عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۲ - دشت بلاخیز
برادر جان مگر رفته به خوابی!
که زینب را نمی گویی جوابی
برایت درد دل تا کی شمارد
چه خواب است اینکه بیداری ندارد
ولی حق داری ای جان برادر!
که میدانم نداری در بدن سر
چرا؟ ازتن جدا گشته سر تو
چرا؟ صد پاره گشته پیکر تو
به همراه تو از شهر مدینه
در اینجا آمدم ای بی قرینه!
فلک آواره کرد از خانمانم
فراقت زد شرر، برجسم و جانم
تو چون رفتی از این دنیای فانی
نخواهم بی تو دیگر زندگانی
امان از درد بی درمان زینب
اجل کو، تا بگیرد جان زینب
پس از تو کوفیان، بردند یکجا
تمام هستی ما را به یغما
چه ظلمی کوفیان با ما نمودند
عجب مهمان نوازی ها نمودند
تو را لب تشنه، سر از تن بریدند
تن پاکت به خاک و خون کشیدند
زدند آتش، سراسر خیمه ها را
به بازو ریسمان، بستند ما را
تو و این کوفه، این دشت بلا خیز
من و شام خراب محنت انگیز
تو باش اینجا مصاحب با جوانان
من اندر شام، غمخوار یتیمان
تو و این نوخطان نورسیده
من و این مادران داغدیده
تو اینجا باش با عباس و اکبر
من و کلثوم و لیلای مکدر
برادر جان تو اینجا باش آرام
خداحافظ که من رفتم سوی شام
برادر جان در این دامان مقتل
تو باش و ساربان پست و بجدل
از این آتش که «ترکی» را به جان است
زغم سوز نهان او عیان است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۳ - داغ لاله ها
« چو لاله بین، دل پر درد و داغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۴ - شمع محفل
به شام گشت چو اندر خرابه، منزل زینب
فزون شد از الم کربلا، غم دل زینب
چو گشت قافلهٔ کربلا، روانه سوی شام
کسی نبود که بندد به ناقه، محمل زینب
چو آفتاب درخشنده تا به شام، زکوفه
سر حسین به نی بود در مقابل زینب
به پیش پیش کجاوه سر امام شهیدان
شبان تیره بدی جای شمع محفل زینب
میان را گه افتادی و گهی بنشستی
ز بس کشید سر ریسمان موکل زینب
کجایی ای شه دلدل سوار تا که بینی
چو گنج، کنج خرابه شداست منزل زینب
به غیر رنج و غم روزگار، بهره نبودش
مگر عجین شده با آب رنج و غم، گل زینب
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۵ - مشعل افروخته
دختر شیر خدا کرد چو در شام مقام
صبح شد در نظرش تیره تر از ظلمت شام
آه و افسوس از آن دم که یزید از ره کین
خواند آن مشعل افروخته در مجلس عام
سر شرمندگی از فرط حیا داشت بزیر
نه مجال سخنش بود و، نه یارای کلام
دختر سبط نبی را به کنیزی خواندند
آنکه جبریل، بدی خام جدش چو غلام
جای در طشت طلا داد سر شه، چو یزید
چوب دردستی و، در دست دگربودش جام
زیر لب زینب غمدیده به گفتا که یزید
مکن آغاز به کاری که ندارد فرجام
این سر کیست؟ که از ظلم تو شد غرق به خون
جای در طشت زرش داده ای ای نسل حرام
این سری را که زنی چوب، تو هر دم به لبش
لب او بوسه گه ختم رسل بود مدام
نه حرامی که خدا گفته نموده است حلال
نه حلالی که نبی گفته نموده است حرام
از چه هر لحظه زنی بر لبر و دندانش چوب
جرم او چیست، گناهش چه و تقصیر کدام؟
به خدا صاحب این سر، پسر شیر خداست
جد او احمد و زهرای بتول او را مام
صاحب این سر دور از تن بی غسل و کفن
قره العین رسول است و حسین او را نام
«ترکی» آن دل که نسوزد به غریبی حسین
دل مخوانش که بود سخت تر از سنگ رخام
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۸ - شعلهٔ سخن
پدر ز هجر تو کاهیده چون هلال تنم
خوشا دمی که به ماه رخت نظاره کنم
ز کربلای تو بویی گرم رسد به مشام
هزار بار بود به ز نافه ی ختنم
از آن زمان که ز آغوش تو جدا گشتم
هنوز بوی تو آید ز چاک پیرهنم
تو خفته ای به دل خاک، با تن صد چاک
من از فراق تو حیران ز کار خویشتنم
من از کجا و مدینه کجا و شام کجا؟
فلک برای چه آواره کرد از وطنم
ز بعد قتل تو ای خسرو سلیمان جاه!
زمانه کرد گرفتار ظلم اهرمنم
به راه شام نبودی ببینی ای بابا!
که خصم، گردن و بازو ببست با رسنم
سواره ناقهٔ عریان، به کوچه های دمشق
به حال زار کشاندند بین مرد و زنم
به شام آی و مرا از قفس رهایی بخش
تو گلشن من و من عندلیب آن چمنم
ز خاک، روز قیامت، چو سر برون آرم
هنوز بوی فراق تو آید از کفنم
چو آب دیدهٔ «ترکی» به آتش دل ریخت
فرو نشاند در این بزم، شعلهٔ سخنم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۹ - درد اشتیاق
بابا کجایی از چه نیایی به دیدنم
کز درد اشتیاق تو کاهیده شد تنم
از کربلا به شام، بیا و نظاره کن
کنج خرابه، منزلم و خاک مسکنم
بذر محبت تو به دل کاشتم دریغ
بین خوشه خوشه سوخت زهجر تو خرمنم
یکتا در ثمین تو بودم ولی کنون
بنگر ز اشک، عقد گهرها به دامنم
من بلبل ریاض تو بودم به صد زبان
خاموش کرد گردش گردون، چو سوسنم
آخر نه من عزیز تو بودم پدر ببین
خوار و اسیر در کف یک شهر دشمنم
زین پیش طوق گردن من بود دست تو
اکنون ز ریسمان، شده مجروح گردنم
از ضرب نیزه پهلوو پشتم شده کبود
نیلی زسیلی است رخ پرتو افکنم
دشمن امان نداد که از آفتاب گرم
از گیسوان خود به تنت سایه افکنم
«ترکی» اگر به این غم و حسرت، روم به خاک
هر سال بردمد گل حسرت، ز مدفنم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۰ - بوی مشک و عنبر
صدایی عمه زین طشت زر آید
که جانم از بدن خواهد بر آید
بگو ای عمه! در طشت این سر کیست؟
که از وی بوی مشک و عنبر آید
به لبهایش یزید دون زند چوب
که از دیده سرشکم یکسر آید
سر بابای مظلومم به طشت است
که در اشکم از چشم تر آید
مرا ای عمه! تاب دیدنش نیست
دعا کن تا که عمر من، سر آید
کنم جان را فدا در پای این سر
اگر یکدم مرا او در بر آید
سر چوب یزید ای عمه! بر دل
مرا خون ریزتر از خنجر آید
بروای عمه جان! برگو مزن چوب
مگر رحم اش به دل، این کافر آید
نیازآرد لبی را کز لطافت
خجل پیشش زلال کوثر آید
به جز ما عمه جان اینجا به گوشم
صدای رود رودی دیگر آید
گمانم مادرم زهرا زجنت
به حال زار و با چشم تر آید
یزید آیا جوابش را چه گوید
در این مجلس اگر پیغمبر آید
در این مجلس دلم می خواست عمه
علی با ذوالفقار از در، در آید
سر بابای خود در طشت بینم
چسان دیگر سرم در بستر آید
از این شوری که «ترکی» راست ترسم
که پیش از وعده شور محشر آید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۳ - حلقهٔ ماتم
به شام چون اسرارا خرابه شد منزل
فزون ز کرب و بلا گشت بهرشان غم دل
طعامشان همگی بود لخته های جگر
شرابشان همه از قطره های اشک بصر
یکی ز هجر پدر، در خروش و آه و فغان
یکی ز داغ پسر، از دو دیده اشک فشان
رقیه دختر نیک اخترامام شهید
در آن خرابه ز هجر پدر، چو نی نالید
ز بسکه کرد فغان آن صغیره شد بی تاب
به روی خاک، سر خود نهاد و رفت به خواب
به خواب دید که بابایش آمده ز سفر
گرفته تنگ چو جان عزیزش اندر بر
زبان به شکوه گشود آن سلالهٔ حیدر
به گریه گفت چرا دیر آمدی ز سفر؟
از آن زمان که تو پنهان شدی ز دیدهٔ من
شکیب و صبر برفت از دل رمیدهٔ من
ز خیمه جانب صحرا مرا کشانیدند
به پشت ناقهٔ عریان، مرا نشانیدند
میان راه ز بس خصم زد مرا سیلی
رخم ز صدمهٔ سیلی خصم، شد نیلی
ز ترس شمر که می زد مرا ز روی غضب
جدا نمی شدم از پیش عمه ام زینب
نکرد درد دل خویش را تمام اظهار
که آن سلاله زهرا ز خواب شد بیدار
ز خواب شد بیدار و هر طرف نگریست
پدر ندید و غمین گشت و زار زار گریست
ز دیده اشک فرو ریخت همچو مروارید
ز هجر روی پدر، همچو بید می لرزید
به گریه گفت که ای عمه جان! چه شد پدرم
که آفتاب رخش بود سایه ای به سرم
مگر نه باب من آمد همین زمان ز سفر
مرا کشید ز راه وفا چو جان، در بر
من از فراق پدر، عمه سخت غمگینم
چه روی داد که او را دگر نمی بینم
بگو به من که کجا رفت عمه جان، پدرم
که از فراق رخش، خون چکد ز چشم ترم
از آن صغیره چو زینب شنید این سخنان
درید جامه و از دل کشید آه و فغان
یقین نمود که در خواب دیده بابش را
به فکر رفت که بدهد چسان جوابش را
کشید از دل اندوهگین خود فریاد
به گریه گفت که فریاد زین همه بیداد
ز آه و نالهٔ آن طفل، بانوان حرم
زدند گرد رقیه چو حلقهٔ ماتم
در آن خرابه چو افغان آن ستم زدگان
قیامتی شد و گردید رستخیز عیان
رسید نالهٔ غمدیده گان به گوش یزید
ز خادمی سبب بانگ ناله را پرسید
جواب داد که طفلی ز سیدالشهدا
یقین کرد که دیده پدر را به عالم رویا
کنون که بخت بد از خواب کرده بیدارش
پدر طلب کند از عمهٔ دل افگارش
به او گفت یزید آن ستم گر غدار
که طفل را نبود عقل و دانش بسیار
برای دیدن بابش بود ز بسکه حریص
میان مرده و زنده کجا دهد تشخیص
کنون سر پدر در طبق چو لاله نهید
پی تسلی آن طفل، در خرابه برید
سر مطهر سر حلقهٔ شهیدان را
نهاد در طبق آن خادم یزید دغا
روانه گشت به سوی خرابه آن بی دین
گذارد در بر آن طفل، آن طبق به زمین
فتاد دیدهٔ آن طفل، بر طبق گفتا
به اشک و آه که ای عمه! از برای خدا
نخواستم من ماتم رسیده عمه طعام
طعام بی پدرم، عمه بر من است حرام
من از برای پدر، می کشم ز سینه فغان
نخواهم از تو ای عمه جان! نه آب و نه نان
بگفت زینب غمدیده کی کشیده تعب
شود فدایی تو جان عمه ات زینب
به دست خویش تو سرپوش را بنه به کنار
ز عارض پدر ای همه! توشه ای بردار
ز بس به باب خود آن طفل شوق بی حد داشت
چگویم آه که سرپوش را چسان برداشت
بر آن بریده سر آن طفل را نظر چو فتاد
لبش به لب به نهاد و ز شوق سر جان داد
ز بانگ گریهٔ اهل حرم، در آن شب تار
ز خواب دیدهٔ این چرخ پیر شد بیدار
سزا بود که بر آن طفل، یک جهان گریند
عجب نباشد اگر اهل آسمان گریند
همین نه «ترکی» ازاین ماجرا پریشان است
که چشم فاطمه در باغ خلد گریان است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۴ - آتش غم
چه شد که ای گل من! این چنین تو پژمردی
چراغ محفل من از چه زود افسردی
مگر به خواب چه دیدی که لب فرو بستی
دل شکسته ما را دوباره بشکستی
شوم فدای تو ای نوگل گلستانم!
چرا خموش شدی بلبل خوش الحانم؟
تو از برادر من، یادگار من بودی
انیس و مونس شب های تار من بودی
به راه شام، که بودی ز جان همآوردم
ز سوزن مژه خارت ز پا درآوردم
میان را چو بسیار صدمه ها دیدم
تو ز شام، ز کرب و بلا رسانیدم
پرید از قفس تن، کبوتر جانت
الهی آنکه شود عمه ات به قربانت
به حیرتم که چرا عمه ات نمی میرد؟
اجل کجاست چرا جان من نمی گیرد؟
چه صدمه ها که ز کفار دیدی ای دختر!
به روی خار پیاده دویدی ای دختر!
کسی نگفت که این طفل، بی مددکار است
کسی نگفت پدر کشته و عزادار است
رخت ز ضربت سیلی خصم، گشت کبود
مگر که جرم تو ای نازدانه طفل چه بود
تو پاره جگر و نور و دیده ام بودی
گل ریاض دل غم رسیده ام بودی
گمان نداشتم ای دختر برادر من!
که می روی تو بهنگام طفلی از بر من
ز رفتنت نه همین جان ناتوان سوخت
که آتش غم تو در دلم شرر افروخت
سکینه خواهرت از درد هجر، گریان است
ببین ز مرگ تو چون موی خود پریشان است
کنون کفن، از برای تو از کجا آرم
که در خرابه، تنت را به خاک بسپارم
دریغ و درد که کامی ندیدی از دنیا
چو مرغ دام گسسته، پریدی از دنیا
کلام «ترکی» از این رهگذر اثر دارد
که از مصائب زینب دلش خبر دارد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۵ - شبستان عمر
« پدر درد هجرت دوایی ندارد
غریب وطن، آشنایی ندارد»
پدر تا تو رفتی ز شهر مدینه
دلم بی حضورت صفایی ندارد
چگویم پدر جان که بی شمع رویت
شبستان عمرم ضیایی ندارد
تو در کربلایی و مرغ خیالم
به جز سوی تو میل جایی ندارد
در اینجا مرضیت چه سازد به بستر
که جز غم،دوا و غذایی ندارد
غریب است آنکس که در خانهٔ خود
به سر سایهٔ آشنایی ندارد
دلم خون شده در بیابان هجرت
به جز وصل تو رهنمایی ندارد
من از درد هجرتو مشکل برم جان
که دردم رموز شفایی ندارد
چسان زندگانی کنم بی سکینه
که یکدست، هرگز صدایی ندارد
همی ترسم از آرزویش بمیرم
که این دار فانی، بقایی ندارد
بگو با علی اکبر مه لقایت
که درد جدایی، دوایی ندارد
شود روزی آیا که بینم جمالت
که دنیا بقا و وفایی ندارد
بیاد تو و نینوای تو صغرا
چو نی، جز نوایت، نوایی ندارد
پدر ای که سر منزل کوی عشق ات!
طریقی بود که انتهایی ندارد
به دربانی ات«ترکی» امید دارد
دریغا که برگ و نوایی ندارد
ندارد به دل آرزویی به دنیا
که او جز غم کربلایی ندارد
در این غم به وی کار گردیده مشکل
به غیر از تو مشکل گشایی ندارد
به دربانی خود کنی گر قبولش
به قصر جنان اعتنایی ندارد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۶ - ارض کربلا
ای ارض کربلا تو محل بلاستی!
موسوم از این سبب تو به کرب و بلا ستی
مدفون به تربت تو بود گوشوار عرش
برتر هزار بار، ز عرش علاستی
ای خاک از آنکه مدفن سبط پیمبری
هر درد را دوا و مرض را شفاستی
عنبر نی، تو بهتر ز عنبری
چون قتلگاه سبط رسول خداستی
ای ارض کربلا تو بهشتی ولی چرا؟
محنت فزا و، معدن حزن و بکاستی
شاهان کنند خاک تو را توتیای چشم
آری به چشم اهل نظر توتیاستی
شاه و گدا به سوی تو دارند التجا
ای خاک پاک، ملجا شاه و گداستی
« ترکی» نوشت نام تو چون ای زمین پاک!
غم بر غمش فزود، ز بس غم فزاستی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۷ - طایر بی آشیان
نام دشت نینوا، هر گه که آید بر زبانم
همچو نی آتش فتد در بند بند استخوانم
شد خزان، در کربلا چون گلشن آل پیمبر
بلبل آسا، روز و شب، در ناله و آه فغانم
هر زمان خواهم نویسم داستان کربلا را
خون شود جاری ز نوک خامهٔ عنبرفشانم
هر زمان آید به یادم غربت و مظلومیش را
جای اشک، از دیدهٔ غمدیده خون دل فشانم
آه از آن ساعت که گفتا شاه دین، با لشکر کفر
کی گروه از تشنگی در کام، خشکیده زبانم
گر به مهمانی مرا خواندید از شهر مدینه
پس چرا ممنوع کردید آخر از آب روانم
شرط مهمانی نه این است ای گروه بی حمیت
گز برای قطرهٔ آبی زنید آتش به جانم
شهر بطحا شد خراب، از ظلمتان ای اهل کوفه!
وینک از جور شما چون طایر بی آشیانم
من حسینم زینت آغوش ختم الانبیایم
مصطفی گلبوسه ها زد بر لب معجز بیانم
باب من باشد علی شیر خدا ساقی کوثر
مادرم خیرالنساء خود سرور آزادگانم
از جفا کشتید یکسر، نوجوانان رشیدم
دربدر کردید از کین، دختران و خواهرانم
مرگ عباس دلاور سرو قدم را کمان کرد
کرده پیرم داغ هجر اکبر رعنا جوانم
پس به سوی آسمان، رو کرد آن آیینهٔ حق
با خدای خویش گفت ای کردگار مهربانم!
من در این وادی دهم لب تشنه جان، از کف به راهت
تا که در محشر، به من بخشی گناه شیعیانم
رو به درگاهت نهاده «ترکی» از صدق و ارادت
گوید ای تنها امیدم! از در احسان مرانم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۸ - خون جای اشک
یارب! به خون پاک شهیدان کربلا
یارب! به قرب و منزلت و شان کربلا
یارب! به خون فرق علی اکبر رشید
یارب! به خون دیدهٔ لیلای ناامید
یارب! به تشنه کامی عباس نامدار
یارب! به آه و زاری کلثوم دل فگار
یارب! به خون حلق علی اصغر صغیر
کز کینه گشت حنجرش آماجگاه تیر
یارب به آن سری که بریدند از قفا
گه در تنور رفت و، گهی نوک نیزه ها
یارب! به پیکری که فکندند بر زمین
یارب! به سینه ای که لگدکوب شد ز کین
یارب! به دلشکسته گی زینب حزین
یارب! به سوز داغ زین العابدین
یارب! به سوز قلب اسیران بی پناه
یارب! به آه و نالهٔ طفلان بی گناه
یارب! به سوز سینهٔ طفلان بیپدر
یارب! به اشک چشم اسیران خون جگر
یارب! به جسم پاک شهیدان بی کفن
یارب! به لاله های به خون خفته در چمن
اسلام را قوی کن و کفار را زبون
آن را علم بلند کن، این را علم نگون
ایران و هر که هست در این پاک سرزمین
یعنی ز مردمان خداترس و پاک دین
ملکش ز چشم زخم عدو، باد در امان
الطاف تو اهالی او را نگاهبان
اخلاصشان به آل نبی هست فرض عین
سوزند شمع سان، ز غم غربت حسین
نام حسین چو می گذرد بر زبانشان
خون جای اشک، می رود از دیدگانشان
هر سال و، ماه و، هفته و، روز و، شب از وفا
دارند بزم ماتم سلطان دین بپا
«ترکی» بود به مردم شیراز خاک راه
مداح اهل بیت بود با سرشک و آه
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱ - شانزده بند عاشورایی
سر زد ز چرخ، باز هلال محرما
پر شد جهان، ز ولوله و شور ماتما
هر گوشه، گشت باز لوای عزا بپا
شد سینه ها پر انده و، دل ها پر از غما
شد شورشی چو روز قیامت، بپا به دهر
شور نشور گشت هویدا به عالما
فریاد یا حسین خلایق ز خاص و عام
افکند شور و غلغله، در عرش عظلما
غم در وجود خلق جهان، گشت مضمرا
انده به قلب عالمیان، گشت مد غما
یک دیده زین عزا نتوان دید بی بکا
زین قصه نیست هیچ دلی شاد و خرما
یا رب عزای کیست؟در این مه که روز و شب
پشت فلک، ز بار مصیبت بود خما
یا رب عزای کیست؟ در این مه که انبیا
ز آدم گرفته اند عزا تا به خاتما
ختم رسل برای که باشد سیاه پوش
وز چیست در اشک فشاند دمادما؟
باشد در آسمان چهارم،در این عزا
شال عزا به گردن عیسی ابن مریما
این مه اگر نه ماه عزای حسینی است
از چیست؟خلق، جمله ملولند و در هما
جا دارد ار که شیعه فشاند ز دیده خون
برآنکه خاک شد کفن و، غسلش از دما
بر زخم های پیکر فرزند بوتراب
از اشک چشم ماتمیان است مرهما
طوفان نوح و، قصه طوفان کربلا
همچون حدیث بحر محیط است و شبنما
این مه، مه عزای حسین آیت هدای ست
مجلس نشین پیمبر و صاحب عزا خداست
باز این عزای کیست؟ که صاحب عزا خداست
شور فغان و ولوله در عرش کبریاست
باز این عزای کیست؟ که از شرق تا به غرب
در هر کجا که می نگرم ماتمی بپاست
باز این عزای کیست؟کزین تیره خاکدان
جوش و خروش بر شده تا به هفتمین سماست
خورشید سر برهنه چرا؟ می کند طلوع
در حیرتم که چرخ چرا؟ نیلگون قباست
گر نیست این قیامت موعود پس ز چیست؟
این انقلاب و شور که در کل ماسوای است
کروبیان عالم بالا ز غم ملول
یارب عزای کیست؟ که اینگونه غم فزاست
بر هر کسی که می نگرم ز آشنا و غیر
بیگانه با سرور و، به اندوه آشناست
ارواح انبیا همه محزون و درهمند
گویا عزای سبط نبی ختم انبیاست
مصباح دین، امام مبین، نور مشرقین
مظلوم کربلا شه لب تشنگان، حسین
چون خیمه زد به کوفه، ز یثرب شه حجاز
شد بسته راه صلح و، در جنگ گشت باز
خواندند کوفیان ز حجازش سوی عراق
تا سر نهند بر قدمش از سر نیاز
بستند آب بر رخ فرزند فاطمه
گشتند آن گروه عجب میهمان نواز
کوته نظر گروه خداناشناس بین
کردند دست ظلم به آل نبی دراز
بستند از جفا کمر قتل شاه دین
وز کشتن امام نکردند احتراز
بهر اسیر کردن اهل و عیال او
آماده ساختند شتر های بی جهاز
کرب و بلا چو منزل شاه شهید شد
دنیای بی ثبات به کام یزید شد
سبط رسول شاه شهیدان کربلا
بنهاد چون قدم به بیابان کربلا
با آنکه بود آب جهان، مهر مادرش
لب تشنه جان سپرد به میدان کربلا
ناخورده آب قطره ای از دجلهٔ فرات
خونش چو آب ریخت به بستان کربلا
شاهی که بود جای گهش دامن نبی
عریان تن او فتاد به دامان کربلا
پس دیو سیرتی ز پی خاتمی برید
انگشت نازنین سلیمان کربلا
قاتل برید با لب تشنه، سرش ز تن
خوش داشت پاس حرمت مهمان کربلا
از تیغ ظلم و خنجر اهل ستم فتاد
هفتاد و دو نهال ز بستان کربلا
از کشته های غرق به خون ز آل بو تراب
گردید لاله زار، گلستان کربلا
طفل صغیر مهد ولایت، ز جان مکید
پیکان به جای شیر، ز پستان کربلا
از تند باد حادثهٔ روزگار دون
خاموش گشت شمع شبستان کربلا
رفتند دل شکسته، و گریان شتر سوار
از کوفه تا به شام، اسیران کربلا
از ضرب تازیانه خصم لعین شدند
خاموش بلبلان خوش الحان کربلا
دود از زمین، به دامن عرش برین رسید
از آه آتشین یتیمان کربلا
در کربلا دمی ز نجف یا علی بیا
بنگر به خون طپیده ذبیحان کربلا
سیل سرشک دیدهٔ عالم فرو چکید
پشت فلک، ز ماتم آل عبا خمید
چون شاه دین، به عزم شهادت سوار شد
گفتی که خور، ز مشرق زین آشکار شد
بر پشت زین، چو آن مه گردون نشین نشست
عالم به چشم زینب دا خسته، تار شد
گفتا که ای! برادر با جان برابرم
ما را غم زمانه، یکی بد هزار شد
از رفتن تو جانب میدان کارزار
ما را ز دل شکیب و، ز کف اختیار شد
فکری برای قطرهٔ آبی کن ای حسین!
کاصغر ز سوز تشنه لبی بی قرار شد
از زینب این شنید چو شه طفل خویش را
در بر گرفت و، رو بسوی کارزار شد
گفتا که ای گروه ستمکار و ددمنش
بی زار از شما نبی و کردگار شد
کشتید اقربا و جوانانم از جفا
از خون شان زمین بلا لاله زار شد
اکبر جوان سرو قدم شد ز کین، شهید
هان! نوبت شهادت این شیرخوار شد
چون می شود اگر که دهید آبش از وفا
کز تاب تشنگی، جگرش داغدار شد
ناگه به جای آب، بر آن طفل شیرخوار
تیری رها ز شست یکی نابکار شد
آن تیر، چون به حنجر آن بی گنه رسید
قنداقه اش ز خون گلویش نگار شد
آن طفل کرد بر رخ بابش تبسمی
برهم نهاد دیده و، گلگون عذار شد
روحش روان ز قالب تن شد سوی بهشت
با صد شتاب، جانب جد کبار شد
جز خون، گلوی تشنهٔ آن طفل تر نشد
چرخ از چه زین معامله زیر و زبر شد
در قتلگاه چون اسرا را گذر فتاد
بر نعش بی سر شهداشان نظر فتاد
از غم کشیده اند ز دل، آه آتشین
کزآهشان به خرمن هستی شرر فتاد
آن یک عذار خویش به پای پدر نهاد
وان یک ز پای بر سر نعش پسر فتاد
لیلا به روی کشتهٔ اکبر، دو دست غم
زد آنقدر به سر، که ز خود بی خبر فتاد
ناهگاه چشم زینب محزون در آن میان
بر جسم چاک چاک شه بحر و بر فتاد
از دل کشید نالهٔ هذا اخی الحسین
کز ناله اش شرر به همه خشک و تر فتاد
نزدیک شد که جان رود از پیکرش برون
چون دیده اش بر آن تن ببریده سر فتاد
وانگه سکینه کرد به صد خوف و اضطراب
با نعش چاک چاک پدر، این چنین خطاب
تا سایهٔ تو بود پدر جان! به سر مرا
جز عشق تو نبود خیال دگر مرا
تو خشک لب شهید شدی بر لب فرات
وز این قضیه خون رود از چشم تر مرا
با حنجر بریدهٔ خود ای شهید عشق
با من سخن بگوی و، مکن خون جگر مرا
آن دم که شمر کرد تو را تشنه لب شهید
ای کاش کشته بود زتو زودتر مرا
زخم تو بی حد و، ستم خصم بی حساب
زین هر دو، درد و رنج، بود بیشتر مرا
قاتل زکشتهٔ تو جدا می کند به قهر
طاقت به دل نمانده از این رهگذر مرا
خود گفته ای یتیم نوازی بود ثواب
اکون ز مهر از چه نگیری ببر مرا
گردون دون کشاند مرا سوی کربلا
وز کربلا به شام کند در بدر مرا
از کربلا به جبر، برندم به سوی شام
چون نیست اختیار به کف، زین سفر مرا
سوزم چو شمع زآتش داغت به قتلگاه
پروانه ها کشند زدل، شعله های آه
از چیست؟ کرده ای تو فراموشم ای پدر!
یک لحظه خود بگیر در آغوشم ای پدر
چون دوش در کنار توام بود جای خواب
اکنون به یاد آمده از دوشم ای پدر!
بر زخم های کاری تو چون نظر کنم
خون جگر به سینه زند جوشم ای پدر!
یکسو نگر که خار به پایم خلیده است
یکسو ببین دریده زکین گوشم ای پدر!
سیلی چنان زدند به رویم ستمگران
از صدمه اش پریده ز سر هوشم ای پدر!
خامش نیم زگریه ولی خصم بدمنش
از تازیانه، ساخته خاموشم ای پدر!
خالی است جای اصغر تو در کنار من
کو آن صغیر و طفل لبن نوشم ای پدر!
روپوش از رخم بربودند کوفیان
گرد و غبار ره شده روپوشم ای پدر!
می گفت راز دل به پدر، دختر حسین
کآمد زراه ناله کنان، خواهر حسین
رو کرد سوی نعش برادر به صد ادب
گفت ای گلو بریده لب آب تشنه لب!
ای نور دیده و دل زهرا و مصطفی!
ای شهسوار ملک عجم، خسرو عرب!
این زخم ها زچیست بر این جسم چون حریر؟
وز خون چراست پیکر تو سرخ چون قصب!
کشتند از جفا و نکردند بر تو رحم
با آنکه داشتی به رسول خدا نسب
خصم ات به خون کشید و، نپرسیدت از نژاد
سر از تنت برید و، نپرسیدت از حسب
بنگر کنون که لالهٔ تبدار عشق را
دشمن کشیده در غل و زنجیر از غضب
یکجا غم اسیری و، یکجا غم فراق
یکجا گداخته تن زارش زسوز تب
من میروم به شام و، تو خوش خفته ای به خاک
ای سبط سید عرب ابطحی لقب
پس با دل شکسته و، با چشم اشکبار
رو در مدینه کرد که ای جد تا جدار!
این سر جدا ز خنجر عدوان حسین توست
وین پاسدار مکتب قرآن حسین توست
این کشته ای که با تن مجروح و چاک چاک
افتاده در میانهٔ میدان حسین توست
این کشته ای که کرد سنان بر سنان سرش
جسمش به خاک و خون شده غلتان حسین توست
این آفتاب برج رسالت، که سایه وار
در خون فتاده با تن عریان حسین توست
این سرو بوستان امامت، که بر زمین
افتاده از ستیزهٔ دوران حسین توست
این گلبن ریاض شهادت، که از جفا
افتاده روی خار مغیلان حسین توست
این تشنه لب، که بر بدنش زخم تیغ و تیر
باشد فزون ز ریگ بیابان حسین توست
این کشتی نجات، که گردیده غرق خون
در کربلا ز صدمهٔ طوفان حسین توست
این تشنهٔ فرات، که از آتش عطش
دود از دلش رسیده به کیوان حسین توست
این بسمل فتادهٔ آواره ز آشیان
سیمرغ پرشکسته، ز پیکان حسین توست
این تشنه لب شهید، که از تشنگی به خاک
افتاده همچو ماهی عطشان حسین توست
این جسم چاک چاک، که از ظلم کوفیان
پامال گشته از سم اسبان حسین توست
پس با زبان پر گله، ناموس کردگار
رو در نجف نمود که ای باب غمگسار!
اکنون ز راه لطف، بیا حال ما ببین
ما را اسیر، در کف اهل جفا ببین
یکدم به کربلا ز نجف، رنجه کن قدم
ما را به صدهزار بلا مبتلا ببین
بر ما زنان بی کس و، طفلان خردسال
جور و جفای اهل ستم، بر ملا ببین
بانگ فغان و العطش کودکان شنو
فریاد و بی قراری اطفال را ببین
فرزند برگزیدهٔ خود را کنار نهر
لب تشنه از قفا سرش از تن جدا ببین
آن گلبنی که فاطمه کرد آبیاریش
خشکیده از ستیزهٔ قوم دغا ببین
آن سر که شست مادرم از گیسویش غبار
پرگرد و خاک و خون، به سر نیزه ها ببین
آن تن که روی دامن تو یافت پرورش
پامال از جفا، ز سم اسب ها ببین
یک دشت پر زکشته، همه لاله گون کفن
در خاک و خون طپیدن این کشته ها ببین
با چشم اشکبار، زمانی ز هوش شد
دستی ز غم به سر زد و، لختی خموش شد
آتش زدند چون به سراپرده هایشان
بردند سوی شام، پس از کربلایشان
گشتند دل شکسته به جمازه ها سوار
آنان که باد جان جهانی فدایشان
آنانکه داشت از رخشان خجلت آفتاب
از آفتاب، گشت سیه چهره هایشان
از بس برهنه پای دویدند کودکان
خاکم به سر، پرآبله گردید پایشان
آنان که یک به یک همه بودند در ناب
دادند در خرابهٔ بی سقف جایشان
جز آب چشم و، لخت جگر، آل مصطفی
چیز دگر نبود شراب و غذایشان
بردند اهل و شام، در آن منزل خراب
خرما و نان، به رسم تصدق برایشان
نای وجودشان که چونی، بود پرنوا
شد پرنوا تر از الم نینوایشان
از بس ز اهل شام شنیدند طعنه ها
از یاد رفت واقعهٔ کربلایشان
آسوده دشمنان امام مبین شدند
روزی که اهل بیت خرابه نشین شدند
آه از دمی که دختر زهرا به چشم تر
در مجلس یزید، کشید آه از جگر
افکند سر به زیر در آن بزم، از حیا
می کرد زیر چشم، به هر جا نبی نظر
ناگه سر برادر خود را در آن میان
چون آفتاب دید درخشان، به طشت زر
می زد ز کین، یزید لعین، چدب خیزران
بر آن لبی که بود چنان درج پرگهر
فریاد برکشید ز دل، گفت ای یزید!
بدار چوب خود ز لب این بریده سر
این سر، که چوب می زنی از کینه بر لبش
گلبوسه ها نشاند، لبان پیامبر
شرمی ز روی فاطمه کن آخر ای یزید!
برگو چه شد حیای تو ای شوم بد سیر!
افکنده ای ز کین، بدنش را به کربلا
بنهاده ای به شام، سرش را به طشت زر
در پشت پرده ها بنشاندی زنان خویش
کردی ز کینه آل علی را تو در بدر
ما عترت پیمبر و ناموس داوریم
شرمی کن ازپیمبر و خوفی ز دادگر
مپسند، بیش از این توبه ما ظلم و جور را
آخر دمی به حال پریشان ما نگر
ما دل شکسته گان که ز نسل پیمبریم
بر ما جفا و جور مکن، ظالم آنقدر
گر مصطفی به بزم تو آید کنون، یزید
آیا جواب چون دهی ای خصم دون، یزید
ای دل بیا که نوبت آه و فغان رسید
از شام غم، به کرب و بلا کاروان رسید
وارد چو شد امام چهارم به کربلا
از شش جهت خروش، به هفت آسمان رسید
شوری چو شور حشر، به پا شد به کربلا
بر تربت پدر، چو امام زمان رسید
زینب به سوی قبر برادر دوان دوان
با صد هزار ناله و آه و فغان رسید
گفت ای به زیر خاک نهان گشته یا حیسن
بنگر ز شام، زینب بی خانمان رسید
آخر سری ز خاک برآر و نظاره کن
کز روی تو بر لبم از غصه جان رسید
مرگ خود از خدا طلبیدم به راه شام
از بسکه ظلم و جور بر این کودکان رسید
گویم اگر به نزد تو ترسم شوی ملول
زان ظلم ها به ما که ز شمر و سنان رسید
باور مکن که تا صف محشر، رود ز یاد
ظلمی که از یزید، به خاندان رسید
وانگه پس از سه روز، در آن دشت پربلا
بستند بار سوی مدینه، ز کربلا
چون کاروان شام، به یثرب گشود بار
اندوه و رنجشان، یکی ار بود شد هزار
یک کاروان زن، همه معجر به سر سیاه
یک مشت کودکان، همه گیسو پر از غبار
تا در مدینه مژدهٔ آن کاروان، بشیر
آورد شور روز قیامت، شد آشکار
افتاده شور و ولوله ای در میان خلق
زین قصه ریخت اشک غم، از غصه روزگار
شد محشری که روز قیامت زیاد رفت
از دست خلق، رفت برون، صبر و اختیار
مردان قد خمیده گروه از پی گروه
زن های داغدیده قطار از پی قطار
روسوی کاروان، زن و مرد از چهارسو
کردند پا برهنه و، با چشم اشکبار
خلقی به جستجوی عزیزان نوسفر
جمعی به فکر تازه جوانان گلعذار
ناگه در آن میانه، به صد ناله و فغان
برپای خاست حضرت سجاد دلفگار
بر چهره ریخت، از مژه خونابهٔ جگر
بنمود روبه روضهٔ جد بزرگوار
بر خلق گفت واقعهٔ کربلا و شام
افکند آتشی به دل و جان خاص و عام
ای جان فدا نموده که جان ها فدای تو!
وی کشته ای که هست خدا خونبهای تو!
لب تشنه ساختی بره دوست جان فدا
قربان همت تو و، مهر و وفای تو
ای یادگار ساقی کوثر! کسی نگشت
در کربلا به جرعهٔ آبی سقای تو
آبت نداده سر ببریدند کوفیان
چشم جهان پرآب، بود از برای تو
ای در عزات خلق جهانی سیاه پوش
نازم بر آن کسی که بگیرد عزای تو
ای متکی به دامن زهرا و مصطفی
خاک زمین، برای چه شد متکای تو؟
در حال سجده شمر، سرت از قفا برید
خاکم به سر، نکرد سوی قبله پای تو
مهلت نداد شمر، به زینب که تا نهد
از اشک، مرهمی بسر زخم های تو
در حیرتم که خیمهٔ گردون، چرا نسوخت؟
زان آتشی که سوخت از او خیمه های تو
بر دردهای عالمیان تربتت دواست
ای جان فدای درد دل بی دوای تو
با اقربا به کوفه رسیدی تو از حجاز
در کوفه کس نماند به جا، ز اقربای تو
شاها! روا مدار که «ترکی» تمام عمر
محروم ماند از در دولت سرای تو
چندی است کز وطن شده دور و، علی الدوام
چون نی نوا کند ز غم نینوای تو
افتاده خوار و، زار و، پریشان به ملک هند
هر لحظه یاد می کند از کربلای تو
دارد هماره سوی تو چشم امید باز
کاید برآستان تو ساید سر نیاز
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۲ - دوازده بند ولایی و عاشورایی
تا کی فلک؟ به آل پیمبر جفا کنی
ظلم و ستم به عترت خیرالوری کنی
گه بشکنی ز کین، در دندان مصطفی
پر خون چرا دهان رسول خدا کنی
گاهی لگد به پهلوی زهرا زدی ز کین
گه ریسمان به گردن شیر خدا کنی
ریزی به کوزه سودهٔ الماس ریزه ها
وان کوزه قسمت حسن مجتبی کنی
گه دشمنی کنی به جگر گوشهٔ رسول
وز یثربش روانه به کرب و بلا کنی
خوانی به کوفه، سبط رسول خدای را
وز روضهٔ رسول خدایش جدا کنی
مهمانیش کنی به لب آب و تشنه لب
با تیغ کین، جدا سر او از قفا کنی
مشگین خطان آل علی را کشی ز کین
پامال جسمشان، ز سم اسب ها کنی
شمشیر از غلاف کشی وز ره عناد
صد پاره جسم اکبر گلگون قبا کنی
عباس را دو دست جداسازی از بدن
صد چاک پیکرش ز سر نیزه ها کنی
گه بهر گوشواره دریدی تو گوش ها
گه غل به گردن ولی کبریا کنی
شرمت نیامد ای فلک! از کرده های خویش
کاین گونه ظلم های گران برملا کنی؟
ای چرخ از جفا و ستم کاری تو داد!
نبود دلی ز دست تو اندر زمانه شاد
ای روزگار! از تو کنم شکوه تا به کی؟
تا چند نالم از ستم و ظلم تو چو نی
اخیار را به جام کنی زهر ناگوار
اشرار را کنی به قدح خوشگوار می
هر جا که مدبری ست ز غم، سازیش رها
هر جا که مقبلی ست به کین، افتیش ز پی
بر باد رفت از ستم و ظلم و جور تو
تاج قباد و افسردار او تخت کی
از بسکه سینه ام ز تو پر انده و غم است
در تنگنای او نبود جای هیچ شی
با سبط مصطفی ز ره کین درآمدی
دست ستم، دراز نمودی به قتل وی
کشتی شه مدینه و سالار مکه را
در کوفه تشنه لب، به تمنای ملک ری
رفت از جفای تو سر فرزند بوتراب
گه در تنور مطبخ و، گاهی به نوک نی
در باغ خلد فاطمه در ماتم پسر
تا روز حشر، گرید و گوید که یا بنی
ایام نوبهار جوانان هاشمی
شد از سموم ظلم تو آخر بدل به دی
ظلمی که کرده ای تو به اولاد مصطفی
طومار شرح او نشود تا به حشر طی
گریم بر آن غریب که بر تن، سرش نبود
عریان به خاک رفت و، کفن در برش نبود
شاهی که بود آب جهان، مهر مادرش
گردید چاک چاک، لب آب پیکرش
آن تشنه لب که تشنهٔ یک قطره آب بود
آبش نداد شمر و، برید از قفا سرش
بیش از هزار و نه صد و پنجاه زخم بود
از ضرب تیغ و نیزه به جسم مطهرش
غلطان به خاک گشت امامی که جبریل
می رفت خاک درگه او را ز شهپرش
از ظلم و جور و کینه و بیداد کوفیان
شد کشته، هر که بود ز جان یار و یاورش
آه از دمی که بر بدن چاک چاک او
افتاد دیدگان ستم دیده خواهرش
شد پایمال سم ستوران تنی که بود
پیوسته جا به دامن زهرای اطهرش
گردید پاره پاره ز ضرب سنان و تیر
جسم جوان سرو قد ناز پرورش
دست از تنش جدا شد و در خاک و خون فتاد
عباس آنکه بود علمدار لشگرش
شد در زمین کرب و بلا شادیش عزا
قاسم که بود نور دو چشم برادرش
کشتند کوفیان ستم پیشه از جفا
عباس و عون و جعفر و عثمان و اکبرش
دردا که از کمان ستم پیشه ای رسید
پیکان به جای شیر به حلقوم اصغرش
خون جای اشک، اهل ولا ریزد از دو عین
اندر عزای خامس آل عبا حسین
آن دم که شاه تشنه لب از صدر زین فتاد
سیماب وار، لرزه به عرش برین افتاد
آن دم که سر ز پیکر او شد به نی بلند
از اوج چرخ، عیسی گردون نشین فتاد
آن دم که شد بریده گلوی وی از قفا
خنجر ز شرم، از کف شمر لعین فتاد
آن دم که شد برهنه ز عمامه تارکش
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
آن دم که گشت پیکرش از تیغ چاک چاک
تیغ دو پیکر از کف حبل المتین فتاد
آن دم که شد برون ز تنش جان ز تشنگی
از چشم خلق، اشک چو در ثمین فتاد
آن دم که بهر خاتمی انگشت وی برید
اهریمنی، ز دست سلیمان نگین فتاد
آن دم که سوخت خیمهٔ او ز آتش ستم
آتش به قلب سوختهٔ عابدین فتاد
آن دم که زینبش به اسیری، به شام رفت
از پا به خلد فاطمه اندوهگین فتاد
آن دم که این مصیبت جانسوز می نوشت
خامه ز دست ترکی زار و حزین فتاد
ظلمی که بر حسین علی شد به کربلا
کس در جهان، ندیده چنین ظلم برملا
چون اوفتاد شاه شهیدان، زصدر زین
گفتی فتاد پیکر خورشید بر زمین
ناگه زشست سنگدل ظالمی رسید
تیری زره شکاف سه پهلوش بر جبین
آهی کشید از دل پر درد و، پس نمود
خون از رخ مبارک خود پاک زآستین
بر سینه اش رسید پس آنگاه از قضا
تیری دگر زشست لعینی زراه کین
گفت ای خدای بر دل پر حسرتم نگر!
وی کردگار! غربت و مظلومیم ببین!
تنها و بی کسم من و، این قوم صد هزار
گردیده ام زکینهٔ اشرار، بی معین
یکجا فتاده اکبر مه طلعتم زپا
در داغدشت ماریه با زلف عنبرین
عباسم اوفتاده ز پا سرو قامتش
یک دست او جدا زیسار و یک از یمین
بر خاک خفته قاسم سیمین بر از جفا
در خون طپیده اصغر من چون در ثمین
بر پیکرم رسیده ببین زخم بی حساب
بر سینه ام نشسته نگر شمر را زکین
اهریمنان چو حلقه به دورم کشیده صف
من در میان فتاده به خون غرقه چون نگین
ای یار دلنواز ببین حال مضطرم
تنها تویی معین من و یار و یاورم
شمر لعین برید چو از تن، سر حسین
در خاک و خون کشید زکین، پیکر حسین
لب تشنه ریخت خون زگلویش به روی خاک
شرمی نکرد از پدر و مادر حسین
خون جای اشک ریخت زمژگان مصطفی
خنجر زکین کشید چو بر حنجر حسین
شد آفتاب منخسف آن دم که بر سنان
گردید جلوه گر سر مهر افسر حسین
آه از دمی که بر بدن پاره پاره اش
افتاد دیدگان تر خواهر حسین
دستی بریده باد که از پیکرش برید
انگشت کوچک از پی انگشتر حسین
آه از دمی که ظالمی آن کهنه پیرهن
بیرون کشید از بدن اطهر حسین
در خون فتاد با لب عطشان کنار آب
عباس آن برادر نام آور حسین
از تیغ و تیر و نیزه در آن دشت هولناک
شد پاره پاره جسم علی اکبرحسین
صد ها دریغ و درد که از تیر حرمله
گردید چاک حلق علی اصغر حسین
در قتلگه زضربت سیلی خصم گشت
نیلی عذار دختر نیک اختر حسین
در کربلا ز دشت نجف یا علی بیا
بنگر به خاک، چاک تن بی سر حسین
بنگر چگونه از ستم و جور کوفیان
گردیده خاک کرب و بلا بستر حسین
هر دم بریز اشک و بیفشان به سر تو خاک
در ماتم شهی که تنش گشت چاک چاک
ای تن به خاک ماند و سر رفته بر سنان
من بهر این به سینه زنم یا برای آن
تن در نشیب خاک و سرت بر فراز نی
من بر تن تو گریه کنم یا به سر فغان
مهر رخت زمشرق نی، کرد چون طلوع
خورشید منکسف شد و، تاریک شد جهان
ای آفتاب برج امامت! که بر تنت
زخم سنان وتیر، فزون، بود ز اختران
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
با آن که بود بر لب دریا تو را مکان
نآمد به سر کشی تو کس، غیر تیغ و تیر
پهلو نشین نگشت کس ات جز سر سنان
پیشانیت شکسته شد از سنگ بوالحنوق
شد چاک پهلویت ز سر نیزهٔ سنان
شمرت لگد به سینه زد از قهر، ای دریغ!
سر از تنت برید لب تشنه، ای امان!
هم سر بریده شد ز تنت هم ز بند دست
از جور شمر شکوه کنم یا زساربان
زان دم که گشت خون تو جاری به روی خاک
جاری ست خون هنوز زچشم جهانیان
کس میزبان نگشت به جز خولی، ای دریغ!
یک شب سرت به خانه او بود میهمان
بنهاد بی حیا سر پاک تو در تنور
مهمان کسی نداده به خاکسترش مکان
ظلمی که بر تو شد به کسی در جهان نشد
غیر از سر تو هیچ سری بر سنان نشد
از دوری فراق تو گریان ای پدر!
خون جای اشک، از مژه افشانم ای پدر!
می سوزم از فراق تو پا تا به سر چو شمع
افکنده ای در آتش حرمانم ای پدر!
لطف تو پیش از این به یتیمان زیاد بود
من هم کنون، یکی ز یتیمانم ای پدر!
آغوش گرم و دامن تو بود جای من
بنگر کنون اسیر لعنیانم ای پدر!
تا روی انور تو نهان شد زچشم من
خاموش گشت شمع شبستانم ای پدر!
تا سرو قامت تو به گلشن زپا فتاد
قمری صفت همیشه در افغانم ای پدر!
زآن دم که خون حنجر تو بر زمین چکید
خون می چکد هنوز زچشمانم ای پدر!
نبود توان و طاقت رفتن اگر مرا
بر پا خلیده خار مغیلانم ای پدر!
چون مرغ پر شکسته زهجران روی تو
باشد مدام سر به گریبانم ای پدر!
می گفت و می گریست که شمر از ره جفا
کردش به تازیانه ز نعش پدر جدا
بردند پس ز کرب و بلا سوی شامشان
در شام شد خرابه مکان و مقامشان
کردند بر کنیزیشان خواهش ای دریغ
آنان که جبرئیل امین بد غلامشان
آنانکه پاس حرمتش داشت جبرئیل
از مرد و زن نکرد کسی احترامشان
آنانکه بود عزتشان نزد کردگار
گردون فکند قرعهٔ ذلت به نامشان
آنانکه آفتاب فلک سایشان ندید
بردند پا برهنه به بزم عوامشان
در مجلس یزید، شنیدند ناسزا
آنانکه کردگار رساندی سلامشان
کس آب و نان نداد بر آن داغدیدگان
خون دل آب و لخت جگر شد طعامشان
ناحق شدند در کف مروانیان اسیر
آنان که می نبود به جز حق، کلامشان
ای روزگار! از تو و بی رحمی تو داد
هرگز دلی نگشت ز بی مهر تو شاد
مطبخ کجا؟ و راس امام مبین کجا؟
خولی کجا؟ و سبط رسول امین کجا؟
تا کی فلک به آل پیمبر جفا کنی
خنجر کجا؟ و حنجر سلطان دین کجا؟
ای چرخ نیلگون، نشدی از چه سرنگون
خورشید دین کجا؟ و تراب زمین کجا؟
شد پاره پاره پیکر فرزند بوتراب
خنجر کجا؟ و آن بدن نازنین کجا؟
ای روزگار! از تو و بی مهری تو داد
زینب کجا؟ و بزم یزید لعین کجا؟
شرمت نیآمد ای فلک! از روی مصطفی
چارم ولی کجا؟ و غل آهنین کجا؟
در شهر شام آل علی بی کس و غریب
غربت کجا؟، سکینهٔ محنت قرین کجا؟
ای روزگار! از تو وفایی کسی ندید
در گلشن تو جز گل حسرت کسی نچید
از چیست؟ ای سر! این همه سیار بینمت
در دست اهل ظلم، گرفتار بینمت
گاهی به نوک نیزه و گاهی میان طشت
گاهی میان کوچه و بازار بینمت
گاهی نهان به توبرهٔ اسب مشرکان
گاهی عیان به مجلس اغیار بینمت
گاهی چو میوه های بهشت ای بریده سر!
آویخته ز شاخهٔ اشجار بینمت
گاهی به دیر راهب و گه کنج مطبخی
گه زیب بخش مجلس کفار بینمت
گه بر سر سنان سنان، جا گرفته ای
گه همسفر به شمر ستمکار بینمت
گه پیش پیش محمل زینب به راه شام
ای سر، روان چو قافله سالار بینمت
مشغول گه به خواندن قرآن به نوک نی
در پیش چشم زینب افگار بینمت
آویز گشته گاه به دروازهٔ دمشق
چون آفتاب، بر سر دیوار بینمت
گاهی میان طشت زر و مجلس یزید
چوب جفا به لعل گهربار بینمت
گه در کنار دختر زارت رقیه جای
در شام، در خرابه، شب تار بینمت
ای سر! به خاطر «ترکی» چو بگذری
پر خون و با جراحت بسیار بینمت
ای سر تو زیب دوش رسول خداستی
جرمت چه بوده است که از تن جداستی؟
طی شد مه محرم و آمد مه صفر
زایل غمی ز دل نشد آمد غم دگر
ماه محرم آن حسین است و گشت طی
ماه صفر ز مرگ حسن می دهد خبر
ماه حسین اگر چه مهی بود جان گذار
ماه حسن ز ماه حسین جان گدازتر
قتل حسین اگر چه بسی دل خراش بود
مرگ حسن فزون به دلم می کند اثر
شمر از جفا برید حسین را سر از قفا
لب تشنه ریخت خون وی آن شوم بد گهر
از قحط آب، گشت حسین آب همچو شمع
وز آب کوزه ریخت حسن را به جان شرر
صد پاره شد ز حلق شریفش به طشت ریخت
فرزند بر گزیدهٔ صدیقه را جگر
چون پاره پاره شد جگر سبط مصطفی
ای دل! به سینه خون شو و بیرون شو از بصر
گر ریخت پاره جگر مجتبی به طشت
اما نشد به شام، سرش زیب طشت
زهرای مادر حسنین اندر این دو ماه
در باغ خلد جامهٔ نیلی، کند به بر
گاهی به کربلا رود و گاه در بقیع
گاهی زند به سینه و، گاهی زند به سر
گاهی حسن حسن کند و گه حسین حسین
گرید گهی بر آن پسر و، گه بر این پسر
گاهی رود به طوس و کند گریه بر رضا
خون جگر، به چهره فشاند ز چشم تر
آنگه ز حال فاطمه آگه شود کسی
کو با عزیز مرده شبی را کند سحر
«ترکی» غم حسین و حسن در وجود تو
با شیر اندرون شده با جان شود بدر
ماه صفر، چو ماه محرم، مه عزاست
هرجا که رو کنیم بساط عزا بپاست
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۳ - هفت بند نینوایی
ای تشنه لب که کشتهٔ راه خدا تویی
لب تشنه سر بریده از قفا تویی
هم بر حسن برادر و هم سبط مصطفی
هم یادگار فاطمه و مرتضی تویی
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
سیراب ز آب خنجر شمر دغا تویی
کشتندت از قفا و شفیع ات کسی نشد
با وصف آنکه شافع روز جزا تویی
آن گوشوار عرش که پنهان به خاک شد
از ظلم کوفیان، به صف کربلا تویی
آن پاره پاره تن زدم تیغ شامیان
وز کینه شد سرش به سر نیزه ها تویی
در کربلا ز صدمهٔ توفان روزگار
نوح شکسته کشتی بحر بلا تویی
کشتی شکسته ای که به گرداب خون فتاد
او را میان لجهٔ خون، ناخدا تویی
از جور کوفیان جفا جوتر از یهود
عیسای تن کشیده به دار فنا تویی
از کینه یزید دغا مستبد شام
یحیای سربریده به طشت طلا تویی
ایوب وار، از ستم قوم بدشعار
با صد هزار رنج و بلا مبتلا تویی
آن صید تشنه لب که لب دجله و فرات
می زد میان دجلهٔ خون، دست و پا تویی
آن سروری که پیکر پاکش به روی خاک
گردید پایمال سم اسب ها تویی
جان های شیعیان همه بادا فدای تو
قربان صبر و طاقت بی منتهای تو
ای پاره پاره پیکر و نوک نی، سرت!
من گریه بر سر تو کنم یا به پیکرت
خستند کوفیان ز چه جسم تو را به تیغ
با آن که گفت لحمک لحمی پیمبرت
شمر از قفا برید ز خنجر سرت ولی
دردا نریخت قطرهٔ آبی به حنجرت
لب تشنه جان برون ز تنت شد تشنگی
با آن که بود آب جهان، مهر مادرت
پهلویت از سنان سنان چاک شد مگر
خالی نبود بهر زدن جای دیگرت
خشکیده بود لعل تو از تاب تشنگی
ای من فدای لعل و دو چشم ز خون ترت
شمر ار نداد آب تو را از شط فرات
سیراب کرد باب تو از آب کوثرت
شیر خدا نبود دریغا به کربلا
تا بنگرد چو ماهی در خون شناورت
اکبر شهید و پیکر عباس چاک چاک
گریم به ماتم پسرت، یا برادرت
بی دست شد برادرت در مقابلت
فرقش دریده شد پسرت، در برابرت
خونش ز راه دیدهٔ خیرالنساء چکید
تیری که خورد بر گلوی خشک اصغرت
گر گویم از تنت، که ز کین گشت پایمال
ور گویم از سرت، که جدا شد ز پیکرت
سوزم به حال دختر زار تو همچو شمع
یا بر اسیر گشتن غمدیده خواهرت
آب بقاست دجله و انهار مشهدت
خاک شفاست تربت قبر مطهرت
جان ها فدای جسم به خون غرقهٔ تو باد
یک دل به ماتم تو به گیتی مباد شاد
ای تشنه لب فدای تو و جسم زار تو
قربان دیدگان ز غم اشکبار تو
بطحا خراب گشت و شد آباد ملک شام
افتاد تا به کوفه ز یثرب گذار تو
لعنت به کوفیان که نکردند بر تو رحم
گشتند متفق ز پی کارزار تو
بگذاشتند داغ جوانان تو را به دل
قربان داغ های دل داغدار تو
آغشته شد به خون سر و زلف چو عنبرش
اکبر جوان سرو قد گل عذار تو
دردا شکار پنجهٔ گرگان کوفه شد
عباس آن برادر ضیغم شکار تو
از تیر ظلم حرمله، دردا که شد شهید
ششماهه طفل بی گنه شیرخوارتو
یک گل بجا نماند ز گلزار هاشمی
شد عاقبت بدل به خزان نوبهار تو
بیش از هزار و پانصد پنجاه زخم بود
بر پیکر بریده سر زخم دار تو
زخم تو بی شمار و، غمت بی شمارتر
گریم به زخم یا به غم بی شمار تو
آورد از تنور برون چون سرت عدو
خاکستر از چه پاک نکرد از عذار تو
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
روزی که شد به نیزه سر تاجدار تو
آبی که در حیات تو بستند بر رخت
بستند بعد کشته شدن، بر مزار تو
لب تشنه چون شهید شدی بر لب فرات
از این سبب فرات، بود شرمسار تو
کاش آن زمان که از سر زین سرنگون شدی
سیماب وار، جسم زمین بی سکون شدی
ای پاره پاره تن! که به تن، سر نداشتی
سر از جفای شمر، به پیکر نداشتی
دل برگرفتی از زن و فرزند و اقربا
الا ز وصل دوست، که دل بر نداشتی
تو یک تن و، سپاه عدو صدهزار تن
بالله غریب بودی و یاور نداشتی
قاتل ز تن برید به خنجر سر از قفا
خاکم بسر که طاقت خنجر نداشتی
شمر از چه زد به حنجر تو خنجر از جفا
بر تن مگر جراحت دیگر نداشتی
یآرای سر بریدن تو دیگری نداشت
گر قاتلی چو شمر ستمگر نداشتی
با دخترت سکینه نکردی تکلمی
حق با تو بود ز آنکه به تن، سر نداشتی
گیرم کسی نکرد کفن بعد کشتنت
آن کهنه پیرهن، ز چه در بر نداشتی
از تیغ ظلم بجدل و از جور ساربان
خاتم به دست و، دست به پیکر نداشتی
سوزد دلم که دردم جاندادنت به سر
دختر، پسر، برادر، و خواهر نداشتی
هر چند بر تو خواهر و دختر گریستند
اما هزار حیف که مادر نداشتی
سوزد دلم چو در نظر آرم که کودکان
آب از تو خواستند و میسر نداشتی
اطفال کوچک تو به صحرا شدی ز کف
گر خواهری چو زینب اطهر نداشتی
بر مسلم این ستم نکند هیچ کافری
گیرم غرابتی به پیمبر نداشتی
چشم جهانیان همه پرخون برای توست
هر جا که می روم همه ماتم سرای توست
ای تشنه لب سرت ز چه دور از بدن شده
غسلت ز خون و، گرد و غبارت کفن شده
جسم تو پاره پاره به روی زمین ولی
بر نی سرت نظارهٔ هر مرد و زن شده
تو حشمت الهی و ز بیداد اهرمن
عریان تن مطهرت از پیرهن شده
دستت چرا؟ بریده و انگشت تو کجاست؟
انگشترت نصیب کدام اهرمن شده؟
تیر سیاه شام نصیب تن تو شد
اندوه تو نصیب دل زار من شده
از خون نو خطان تو صحرای کربلا
روشن چراغ لاله به صحن چمن شده
وز جسم چاک چاک جوانان هاشمی
صحرا پر از عقیق چو دشت یمن شده
از کودکان زار تو این دشت هولناک
پر بچهٔ غزال چو دشت ختن شده
از کینه اهل تو هر یک جدا جدا
خوار و اسیر و بسته به بند و رسن شده
ترکی به ماتمت ز بصر بسکه در فشاند
اوراق دفترش همه بحر عدن شده
بردار سر ز خاک و به ما بی کسان نگر
ما را اسیر، در کف این ناکسان نگر
ای خاک کربلا تو نه مشکی نه عنبری
خوشبوتری ز مشک و، ز عنبر تو برتری
از خون ناف آهوی چین است مشک لیک
تو خاکی و عجین شده با خون اکبری
عنبر ز بحر خیزد تو در کنار بحر
ای سرزمین پاک تو ز عنبر نکوتری
مشکین خطان به روی تو در خون طپیده اند
ز آن روست مشکبوی و لطیفی و احمری
مسجود مردمان شده ای زان سبب که تو
با خون سبط ختم رسولان مخمری
یک ذره از تو داروی صد گونه علت است
زیرا که خاک مقتل سبط پیمبری
باشد شرافت تو ز فرزند مصطفی
کز خاک های روی زمین جمله بهتری
شک نیست آن که خاک بود از مطهرات
آری توهم مطهری و هم مطهری
ای خاک پاک چشم مرا توتیا تویی
داروی دردهایی و دارالشفا تویی
ای ارض کربلا تو مگر عرش اکبری
گر عرش نیستی ولی از عرش برتری
زیبد تو را اگر که نمایی به کعبه فخر
زیرا که جای مدفن سبط پیمبری
بر تربت تو سجده کنند اهل معرفت
مسجود مردمانی و محبوب داوری
مشکی نه، عنبری نه، ولی ای زمین پاک!
خوشبوتری ز مشک و، نکوتر ز عنبری
خوابیده اند در تو تن کشته گان عشق
زان روی از تمام اراضی نکوتری
از بس که خون لاله رخان در تو ریخته
دارم یقین که معدن یاقوت احمری
هرگوشه ات فتاده ز زین، سرو قامتی
هر نقطه ات طپیده به خون، ماه منظری
در وادیت به نی، شده سرهای بی تنی
در خاک و خون طپان شده تن های بی سری
ای خاک پاک مدفن خون خدا تویی
آیینه دار مشعل راه هدی تویی
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۴ - هفت بند نینوایی
فلک تو رحم به اولاد بوتراب نکردی
مگر به کرب و بلا ظلم بی حساب نکردی
هزار سعی نمودی تو در خرابی یثرب
چرا تو غمکده شام را خراب نکردی
مگر حسین علی را به کربلا تو نکشتی
مگر یزید لعین را تو کامیاب نکردی
شهی که بود ضیا دو چشم ختم رسولان
چرا ز کشتن آن شاه اجتناب نکردی
به قتل سبط نبی کاین چنین شتاب نمودی
چرا به دادن آبش چنین شتاب نکردی
گلوی سبط نبی را مگر ز کین نبریدی
مگر محاسنش از خون سر خضاب نکردی
سر حسین به خاکستر تنور نهادی
حیا از آن رخ چون قرص آفتاب نکردی
به پیش روی پدر تارک پسر تو شکستی
چرا ز کشتن او شرم از آن جناب نکردی
به قتلگاه تو سیلی زدی به روی سکینه
چرا تو رحم بر آن طفل کشته باب نکردی
مگر تو سلسله بر پای عابدین ننهادی
ز تشنگی جگرش را مگر کباب نکردی
ز ظلم های تو ترسم که روز محشر کبری
میان خلق خجالت کشی تو در بر زهرا
فلک به آل نبی ظلم بی حساب نمودی
مدینه را به تمنای ری خراب نمودی
ز تیشهٔ ستم از پا چه نخل های فکندی
چه ظلم ها که به اولاد بوتراب نمودی
کمر بخ قتل حسین بستی و حیا ننمودی
برای کشتن او از چه رو شتاب نمودی
ز کینه سبط نبی را به کربلا به لب آب
برای قطرهٔ آبی دلش کباب نمودی
عزیز فاطمه را از قفا سرش ببریدی
ز کین محاسنش از خون سر خضاب نمودی
به روی خاک فکندی تن مطهر او را
به جسم انور او سایه ز آفتاب نمودی
ز روی قهر تو سیلی زدی به روی سکینه
زخش کبود و دلش پر ز اضطراب نمودی
فلک ز ظلم تو شد سرنگون لوای امامت
به روز بازپسین بایدت کشید غرامت
فلک به آل پیمبر مکر تو جنگ نکردی
مگر به آن شه لب تشنه، عرصه تنگ نکردی
مگر به کرب و بلا ابن سعد را تو ز کوفه
سر سپه ننمودی و پیش هنگ نکردی
سر امام زمان را تو با شتاب بریدی
به قدر خوردن آبی چرا درنگ نکردی
مگر ز خون جوانان شاه یثرب و بطحا
زمین کرب و بلا را تو لاله رنگ نکردی
گلوی اصغر شیرخوارهٔ شه را
مگر ز کین، هدف ناوک خدنگ نکردی
جبین زادهٔ زهرا که داشت داغ عبادت
به قتلگه مگر آزرده اش ز سنگ نکردی
به بوسه گاه نبی چوب خیزران زدی از کین
مگر تو با سر از تن بریده جنگ نکردی
چنین ستم که تو کردی به اهل بیت رسالت
گمانم آنکه به کفار و روم و زنگ نکردی
فلک به آل علی ظلم بی حساب نمودی
مدینه را به تمنای ری خراب نمودی
فلک به آل پیمبر ببین چها کردی
چه ظلم ها که به اولاد مرتضی کردی
شهی که نور دو چشم علی و فاطمه بود
روانه اش ز مدینه، به کربلا کردی
در اول آب به روی حریم او بستی
ز روی فاطمه نی شرم و نی حیا کردی
به روی خاک نهادی جبین سبط رسول
جدا سرش ز قفا از ره جفا کردی
به خون و خاک کشیدی تن مطهر او
سرش بریدی، و بر نوک نیزه ها کردی
به فرق اکبر مه طلعتش زدی شمشیر
دو دست از تن عباس او جدا کردی
به زلف حضرت قاسم ز خون حنا بستی
به دشت کرب و بلا شادیش عزا کردی
نخورده شیر علی اصغر صغیرش را
گلوی او هدف ناوک بلا کردی
چو شام تیره نمودی تو روز لیلا را
به ماتم علی اکبر قدش دو تا کردی
به خیمه گاه حسینی ز کین زدی آتش
به دشت کرب و بلامحشری به پا کردی
به طشت زر سر سبط رسول جا دادی
ز خیزران به لبش چوب آشنا کردی
تمام اهل حرم را به ریسمان بستی
بسوی شام روانشان ز کربلا کردی
فلک ز جور و جفای تو داد و صد بیداد
ز ظلم های تو شهر مدینه، رفت به باد
چو قاسمان بلا قسمت بلا کردند
تمام، قسمت مظلوم کربلا کردند
چه عهد ها که به بستند کوفیان با وی
عجب به عهد خود آن ناکسان وفا کردند
شه حجاز بسوی عراق با صد شور
قدم نهاد و بر او کوفیان، جفا کردند
نخست آب روان را به روی او بستند
به درد تشنگی اش سخت مبتلا کردند
مخالفان ز ره راست چشم پوشیدند
چو نی دل حرم او پر از نوا کردند
ز راه کینه نمودند تیر بارانش
نه رحم بر وی و، نه شرم از خدا کردند
سری که شست ز گیسوش جبریل غبار
ز تن بریده و، بر نوک نیزه ها کردند
تنی که پرورشش در کنار زهرا بود
به خون کشیده و، پامال اسب ها کردند
امیر صف شکن عباس نامدارش را
کنار دجله دو دست از تنش جدا کردند
جوان تازه خطش را ز پا درآوردند
ز درد فرقت او قامتش دو تا کردند
گل ریاض حسن قاسم دلیرش را
در آن زمین بلا شادیش عزا کردند
خیام محترمش را ز کین زدند آتش
به دشت کرببلا محشری بپا کردند
عذار دختر او را ز سیلی آزردند
ز روی فاطمه نه شرم و نه حیا کردند
مصیبتی که به فرزند مصطفی رو داد
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
شنیده اید که شاهی، ز صدر زین افتاد
ندیده اید که پا قاتلش به سینه نهاد
شنیده اید که شمر، از قفا برید سرش
ندیده اید که از تشنگی، چسان جان داد
شنیده اید سری شد به نوک نیزه بلند
ندیده اید به چرخ از دل که شد فریاد
شنیده اید که از خون وضو گرفت حسین
ندیده اید چسان، جبهه را به خاک نهاد
شنیده اید که شد کشته نازنین پسرش
ندیده اید چسان قامتش ز پا افتاد
شنیده اید که عباساوفتاد از پا
ندیده اید که ساقی تشنه لب جان داد
شنیده اید که قاسم ز خون حنا بسته
ندیده اید که شد کشته، با دلی ناشاد
شنیده اید که زینب ز کوفه رفت به شام
ندیده اید چسان، خطبه کرد ایراد
چنین ستم که به اولاد بوتراب رسید
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
کنند سنگدلان ادعای دین داری
به کفر روی نهادند با ستمکاری
به نیزه چون سر سلطان انس و جان کردند
به پای نیزه به سر خاک قدسیان کردند
صدای هلهله چون از سپاه گشت بلند
میان خیمه، زنان حرم فغان کردند
دریغ و درد که از کینه، کوفیان
تن امام زمان را به خون طپان کردند
شدند رو به سراپرده ها چو لشگر شام
سیه لباس اسیری ببر زنان کردند
زدند چون به سراپرده آتش از ره کین
به دشن کرب و بلا محشری عیان کردند
ز گوش دخترکان گوشواره ها بردند
رسن به گردن بیمار ناتوان کردند
ز تازیانه و سیلی گروه بد آیین
سیاه پشت زنان، روی کودکان کردند
شکسته دل، چو اسیران زنگبار و فرهنگ
به شام شوم، ز کرب و بلا روان کردند
بر این مصیبت عظمی خروش و آه و فغان
همین نه اهل زمین، اهل آسمان کردند
فلک خراب شوی ظلم تا کی و تا چند
به اهل بیت نبی ظلم بیش از این مپسند
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۵ - ترکیب بند عاشورایی
ای سر اله را تو سرپوش!
وی بادهٔ عشق را قدح نوش!
ای کز ز ره لطف و مهربانی!
پرورده پیمبرت در آغوش
ای فرش ز داغ تو عزادار!
وی عرش به ماتمت سیه پوش!
بی جرم سر تو شمر ببرید
با خنجر کین، ز گوش تا گوش
اطفال تو را کسی ز گریه
جز کعب سنان، نکرد خاموش
اصحاب تو از می شهادت
افتاده تمام مست و مدهوش
برند اگر که بندم از بند
یک دم نکنم تو را فراموش
ای یافته، سر خط شهادت
جان کرده فدا به راه امت
ای شاه بریده سر ز خنجر!
ای خسرو بی سپاه و لشگر!
عریان، تنت افتاده بر خاک
خاکت ز وفا کشیده در بر
لرزید زمین، به خود چو سیماب
آن دم که فتادی از تکاور
در ماتمت ای عزیز زهرا
افروخت چو شمع،قلب حیدر
ماهی صفت ای غریب مظلوم!
گشتی تو به بحر خون شناور
از آب لب تو تر نگردید
گردید محاسنت ز خون تر
خونت به زمین کربلا ریخت
زان رو شده تر تبش معطر
جبریل امین فکند بر خاک
از قتل تو تاج عزت از سر
در سوگ تو منکه سوگوارم
از دیده سرشک خون ببارم
ای جد تو مصطفی علی باب!
ای کشتهٔ تیغ و، تشنهٔ آب!
جسمت دو شب و سه روز افتاد
اندر بر آفتاب و مهتاب
خم شد کمرت ز مرگ اقوام
خون شد جگرت ز هجر احباب
لب تشنه تو جان سپردی اما
مرغ و دد و دام جمله سیراب
شد سرخ ز خون، به رنگ یاقوت
جسم تو که بود چون در ناب
اطفال تو را ز بیم دشمن
شب ها نرود به چشمشان خواب
اهل حرمت، ز ترس اعدا
لرزان تنشان، بسان سیماب
بی جرم سرت ز تن بریدند
جسم تو به خاک و خون کشیدند
ای قره عین شاه لولاک
فرزند رسول ایزد پاک
برید سرت ز تن، چو قاتل
عریان بدنت فکند بر خاک
از قتل تو ای عزیز زهرا!
شد شیر خدا حزین و غمناک
در روز شهادت تو شاها!
شد ناله خاکیان، بر افلاک
چون رفت سر تو بر سر نی
جبریل نمود جامه را چاک
افسوس که گشت شاد و مسرور
از کشتن تو یزید بی باک
در روز شمار قاتلانت
گویند چگونه ما عرفناک
شا ها! سرت از قفا بریدند
صد لعن، بر آن گروه ناپاک
«ترکی» ز غمت مدام خواند
این مرثیه را به چشم نمناک
گریم به سر بریدهٔ تو
یا جسم به خون تپیدهٔ تو
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴ - فضل خداوندی
صلوه این نیست ای مرد مصلی!
که گاهی خم شوی گاهی شوی راست
نمازت را حضور قلب باید
نماز بی حضور قلب بیجاست
تو خود گویی ستون دین نماز است
عمارت بی ستون سست است و بی پاست
به ظاهر گر چه مشغول نمازی
ولیکن باطن قلبت دگر جاست
تنت فعلش قیام است و قعود است
دلت گاهی به یثرب، گه به بطحاست
تو خود مشغول افعال نمازی
دلت در فکر کار و بار دنیاست
زبان مشغول ذکر حمد و سوره است
دلت سیاره کوه و دشت و صحرا است
تو قلب خود نمی بینی ولیکن
خدا از باطن قلب تو آگاست
ستادستی به پیش کردگاری
که او بینندهٔ پنهان و پیداست
تو با بیچون خدایی روبرویی
که از هر عیبی و نقصی مبراست
خداوندی که علام الغیوب است
اگر چه بی نیاز از طاعت ماست
ولیکن بندگی کردن نه این است
طریق طاعت یزدان نه این هاست
دل خود با خدا مشغول می دار
که او در کارها دانا و بیناست
تو را داده است ایزد مال و دولت
دلت آسوده و عیشت مهیاست
به هر روزی تو را روزی رسان است
رساند روزی ات را بی کم و کاست
چنین روزی رسان مهربان را
خلاف بندگی کردن نه زیباست
به کار آخرت ثابت قدم باش
تو را کاسباب دنیایی مهیاست
برای آخرت بردار توشه
که دنیایت همین امروز و فرداست
اگر فضل خداوندی نباشد
جهنم، جاودانی منزل ماست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱ - تارک الصلاه مباش
نصیحتی کنمت ای پسر ز من بشنو!
تو این نصیحت و چون گوهرش محافظ باش
مجالست منما با قلندر و درویش
مصاحبت منما با ارازل و اوباش
به زور پنجه و بازوی خویش غره مشو
درشت خوی مباش و به کس مکن پرخاش
کسی که به پیش تو اسرار خویش بسپارد
مکن خیانت و اسرار او مگردان فاش
چو رعد از سخن سخت دشمنان مخروش
ز حرف سخت، دل دوستان خود مخراش
مخور شراب و، مکن غیبت و، دروغ مگو
مطیع دیو مشو، تارک الصلاه مباش