عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - در مدح عز الدین ابو عمران
دبیران را منم استاد و میران را منم قدوه
مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران
دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را
مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران
وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی
مرا بحری ز دل بگشاد عز الدین بوعمران
بشر گفتی ملک گردد بلی گردد بدو بنگر
ملک خلق و بشر بنیاد عز الدین بوعمران
اگر ز اصلاب اسلافند زاده هر یکی بنگر
ز آب چشمهٔ جان زاد عز الدین بوعمران
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عز الدین بوعمران
در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بیضا کف
کلیمی بین چو خضر آزاد عز الدین بوعمران
امام الامه صدر السنه محی المله سیف الحق
ریاستدار دین آباد عز الدین بوعمران
محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم
که امت را رسد فریاد عز الدین بوعمران
به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو
کند تبریز را بغداد عز الدین بوعمران
بیان ثعلبی راند هم از تفسیر خرگوشی
نماید شیر انسی زاد عز الدین بوعمران
اجازت خواهم از کلکش بدان تفسیر اگر بیند
که تایید ابد بیناد عز الدین بوعمران
جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم
که آرد هم شفا هم داد عز الدین بوعمران
بدین یک قطعه ده بیت کارزد صدهزار آخر
سر افراز جهان افتاد عز الدین بوعمران
من آن گویم که تا روید زمین را بیخ بوزیدان
قوی شاخ و قوی بر باد عز الدین بوعمران
مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران
دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را
مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران
وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی
مرا بحری ز دل بگشاد عز الدین بوعمران
بشر گفتی ملک گردد بلی گردد بدو بنگر
ملک خلق و بشر بنیاد عز الدین بوعمران
اگر ز اصلاب اسلافند زاده هر یکی بنگر
ز آب چشمهٔ جان زاد عز الدین بوعمران
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عز الدین بوعمران
در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بیضا کف
کلیمی بین چو خضر آزاد عز الدین بوعمران
امام الامه صدر السنه محی المله سیف الحق
ریاستدار دین آباد عز الدین بوعمران
محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم
که امت را رسد فریاد عز الدین بوعمران
به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو
کند تبریز را بغداد عز الدین بوعمران
بیان ثعلبی راند هم از تفسیر خرگوشی
نماید شیر انسی زاد عز الدین بوعمران
اجازت خواهم از کلکش بدان تفسیر اگر بیند
که تایید ابد بیناد عز الدین بوعمران
جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم
که آرد هم شفا هم داد عز الدین بوعمران
بدین یک قطعه ده بیت کارزد صدهزار آخر
سر افراز جهان افتاد عز الدین بوعمران
من آن گویم که تا روید زمین را بیخ بوزیدان
قوی شاخ و قوی بر باد عز الدین بوعمران
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۸
کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۲
لوریی گفت مرا در عرفات
که می و بنگ نگیرم پس از این
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این
تو گوا باش که چو کردم حج
می گلرنگ نگیرم پس از این
توبه چون بیخ فرو برد به دل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این
صیقل عقل جلا داد مرا
تا دگر زنگ نگیرم پس از این
شاهد دوست کش افتاد جهان
در برش تنگ نگیرم پس از این
ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این
چنگ چون در رسن کعبه زدم
گیسوی چنگ نگیرم پس از این
که می و بنگ نگیرم پس از این
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این
تو گوا باش که چو کردم حج
می گلرنگ نگیرم پس از این
توبه چون بیخ فرو برد به دل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این
صیقل عقل جلا داد مرا
تا دگر زنگ نگیرم پس از این
شاهد دوست کش افتاد جهان
در برش تنگ نگیرم پس از این
ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این
چنگ چون در رسن کعبه زدم
گیسوی چنگ نگیرم پس از این
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - در مرثیهٔ فلکی شروانی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۹
آبم ببرد بخت، بس ای خفته بخت بخ
نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه
در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم
لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
حالی چنان که لیس علیالخلق یشتبه
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
فالنار احرقته و الماء حل به
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه
از کیسهٔ کسان منم آزاد دل که آز
آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه
خشنودم از خدای بدین نیتی که هست
از صد هزار گنج روان گنج فقر به
چون جان صبر در تن همت نماند نیست
گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه
دولت به من نمیدهد از گوسفند چرخ
از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری
شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
بر هر در دهی طلبم منزل نزه
بیماری گران و به شب راندن سبک
روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک
روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
از تب چو تار موی مرا رشتهٔ حیات
و آن موی همچو رشتهٔ تببر به صد گره
غایب شد از نتیجهٔ جانم میان راه
یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم
رحمی بکن نتیجهٔ جان نیز باز ده
نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه
در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم
لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
حالی چنان که لیس علیالخلق یشتبه
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
فالنار احرقته و الماء حل به
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه
از کیسهٔ کسان منم آزاد دل که آز
آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه
خشنودم از خدای بدین نیتی که هست
از صد هزار گنج روان گنج فقر به
چون جان صبر در تن همت نماند نیست
گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه
دولت به من نمیدهد از گوسفند چرخ
از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری
شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
بر هر در دهی طلبم منزل نزه
بیماری گران و به شب راندن سبک
روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک
روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
از تب چو تار موی مرا رشتهٔ حیات
و آن موی همچو رشتهٔ تببر به صد گره
غایب شد از نتیجهٔ جانم میان راه
یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم
رحمی بکن نتیجهٔ جان نیز باز ده
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۳ - در هجو رشید وطواط
ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما
چندین سقاطهٔ هوس افزای عقل کاه
آئی چو سیر کوبهٔ رازی به بانگ و نیست
جز بر دو گوپیازهٔ بلخیت دستگاه
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست
کس گوپیازهٔ تو نیارد به خوان شاه
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت
کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد
گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز
زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
سحر زبان سامری آسای من بخوان
وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان
دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
پس ... نهای و گرچه چو ... کلاه دار
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز
اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه
چندین سقاطهٔ هوس افزای عقل کاه
آئی چو سیر کوبهٔ رازی به بانگ و نیست
جز بر دو گوپیازهٔ بلخیت دستگاه
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست
کس گوپیازهٔ تو نیارد به خوان شاه
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت
کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد
گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز
زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
سحر زبان سامری آسای من بخوان
وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان
دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
پس ... نهای و گرچه چو ... کلاه دار
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز
اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۴
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۵ - خاقانی برای دوستی اسب و این شعر را فرستاد
زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته
علی رغم خورشید دست ضمیرت
حلی بر جبین شباهنگ بسته
چنان جادوی بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نیرنگ بسته
کفت عیسیآسا به اعجاز همت
تب آز را پیش از آهنگ بسته
دلت گوهر راز حق راست حقه
درون بس فراخ و سرش تنگ بسته
سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته
فلک چنگ پشت است و ساعات رگها
که رگ بیستوچار است بر چنگ بسته
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاه است جبه ولی رنگ بسته
به دستار و جبه خجل سارم از تو
در عفو مگذار چون سنگ بسته
مسیح آیتی من سلیمانت کردم
که بادی فرستادمت تنگ بسته
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته
علی رغم خورشید دست ضمیرت
حلی بر جبین شباهنگ بسته
چنان جادوی بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نیرنگ بسته
کفت عیسیآسا به اعجاز همت
تب آز را پیش از آهنگ بسته
دلت گوهر راز حق راست حقه
درون بس فراخ و سرش تنگ بسته
سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته
فلک چنگ پشت است و ساعات رگها
که رگ بیستوچار است بر چنگ بسته
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاه است جبه ولی رنگ بسته
به دستار و جبه خجل سارم از تو
در عفو مگذار چون سنگ بسته
مسیح آیتی من سلیمانت کردم
که بادی فرستادمت تنگ بسته
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۶
راز دارم مرا ز دست مده
بیخودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکستهدلان
این چنین نجده را شکست مده
شست تو همت است و صید تو مال
صید بدهی رواست، شست مده
مهرهٔ مار بهر مار زده است
به کسی کز گزند رست مده
عافیت کیمیاست دولت خاک
کیمیا را به خاک پست مده
گنج معنی توراست خاقانی
شو کلیدش به هرکه هست مده
پایگه یافتی، به پای مزن
دستگه یافتی ز دست مده
میده تنها توراست تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده
شمع غیبی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده
بیخودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکستهدلان
این چنین نجده را شکست مده
شست تو همت است و صید تو مال
صید بدهی رواست، شست مده
مهرهٔ مار بهر مار زده است
به کسی کز گزند رست مده
عافیت کیمیاست دولت خاک
کیمیا را به خاک پست مده
گنج معنی توراست خاقانی
شو کلیدش به هرکه هست مده
پایگه یافتی، به پای مزن
دستگه یافتی ز دست مده
میده تنها توراست تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده
شمع غیبی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۰
ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
دانستهٔ عیارم تا چندم آزمائی؟
پیروزهوار یک دم بر یک صفت نپائی
تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی
خردم بسودی آخر در دور آسیائی
بیخردگی رها کن خردم چو جو چه سائی
چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی
لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی
الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی
یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی
آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی
از آفتاب دولت آن راست روشنایی
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی
خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی
ای سوخته توانی کاین خام کم درائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
دانستهٔ عیارم تا چندم آزمائی؟
پیروزهوار یک دم بر یک صفت نپائی
تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی
خردم بسودی آخر در دور آسیائی
بیخردگی رها کن خردم چو جو چه سائی
چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی
لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی
الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی
یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی
آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی
از آفتاب دولت آن راست روشنایی
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی
خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی
ای سوخته توانی کاین خام کم درائی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - در شکایت از روزگار
اهل دلی ز اهل روزگار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق همنفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بیگرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بیآب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسهوار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشتزار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق همنفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بیگرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بیآب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسهوار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشتزار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۷
گر به دل آزاد بودمی چه غمستی
عقدهٔ سودا گشودمی چه غمستی
غم همه ز آن است کشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی
گر به مشامی که بوی آز شنودم
بوی قناعت نودمی چه غمستی
تخم ادب کاشتم دریغ درودم
گر بر دولت درودمی چه غمستی
این که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمی چه غمستی
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی
سرمهٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی
گر ز پی ساز کار در الف آز
سین سلامت فزودمی چه غمستی
لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه
لقمهٔ دونان ربودمی چه غمستی
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمی چه غمستی
گفتی خاقانیا به شاهد و میکوش
گر من ازین دست بودمی چه غمستی
عقدهٔ سودا گشودمی چه غمستی
غم همه ز آن است کشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی
گر به مشامی که بوی آز شنودم
بوی قناعت نودمی چه غمستی
تخم ادب کاشتم دریغ درودم
گر بر دولت درودمی چه غمستی
این که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمی چه غمستی
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی
سرمهٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی
گر ز پی ساز کار در الف آز
سین سلامت فزودمی چه غمستی
لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه
لقمهٔ دونان ربودمی چه غمستی
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمی چه غمستی
گفتی خاقانیا به شاهد و میکوش
گر من ازین دست بودمی چه غمستی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۷
گر دیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی
جان حلقه به گوش گوش گشتی
گر نام وفا شنیده بودی
این قحط جهان کسی نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی
میترسد از آب دیده جانم
ای کاش نه سگ گزیده بودی
گر آهم خواستی فلک را
چون صبح دوم دریده بودی
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پریده بودی
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی
هرچند جهان چنو ندیده است
او کاش جهان ندیده بودی
با آنکه تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی
جان حلقه به گوش گوش گشتی
گر نام وفا شنیده بودی
این قحط جهان کسی نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی
میترسد از آب دیده جانم
ای کاش نه سگ گزیده بودی
گر آهم خواستی فلک را
چون صبح دوم دریده بودی
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پریده بودی
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی
هرچند جهان چنو ندیده است
او کاش جهان ندیده بودی
با آنکه تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۸ - در مدح عز الدین امیر یوسف سپه سالار
چون یوسف سپهر چهارم ز چاه دی
آمد به دلو در طلب تخت مشتری
سیارهای ز کوکبهٔ یوسف عراق
آمد که آمد آن فلک ملک پروری
هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی
هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری
تو چه نشین و موکب سیاره آشنا
تو قحط بین و کوکبهٔ یوسف ایدری
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری
یا ایهاالعزیز بخوان در سجود شکر
جان برفشان بضاعت مزجاة کهتری
کآنجا که افسر سر گردنکشان بود
او را رسد بر افسرشان صاحب افسری
فصلی که در معارضهٔ غیر گفتهای
تضمینش کن در این دو سه منظوم گوهری
ای در قمار چرخ مسخر به دست خون
از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری
غوغای سرکشان فلک پایدام توست
تو فتنه را بهانه ز خاقانی آوری
زنبور کافر ار پی غوغا به کین توست
بر عنکبوت یکتنه تهمت چه میبری
در اوهنالبیوت چه ترسی ز عنکبوت
چون بر در مشبک زنبور کافری
سرپنجگی نه سیرت خرگوش خنثی است
ترس از هژبر دار در آن صورت نری
از روزگار ترس نه از رند روزگار
از سامری هراس نه از گاو سامری
چون دور باش در دهن مار دیدهای
از جوشن کشف چه هراسی؟ چه غم خوری؟
خاقانیا چو طوطی ازین آهنین قفس
کوشی که نیم بال بیابی و بر پری
آمد به دلو در طلب تخت مشتری
سیارهای ز کوکبهٔ یوسف عراق
آمد که آمد آن فلک ملک پروری
هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی
هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری
تو چه نشین و موکب سیاره آشنا
تو قحط بین و کوکبهٔ یوسف ایدری
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری
یا ایهاالعزیز بخوان در سجود شکر
جان برفشان بضاعت مزجاة کهتری
کآنجا که افسر سر گردنکشان بود
او را رسد بر افسرشان صاحب افسری
فصلی که در معارضهٔ غیر گفتهای
تضمینش کن در این دو سه منظوم گوهری
ای در قمار چرخ مسخر به دست خون
از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری
غوغای سرکشان فلک پایدام توست
تو فتنه را بهانه ز خاقانی آوری
زنبور کافر ار پی غوغا به کین توست
بر عنکبوت یکتنه تهمت چه میبری
در اوهنالبیوت چه ترسی ز عنکبوت
چون بر در مشبک زنبور کافری
سرپنجگی نه سیرت خرگوش خنثی است
ترس از هژبر دار در آن صورت نری
از روزگار ترس نه از رند روزگار
از سامری هراس نه از گاو سامری
چون دور باش در دهن مار دیدهای
از جوشن کشف چه هراسی؟ چه غم خوری؟
خاقانیا چو طوطی ازین آهنین قفس
کوشی که نیم بال بیابی و بر پری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۳
صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک
خضری که آب علم ز بحر یقین خوری
هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب
بر اسمانی و غم اهل زمین خوری
بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی
در بحر غوطه از پی در ثمین خوری
از دست دیو حادثه در تو گریخت دین
یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری
هستی شکستهدل ز شیاطین ولی چه باک
چون مومیائی از کف روح الامین خوری
آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست
گر تو شهاب غصهٔ دیو لعین خوری
در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم
شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری
در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل
تو آفتابی انده صبح پسین خوری
نار کلیم و چشمهٔ خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری
هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری
دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی
قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری
بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی
با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری
از ششتر سخا چو طراز شرف دهی
از عسکر سخن شکر آفرین خوری
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری
خضری که آب علم ز بحر یقین خوری
هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب
بر اسمانی و غم اهل زمین خوری
بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی
در بحر غوطه از پی در ثمین خوری
از دست دیو حادثه در تو گریخت دین
یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری
هستی شکستهدل ز شیاطین ولی چه باک
چون مومیائی از کف روح الامین خوری
آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست
گر تو شهاب غصهٔ دیو لعین خوری
در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم
شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری
در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل
تو آفتابی انده صبح پسین خوری
نار کلیم و چشمهٔ خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری
هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری
دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی
قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری
بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی
با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری
از ششتر سخا چو طراز شرف دهی
از عسکر سخن شکر آفرین خوری
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۴ - شعر قاضی تنوخی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۶