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
غم عمری که شد چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بی‌کرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوف‌دان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
به‌دل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعی‌کاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۵ - در طیبت
من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام
به قوت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم
که مرد را رگ چشم است بسته بر رگ کون
که چون برید رگ کون بریده شد رگ چشم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۴
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان می‌خورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یک‌دلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیده‌بان دربسته به
خاک بیزان هوس بی‌روزی‌اند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - در شکایت از روزگار
اهل دلی ز اهل روزگار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق هم‌نفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بی‌گرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بی‌آب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسه‌وار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشت‌زار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۵
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در جواب شعر فضل بن یحیی و عذرخواهی از رفتن و منع صاعد از آمدن
فضل یحیاست بر ضعیف و قوی
فضل یحیای صاعد هروی
پادشاه قضات و خواجهٔ شرع
که چو صدرست و دیگران چو روی
از صعود حیات و فضل دلش
نیست جز صورت صراط سوی
پیش ادراک خاطر علویش
محو شد نحو بوعلی نسوی
شعر و خطش ز نور و از ظلمت
قلب شیعی و قالب اموی
شعر و خطش بدیدم و گفتم
تن یزیدی چراست جان علوی
گر نبودی بیان او که شدست
فلک و کوکب و رشید غوی
ورنه از رنگ خط و معنی شعر
شدمی هم در آن زمان ثنوی
یکی او ببرد ازین خادم
پنجی و چاری و سه‌ای و دوی
ای که سنگ هنگ نیست ترا
چون خس از باد خوی یافه دوی
به زیارت به سوی مشتی دون
کعبهٔ کعبتین نه ای چه شوی
به هوا سوی کس نشاید رفت
از پی دین روا بود که روی
نخرامد به خاصه در معراج
سوی قارون رکاب مصطفوی
کی شوم چون تو گرچه گویم شعر
کی رسد زال در کمال زوی
گر چه با زر و زندگی بشود
آهن از آهنی و جو ز جوی
تا بود نطق جبرییل به جای
چون کند پشه‌ای در آب دوی
من به گرد تو خود نیارم گشت
زان که من چشم دردم و تو ضوی
گفتی آیم میا که گر آیی
سوی من با تواضع نبوی
ندی ینزل الله اندر شهر
حنبلی‌وار در دهم بنوی
که دریغست گوش و چشم کرام
به هوا بینی و هوس شنوی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
یارب این نامه سیه کرده‌ی بی‌فایده عمر
همچنان از کرمت بر نگرفتست امید
گر به زندان عقوبت بریم روز شمار
جای آنست که محبوس بمانم جاوید
هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری
من بی‌مایه‌ی بدبخت، تهیدست چو بید
لیکن از مشرق الطاف الهی نه عجب
که چو شب روز شود بر همه تابد خورشید
ما کیانیم که در معرض یاران آییم؟
ماکیان را چه محل در نظر باز سپید؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح و نصیحت
یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده
این شهریار عادل و سالار سروران
توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت
هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران
از شر نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار
یارب به حق سیرت پاک پیمبران
بعد از دعا نصیحت درویش بی‌غرض
نیکش بود که نیک تأمل کند در آن
دانی که دیر زود به جای تو دیگری
حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران
بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن
درویش دست گیر و خردمند پروران
این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی
چشمست و روی و قامت زیبای دلبران
نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد
گردان شاهنامه و خانان و قیصران
بسیار کس برو بگذشتست روزگار
اکنون که بر تو می‌گذرد نیک بگذران
جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند
از دور ملک دادگران و ستمگران
عدل اختیار کن که به عالم نبرده‌اند
بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران
خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری
خالی مباش یک نفس از حال کهتران
دذنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران
این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش
تا دلشکسته‌ای نکند بر تو دل گران
از من شنو نصیحت خالص که دیگری
چندین دلاوری نکند بر دلاوران
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش
گر بشنوی سبق بری از سعد اختران
بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت
در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
زمان ضایع مکن در علم صورت
مگر چندان که در معنی بری راه
چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخمست و آنها سر به سر کاه
اگر بقراط جولاهی نداند
نیفزاید برو بر قدر جولاه
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
ولیکن میفزای بر مصطفی
از اندازه بیرون سپیدی مخواه
که مذموم باشد، چه جای سیاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲
انوری چون خدای راه نمود
مصطفی را به نور لوشینا
برد قدرش به دولت فرقان
پای بر فرق گنبد مینا
نور عرشش به عرش سایه فکند
چون تجلی به سینهٔ سینا
مسکن روح قدس شد دل او
نی دل تنگ بوعلی سینا
سخن از شرع دین احمد گو
بی‌دلا ابلها و بی‌دنیا
چشم در شرع مصطفی بگشا
گر نه‌ای تو به عقل نابینا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۹ - شراب خواهد
فریدالدین کاتب دام عزه
مگر چون ده منی سیکیش بردست
به گرمایی چنین در چار طاقش
به دست چار خوارزمی سپردست
بنتوانی شنید آخر که گویند
که آن صافی سخن محبوس دردست
به آبی چند آبش باز روی آر
اگر دانی که آن آتش نمردست
مصون باد از حوادث نفس عالیت
الا تا نقش گیتی ناستردست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - مطایبه
حاجبت رگ ز دست دانستم
از چه معنی از آنکه محرورست
رگ زند هرکه او بود محرور
عذر عذرت مخواه معذورست
خیری خانه گر خراب شدست
غم مخور تابحانه معمورست
من ز خیری به تابخانه شوم
که نه من لنگم و نه ره دورست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بی‌طنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنین‌ها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح ترکان خاتون
طاعت پادشاه وقت به وقت
هرکه در بندگی بجای آرد
رحمت سایهٔ خدای برو
سایهٔ رحمت خدای آرد
خاصه آن پادشا که چترش را
بخت با سایهٔ همای آرد
ستراعلی جلال دولت و دین
که اگر سوی سد ره رای آرد
جبرئیل از پی رکاب رویش
نوبتی بر در سرای آرد
آنکه در حل مشکلات امور
کلک او صد گره‌گشای آرد
کاه با اصطناع انصافش
خدمتیهای کهربای آرد
روز حکمش قضای ملزم را
هر زمان زیر دست رای آرد
رشک دستش سحاب نیسان را
گریهای به های های آرد
آنکه چون عصمتش تتق بندد
دور بینندگی به پای آرد
مردم دیده را ز خاصیتش
آسمان از رمد قبای آرد
باد را سوی حضرتش تقدیر
بسته دست و شکسته پای آرد
نفس نامی ز حرص مدحت او
برگ سوسن سخن‌سرای آرد
ای سلیمان عهد را بلقیس
کس به داود لحن نای آرد
بنده گرچه به دستبرد سخن
با همه روزگار پای آرد
طبع حسان مصطفایی کو
تا ثناهای غمزده‌ای آرد
زانکه مقبول مصطفی نشود
هرچه طیان ژاژخای آرد
از سلیمان و مور و پای ملخ
یاد کن هرچه این گدای آرد
تا بود زادهٔ بنات زمان
هرچه خاک نبات‌زای آرد
باد را جوز دی چو عدل بهار
رنگ‌فرسای مشکسای آرد
لالهٔ ناشکفته بی‌رزمی
رمحهای سنان‌گزای آرد
نرگس نوشکفته بی‌بزمی
جامهای جهان‌نمای آرد
جاهت اندر ترقیی بادا
که مددهای جانفزای آرد
خصمت اندر تراجعی بادا
که خللهای جانگزای آرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۹
خدایگانا آنی که دوستدارانت
ز نور رای تو دانم ستاره رای شوند
قبول درگه تو چون بیافتند به قدر
چو ساکنان مجره سپهرسای شوند
به بنده خانهٔ تو بر امید آنکه مگر
به یمن طائر بختت طرب‌فزای شوند
نشسته چار حریفند شاهد و شیرین
بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند
شرابشان نرسیدست زان همی ترسم
که شاهدان همه ناگاده باز جای شوند
به یک دو ساغر پر شان که دردهد ساقی
به کام بنده همین هر سه چار پای شوند
اگر عزیز کنی شان به شیشه‌ای دو شراب
حریف و بندهٔ تو تا شراب گای شوند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۵ - در هجا
چه خیر باشد در خیل و لشکری که درو
نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود
شکست پای یکی زود تا نه دیر رسد
خبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - قسم بر بی‌گناهی
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه کتابی و نه حرفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همینست و بر این نفزاید
که نیفزاید از این بیهده الا که ملال
تا که امید کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مباد از فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدایت مفکن در اقوال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۶ - در طلب صاحب
اگر بیایی و من بنده را دهی تشریف
نه درخور تو ولیکن خرابه‌ای دارم
وگر هوای شراب مروقت باشد
چو اعتقاد تو صافی قرابه‌ای دارم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - شکوه از روزگار
خدایگانا سالی مقیم بنشستم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ می‌دهد نورم
نه شاخ شادیم از باد می‌دهد بارم
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
گهی به باخته‌ای این سپهر منحوسم
گهی گداخته‌ای این جهان غدارم
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
به وهم خلق نگنجد که من چه‌سان زارم
خدای داند زین‌گونه زندگی که مراست
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم