عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
نه تنها در ره یاری جفا زان بی وفا دیدم
که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
نداند کاش قدر مهر من مهرآزمای من
بقدر مهر من بر من کند گر جور وای من
پرستم گر بتی جز تو بت دیرآشنای من
خدای من تویی ای بت تویی ای بت خدای من
ندیده پیشتر نشنیده افزون تر کسی هرگز
جفایی از جفای تو وفایی از وفای من
بکش زارم میندیش از هلاک من که می باشد
جز این نه مطلب من غیر از این نه مدعای من
به خونم چون کشی سویم نگاهی کن که در محشر
بهای خون نخواهم از تو، بس این خونبهای من
بدرد هجر جانان چند [و] تا کی مبتلا باشم
به جان خود که رحمی کن به جان مبتلای من
برای داغ و دردت مرهم و درمان نمی خواهم
که داغت مرهم من باشد و دردت دوای من
رفیق آن مانده واپس از رفیقانم در این وادی
که غیر از سایهٔ من کس نباشد در فقای من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
دشمنی آن قدر که با ما تو
آن قدر دوستیم ما با تو
بی وفایی شعار خوبانست
بی وفایی همین نه تنها تو
یا بیا یا بخوان چنین تا کی
بی تو باشیم ما و بی ما تو
چه به از کار ما اگر باشیم
کارگر ما و کارفرما تو
خواری ما ببین که اصل یکیست
گر چه خاریم ما و خرما تو
همه کس جان و دل دهد به تو لیک
کم دهی کام کس به این‌ها تو
وصل تو از کجا کجاست رفیق
مزد خواهی درین تمنا تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جفاکاری تو یارا جز جفاکاری چه می‌دانی؟
طریق یاری، آیین وفاداری چه می‌دانی؟
به یاری دل ندادی هرگز از نامهربانی‌ها
طریق مهربانی شیوهٔ یاری چه می‌دانی؟
نه در قیدی اسیری و نه در دامی گرفتاری
غم و درد اسیری و گرفتاری چه می‌دانی؟
ز کس نام وفا ای بی‌وفا هرگز چو نشنیدی
چه می‌دانی وفاداری؟ وفاداری چه می‌دانی؟
من از درد تو رنجورم، من از داغ تو بیمارم
تو رنجوری چه می‌فهمی؟ تو بیماری چه می‌دانی؟
به مهد ناز شب‌ها کاینچنین آسوده در خوابی
بلا و محنت شب‌ها و بیداری چه می‌دانی؟
رفیق از جور جانان گر به زاری می‌سپاری جان
ز جانان دوری از دلدار بیزاری چه می‌دانی؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
تو نامهربان مه همانی که بودی
همان ماه نامهربانی که بودی
مرا آزمودی همه عمر و اکنون
همان در پی امتحانی که بودی
بر آن بودی اول که از در برانی
چو می بینمت بر همانی که بودی
دلم سوختی کاستی جان و بازم
مراد دل و کام جانی که بودی
به تو از وفا من چنانم که بودم
به من از جفا تو چنانی که بودی
همین از تو من تلخکامم وگرنه
تو آن شوخ شیرین زبانی که بودی
رفیق از غم آن جفا جو همانا
شکسته دل و ناتوانی که بودی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵
اگر جفاست تلافی به مذهب تو وفا را
هزار بار فزون کم بود جفای تو ما را
مبر به باغ و میفزا غمم ز غارت گلچین
به دام یا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پایت اگر باز جویم آب بقا را
دوای ما همه دردی که مرگ باشدش از پی
به عهد درد تو گر آرزوکنیم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتی بود از یکدگر سهیل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرایم
که گرد قد توکوته حدیث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روی برمتاب صفایی
اگر چه دوست پذیرد به جای صدق ریا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ترا تا ساقی مجلس رقیب است
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست
هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست
از روی مهر گو نظری سوی ما فکن
تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی
خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعای من از مدعای دوست
ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما
پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست
با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث
کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست
محروم از آستان چو صفایی مران دگر
آن را که دیده باز بود برعطای دوست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
قیامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
به فر دوستی از افترای خصم چه باکم
بس است دامن پاکت گواه دیده ی پاکم
نکرد پرده دری یار پرده دار و گرنه
نشد به رشته ی تقوی رفوی خرقه ی چاکم
ذلیل عشق تو بودن قتیل تیغ تو گشتن
خوش است ورنه چه حاصل خود از حیات و هلاکم
مرا نشاط همین بس ز بعد جان سپری ها
که داغ عشق تو باشد چراغ تیره مغاکم
به یاد تابش و تابم ز زلف و عارض خود بین
دمد چو سنبل و سوری به جای سبزه ز خاکم
اگر خموش نشستم مرا صبور ندانی
که ناله سوخت بنای از درون نایره ناکم
چه خاست ز اشک و خروشم به روز خویش که هر شب
دوید آن به سمک یا رسید این به سماکم
مرا شکیب به نقصان و عشق رو به افزایش
ترا به عکس دمادم غرور بیش و وفاکم
به چنگ طفل مسلمانیم اسیر صفایی
که کافرانه خورد خون چو شیر دختر تاکم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
فغان کآغاز عشق و آشنایی
ز جانان بایدم جستن جدایی
رقیبم مدعی شد ورنه در سر
نبود او را هوای بی وفایی
براو آسان رسوم مهربانی
براو روشن رموز آشنایی
مرا در کوی جانان گر گذارند
گدایی خوشتر است از پادشایی
به یک تن عشق او صد گنج غم داد
از این در بایدم کردن گدایی
به خاک پای خود در خون من کاش
فرو بردی سرانگشت حنایی
به قتلم حکم کن کز قید فرمان
نپیچم سر به هر بی اعتنایی
به بازار غمت جان را چه قیمت
که نقشش می دهند از ناروایی
به هر صورت خدا بخشد ترا کام
که من خو کرده ام با بینوایی
وفا خوب است و از خوبان نکوتر
جفا بد باشد الا بر صفایی
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
باز آی که نالان غمت خواهم بود
جان بر سر کف به مقدمت خواهم بود
در راه تو باد سر به صد چشم امید
چون حلقه ی زلف پرخمت خواهم بود
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۹
بفکن ز لطف بار دگر سایه برسرم
می کش به روی دست گرم بار دیگرم
کس چون شما یتیم نوازی نمی نمود
بنشین و پاره ای بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو یتامای دیگران
گرد یتیمی از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اینک دلیل تاب درون دیده ی ترم
با روی زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
من با کمال یأس به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
دستم ز آستین نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو یک گام نگذرم
گیرم که خصم پیش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوی سوای تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهی است هرقدم که درافتم به سر در او
راهی که از قفای تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوی تو تابم به اختیار
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
گر هستمی پس از تو جز اینم امید نیست
بر خاک بارگاه تو عمری به سر برم
یارب ببند دست تعدی چرخ باز
بردارد ار ز تربت این آستان سرم
رفتم کجا ولی من و این راه دیر پای
وان ره چسان روم که نباشی تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت این حدیث با خود و لختی گریست زار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۳
در ماتم تو تا نچکید اشکم از قلم
حرفی ازین حدیث به دفتر نزد رقم
ننگاشت خامه نکته ای از شرح این عزا
نآورد تا چه رگ ز غمت خون دل به دم
ماندند تا عزای تو دارند کاینات
ورنه شدی وجود سوی بنگه عدم
هر شب نثار بزم عزاداری تراست
تا روز حشر دامن گردون پر از درم
چشمی محیط حوصله باید سحاب زای
کاین گریه نیست لایق چندین سفینه غم
آبش ز اشک دیده و خوانش ز لخت دل
این بود پاس حرمت مهمان محترم
ز آب دیده تاب درون گر نمی نشاند
می سوخت ز آتش عطش از فرق تا قدم
از چرخ تیره اختر و ز خصم خیره کش
بدخواه وی چو داهیه بسیار، دوست کم
قسمت نمود بر دو طرف عضو عضو خویش
طرف حرامی و حرم اعضای منقسم
برسر هوای حرب و به دل حزن اهل بیت
رایش سوی حرامی و رویش سوی حرم
تنها میان قوم دغا مانده آن دریغ
کارواح در معسکر این کمترین حشم
اجرام خرد و برد بهم مجتمع هنوز
و اندام او به تیغ ستم منقطع ز هم
از آتش ستیزه خصمش خیام سوخت
برپا چراست پایه ی این آبگون خیم
خضمش طمع کند پی خدمت ز پور و دخت
شاهی که قدسیان به حریمش کمین خدم
ز آن ره که عهد دولت باطل کشید طول
حق را ملامتی نه ولی اهل حق ملول
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بنویس نامه گر رقم قتل ما بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
برآنند خلقی که من می پرستم
نه از می من از چشم مست تو مستم
تو آن عهدو پیمان خود را شکستی
من آن عهدخودرا کجا کی شکستم
نه هرکس دهدباده من باده نوشم
توگر می فروشی کنی می پرستم
برم رونق از مشک تاتار وتبت
اگر تاری از زلفت افتد به دستم
نه عشقم به روی تو امروزی استی
که عاشق به رویت ز روز الستم
توگفتی گشایم در دیگری را
به روی تو هر گه دری را ببستم
بلند است اقبال آن کس که گوید
به پیش ره دوست چون خاک پستم