عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ای غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است
مرگت به ته بال هما سایهٔ بوم است
چون پیر شدی از امل پوچ حیاکن
یکسر خط تقویمکهن ننگ رقوم است
این جمله دلایلکه ز تحقیق توگلکرد
در خانهٔ خورشید چراغان نجوم است
ای دعوی علم و عمل افسون حجابت
گرد تب وتاب نفس است این چه علوم است
طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد
غیر از دهن مار جهان جمله سموم است
بیوضع ملایم نتوان بست ره ظلم
دیوار و در خانهٔ زنبور ز موم است
دل با دوجهان تشنگی حرص چه سازد
بریک چه بیآب ز صد دلو هجوم است
از عاریت هرچه بود، عارگزینید
مسرور امانات جهول است و ظلوم است
بیدل تو جنونیکن و زینورطه بهدر زن
عالم همه زندانی تقلید و رسوم است
مرگت به ته بال هما سایهٔ بوم است
چون پیر شدی از امل پوچ حیاکن
یکسر خط تقویمکهن ننگ رقوم است
این جمله دلایلکه ز تحقیق توگلکرد
در خانهٔ خورشید چراغان نجوم است
ای دعوی علم و عمل افسون حجابت
گرد تب وتاب نفس است این چه علوم است
طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد
غیر از دهن مار جهان جمله سموم است
بیوضع ملایم نتوان بست ره ظلم
دیوار و در خانهٔ زنبور ز موم است
دل با دوجهان تشنگی حرص چه سازد
بریک چه بیآب ز صد دلو هجوم است
از عاریت هرچه بود، عارگزینید
مسرور امانات جهول است و ظلوم است
بیدل تو جنونیکن و زینورطه بهدر زن
عالم همه زندانی تقلید و رسوم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سیر بهار این باغ از ما تمیزخواه است
اما کسی چه بیند آیینه بینگاه است
در شبههزار هستی تزویر میتراشیم
آبیکه ما نداریم هرجاست زیر کاه است
گرد بنای عجز است زبر و بم تعین
تا پستشد نفس شد چون شد بلند آه است
فقر و غنایهستی نامیستهرزه مخروش
عمریست بر زبانها درویش نیز شاه است
پرواز آرزوها ما را به خواری افکند
دودی که در سر ماست گر بشکند کلاه است
خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز
ایگرد هرزه پرواز واماندگی پناه است
رنگی درین گلستان، مقبول مدعا نیست
مژگان گشودن اینجا دست ردّ نگاه است
انکار درد ظلم است از محرمان الفت
تا آه عقده دل واکرد واه واه است
زاهد تو هم برافروز شمع غرور طاعت
رحمت درین شبستان پروانهٔگناه است
جایی که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت
آیینهداری ما حرف کتان و ماه است
با آفتاب تابان این سایهها چه سازند
جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است
تا زندگیست زین بزم چون شمع بایدت رفت
ای مرده ی اقامت منزل کحاست راه است
از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان
هر نامهای که خواندیم تحریر آن سیاه است
بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ کم دید
این محفل کدورت آیینهای و آه است
اما کسی چه بیند آیینه بینگاه است
در شبههزار هستی تزویر میتراشیم
آبیکه ما نداریم هرجاست زیر کاه است
گرد بنای عجز است زبر و بم تعین
تا پستشد نفس شد چون شد بلند آه است
فقر و غنایهستی نامیستهرزه مخروش
عمریست بر زبانها درویش نیز شاه است
پرواز آرزوها ما را به خواری افکند
دودی که در سر ماست گر بشکند کلاه است
خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز
ایگرد هرزه پرواز واماندگی پناه است
رنگی درین گلستان، مقبول مدعا نیست
مژگان گشودن اینجا دست ردّ نگاه است
انکار درد ظلم است از محرمان الفت
تا آه عقده دل واکرد واه واه است
زاهد تو هم برافروز شمع غرور طاعت
رحمت درین شبستان پروانهٔگناه است
جایی که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت
آیینهداری ما حرف کتان و ماه است
با آفتاب تابان این سایهها چه سازند
جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است
تا زندگیست زین بزم چون شمع بایدت رفت
ای مرده ی اقامت منزل کحاست راه است
از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان
هر نامهای که خواندیم تحریر آن سیاه است
بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ کم دید
این محفل کدورت آیینهای و آه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلیگردد
اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
لاف را آینهپرداز محبت مکنید
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
و ضعها ساخته و ما و من آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است
ای نفس مایه دکانداری غلفت تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهایی نیست که خورشید نمایی نکند
گرد راهت چقدر آینه اندوخته است
گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد
اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلیگردد
اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
لاف را آینهپرداز محبت مکنید
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
و ضعها ساخته و ما و من آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است
ای نفس مایه دکانداری غلفت تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهایی نیست که خورشید نمایی نکند
گرد راهت چقدر آینه اندوخته است
گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد
اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
برروی ما چوصبح نهرنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بیآفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستانکه موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعلهگرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتیکه حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشمآینه بیرون نشسته است
نومیدیام ز درد سر آرزو رهاند
آسودهام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همهگر بینشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز میزنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بیآفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستانکه موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعلهگرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتیکه حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشمآینه بیرون نشسته است
نومیدیام ز درد سر آرزو رهاند
آسودهام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همهگر بینشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز میزنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
موج هرجا، در جمعیتگوهر زده است
تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست
حلقه بر هر دری، این قفل، مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشاننظری، چاره محال است اینجا
سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
عقل داغ است ز پاس ادب انسانی
جهل بیباک به عالم لگد خر زده است
غفلت دل، درکیفیت بینش نگشود
پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن
بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر
خط پیشانی ما دامن ما برزده است
تا فنا هستی ما را ز تپش نیست گزیر
چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است
نارسایی به کجا زحمت فریاد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود
که جبین ساغر امید به کوثر زده است
بر نمیآیم ازین محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط میخورم از خویش به یک سایهٔ مو
ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم به درم برد به خاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن
کشتی خویش قلندر به کمر بر زده است
از تحیرکده ی عالم عنناست حباب
هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است
تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست
حلقه بر هر دری، این قفل، مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشاننظری، چاره محال است اینجا
سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
عقل داغ است ز پاس ادب انسانی
جهل بیباک به عالم لگد خر زده است
غفلت دل، درکیفیت بینش نگشود
پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن
بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر
خط پیشانی ما دامن ما برزده است
تا فنا هستی ما را ز تپش نیست گزیر
چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است
نارسایی به کجا زحمت فریاد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود
که جبین ساغر امید به کوثر زده است
بر نمیآیم ازین محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط میخورم از خویش به یک سایهٔ مو
ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم به درم برد به خاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن
کشتی خویش قلندر به کمر بر زده است
از تحیرکده ی عالم عنناست حباب
هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقربالخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید
خیز ای غلام زینکن یکران را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۵
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۷
فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
اَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُم
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گمست که را رهبری کند
پدر گفت ای پسر به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحانبگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینایی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی فارجه بشنید و گفت تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی. همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند بگفتنش کردار
باطلست آن چه مدّعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
اَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُم
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گمست که را رهبری کند
پدر گفت ای پسر به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحانبگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینایی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی فارجه بشنید و گفت تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی. همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند بگفتنش کردار
باطلست آن چه مدّعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۵
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۶
کسایی مروزی : دیوان اشعار
شعر و غزل
کسایی مروزی : دیوان اشعار
درد ِ پیری
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
نقاش ازل تا کمر مو کمران بست
تصویر میانت به همان موی میان بست
از غیرت نازست که آن حسن جهانتاب
واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
شهرتطلبان! غرهٔ اقبال مباشید
سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
سامان کمال آن همه بر خویش مچینید
انبوهی هر جنسکه دیدیم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشاید
زآن تیر بیندیشکه خود را بهکمان بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم
بر آدم بیچاره که افسار خران بست؟
چون سبحه جهانیبه نفسکلفت دل چید
هرجاگرهی بود براین رشته میان بست
هر موج در این بحر هوسگاه حبابیست
پنسان همهکس دل به جهانگذران بست
کس محرم فریاد نفسسوختگان نیست
شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست
عمریست ز هر کوچه بلند است غبارم
بیداد نگاه که بر این سرمه فغان بست
بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی
جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست
تصویر میانت به همان موی میان بست
از غیرت نازست که آن حسن جهانتاب
واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
شهرتطلبان! غرهٔ اقبال مباشید
سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
سامان کمال آن همه بر خویش مچینید
انبوهی هر جنسکه دیدیم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشاید
زآن تیر بیندیشکه خود را بهکمان بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم
بر آدم بیچاره که افسار خران بست؟
چون سبحه جهانیبه نفسکلفت دل چید
هرجاگرهی بود براین رشته میان بست
هر موج در این بحر هوسگاه حبابیست
پنسان همهکس دل به جهانگذران بست
کس محرم فریاد نفسسوختگان نیست
شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست
عمریست ز هر کوچه بلند است غبارم
بیداد نگاه که بر این سرمه فغان بست
بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی
جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
بیانفعالی از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بیعرق شد شستیم از حیادست
هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز
دیگر به هم نیاید چونکاسهٔگد دست
قدر غنا چه داند ذلتپرست حاجت
برپشت خود سوار است از وضع التجادست
یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند
از اتفاق با لب طرح است در صدا دست
گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست
سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست
ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم
این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط میکشد به صحرا
اینجا هزار دامن خفتهست جیب تا دست
تغییر رنگ فطرت بیننگ سیلیی نیست
روز سیاه دارد درکسوت حنا دست
دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا
چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست
بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد
از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست
رعنایی تجما، مست خراش دلهاست
هرگاه پنجه یازبد، شد ناخنآزما دست
حرصحصول مطلب، بینشئهٔجنون نیست
از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست
از دستگیری غیر در خاک خفتن اولیست
همچون چنار یارب روید ز دست ما دست
حیف است سعی همت خفتکش گل و مل
بایدکشید از این باغ، یا دامن تو، یا، دست
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود
چون نقشپا قستیم ما هم به پرپا دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
بیانفعالی از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بیعرق شد شستیم از حیادست
هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز
دیگر به هم نیاید چونکاسهٔگد دست
قدر غنا چه داند ذلتپرست حاجت
برپشت خود سوار است از وضع التجادست
یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند
از اتفاق با لب طرح است در صدا دست
گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست
سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست
ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم
این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط میکشد به صحرا
اینجا هزار دامن خفتهست جیب تا دست
تغییر رنگ فطرت بیننگ سیلیی نیست
روز سیاه دارد درکسوت حنا دست
دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا
چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست
بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد
از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست
رعنایی تجما، مست خراش دلهاست
هرگاه پنجه یازبد، شد ناخنآزما دست
حرصحصول مطلب، بینشئهٔجنون نیست
از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست
از دستگیری غیر در خاک خفتن اولیست
همچون چنار یارب روید ز دست ما دست
حیف است سعی همت خفتکش گل و مل
بایدکشید از این باغ، یا دامن تو، یا، دست
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود
چون نقشپا قستیم ما هم به پرپا دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
دل ز اوهام غبارآلودست
زنگ آیینهٔ آتش، دودست
عمرها شدکه چو موجگهرم
بال پرواز قفس فرسودست
طرف عجز غرور ست ابنجا
سجدهها آینهٔ مسجودست
معنی شهرت عنقا دریاب
شور معدومی ما موجودست
گر شوی محرم انجام طلب
نقش پا آینهٔ مقصودست
غنچه گل کن که درین عبرتگاه
خنده را چاک گریبان سودست
بر دل کس نخوری از دم سرد
وعظ بیجا همهجا مردودست
زخم دل ضبط نفس میخواهد
غنچه را بستن لب بهبودست
تشنه مردند، شهدان وفا
آب شمشیر تو خونآلودست
بیدل از هستی موهوم مپرس
ساز بنیاد نفس نابودست
زنگ آیینهٔ آتش، دودست
عمرها شدکه چو موجگهرم
بال پرواز قفس فرسودست
طرف عجز غرور ست ابنجا
سجدهها آینهٔ مسجودست
معنی شهرت عنقا دریاب
شور معدومی ما موجودست
گر شوی محرم انجام طلب
نقش پا آینهٔ مقصودست
غنچه گل کن که درین عبرتگاه
خنده را چاک گریبان سودست
بر دل کس نخوری از دم سرد
وعظ بیجا همهجا مردودست
زخم دل ضبط نفس میخواهد
غنچه را بستن لب بهبودست
تشنه مردند، شهدان وفا
آب شمشیر تو خونآلودست
بیدل از هستی موهوم مپرس
ساز بنیاد نفس نابودست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
هوس دل را شکست اعتبارست
به یک مو حسن چینی ریشدارست
ز ننگ تنگچشمیهای احباب
به هم آوردن مژگان فشارست
دل بیکینه زین محفل مجویید
که هر آیینه چندین زنگبارست
نمیخواهد حیا تغییر اوضاع
لب خاموش را خمیازه عارست
جضور اهل این گلزار دیدم
همین رنگ جنا شبژندهدارست
عصا و ریش شیخ اعجاز شیخ است
که پیر و شیرخوارانی سوارست
نفس را هر نفس رد میکند دل
هوای این چمن پر ناگوارست
قناعتکن ز نقش این نگینها
به آن نامیکه بر لوح مزارست
به دوش همتت نه اطلس چرخ
اگر عریان شوی یک جامهوارست
بهچشمتگرد مجنولسرمهکش نیست
وگرنه ششجهت لیلی بهارست
به پیش قامتش از سرو تا نخل
همه انگشتهای زینهارست
جهان مینالد از بیدست و پایی
صدا عذر خرام کوهسارست
فلک تا دوری از تجدید دارد
بنای گردش رنگ استوارست
چو مو چندانکه بالم سرنگونم
عرق در مزرع شرم آبیارست
سراغخود درین دشت ازکه پرسم
که من تمثالم و آیینه تارست
مپرس از اعتبار پوچ بیدل
احد زین صفرها چندین هزارست
به یک مو حسن چینی ریشدارست
ز ننگ تنگچشمیهای احباب
به هم آوردن مژگان فشارست
دل بیکینه زین محفل مجویید
که هر آیینه چندین زنگبارست
نمیخواهد حیا تغییر اوضاع
لب خاموش را خمیازه عارست
جضور اهل این گلزار دیدم
همین رنگ جنا شبژندهدارست
عصا و ریش شیخ اعجاز شیخ است
که پیر و شیرخوارانی سوارست
نفس را هر نفس رد میکند دل
هوای این چمن پر ناگوارست
قناعتکن ز نقش این نگینها
به آن نامیکه بر لوح مزارست
به دوش همتت نه اطلس چرخ
اگر عریان شوی یک جامهوارست
بهچشمتگرد مجنولسرمهکش نیست
وگرنه ششجهت لیلی بهارست
به پیش قامتش از سرو تا نخل
همه انگشتهای زینهارست
جهان مینالد از بیدست و پایی
صدا عذر خرام کوهسارست
فلک تا دوری از تجدید دارد
بنای گردش رنگ استوارست
چو مو چندانکه بالم سرنگونم
عرق در مزرع شرم آبیارست
سراغخود درین دشت ازکه پرسم
که من تمثالم و آیینه تارست
مپرس از اعتبار پوچ بیدل
احد زین صفرها چندین هزارست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
دل از ندامت هستی، مکدر افتادهست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتادهست
درین بساط، تنزه کجا، تقدسکو
مسیح رفته و نقش سم خر افتادهست
مرو به باغکه از خندهکاریگلها
درین هوسکده رسم حیا برافتادهست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتادهست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهانخطیست که بیرونمسطر افتادهست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاستکه واعظ ز منبر افتادهست
نرفت شغلگرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتادهست
کسی به منع خودآراییات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بیدر افتادهست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بینمی چقدر چشم ما تر افتادهست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتادهست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتادهست
توهم به حیرت ازبن بزم صلحکن بیدل
جنون حسن به آیینهها درافتادهست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتادهست
درین بساط، تنزه کجا، تقدسکو
مسیح رفته و نقش سم خر افتادهست
مرو به باغکه از خندهکاریگلها
درین هوسکده رسم حیا برافتادهست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتادهست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهانخطیست که بیرونمسطر افتادهست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاستکه واعظ ز منبر افتادهست
نرفت شغلگرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتادهست
کسی به منع خودآراییات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بیدر افتادهست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بینمی چقدر چشم ما تر افتادهست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتادهست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتادهست
توهم به حیرت ازبن بزم صلحکن بیدل
جنون حسن به آیینهها درافتادهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست
کاغذ آتش زده محضر کمفرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل هرکجاست چون تبغب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیمودهایم
بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش
فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد
آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
همدم بدطینتان قابل بیحرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس
گریه چه خرمن کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم
گر عرق آیینه شد ننگ ادب کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانهها
بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف، خارج دریا شمار
قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست
کاغذ آتش زده محضر کمفرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل هرکجاست چون تبغب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیمودهایم
بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش
فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد
آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
همدم بدطینتان قابل بیحرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس
گریه چه خرمن کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم
گر عرق آیینه شد ننگ ادب کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانهها
بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف، خارج دریا شمار
قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست