عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۸
در بیان جواب دادن آن ولی اکبر با توجهات و تفقدات مر نوردیدهی خود، علی اکبر را برمصداق اینکه، بهرچه از دوست و امانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان» بر مذاق اهل عرفان گوید:
در جواب ار تنک شکر قند ریخت
شکر از لب های شکر خند ریخت
گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کردهیی از حق؛ تجلی ای پسر
زین تجلی، فتنهها داری بسر
راست بهر فتنه، قامت کردهیی
وه کزین قامت، قیامت کردهیی
نرگست بالاله در طنازیست
سنبلت با ارغوان در بازیست
از رخت مست غرورم میکنی
از مراد خویش دورم میکنی
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمیگنجد دو دوست
بیش ازین بابا! دلم را خون مکن
زادهی لیلی؛ مرا مجنون مکن
پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن
خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز
همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت، سد مشو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن؛ مما تحبون گوید او
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار
هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت ست و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر تست
مانع راه محبت، مهر تست
آن حجاب از پیش چون دورافکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی
چون ترا او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او، رو، نما
در جواب ار تنک شکر قند ریخت
شکر از لب های شکر خند ریخت
گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کردهیی از حق؛ تجلی ای پسر
زین تجلی، فتنهها داری بسر
راست بهر فتنه، قامت کردهیی
وه کزین قامت، قیامت کردهیی
نرگست بالاله در طنازیست
سنبلت با ارغوان در بازیست
از رخت مست غرورم میکنی
از مراد خویش دورم میکنی
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمیگنجد دو دوست
بیش ازین بابا! دلم را خون مکن
زادهی لیلی؛ مرا مجنون مکن
پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن
خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز
همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت، سد مشو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن؛ مما تحبون گوید او
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار
هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت ست و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر تست
مانع راه محبت، مهر تست
آن حجاب از پیش چون دورافکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی
چون ترا او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او، رو، نما
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً اگر مؤمنان و دوستان خداى را در همه قرآن همین آیت بودى ایشان را شرف و کرامت تمام بودى، که رب العالمین میگوید ایشان مرا سخت دوستدارند، تمامتر از آنک کافران معبود خود را دوست دارند، نه بینى که کافران هر یک چندى دیگر صنمى بر آرایند، و دیگر معبودى گیرند، چون درویش باشند بتراشیده از چوب قناعت کنند باز چون دستشان رسد آن چو بینه فرو گذارند و از سیم و زر دیگرى سازند، اگر آن دوستى ایشان مر معبود خود را حقیقت است پس چون که از آن بدیگرى میگرایند؟
گویند که مردى بر زنى عارفه رسید، و جمال آن زن در دل آن مرد اثر کرد، گفت کلّى بکلک مشغول اى زن من خویشتن را از دست بدادم در هواى تو زن گفت چرا نه در خواهرم نگرى که از من با جمالتر است و نیکوتر؟ گفت کجاست آن خواهر تو تا به بینم؟ زن گفت برو اى بطال که عاشقى نه کار توست اگر دعوى دوست مات درست بودى ترا پرواى دیگرى نبودى.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ رب العالمین گفت دوستى مؤمنان ما را نه چون دوستى کافرانست بتان را که هر یک چندى بدیگرى گرایند، بلکه ایشان هرگز از ما برنگردند، و بدیگرى نگرایند، که اگر بر گردند چون مایى هرگز خود نیابند هر چند که جویند. اى مسکین! خداى را چون تو بنده بسیارست اگر بدى افتد ترا افتد، چون بر گردى که چون او خداوندى نیابى؟
شبلى گفت تصوف از سگى آموختم که وقتى بر در سرایى خفته بود، خداوند سراى بیرون آمد و آن سگ را مىراند، و سگ دیگر باره باز مىآمد، شبلى گفت چه خسیس باشد این سگ، وى را میرانند و هم چنان باز مىآید. رب العزة آن سگ را بآواز آورد تا گفت اى شیخ کجا روم که خداوندم اوست.
از دوست بصد جور و جفا دور نباشم
ور نیز بیفزاید رنجور نباشم
زیرا که من او را ز همه کس بگزیدم
ور زو بکسى نالم معذور نباشم!
إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِینَ اتُّبِعُوا الآیة... کافران را که دوستى بتان بر وفق هوى و طبع بود نه حقیقت، لا جرم در قیامت چون اوایل عذاب بینند بدانند که قدم بر جاى دیگر ندارند و از بتان بیزارى گیرند. و مؤمنان که دوستى ایشان ثمره دوستى حق است چنانک گفت جلّ جلاله یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ لا جرم در عقبها و بلیّتها که ایشان را پیش آید در دوستى خلل نیارند و از حق برنگردند، از اول سکرات مرگ بینند، و جان پاک در ربایند ازیشان، و سالهاشان در خاک بدارند، وانگه برستاخیز ایشان را در آن مقامات مختلفه بارها بترسانند و عتابها کنند، و بر ایشان قهرها رانند، و در دوزخ هنگامى باز دارند، با این محنتها و بلاها که در راه ایشان آید هر ساعت عاشق تر باشند، و دوستى حقرا بجان و دل خریدارتر، بزبان حال گویند.
شاد از بغم منى غمم بر غم باد
عشقى که بصد جفا کم آید کم باد
لهذا قال تعالى: وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ.
گویند که مردى بر زنى عارفه رسید، و جمال آن زن در دل آن مرد اثر کرد، گفت کلّى بکلک مشغول اى زن من خویشتن را از دست بدادم در هواى تو زن گفت چرا نه در خواهرم نگرى که از من با جمالتر است و نیکوتر؟ گفت کجاست آن خواهر تو تا به بینم؟ زن گفت برو اى بطال که عاشقى نه کار توست اگر دعوى دوست مات درست بودى ترا پرواى دیگرى نبودى.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ رب العالمین گفت دوستى مؤمنان ما را نه چون دوستى کافرانست بتان را که هر یک چندى بدیگرى گرایند، بلکه ایشان هرگز از ما برنگردند، و بدیگرى نگرایند، که اگر بر گردند چون مایى هرگز خود نیابند هر چند که جویند. اى مسکین! خداى را چون تو بنده بسیارست اگر بدى افتد ترا افتد، چون بر گردى که چون او خداوندى نیابى؟
شبلى گفت تصوف از سگى آموختم که وقتى بر در سرایى خفته بود، خداوند سراى بیرون آمد و آن سگ را مىراند، و سگ دیگر باره باز مىآمد، شبلى گفت چه خسیس باشد این سگ، وى را میرانند و هم چنان باز مىآید. رب العزة آن سگ را بآواز آورد تا گفت اى شیخ کجا روم که خداوندم اوست.
از دوست بصد جور و جفا دور نباشم
ور نیز بیفزاید رنجور نباشم
زیرا که من او را ز همه کس بگزیدم
ور زو بکسى نالم معذور نباشم!
إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِینَ اتُّبِعُوا الآیة... کافران را که دوستى بتان بر وفق هوى و طبع بود نه حقیقت، لا جرم در قیامت چون اوایل عذاب بینند بدانند که قدم بر جاى دیگر ندارند و از بتان بیزارى گیرند. و مؤمنان که دوستى ایشان ثمره دوستى حق است چنانک گفت جلّ جلاله یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ لا جرم در عقبها و بلیّتها که ایشان را پیش آید در دوستى خلل نیارند و از حق برنگردند، از اول سکرات مرگ بینند، و جان پاک در ربایند ازیشان، و سالهاشان در خاک بدارند، وانگه برستاخیز ایشان را در آن مقامات مختلفه بارها بترسانند و عتابها کنند، و بر ایشان قهرها رانند، و در دوزخ هنگامى باز دارند، با این محنتها و بلاها که در راه ایشان آید هر ساعت عاشق تر باشند، و دوستى حقرا بجان و دل خریدارتر، بزبان حال گویند.
شاد از بغم منى غمم بر غم باد
عشقى که بصد جفا کم آید کم باد
لهذا قال تعالى: وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا الآیة... یا نداء کالبد است، و اىّ نداء دل، و ها نداء جان، میگوید اى همگى بنده اگر طمع دارى که قدم در کوى دوستى نهى، نخست دل از جان بردار، و معلومى که دارى از احوال و اعمال همه در باز، که در شرع دوستى جان بقصاص از تو بستانند، و معلوم بدیت، و هنوز چیزى درباید. اینست شریعت دوستى، اگر مرد کارى در آى و اگر نه از خویشتن دوستى و تردامنى کارى نرود.
از پى مردانگى پاینده ذات آمد چنار
و ز پى تر دامنى اندک حیاة آمد سمن
جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش
تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن
آرى! عجب کارى است کار دوستى! و بلعجب شرعى است شرع دوستى! هر کشته را در عالم قصاص است یا دیت بر قاتل واجب، و در شرع دوستى هم قصاص است و هم دیت و هر دو بر مقتول واجب.
پیر طریقت گفت «من چه دانستم که بر کشته دوستى قصاص است، چون بنگرستم این معامله ترا با خاص است، من چه دانستم که دوستى قیامت محض است؟ و از کشته دوستى دیت خواستن فرض! سبحان اللَّه این چه کارست این چه کار! قومى را بسوخت، قومى را بکشت، نه یک سوخته پشیمان شد و نه یک کشته برگشت!
کم تقتلونا و کم نحبّکم
یا عجبا کم نحبّ من قتلا
نور چشمم خاک قدمهاى تو باد
آرام دلم زلف بخمهاى تو باد
در عشق تو داد من ستمهاى تو باد
جانى دارم فداى غمهاى تو باد
یکى سوخته و در بیقرارى بمانده، یکى کشته و در میدان انفراد سر گشته، یکى در خبر آویخته، یکى در عیان آمیخته، آن تخم که ریخته؟ و این شور که برانگیخته؟ یکى در غرقاب، یکى در آرزوى آب، نه غرقه آب سیراب، نه تشنه را خواب.
کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ وصیت خداوندان مال دیگرست و وصیت خداوندان حال دیگر، وصیت توانگران از مال رود، و وصیت درویشان از حال. توانگران بآخر عمر از ثلث مال بیرون آیند، و درویشان از صفاء احوال و صدق اعمال بیرون آیند، چندانک عاصى از کرد بد خویش بر خود بترسد، ده چندان عارف با صدق اعمال و صفاء احوال بر خود بترسد، اما فرق است میان این و آن: که عاصى را ترس عاقبت است و بیم عقوبت، و عارف را ترس اجلال و اطلاع حق است. این ترس عارف هیبت گویند، و آن ترس عاصى خوف، آن خوف از خبر افتد. و این هیبت از عیان زاید، هیبت ترسیست که نه پیش دعا حجاب گذارد، نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوار، ترسیست گدازنده و کشنده، تا نداء أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا نشنود نیارامد! خداوند این ترس را کرامت مىنمایند، و به بیم زوال آن وى را مىسوزانند، و نور مىافزایند و فزع تغیر در وى مىافکنند.
بو سعید بو الخیر را قدس اللَّه روحه این حال بود بوقت نزع، چون سر عزیز بر بالین مرگ نهاد گفتندش اى شیخ قبله سوختگان بودى، مقتداى مشتاقان، و آفتاب جهان، اکنون که روى بحضرت عزت نهادى، این سوختگان را وصیتى کن، کلمه گوى تا یادگارى باشد. شیخ گفت:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بشر حافى را همین حال بود بوقت رفتن، گریستن و زارى در گرفت، گفتند: یا، ابا نصر أ تحبّ الحیاة؟ مگر زندگى مىدوست دارى؟ و مرگ را کراهیت؟ گفت نه «و لکن القدوم على اللَّه شدید » بر خداى رسیدن کارى بزرگ است و سهمگین. این حال گروهى است که بوقت رفتن هیبت و دهشت بر ایشان غالب شود از تجلى جلال و عزت حق، و تا نداء أَلَّا تَخافُوا نشنوند نیارامند. باز قومى دیگرند که بوقت رفتن ایشان را تجلّى جمال و لطف حق استقبال کند، و برق انس تابد، و آتش شوق زبانه زند، چنانک پیر اهل ملامت عبد اللَّه منازل یکى پیش وى در شد، گفت: اى شیخ! مرا در خواب نمودند که ترا یک سال زندگى مانده است، شیخ یکى بر سر زد گفت آه! که یک سال دیگر در انتظار ماندیم آن گه برخاست و در وجد و جدان خویش بجنبید، و اضطرابى بنمود از خود بیخود شد. و گفت: آه کى بود که آفتاب سعادت برآید، و ماه روى دولت در آید.
کى باشد کین قفص به پردازم
در باغ الهى آشیان سازم
مکحول شامى مردى مردانه بود، و در عصر خویش یگانه، در دو اندوه این حدیث او را فرو گرفته، هرگز نخندید. و در بیمارى مرگ جماعتى پیش وى در شدند و مىخندید گفتند اى شیخ! تو همواره اندوهگن بودى؟ این ساعت اندوه بتو لایقتر چرا مىخندى؟ گفت: «چرا نخندم و آفتاب جدایى بر سر دیوار رسید، و روز انتظارم برسید، اینک درهاى آسمان گشاده و فریشتگان بردابرد میزنند که مکحول بحضرت مىآید.»
وصل آمد و از بیم جدایى رستیم
با دلبر خود بکام دل بنشستیم
از پى مردانگى پاینده ذات آمد چنار
و ز پى تر دامنى اندک حیاة آمد سمن
جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش
تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن
آرى! عجب کارى است کار دوستى! و بلعجب شرعى است شرع دوستى! هر کشته را در عالم قصاص است یا دیت بر قاتل واجب، و در شرع دوستى هم قصاص است و هم دیت و هر دو بر مقتول واجب.
پیر طریقت گفت «من چه دانستم که بر کشته دوستى قصاص است، چون بنگرستم این معامله ترا با خاص است، من چه دانستم که دوستى قیامت محض است؟ و از کشته دوستى دیت خواستن فرض! سبحان اللَّه این چه کارست این چه کار! قومى را بسوخت، قومى را بکشت، نه یک سوخته پشیمان شد و نه یک کشته برگشت!
کم تقتلونا و کم نحبّکم
یا عجبا کم نحبّ من قتلا
نور چشمم خاک قدمهاى تو باد
آرام دلم زلف بخمهاى تو باد
در عشق تو داد من ستمهاى تو باد
جانى دارم فداى غمهاى تو باد
یکى سوخته و در بیقرارى بمانده، یکى کشته و در میدان انفراد سر گشته، یکى در خبر آویخته، یکى در عیان آمیخته، آن تخم که ریخته؟ و این شور که برانگیخته؟ یکى در غرقاب، یکى در آرزوى آب، نه غرقه آب سیراب، نه تشنه را خواب.
کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ وصیت خداوندان مال دیگرست و وصیت خداوندان حال دیگر، وصیت توانگران از مال رود، و وصیت درویشان از حال. توانگران بآخر عمر از ثلث مال بیرون آیند، و درویشان از صفاء احوال و صدق اعمال بیرون آیند، چندانک عاصى از کرد بد خویش بر خود بترسد، ده چندان عارف با صدق اعمال و صفاء احوال بر خود بترسد، اما فرق است میان این و آن: که عاصى را ترس عاقبت است و بیم عقوبت، و عارف را ترس اجلال و اطلاع حق است. این ترس عارف هیبت گویند، و آن ترس عاصى خوف، آن خوف از خبر افتد. و این هیبت از عیان زاید، هیبت ترسیست که نه پیش دعا حجاب گذارد، نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوار، ترسیست گدازنده و کشنده، تا نداء أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا نشنود نیارامد! خداوند این ترس را کرامت مىنمایند، و به بیم زوال آن وى را مىسوزانند، و نور مىافزایند و فزع تغیر در وى مىافکنند.
بو سعید بو الخیر را قدس اللَّه روحه این حال بود بوقت نزع، چون سر عزیز بر بالین مرگ نهاد گفتندش اى شیخ قبله سوختگان بودى، مقتداى مشتاقان، و آفتاب جهان، اکنون که روى بحضرت عزت نهادى، این سوختگان را وصیتى کن، کلمه گوى تا یادگارى باشد. شیخ گفت:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بشر حافى را همین حال بود بوقت رفتن، گریستن و زارى در گرفت، گفتند: یا، ابا نصر أ تحبّ الحیاة؟ مگر زندگى مىدوست دارى؟ و مرگ را کراهیت؟ گفت نه «و لکن القدوم على اللَّه شدید » بر خداى رسیدن کارى بزرگ است و سهمگین. این حال گروهى است که بوقت رفتن هیبت و دهشت بر ایشان غالب شود از تجلى جلال و عزت حق، و تا نداء أَلَّا تَخافُوا نشنوند نیارامند. باز قومى دیگرند که بوقت رفتن ایشان را تجلّى جمال و لطف حق استقبال کند، و برق انس تابد، و آتش شوق زبانه زند، چنانک پیر اهل ملامت عبد اللَّه منازل یکى پیش وى در شد، گفت: اى شیخ! مرا در خواب نمودند که ترا یک سال زندگى مانده است، شیخ یکى بر سر زد گفت آه! که یک سال دیگر در انتظار ماندیم آن گه برخاست و در وجد و جدان خویش بجنبید، و اضطرابى بنمود از خود بیخود شد. و گفت: آه کى بود که آفتاب سعادت برآید، و ماه روى دولت در آید.
کى باشد کین قفص به پردازم
در باغ الهى آشیان سازم
مکحول شامى مردى مردانه بود، و در عصر خویش یگانه، در دو اندوه این حدیث او را فرو گرفته، هرگز نخندید. و در بیمارى مرگ جماعتى پیش وى در شدند و مىخندید گفتند اى شیخ! تو همواره اندوهگن بودى؟ این ساعت اندوه بتو لایقتر چرا مىخندى؟ گفت: «چرا نخندم و آفتاب جدایى بر سر دیوار رسید، و روز انتظارم برسید، اینک درهاى آسمان گشاده و فریشتگان بردابرد میزنند که مکحول بحضرت مىآید.»
وصل آمد و از بیم جدایى رستیم
با دلبر خود بکام دل بنشستیم
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ الآیة:
یا حیاة الرّوح مالى لیس لى علمى بحالى
تلک روحى منک ملئى، و سوادى منک خالى
الهى زندگى ما با یاد تست، و شادى همه با یافت تست، و جان آنست که در شناخت تست! پیر طریقت گفت: زندگان سه کساند: یکى زنده بجان، یکى زنده بعلم، یکى زنده بحق. او که بجان زنده است زنده بقوت است و بباد! او که بعلم زنده است زنده بمهر است و بیاد! او که بحق زنده است زندگانى خود بدو شاد! الهى جان در تن گر از تو محروم ماند مرده زندانیست، و او که در راه تو بامید وصال تو کشته شود زنده جاودانیست!
گفتى مگذر بکوى ما در مخمور
تا کشته نشى که خصم ما هست غیور
گویم سخنى بتا که باشم معذور
در کوى تو کشته به که از روى تو دور!
آرى! دوستان را زخم خوردن در کوى دوست بفال نیکوست! در قمار خانه عشق ایشان را جان باختن عادت و خوست.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
هان، و هان، نگر! تا از هلاک جان در راه دوست اندیشى! که هلاک جان در وفاء دوست حقا که شرف است، و شرط جان در قیام بحق دوستى تلف است!
الحبّ سکر خماره تلف
یحسن فیه الذّبول و الدّنف
البسنى الذّلّ فى محبّته
و الذّلّ فى حبّ مثله شرف
آن شوریده وقت شبلى رحمه اللَّه گفت: من کان فى اللَّه تلفه کان اللَّه خلفه.
باختن جان در وفاء دوستى دولتى رایگانست! که دوست او را بجاى جانست! اگر صد هزار جان دارى فداء این وصل کنى حقا که هنوز رایگانست.
چون شاد نباشم که خریدم بتنى
وصلى که هزار جان شیرین ارزد؟!
عاشقى بحقیقت درین راه چون حسین منصور حلاج برنخاست، وصل دوست بازوار به هواى تفرید پران دید. خواست تا صید کند، دستش بر نرسید، بسرّش فرو گفتند: یا حسین! خواهى که دستت بر رسد سر وا زیر پاى نه! حسین سر وا زیر پاى نهاد، به هفتم آسمان برگذشت.
گر از میدان شهوانى سوى ایوان عقل آیى
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینى
ور امروز اندرین منزل ترا حالى زیانى بد
زهى سرمایه و سودا، که فردا زین زیان بینى!
نگر! تا این چنین جوانمردان و جانبازان که ازین سراى رحیل کنند، تو ایشان را مرده نگویى که گوهر زندگانى جز دل ایشان را معدن نیامد، و آب حیاة جز از چشمه جان ایشان روان نگشت. رب العالمین مىگوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ علیهم رداء الهیبة فى ظلال الانس، یبسطهم جماله مرّة، و یستغرقهم جلاله اخرى.
گه ناز چشیدند و گهى راز شنیدند
گاهى ز جلالت بجمالت نگریدند
معروف کرخى یکى را مىشست آن کس بخندید! معروف گفت: آه! پس از مردگى زندگى؟! وى جواب داد که: دوستان او نمیرند، «بل ینقلون من دار الى دار». چگونه میرند، و عزّت قرآن گوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
شادند و خرم، آسوده از اندوه و غم، با فضل و با نعم، در روضه انس بر بساط کرم! قدح شادى بر دست نهاده دمادم! این است که رب العالمین گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ایشان که فرمان خدا و رسول را گردن نهادند، و از عشق دین، جان عزیز خویش هدف تیر دشمن ساختند.
جان بذل کرده، و تن سبیل، و دل فدا، و آن رنج و آن خستگى بجان و دل خریده! سرى سقطى گفت: حق عزّ جلاله در خواب چنان نمود مرا که گفتى: یا سرى! خلق را بیافریدم، لختى دنیا دیدند در آن آویختند! لختى بلا دیدند در بهشت و عافیت گریختند لختی از بلا نیندیشیدند محنت بجان و دل باز گرفتند، و نعمت وصال ما خواستند. فمن انتم؟ شما از کدام گروهاید؟ و چه خواهید؟ سرى گفت: جواب دادم که: «و انّک تعلم ما نرید».
چندم پرسى مرا چرا رنجانى
حقا که تو حال من زمن به دانى!
گفت: یا سرى لاصبن علیکم البلاء صبا بجلال قدر ما که تازیانه بلا بر سر شما فرو گذارم! و آسیاى محنت بر سرتان بگردانم. سرى گوید: از سر نور معرفت بالهام ربانى جواب دادم: أ لیس المبلى انت؟ ریزنده نثار بلا بر سرما نه تو خواهى بود؟
نفس المحبّ على الأسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
چون شفا اى دلربا از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
یا حیاة الرّوح مالى لیس لى علمى بحالى
تلک روحى منک ملئى، و سوادى منک خالى
الهى زندگى ما با یاد تست، و شادى همه با یافت تست، و جان آنست که در شناخت تست! پیر طریقت گفت: زندگان سه کساند: یکى زنده بجان، یکى زنده بعلم، یکى زنده بحق. او که بجان زنده است زنده بقوت است و بباد! او که بعلم زنده است زنده بمهر است و بیاد! او که بحق زنده است زندگانى خود بدو شاد! الهى جان در تن گر از تو محروم ماند مرده زندانیست، و او که در راه تو بامید وصال تو کشته شود زنده جاودانیست!
گفتى مگذر بکوى ما در مخمور
تا کشته نشى که خصم ما هست غیور
گویم سخنى بتا که باشم معذور
در کوى تو کشته به که از روى تو دور!
آرى! دوستان را زخم خوردن در کوى دوست بفال نیکوست! در قمار خانه عشق ایشان را جان باختن عادت و خوست.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
هان، و هان، نگر! تا از هلاک جان در راه دوست اندیشى! که هلاک جان در وفاء دوست حقا که شرف است، و شرط جان در قیام بحق دوستى تلف است!
الحبّ سکر خماره تلف
یحسن فیه الذّبول و الدّنف
البسنى الذّلّ فى محبّته
و الذّلّ فى حبّ مثله شرف
آن شوریده وقت شبلى رحمه اللَّه گفت: من کان فى اللَّه تلفه کان اللَّه خلفه.
باختن جان در وفاء دوستى دولتى رایگانست! که دوست او را بجاى جانست! اگر صد هزار جان دارى فداء این وصل کنى حقا که هنوز رایگانست.
چون شاد نباشم که خریدم بتنى
وصلى که هزار جان شیرین ارزد؟!
عاشقى بحقیقت درین راه چون حسین منصور حلاج برنخاست، وصل دوست بازوار به هواى تفرید پران دید. خواست تا صید کند، دستش بر نرسید، بسرّش فرو گفتند: یا حسین! خواهى که دستت بر رسد سر وا زیر پاى نه! حسین سر وا زیر پاى نهاد، به هفتم آسمان برگذشت.
گر از میدان شهوانى سوى ایوان عقل آیى
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینى
ور امروز اندرین منزل ترا حالى زیانى بد
زهى سرمایه و سودا، که فردا زین زیان بینى!
نگر! تا این چنین جوانمردان و جانبازان که ازین سراى رحیل کنند، تو ایشان را مرده نگویى که گوهر زندگانى جز دل ایشان را معدن نیامد، و آب حیاة جز از چشمه جان ایشان روان نگشت. رب العالمین مىگوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ علیهم رداء الهیبة فى ظلال الانس، یبسطهم جماله مرّة، و یستغرقهم جلاله اخرى.
گه ناز چشیدند و گهى راز شنیدند
گاهى ز جلالت بجمالت نگریدند
معروف کرخى یکى را مىشست آن کس بخندید! معروف گفت: آه! پس از مردگى زندگى؟! وى جواب داد که: دوستان او نمیرند، «بل ینقلون من دار الى دار». چگونه میرند، و عزّت قرآن گوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
شادند و خرم، آسوده از اندوه و غم، با فضل و با نعم، در روضه انس بر بساط کرم! قدح شادى بر دست نهاده دمادم! این است که رب العالمین گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ایشان که فرمان خدا و رسول را گردن نهادند، و از عشق دین، جان عزیز خویش هدف تیر دشمن ساختند.
جان بذل کرده، و تن سبیل، و دل فدا، و آن رنج و آن خستگى بجان و دل خریده! سرى سقطى گفت: حق عزّ جلاله در خواب چنان نمود مرا که گفتى: یا سرى! خلق را بیافریدم، لختى دنیا دیدند در آن آویختند! لختى بلا دیدند در بهشت و عافیت گریختند لختی از بلا نیندیشیدند محنت بجان و دل باز گرفتند، و نعمت وصال ما خواستند. فمن انتم؟ شما از کدام گروهاید؟ و چه خواهید؟ سرى گفت: جواب دادم که: «و انّک تعلم ما نرید».
چندم پرسى مرا چرا رنجانى
حقا که تو حال من زمن به دانى!
گفت: یا سرى لاصبن علیکم البلاء صبا بجلال قدر ما که تازیانه بلا بر سر شما فرو گذارم! و آسیاى محنت بر سرتان بگردانم. سرى گوید: از سر نور معرفت بالهام ربانى جواب دادم: أ لیس المبلى انت؟ ریزنده نثار بلا بر سرما نه تو خواهى بود؟
نفس المحبّ على الأسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
چون شفا اى دلربا از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى أَوْلِیاءَ جلیل و جبار، خداوند بزرگوار، داناى بر کمال، عزیز و ذو الجلال، به نداء کرامت بندگان را میخواند، و از روى لطافت ایشان را مینوازد، و بنعت رأفت و رحمت روى دل ایشان از اغیار با خود میگرداند، و میگوید: بیگانه را بدوست مگیرید، و دشمن را بصحبت خود مپسندید. دوست که گیرید، و یار که گیرید خداى را پسندید، در کار خدا دوست گیرید، و در دین خدا یار پسندید. حقائق ایمان که جویید از موالات اولیاء اللَّه جویید و معادات اعداء دین. مصطفى (ص) گفت: «اوثق عرى الایمان الحبّ فى اللَّه و البغض فى اللَّه».
و دشمنان دین که معادات ایشان فرض است یکى شیطان است و دیگر نفس امّاره، و نفس از شیطان صعبتر، که شیطان در مؤمن طمع ایمان نکند، از وى طمع معصیت دارد، باز نفس وى او را بکفر کشد، و از وى طمع کفر دارد. شیطان بلا حول بگریزد، و نفس نگریزد. یوسف صدیق آن همه بلاها بوى رسید از چاه افکندن، و ببندگى فروختن، و در زندان سالها ماندن، و از آن هیچ بفریاد نیامد، چنان که از نفس امّاره آمد، گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»، و مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ درین آیت اشارتى است دانایان را، و بشارتى است مؤمنانرا. اشارت آنست که این ملت اسلام و دین حنیفى و شرع محمدى اگوشوان و نگهبان خداست، و پیوسته بر جا است، چه زیان دارد این دین را اگر قومى برگردند و مرتد شوند. اگر قومى مرتد شوند رب العزة دیگرانى آرد که آن را بجان و دل باز گیرند، و بناز پرورند، معالم امر و قواعد نهى بایشان محفوظ دارد، و بساط شرع بمکان ایشان مزیّن دارد، رقم محبت برایشان کشیده که یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، بخط الهى صفحه دلشان بنگاشته که کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ، چراغ معرفت در سر ایشان افروخته که فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. الهیّت مربى ایشان، و حجر نبوّت مهد ایشان، ازل و ابد در وفاى ایشان، میدان لطف مستودع نظر ایشان، بساط هیبت مستقر همت ایشان. همانست که جاى دیگر گفت: «فَإِنْ یَکْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَکَّلْنا بِها قَوْماً لَیْسُوا بِها بِکافِرِینَ». و مصطفى (ص) گفت: «لا تزال طائفة من امّتى على الحقّ ظاهرین، لا یضرّهم من خالفهم حتى یاتى امر اللَّه».
و بشارت آنست که هر که مرتدّ نیست وى در شمار دوستانست، و اهل محبت و ایمان است. هر که در وهده ردّت نیفتاد، او را بشارتست که اسم محبّت بر وى افتاد.
یقول اللَّه تعالى: مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ.
نخست محبت خود اثبات کرد و آن گه محبت بندگان، تا بدانى که تا اللَّه بنده را بدوست نگیرد، بنده بدوست نبود.
واسطى گفت: «بطل جهنم بذکر حبّه لهم بقوله: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، و أنّى تقع الصفات المعلولة من الصفات الازلیة الأبدیة»! ابن عطاء را پرسیدند که محبت چیست؟ گفت: اغصان تغرس فى القلب فتثمر على قدر العقول. درختى است در سویداء دل بنده نشانده، شاخ بر اوج مهر کشیده، میوهاى باندازه عقل بیرون داده.
پیر طریقت گفت: «نشان یافت اجابت دوستى رضاست. افزاینده آب دوستى وفاست. مایه گنج دوستى همه نور است. بار درخت دوستى همه سرور است. هر که از دو گیتى جدا ماند، در دوستى معذور است. هر که از دوست جزاء دوست جوید نسپاس است، دوستى دوستى حق است، و دیگر همه وسواس است. یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ عظیم کارى و شگرف بازارى که آب و خاک را برآمد، که قبله دوستى حق گشت، و نشانه سهام وصل، چون که ننازد رهى! و نزدیکتر منزلى بمولى دوستى است! آن درختى که همه بار سرور آرد دوستى است. آن تربت که ازو همه نرگس انس روید دوستى است. آن ابر که همه نور بارد دوستى است. آن شراب که زهر آن همه شهد است دوستى است آن راه که خاک آن همه مشک و عبیر است دوستى است. رقم دوستى ازلى است، و داغ دوستى ابدى است».
تا دوستى دوست مرا عادت و خوست
از دوست منم همه و از من همه دوست.
بنگر دولت دوستى که تا کجا است! بشنو قصه دوستان که چه زیبا است! میدان دوستى یک دل را فراخ است. ملک فردوس بر درخت دوستى یک شاخ است.
آشامنده شراب دوستى از دیدار بر میعادست. برسد هر که صادق روزى بآنچه مرادست.
بداود وحى آمد که: یا داود هر که مرا بجوید بحق مرا یابد، و آن کس که دیگرى جوید مرا چون یابد. یا داود زمینیان را گوى: روى بصحبت و مؤانست من آرید، و بذکر من انس گیرید، تا انس دل شما باشم. من طینت دوستان خود از طینت خلیل خود آفریدم، و از طینت موسى کلیم خود و از طینت محمد حبیب خود. یا داود من دل مشتاقان خود را از نور خود آفریدم و بجلال خود پروردم. مرا بندگانىاند که من ایشان را دوست دارم، و ایشان مرا دوست دارند: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ. ایشان مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ. ایشان از من خشنود و من از ایشان خشنود: رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ. ایشان در وفاء عهد من و من در وفاء عهد ایشان: أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ. ایشان مشتاق من و من مشتاق ایشان: «الا طال شوق الأبرار الى لقایى، و أنا الى لقائهم لاشد شوقا».
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ قال ابو سعید الخراز رحمه اللَّه: اذا اراد اللَّه ان یوالى عبدا من عبیده فتح علیه بابا من ذکره، فاذا استلذ الذکر فتح علیه باب القرب، ثم رفعه الى مجلس الانس، ثم اجلسه على کرسى التوحید، ثم رفع عنه الحجب، و أدخله دار الفردانیة، و کشف عنه الجلال و العظمة، فاذا وقع بصره على الجلال و العظمة، بقى بلا هو، فحینئذ صار العبد فانیا، فوقع فى حفظه سبحانه، و برىء من دعاوى نفسه».
بو سعید خراز گفت: چون خداى تعالى خواهد که بندهاى برگزیند، و از میان بندگان او را ولى خود گرداند، اول نواختى که بر وى نهد آن باشد که وى را بر ذکر خود دارد، تا از کار خود با کار حق پردازد، و از یاد خود با یاد حق پردازد، و از مهر خود با مهر حق آید. چون با ذکر و مهر حق آرام گرفت، او را بخود نزدیک گرداند. نشان نزدیکى حلاوت طاعت بود، و کراهیت معصیت، و عزلت از خلق، و لذت خلوت.
پس او را در مجلس خلوت بر بساط انس بر کرسى توحید نشاند. آزاد از خلق، و شاد بحق، و بىقرار در عشق، حجابها برداشته، و در میدان فردانیّت فرو آورده، و مکاشف جلال و عظمت گشته، از خود بیگانه، و با حق یگانه، در خود برسیده، و بمولى رسیده، همى گوید بزبان بیخودى: بر خبر همى رفتم جویان یقین ترس یا نه، و اومید برین مقصود از من نهان، و من کوشنده دین، ناگاه برق تجلى تافت از کمین، از ظن چنان روز بینند، و از دوست چنین بجان. شنو سخن آن پیر طریقت که نیکو گفت: اى مهیمن اکرم! اى مفضل ارحم! اى محتجب بجلال و متجلى بکرم! قسام پیش از لوح و قلم، نماینده سور هدى پس از هزاران ماتم! بادا که باز رهم روزى از زحمت حوا و آدم! آزاد شوم از بند وجود و عدم. از دل بیرون کنم این حسرت و ندم. با دوست بر آسایم یک دم. در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم.
تا کى سخن اندر صفت و خلقت آدم
تا کى جدل اندر حدث و قدمت عالم!
تا کى تو زنى راه برین پرده و تا کى
بیزار نخواهى شدن از عالم و آدم!
و دشمنان دین که معادات ایشان فرض است یکى شیطان است و دیگر نفس امّاره، و نفس از شیطان صعبتر، که شیطان در مؤمن طمع ایمان نکند، از وى طمع معصیت دارد، باز نفس وى او را بکفر کشد، و از وى طمع کفر دارد. شیطان بلا حول بگریزد، و نفس نگریزد. یوسف صدیق آن همه بلاها بوى رسید از چاه افکندن، و ببندگى فروختن، و در زندان سالها ماندن، و از آن هیچ بفریاد نیامد، چنان که از نفس امّاره آمد، گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»، و مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ درین آیت اشارتى است دانایان را، و بشارتى است مؤمنانرا. اشارت آنست که این ملت اسلام و دین حنیفى و شرع محمدى اگوشوان و نگهبان خداست، و پیوسته بر جا است، چه زیان دارد این دین را اگر قومى برگردند و مرتد شوند. اگر قومى مرتد شوند رب العزة دیگرانى آرد که آن را بجان و دل باز گیرند، و بناز پرورند، معالم امر و قواعد نهى بایشان محفوظ دارد، و بساط شرع بمکان ایشان مزیّن دارد، رقم محبت برایشان کشیده که یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، بخط الهى صفحه دلشان بنگاشته که کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ، چراغ معرفت در سر ایشان افروخته که فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. الهیّت مربى ایشان، و حجر نبوّت مهد ایشان، ازل و ابد در وفاى ایشان، میدان لطف مستودع نظر ایشان، بساط هیبت مستقر همت ایشان. همانست که جاى دیگر گفت: «فَإِنْ یَکْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَکَّلْنا بِها قَوْماً لَیْسُوا بِها بِکافِرِینَ». و مصطفى (ص) گفت: «لا تزال طائفة من امّتى على الحقّ ظاهرین، لا یضرّهم من خالفهم حتى یاتى امر اللَّه».
و بشارت آنست که هر که مرتدّ نیست وى در شمار دوستانست، و اهل محبت و ایمان است. هر که در وهده ردّت نیفتاد، او را بشارتست که اسم محبّت بر وى افتاد.
یقول اللَّه تعالى: مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ.
نخست محبت خود اثبات کرد و آن گه محبت بندگان، تا بدانى که تا اللَّه بنده را بدوست نگیرد، بنده بدوست نبود.
واسطى گفت: «بطل جهنم بذکر حبّه لهم بقوله: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، و أنّى تقع الصفات المعلولة من الصفات الازلیة الأبدیة»! ابن عطاء را پرسیدند که محبت چیست؟ گفت: اغصان تغرس فى القلب فتثمر على قدر العقول. درختى است در سویداء دل بنده نشانده، شاخ بر اوج مهر کشیده، میوهاى باندازه عقل بیرون داده.
پیر طریقت گفت: «نشان یافت اجابت دوستى رضاست. افزاینده آب دوستى وفاست. مایه گنج دوستى همه نور است. بار درخت دوستى همه سرور است. هر که از دو گیتى جدا ماند، در دوستى معذور است. هر که از دوست جزاء دوست جوید نسپاس است، دوستى دوستى حق است، و دیگر همه وسواس است. یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ عظیم کارى و شگرف بازارى که آب و خاک را برآمد، که قبله دوستى حق گشت، و نشانه سهام وصل، چون که ننازد رهى! و نزدیکتر منزلى بمولى دوستى است! آن درختى که همه بار سرور آرد دوستى است. آن تربت که ازو همه نرگس انس روید دوستى است. آن ابر که همه نور بارد دوستى است. آن شراب که زهر آن همه شهد است دوستى است آن راه که خاک آن همه مشک و عبیر است دوستى است. رقم دوستى ازلى است، و داغ دوستى ابدى است».
تا دوستى دوست مرا عادت و خوست
از دوست منم همه و از من همه دوست.
بنگر دولت دوستى که تا کجا است! بشنو قصه دوستان که چه زیبا است! میدان دوستى یک دل را فراخ است. ملک فردوس بر درخت دوستى یک شاخ است.
آشامنده شراب دوستى از دیدار بر میعادست. برسد هر که صادق روزى بآنچه مرادست.
بداود وحى آمد که: یا داود هر که مرا بجوید بحق مرا یابد، و آن کس که دیگرى جوید مرا چون یابد. یا داود زمینیان را گوى: روى بصحبت و مؤانست من آرید، و بذکر من انس گیرید، تا انس دل شما باشم. من طینت دوستان خود از طینت خلیل خود آفریدم، و از طینت موسى کلیم خود و از طینت محمد حبیب خود. یا داود من دل مشتاقان خود را از نور خود آفریدم و بجلال خود پروردم. مرا بندگانىاند که من ایشان را دوست دارم، و ایشان مرا دوست دارند: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ. ایشان مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ. ایشان از من خشنود و من از ایشان خشنود: رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ. ایشان در وفاء عهد من و من در وفاء عهد ایشان: أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ. ایشان مشتاق من و من مشتاق ایشان: «الا طال شوق الأبرار الى لقایى، و أنا الى لقائهم لاشد شوقا».
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ قال ابو سعید الخراز رحمه اللَّه: اذا اراد اللَّه ان یوالى عبدا من عبیده فتح علیه بابا من ذکره، فاذا استلذ الذکر فتح علیه باب القرب، ثم رفعه الى مجلس الانس، ثم اجلسه على کرسى التوحید، ثم رفع عنه الحجب، و أدخله دار الفردانیة، و کشف عنه الجلال و العظمة، فاذا وقع بصره على الجلال و العظمة، بقى بلا هو، فحینئذ صار العبد فانیا، فوقع فى حفظه سبحانه، و برىء من دعاوى نفسه».
بو سعید خراز گفت: چون خداى تعالى خواهد که بندهاى برگزیند، و از میان بندگان او را ولى خود گرداند، اول نواختى که بر وى نهد آن باشد که وى را بر ذکر خود دارد، تا از کار خود با کار حق پردازد، و از یاد خود با یاد حق پردازد، و از مهر خود با مهر حق آید. چون با ذکر و مهر حق آرام گرفت، او را بخود نزدیک گرداند. نشان نزدیکى حلاوت طاعت بود، و کراهیت معصیت، و عزلت از خلق، و لذت خلوت.
پس او را در مجلس خلوت بر بساط انس بر کرسى توحید نشاند. آزاد از خلق، و شاد بحق، و بىقرار در عشق، حجابها برداشته، و در میدان فردانیّت فرو آورده، و مکاشف جلال و عظمت گشته، از خود بیگانه، و با حق یگانه، در خود برسیده، و بمولى رسیده، همى گوید بزبان بیخودى: بر خبر همى رفتم جویان یقین ترس یا نه، و اومید برین مقصود از من نهان، و من کوشنده دین، ناگاه برق تجلى تافت از کمین، از ظن چنان روز بینند، و از دوست چنین بجان. شنو سخن آن پیر طریقت که نیکو گفت: اى مهیمن اکرم! اى مفضل ارحم! اى محتجب بجلال و متجلى بکرم! قسام پیش از لوح و قلم، نماینده سور هدى پس از هزاران ماتم! بادا که باز رهم روزى از زحمت حوا و آدم! آزاد شوم از بند وجود و عدم. از دل بیرون کنم این حسرت و ندم. با دوست بر آسایم یک دم. در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم.
تا کى سخن اندر صفت و خلقت آدم
تا کى جدل اندر حدث و قدمت عالم!
تا کى تو زنى راه برین پرده و تا کى
بیزار نخواهى شدن از عالم و آدم!
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۱۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الایة من صبر على مقاساة الذلّ فى اللَّه وضع اللَّه على رأسه قلنسوة العزّ. هر که را روزى از بهر خدا خاک مذلت بر سر آید، عن قریب او را تاج کرامت بر فرق نهند. هر که رنج برد روزى بسر گنج رسد. هر که غصه محنت کشد شراب محبت چشد. آن مستضعفان بنى اسرائیل که روزگارى در دست قهر فرعون گرفتار بودند، ببین تا سرانجام کار ایشان چون بود؟! و بر ولایت و نواحى فرعونیان چون دست یافتند، و بسراى و وطن ایشان نشستند؟! اینست که میگوید جلّ جلاله: وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِینَ کانُوا یُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا. آن گه گفت: بِما صَبَرُوا این بآن دادیم ایشان را که در بلیّات و مصیبات صبر کردند. دانستند که صبر کلید فرج است، و سبب زوال ضیق و حرج است، صبر تریاق زهر بلا است، و کلید گنج و مایه تقوى و محل نور فراست. صبر همه خیر است، که میگوید عزّ جلاله: وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَیْرٌ لَکُمْ صبر از حق است و بحق است که میگوید: وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ.
«وَ اصْبِرْ» فرمان است بعبودیت «وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ» اخبار است از حق ربوبیت. «وَ اصْبِرْ» تکلیف است «وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ» تعریف است. «وَ اصْبِرْ» تعنیف است «وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ» تخفیف است. وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثِینَ لَیْلَةً چه عزیز است وعده دادن در دوستى! و چه بزرگوار است نشستن بوعدهگاه دوستى! چه شیرین است خلف وعده در مذهب دوستى! پیر طریقت گفت در رموز این آیت: مواعید الا حبّة ان اخلفت فانها تونس. ثمّ قال:
امطلینى و سوّفى
و عدینى و لا تفى
وعده واپس داشتن و روزها در پیش وعده افکندن نپسندیدهاند الا در مذهب دوستى، که در دوستى بىوفایى عین وفاست، و ناز دوستى. نبینى که رب العالمین با موسى کلیم این معاملت کرده او را سى روز وعده داد. چون بسر وعده رسید، ده روز دیگر درافزود. از آن درافزود که موسى در آن خوش مىبود. موسى آن سى روز سرمایه شمرد و این ده روز سود، گفت: بارى نقدى یک بار دیگر کلام حق شنیدم چون آن مىافزود:
رقىّ لعمرک لا تهجرینا
و منّى لقاءک ثمّ امطلینا
عدى و امطلى ما تشائین انّا
نحبّک ان تمطلى العاشقینا
فان تنجز الوعد تفرح و الا
نعیش بوعدک راضین حینا
رقّى شعفتنا لا تهجرینا
و منّینا المنى ثم امطلینا
عدینا من غد ما شئت انّا
نحب و ان مطلت الواعدینا
فاما تنجزى نفرح و الا
نعیش بما نؤمّک منک حینا»
موسى (ع) درین سفر سى روز در انتظار بماند که طعام و شرابش یاد نیامد، و از گرسنگى خبر نداشت، از آن که محمول حق بود، در سفر کرامت، در انتظار مناجات. باز در سفر اول که او را به طالب علمى بر خضر فرستادند یک نیم روز در گرسنگى طاقت نداشت، تا مىگفت: «آتِنا غَداءَنا»، از آن که سفر تأدیب و مشقت بود، و در بدایت روش بود متحملا لا محمولا. از رنج خود خبر داشت که با خود بود، و از گرسنگى نشان دید که در راه خلق بود.
وَ قالَ مُوسى لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی چون قصد مناجات حق داشت هارون را در قوم بگذاشت، و تنها رفت، که در دوستى مشارکت نیست، و صفت دوستان در راه دوستى جز تنهایى و یکتایى نیست:
گر مشغلهاى ندارى و تنهایى
با ما بوفا درآ که ما را شائى
پس چون بر فرعون میشد، صحبت هارون بخواست، گفت: أَشْرِکْهُ فِی أَمْرِی، از آنکه رفتن بخلق بود، و با خلق همه وحشت است و نفرت، و در کشش بار وحشت نگریزد از رفیق و صحبت. پس چون موسى از مناجات باز گشت، و بنى اسرائیل را دید سر از چنبر طاعت بیرون برده، و گوساله پرست شده، عتابى که کرد با هارون کرد نه با ایشان که مجرم بودند، تا بدانى که نه هر که گناه کرد مستوجب عتاب گشت. عتاب هم کسى را سزد که از دوستى بر وى بقیتى مانده بود، از بیم فراق کسى سوزد که عز وصال شناسد:
عشق جانان باختن کى در خور هردون بود
مهر لیلى داشتن هم بابت مجنون بود
وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا موسى را دو سفر بود: یکى سفر طلب، دیگر سفر طرب. سفر طلب لیلة النار بود، و ذلک فى قوله تعالى: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً، و سفر طرب این بود که: وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا، موسى آمد از خود بیخود گشته، سر در سر خود گم کرده، از جام قدس شراب محبت نوش کرده، درد شوق این حدیث در درون وى تکیه زده، و از بحار عشق موج ارنى برخاسته. بر محلتهاى بنى اسرائیل مىگشت، و کلمتها جمع میکرد از پیغام و رسالت و مقاصد ایشان، تا چون بحضرت شود سخنش دراز گردد:
حرام دارم با دیگران سخن گفتن
کجا حدیث تو گویم سخن دراز کنم
پس چون بحضرت مناجات رسید مست شراب شوق گشت. سوخته سماع کلام حق شد. آن همه فراموش کرد. نقد وقتش این برآمد که: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ.
فریشتگان سنگ ملامت در ارادت وى میزدند که: یا ابن النّساء الحیّض! أ تطمع أن ترى رب العزة؟ ما للتّراب و لربّ الارباب؟! خاکى و آبى را چه رسد که حدیث قدم کند! لم یکن ثمّ کان را چون سزد که وصال لم یزل و لا یزال جوید! موسى از سرمستى و بیخودى بزبان تفرید جواب مىدهد که: معذورم دارید که من نه بخویشتن اینجا افتادم.
نخست او مرا خواست نه من خواستم. دوست بر بالین دیدم که از خواب برخاستم.
من بطلب آتش میشدم که اصطناع پیش آمد که: «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی»، بىخبر بودم که آفتاب تقریب برآمد که: «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا»:
ز اوّل تو حدیث عشق کردى آغاز
اندر خور خویش کار ما را مىساز
فرمان آمد بفریشتگان که: دست از موسى بدارید که آن کس که شراب «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» از جام «وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی» خورده باشد، عربده کم ازین نکند. موسى در آن حقائق مکاشفات از خم خانه لطف شراب محبت چشید. دلش در هواى فردانیّت بپرید. نسیم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دمید. آتش مهر زبانه زد، صبر از دل برمید، بىطاقت شد، گفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، آخر نه کم از نظرى:
گر زین دل سوخته برآید شررى
در دائره ثرى نماند اثرى
گر پیش توام هست نگارا خطرى
بردار حجاب هجر قدر نظرى
پیر طریقت گفت: هر کس را امیدى، و امید عارف دیدار. عارف را بىدیدار نه بمزد حاجت است نه با بهشت کار. همگان بر زندگانى عاشقاند و مرگ بر ایشان دشخوار. عارف بمرگ محتاج است بر امید دیدار، گوش بلذت سماع بر خوردار، لب حقّ مهر را وام گزار، دیده آراسته روز دیدار، جان از شراب وجود مستى بىخمار:
دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس
جان زانکه نزد بىغم عشق تو نفس
تن زانکه بجز مهر توأش نیست هوس
چشم از پى آنکه خود ترا بیند و بس
قالَ لَنْ تَرانِی گفتهاند که موسى آن ساعت که لَنْ تَرانِی شنید، مقام وى برتر بود از آن ساعت که میگفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ. زیرا که این ساعت در مراد حق بود، و آن ساعت در مراد خود، و بود موسى در مراد حق او را تمامتر بود از بود وى در مراد خود، که این تفرقه است، و آن جمع، و عین جمع لا محاله تمامتر، قالَ لَنْ تَرانِی موسى را زخم لَنْ تَرانِی رسید امّا هم در حال مرهم بر نهاد که و لکن. گفت: اى موسى زخم لَنْ تَرانِی زدیم لکن مرهم نهادیم، تا دانى که که آن نه قهرى است، که آن عذرى است.
فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ چون از آیات جلال و آثار عزت احدیت شطیهاى بآن کوه رسید بحال نیستى باز شد، و از وى نشان نماند، گفت: پادشاها! اگر سنگ سیاه طاقت این حدیث داشتى، خود در بدو وجود امانت قبول کردى، و بجان و دل خریدار آن بودى.
اینجا لطیفهاى است که کوه بدان عظیمى برنتافت، و دلهاى مستضعفان و پیر زنان امّت احمد برتافت، یقول اللَّه تعالى: وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ.
وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً چون هستى موسى در آن صعقه از میان برخاست، و بشریت وى با کوه دادند، نقطه حقیقى را تجلّى افتاد که اینک مائیم. چون تو از میان برخاستى ما دیده وریم.
پیر طریقت گفت: الهى! یافته میجویم، با دیدهور میگویم. که دارم؟ چه جویم؟ که مىبینم؟ چه گویم؟ شیفته این جست و جویم. گرفتار این گفت و گویم. الهى! بهاى عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، قدم وحدانیت تو راه اضافت برداشت تا گم کرد رهى هر چه در دست داشت، و ناچیز شد هر چه مىپنداشت. الهى! زان تو میفزود، و زان رهى میکاست، تا آخر همان ماند که اول بود راست:
گفتى کم و کاست باش خوب آمد و راست
تو هست بسى رهیت شاید کم و کاست
فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ چون باهوش آمد، گفت: خداوندا! پاکى از آنکه بشرى بنیل صمدیت تو طمع کند، یا کسى بخود ترا جوید، یا دلى و جانى امروز حدیث دیدار تو کند؟ خداوندا! توبه کردم. گفتند: اى موسى؟ چنین بیکبار سپر فرو نهند که نهادى، چنین بیکبار جولان کنند که تو کردى؟ و بدین زودى و آسانى برگشتى؟ و زبان حال موسى مىگوید:
ارید وصاله و یرید هجرى
فأترک ما ارید لما یرید
چکنم چون مقصودى برنیامد، بارى بمحل خدمت و بمقام عجز بندگى باز گردم، و با ابتداء فرمان شوم:
آن کس که بکار خویش سر گشته شود
به زان نبود که با سر رشته شود
چون بعجز بندگى بمحل خدمت و مقام توبه باز شد، رب العالمین تدارک دل وى کرد، و برفق با وى سخن گفت: یا مُوسى إِنِّی اصْطَفَیْتُکَ عَلَى النَّاسِ بِرِسالاتِی وَ بِکَلامِی یا موسى انى منعتک عن شىء واحد، و هو الرؤیة، فلقد خصصتک بکثیر من الفضائل، اصطفیتک بالرسالة و أکرمتک بشرف الحالة، فاشکر هذه الجملة و اعرف هذه النعمة. وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِینَ و لا تتعرض لمقام الشکوى، و فى معناه انشدوا:
ان اعرضوا فهم الذین تعطفوا
کم قد وفوا فاصبر لهم ان اخلفوا
«وَ اصْبِرْ» فرمان است بعبودیت «وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ» اخبار است از حق ربوبیت. «وَ اصْبِرْ» تکلیف است «وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ» تعریف است. «وَ اصْبِرْ» تعنیف است «وَ ما صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ» تخفیف است. وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثِینَ لَیْلَةً چه عزیز است وعده دادن در دوستى! و چه بزرگوار است نشستن بوعدهگاه دوستى! چه شیرین است خلف وعده در مذهب دوستى! پیر طریقت گفت در رموز این آیت: مواعید الا حبّة ان اخلفت فانها تونس. ثمّ قال:
امطلینى و سوّفى
و عدینى و لا تفى
وعده واپس داشتن و روزها در پیش وعده افکندن نپسندیدهاند الا در مذهب دوستى، که در دوستى بىوفایى عین وفاست، و ناز دوستى. نبینى که رب العالمین با موسى کلیم این معاملت کرده او را سى روز وعده داد. چون بسر وعده رسید، ده روز دیگر درافزود. از آن درافزود که موسى در آن خوش مىبود. موسى آن سى روز سرمایه شمرد و این ده روز سود، گفت: بارى نقدى یک بار دیگر کلام حق شنیدم چون آن مىافزود:
رقىّ لعمرک لا تهجرینا
و منّى لقاءک ثمّ امطلینا
عدى و امطلى ما تشائین انّا
نحبّک ان تمطلى العاشقینا
فان تنجز الوعد تفرح و الا
نعیش بوعدک راضین حینا
رقّى شعفتنا لا تهجرینا
و منّینا المنى ثم امطلینا
عدینا من غد ما شئت انّا
نحب و ان مطلت الواعدینا
فاما تنجزى نفرح و الا
نعیش بما نؤمّک منک حینا»
موسى (ع) درین سفر سى روز در انتظار بماند که طعام و شرابش یاد نیامد، و از گرسنگى خبر نداشت، از آن که محمول حق بود، در سفر کرامت، در انتظار مناجات. باز در سفر اول که او را به طالب علمى بر خضر فرستادند یک نیم روز در گرسنگى طاقت نداشت، تا مىگفت: «آتِنا غَداءَنا»، از آن که سفر تأدیب و مشقت بود، و در بدایت روش بود متحملا لا محمولا. از رنج خود خبر داشت که با خود بود، و از گرسنگى نشان دید که در راه خلق بود.
وَ قالَ مُوسى لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی چون قصد مناجات حق داشت هارون را در قوم بگذاشت، و تنها رفت، که در دوستى مشارکت نیست، و صفت دوستان در راه دوستى جز تنهایى و یکتایى نیست:
گر مشغلهاى ندارى و تنهایى
با ما بوفا درآ که ما را شائى
پس چون بر فرعون میشد، صحبت هارون بخواست، گفت: أَشْرِکْهُ فِی أَمْرِی، از آنکه رفتن بخلق بود، و با خلق همه وحشت است و نفرت، و در کشش بار وحشت نگریزد از رفیق و صحبت. پس چون موسى از مناجات باز گشت، و بنى اسرائیل را دید سر از چنبر طاعت بیرون برده، و گوساله پرست شده، عتابى که کرد با هارون کرد نه با ایشان که مجرم بودند، تا بدانى که نه هر که گناه کرد مستوجب عتاب گشت. عتاب هم کسى را سزد که از دوستى بر وى بقیتى مانده بود، از بیم فراق کسى سوزد که عز وصال شناسد:
عشق جانان باختن کى در خور هردون بود
مهر لیلى داشتن هم بابت مجنون بود
وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا موسى را دو سفر بود: یکى سفر طلب، دیگر سفر طرب. سفر طلب لیلة النار بود، و ذلک فى قوله تعالى: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً، و سفر طرب این بود که: وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا، موسى آمد از خود بیخود گشته، سر در سر خود گم کرده، از جام قدس شراب محبت نوش کرده، درد شوق این حدیث در درون وى تکیه زده، و از بحار عشق موج ارنى برخاسته. بر محلتهاى بنى اسرائیل مىگشت، و کلمتها جمع میکرد از پیغام و رسالت و مقاصد ایشان، تا چون بحضرت شود سخنش دراز گردد:
حرام دارم با دیگران سخن گفتن
کجا حدیث تو گویم سخن دراز کنم
پس چون بحضرت مناجات رسید مست شراب شوق گشت. سوخته سماع کلام حق شد. آن همه فراموش کرد. نقد وقتش این برآمد که: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ.
فریشتگان سنگ ملامت در ارادت وى میزدند که: یا ابن النّساء الحیّض! أ تطمع أن ترى رب العزة؟ ما للتّراب و لربّ الارباب؟! خاکى و آبى را چه رسد که حدیث قدم کند! لم یکن ثمّ کان را چون سزد که وصال لم یزل و لا یزال جوید! موسى از سرمستى و بیخودى بزبان تفرید جواب مىدهد که: معذورم دارید که من نه بخویشتن اینجا افتادم.
نخست او مرا خواست نه من خواستم. دوست بر بالین دیدم که از خواب برخاستم.
من بطلب آتش میشدم که اصطناع پیش آمد که: «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی»، بىخبر بودم که آفتاب تقریب برآمد که: «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا»:
ز اوّل تو حدیث عشق کردى آغاز
اندر خور خویش کار ما را مىساز
فرمان آمد بفریشتگان که: دست از موسى بدارید که آن کس که شراب «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» از جام «وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی» خورده باشد، عربده کم ازین نکند. موسى در آن حقائق مکاشفات از خم خانه لطف شراب محبت چشید. دلش در هواى فردانیّت بپرید. نسیم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دمید. آتش مهر زبانه زد، صبر از دل برمید، بىطاقت شد، گفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، آخر نه کم از نظرى:
گر زین دل سوخته برآید شررى
در دائره ثرى نماند اثرى
گر پیش توام هست نگارا خطرى
بردار حجاب هجر قدر نظرى
پیر طریقت گفت: هر کس را امیدى، و امید عارف دیدار. عارف را بىدیدار نه بمزد حاجت است نه با بهشت کار. همگان بر زندگانى عاشقاند و مرگ بر ایشان دشخوار. عارف بمرگ محتاج است بر امید دیدار، گوش بلذت سماع بر خوردار، لب حقّ مهر را وام گزار، دیده آراسته روز دیدار، جان از شراب وجود مستى بىخمار:
دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس
جان زانکه نزد بىغم عشق تو نفس
تن زانکه بجز مهر توأش نیست هوس
چشم از پى آنکه خود ترا بیند و بس
قالَ لَنْ تَرانِی گفتهاند که موسى آن ساعت که لَنْ تَرانِی شنید، مقام وى برتر بود از آن ساعت که میگفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ. زیرا که این ساعت در مراد حق بود، و آن ساعت در مراد خود، و بود موسى در مراد حق او را تمامتر بود از بود وى در مراد خود، که این تفرقه است، و آن جمع، و عین جمع لا محاله تمامتر، قالَ لَنْ تَرانِی موسى را زخم لَنْ تَرانِی رسید امّا هم در حال مرهم بر نهاد که و لکن. گفت: اى موسى زخم لَنْ تَرانِی زدیم لکن مرهم نهادیم، تا دانى که که آن نه قهرى است، که آن عذرى است.
فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ چون از آیات جلال و آثار عزت احدیت شطیهاى بآن کوه رسید بحال نیستى باز شد، و از وى نشان نماند، گفت: پادشاها! اگر سنگ سیاه طاقت این حدیث داشتى، خود در بدو وجود امانت قبول کردى، و بجان و دل خریدار آن بودى.
اینجا لطیفهاى است که کوه بدان عظیمى برنتافت، و دلهاى مستضعفان و پیر زنان امّت احمد برتافت، یقول اللَّه تعالى: وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ.
وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً چون هستى موسى در آن صعقه از میان برخاست، و بشریت وى با کوه دادند، نقطه حقیقى را تجلّى افتاد که اینک مائیم. چون تو از میان برخاستى ما دیده وریم.
پیر طریقت گفت: الهى! یافته میجویم، با دیدهور میگویم. که دارم؟ چه جویم؟ که مىبینم؟ چه گویم؟ شیفته این جست و جویم. گرفتار این گفت و گویم. الهى! بهاى عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، قدم وحدانیت تو راه اضافت برداشت تا گم کرد رهى هر چه در دست داشت، و ناچیز شد هر چه مىپنداشت. الهى! زان تو میفزود، و زان رهى میکاست، تا آخر همان ماند که اول بود راست:
گفتى کم و کاست باش خوب آمد و راست
تو هست بسى رهیت شاید کم و کاست
فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ چون باهوش آمد، گفت: خداوندا! پاکى از آنکه بشرى بنیل صمدیت تو طمع کند، یا کسى بخود ترا جوید، یا دلى و جانى امروز حدیث دیدار تو کند؟ خداوندا! توبه کردم. گفتند: اى موسى؟ چنین بیکبار سپر فرو نهند که نهادى، چنین بیکبار جولان کنند که تو کردى؟ و بدین زودى و آسانى برگشتى؟ و زبان حال موسى مىگوید:
ارید وصاله و یرید هجرى
فأترک ما ارید لما یرید
چکنم چون مقصودى برنیامد، بارى بمحل خدمت و بمقام عجز بندگى باز گردم، و با ابتداء فرمان شوم:
آن کس که بکار خویش سر گشته شود
به زان نبود که با سر رشته شود
چون بعجز بندگى بمحل خدمت و مقام توبه باز شد، رب العالمین تدارک دل وى کرد، و برفق با وى سخن گفت: یا مُوسى إِنِّی اصْطَفَیْتُکَ عَلَى النَّاسِ بِرِسالاتِی وَ بِکَلامِی یا موسى انى منعتک عن شىء واحد، و هو الرؤیة، فلقد خصصتک بکثیر من الفضائل، اصطفیتک بالرسالة و أکرمتک بشرف الحالة، فاشکر هذه الجملة و اعرف هذه النعمة. وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِینَ و لا تتعرض لمقام الشکوى، و فى معناه انشدوا:
ان اعرضوا فهم الذین تعطفوا
کم قد وفوا فاصبر لهم ان اخلفوا
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۱۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ قصه دوستان است و وصف الحال جوانمردان و سیرت سالکان. رب العالمین ایشان را راه سعادت نموده، و بتخاصیص قربت و زلفت مخصوص کرده، و بجذبه کرامت گرامى کرده. نسبت تقوى بایشان زنده، و منهج صدق بثبات قدم ایشان معمور، و نظام دولت دین ببرکات انفاس ایشان پیوسته.
رسول خدا میگوید صلوات اللَّه علیه: «لو قسم نور احدهم على اهل الارض لوسعهم».
اگر نور دل ایشان راه باز دهند، و تلألؤ شعاع آن بر عالم و عالمیان افتد، متمردان همه موحد گردند. زنّارها بکمر عشق دین بدل شود، لکن عزیزاند و ارجمند بکسشان ننماید، بدنیا و عقبىشان ندهد، متوارىوار ایشان را در حفظ خویش میدارد، و بنعت محبت در قباب غیرت مىپرورد. بموسى (ع) وحى آمد که: اى کلیم مملکت! نگر تا صدف درّ درد خویش پیش هر بىدیدهاى نشکافى، و آیت صورت عشق جلال ما بر هیچ نامحرمى نخوانى که از حقیقت سمع و سماع معزول بود. اى موسى! اگر خواهى که راز ما آشکارا کنى بارى بر کسانى کن که محل عهد اسرار ما باشند، بلیل و نهار با خدمت درگاه ما پرداخته، و در مشاهده جلال ما خیمه عشق زده، و بر درگاه ربوبیت این داغ احقّیت یافته که: أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ. این داغ احقیت سرى است از اسرار الهى، لطیفهاى از لطائف ربّانى، که از عالم غیب روان شد، و جز در پرده اطوار طینت درویشان منزل نکرد. خواهى تا شمهاى از آن بیابى در پردههاى نفس برو تا بدل رسى، و آن گه در پردههاى دل برو تا بجان رسى، و آن گه در پردههاى جان برو تا بوصال جانان رسى، کان تعبیه جز در میان جان دوستان نبینى:
گفتم کجات جویم اى ماه دلستان
گفتا قرارگاه منست جان دوستان
گفتم قرارگاهت در جان چرا کنى
گفتا که تا نیابد از من کسى نشان
گفتم که رهنمون رهى باش پیش خویش
گفتا ز چپ و راست تو بنگر بکشتگان
داود پیغامبر هر وقتى که درویشى دیدى ازین سوخته خرمنى، غارتیده عشقى، دانستى که محل عهد اسرار ازل است، با وى بنشستى و آرام گرفتى، گفتى: آنچه مقصود است و آرام دل من، درو تعبیه است. یعقوب پیغامبر که در بیت الاحزان نشست، و بدرد فراق یوسف چندان بگریست که بینایى در سر آن شد، تو گویى در بند صورت یوسف بود، و از روى حقایق آن بقیت نقاوه صفاوت خلّت بود که در ناصیه یوسف تعبیه بود، و یعقوب را زیر و زبر همى داشت. رویم بغدادى گوید: العارف مرآة، من نظر فیها تجلى له مولاه، و الیه الاشارة بقوله عزّ و جلّ: سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ.
وَ قَطَّعْناهُمُ اثْنَتَیْ عَشْرَةَ أَسْباطاً أُمَماً جعفر بن محمد (ع) میگوید در حقائق این آیت که: از چشمه معرفت دوازده جوى روان کرده، هر یکى شرب فرقتى ساخته، و استقاء دولت دین هر یکى را از آن منهل پدید کرده، همانست که جاى دیگر بر وجه اجمال برمز و اشارت گفت: وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً اى:جعلنا لهم سقیا على الدوام. دوازده نهراند: اول آن آشنایى و آخر دوستى، و ده میان این و آن: یکى صدق اعتقاد، دیگر اخلاص در اعمال، سدیگر رضا دادن بحکم، چهارم عین الیقین، پنجم سرور وجد، ششم برق کشف، هفتم حیرت شهود، هشتم استهلاک شواهد، نهم مطالعه جمع، دهم حقیقت افراد. بنده چون ذوق این شربتها بجان وى رسد، و حلاوت آن بیابد، و جذبه الهى در آن پیوندد، خود عین الحیاة گردد، و هر که از دست وى شربتى خورد مقبل ابد شود.
پیر طریقت گفت: الهى! مشرب میشناسم اما واخوردن نمىیارم، دل تشنه و در آرزوى قطرهاى میزارم. سقایه مرا سیرى نکند، من در طلب دریاام. بر هزار چشمه و جوى گذر کردم تا بو که دریا دریابم. در آتش عشق غریقى دیدى؟ من چنانم. در دریا تشنهاى دیدى؟ من آنم. راست بمتحیرى مانم که در بیابانم. فریادم رس که از دست بیدلى بفغانم.
وَ قَطَّعْناهُمْ فِی الْأَرْضِ أُمَماً از روى تحقیق بر ذوق اهل مواجید اشارت است بسیّاحان امّت، و غرباء طریقت، که پیوسته گرد عالم میگردند ازین دیار بدان دیار، و ازین غار بدان غار، تا وقت خویش از خلق بپوشند، و دین خویش از آفات اغیار بکوشند.
و مصطفى (ص) بدین معنى اشارت کرده که: روزگارى بمردم درآید که دین دینداران بسلامت نماند، تا از خلق نفرت نگیرند. بسان سیاحان بینى ایشان را از خلق گریزان، گه در کوه گه در بیابان:
پویان و دواناند غریوان بجهان
در صومعه کوهان در غار بیابان
یکسر همه محواند بدریاى تفکر
بر خوانده بخود بر همه لاخان و لامان
و یشهد لذلک قصة اصحاب الکهف و قصة الغار للنبى مع ابى بکر، یقول اللَّه تعالى: ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ.
معنى دیگر گفتهاند سیاحت و غربت ایشان را یعنى که مشتاقاند، و مشتاق در اغلب روزگار و عموم احوال بىقرار و بىآرام بود. گرد عالم میگردد تا مگر جایى رسد که آنجا نشان دوست بیند، یا از کسى خبر دوست پرسد، و فى معناه انشدوا:
انّ آثارنا تدل علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
پیر طریقت گفت: الهى! غریب ترا غربت وطن است، پس این کار را کى دامن است؟ چه سزاى فرج است او که بتو ممتحن است؟ هرگز کى واخانه رسد او که غربت او را وطن است. الهى! مشتاق کشته دوستى است، و کشته دوستى را دیدار تو کفن است.
وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّیِّئاتِ بیازمائیم ایشان را در کام و در ناکام، نه در کام فریفته شوند نه در ناکام. از ما برگردند، شغلى دارند در پیش مهمتر از کام و ناکام خویش. با خلق عاریتاند و با خود بیگانه، و از تعلق آسوده. دلهاشان با مولى پیوسته، و سرها باطلاع وى آراسته. همى گویند بزبان افتقار بنعت انکسار: خداوندا! وا درگاه آمدیم بنده وار، خواهى عزیز دار خواهى خوار.
وَ الَّذِینَ یُمَسِّکُونَ بِالْکِتابِ ایمان، وَ أَقامُوا الصَّلاةَ احسان، فبالایمان وجدوا الامان، و بالاحسان وجدوا الرضوان، فالامان مؤجّل و الرضوان معجّل، و یقال: یمسّکون بالکتاب سبب النجاة، و أقاموا الصلاة تحقیق المناجاة، فالنجاة فى المآل، و المناجاة فى الحال. و افراد الصلاة بالذکر اعلام انها افضل العبادات بعد معرفة الذات و الصفات.
رسول خدا میگوید صلوات اللَّه علیه: «لو قسم نور احدهم على اهل الارض لوسعهم».
اگر نور دل ایشان راه باز دهند، و تلألؤ شعاع آن بر عالم و عالمیان افتد، متمردان همه موحد گردند. زنّارها بکمر عشق دین بدل شود، لکن عزیزاند و ارجمند بکسشان ننماید، بدنیا و عقبىشان ندهد، متوارىوار ایشان را در حفظ خویش میدارد، و بنعت محبت در قباب غیرت مىپرورد. بموسى (ع) وحى آمد که: اى کلیم مملکت! نگر تا صدف درّ درد خویش پیش هر بىدیدهاى نشکافى، و آیت صورت عشق جلال ما بر هیچ نامحرمى نخوانى که از حقیقت سمع و سماع معزول بود. اى موسى! اگر خواهى که راز ما آشکارا کنى بارى بر کسانى کن که محل عهد اسرار ما باشند، بلیل و نهار با خدمت درگاه ما پرداخته، و در مشاهده جلال ما خیمه عشق زده، و بر درگاه ربوبیت این داغ احقّیت یافته که: أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ. این داغ احقیت سرى است از اسرار الهى، لطیفهاى از لطائف ربّانى، که از عالم غیب روان شد، و جز در پرده اطوار طینت درویشان منزل نکرد. خواهى تا شمهاى از آن بیابى در پردههاى نفس برو تا بدل رسى، و آن گه در پردههاى دل برو تا بجان رسى، و آن گه در پردههاى جان برو تا بوصال جانان رسى، کان تعبیه جز در میان جان دوستان نبینى:
گفتم کجات جویم اى ماه دلستان
گفتا قرارگاه منست جان دوستان
گفتم قرارگاهت در جان چرا کنى
گفتا که تا نیابد از من کسى نشان
گفتم که رهنمون رهى باش پیش خویش
گفتا ز چپ و راست تو بنگر بکشتگان
داود پیغامبر هر وقتى که درویشى دیدى ازین سوخته خرمنى، غارتیده عشقى، دانستى که محل عهد اسرار ازل است، با وى بنشستى و آرام گرفتى، گفتى: آنچه مقصود است و آرام دل من، درو تعبیه است. یعقوب پیغامبر که در بیت الاحزان نشست، و بدرد فراق یوسف چندان بگریست که بینایى در سر آن شد، تو گویى در بند صورت یوسف بود، و از روى حقایق آن بقیت نقاوه صفاوت خلّت بود که در ناصیه یوسف تعبیه بود، و یعقوب را زیر و زبر همى داشت. رویم بغدادى گوید: العارف مرآة، من نظر فیها تجلى له مولاه، و الیه الاشارة بقوله عزّ و جلّ: سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ.
وَ قَطَّعْناهُمُ اثْنَتَیْ عَشْرَةَ أَسْباطاً أُمَماً جعفر بن محمد (ع) میگوید در حقائق این آیت که: از چشمه معرفت دوازده جوى روان کرده، هر یکى شرب فرقتى ساخته، و استقاء دولت دین هر یکى را از آن منهل پدید کرده، همانست که جاى دیگر بر وجه اجمال برمز و اشارت گفت: وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً اى:جعلنا لهم سقیا على الدوام. دوازده نهراند: اول آن آشنایى و آخر دوستى، و ده میان این و آن: یکى صدق اعتقاد، دیگر اخلاص در اعمال، سدیگر رضا دادن بحکم، چهارم عین الیقین، پنجم سرور وجد، ششم برق کشف، هفتم حیرت شهود، هشتم استهلاک شواهد، نهم مطالعه جمع، دهم حقیقت افراد. بنده چون ذوق این شربتها بجان وى رسد، و حلاوت آن بیابد، و جذبه الهى در آن پیوندد، خود عین الحیاة گردد، و هر که از دست وى شربتى خورد مقبل ابد شود.
پیر طریقت گفت: الهى! مشرب میشناسم اما واخوردن نمىیارم، دل تشنه و در آرزوى قطرهاى میزارم. سقایه مرا سیرى نکند، من در طلب دریاام. بر هزار چشمه و جوى گذر کردم تا بو که دریا دریابم. در آتش عشق غریقى دیدى؟ من چنانم. در دریا تشنهاى دیدى؟ من آنم. راست بمتحیرى مانم که در بیابانم. فریادم رس که از دست بیدلى بفغانم.
وَ قَطَّعْناهُمْ فِی الْأَرْضِ أُمَماً از روى تحقیق بر ذوق اهل مواجید اشارت است بسیّاحان امّت، و غرباء طریقت، که پیوسته گرد عالم میگردند ازین دیار بدان دیار، و ازین غار بدان غار، تا وقت خویش از خلق بپوشند، و دین خویش از آفات اغیار بکوشند.
و مصطفى (ص) بدین معنى اشارت کرده که: روزگارى بمردم درآید که دین دینداران بسلامت نماند، تا از خلق نفرت نگیرند. بسان سیاحان بینى ایشان را از خلق گریزان، گه در کوه گه در بیابان:
پویان و دواناند غریوان بجهان
در صومعه کوهان در غار بیابان
یکسر همه محواند بدریاى تفکر
بر خوانده بخود بر همه لاخان و لامان
و یشهد لذلک قصة اصحاب الکهف و قصة الغار للنبى مع ابى بکر، یقول اللَّه تعالى: ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ.
معنى دیگر گفتهاند سیاحت و غربت ایشان را یعنى که مشتاقاند، و مشتاق در اغلب روزگار و عموم احوال بىقرار و بىآرام بود. گرد عالم میگردد تا مگر جایى رسد که آنجا نشان دوست بیند، یا از کسى خبر دوست پرسد، و فى معناه انشدوا:
انّ آثارنا تدل علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
پیر طریقت گفت: الهى! غریب ترا غربت وطن است، پس این کار را کى دامن است؟ چه سزاى فرج است او که بتو ممتحن است؟ هرگز کى واخانه رسد او که غربت او را وطن است. الهى! مشتاق کشته دوستى است، و کشته دوستى را دیدار تو کفن است.
وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّیِّئاتِ بیازمائیم ایشان را در کام و در ناکام، نه در کام فریفته شوند نه در ناکام. از ما برگردند، شغلى دارند در پیش مهمتر از کام و ناکام خویش. با خلق عاریتاند و با خود بیگانه، و از تعلق آسوده. دلهاشان با مولى پیوسته، و سرها باطلاع وى آراسته. همى گویند بزبان افتقار بنعت انکسار: خداوندا! وا درگاه آمدیم بنده وار، خواهى عزیز دار خواهى خوار.
وَ الَّذِینَ یُمَسِّکُونَ بِالْکِتابِ ایمان، وَ أَقامُوا الصَّلاةَ احسان، فبالایمان وجدوا الامان، و بالاحسان وجدوا الرضوان، فالامان مؤجّل و الرضوان معجّل، و یقال: یمسّکون بالکتاب سبب النجاة، و أقاموا الصلاة تحقیق المناجاة، فالنجاة فى المآل، و المناجاة فى الحال. و افراد الصلاة بالذکر اعلام انها افضل العبادات بعد معرفة الذات و الصفات.
رشیدالدین میبدی : ۸۱- سورة التکویر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة سماعها ربیع الجمیع من العاصى و المطیع، و الشّریف و الوضیع. من اصغى الیه بسمع الخضوع ترک طیب الهجوع و من اصغى الیه بسمع المحابّ ترک لذیذ الطّعام و الشّراب.
مجنون بنى عامر آن کار افتاده لیلى، وقتى نقش نام لیلى بر دیوار دید، شیفته نقش نام لیلى شد. هفت شبانروز در مشاهده آن نبشته بنشست که هیچ طعام و شراب نخورد. گفتند: اى مجنون هفت شبانروز بىطعام و شراب چون بسر آوردى؟ گفت: اى بیچاره کسى را کش با نام دوست خوش بود طعام و شرابش کجا یاد آید؟
آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ لیلى
تجدانى بسرّ لیلى شحیحا.
این حال مخلوقى است در دعوى عشق مخلوقى پس چه گویى کسى که قبله جان وى حضرت قدس الهى بود و غالب دل وى مهر ذات قدیم. اگر با نام و ذکر او طعام و شرابش یاد نیاید چه عیب بود؟.
بو بکر شبلى گفت: ذکر ربّى طعام نفسى، و ثناء ربّى لباس نفسى، و الحیاء من ربّى شراب نفسى نفسى فداء قلبى، قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى.
موسى کلیم (ع) چهل شبانروز بر امید سماع کلام حقّ منتظر نشست که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت. باز چون بطلب خضر مىشد در دبیرستان علم، یک نیم روز او را از طعام و شراب شکیب نبود تا گفت: «آتِنا غَداءَنا» این حال نتیجه عشق است و عشق بدانایى و زیرکى و فتوى عقل حاصل نشود: «عشق آمدنى بود، نه آموختنى».
کسى که این راه نرفت، منزل این راه چه داند؟ او که محرم عشق نبوده حرم دوست را چه نشان پرسد؟:
محرم شدم بعشق و جهان شد مرا حرم
لبّیک عاشقى زدم از جان و دل بهم.
قوله تعالى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ الى آخرها.. مصطفى (ص) گفت: هر که خواهد تا قیامت کبرى نقدى بیند و احوال رستاخیز برو آشکارا گردد، گوى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ بر خوان تا سیاست و صعوبت آن روز او را معلوم گردد.
چه مایه نشان توان داد از هول و صعوبت روزى که اطلال و رسوم کون را آتش بى نیازى در زنند و بدهره قهر سر دهر بردارند و عالم محدث را هباء منثور کنند و تیغ سیاست بر تارک افلاک زنند، غبار اغیار از دامن بیفشانده و لگام اعدام در سر مرکب وجود کشیده، آفتاب منوّر سیاه و مکوّر کرده، ستارگان رخشان بسان باران از آسمان بریخته، کوههاى با صلابت و شدّت فرا روش آمده و از بیم حقّ سست و بى وزن گشته، عالمیان از هول قیامت ذخائر و نفائس اموال از دست بداده و پشت بدان آورده، وحوش و طیور و سباع نامکلّف از سیاست و هیبت آن روز همه بیجان گشته، دریاهاى عالم همه درهم گشاده و تعذیب دشمنان را حمیم و غسلین شده، هر کسى و هر تنى با کردار خویش هم بر وهم سر کرده، اینست که ربّ العالمین گفت: وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ بارى بنگر اى مسکین که هم برو هم سر خود را چه ساختهاى و کردارى که قرین تو خواهد بود هم در گور و هم در قیامت چه اندوختهاى؟ و قرآن قدیم ترا این اندیشه میفرماید و ترا این پند میدهد که: وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ و مصطفى (ص) گفته: «العبد المؤمن بین مخافتین عمر قد مضى لا یدرى ما اللَّه صانع فیه، و اجل قد بقى لا یدرى ما اللَّه قاض فیه فلیتزوّد العبد لنفسه من نفسه و من دنیاه لآخرته و من الشّبیبة قبل الکبر و من الحیاة قبل الممات. فو اللَّه ما بعد الموت من مستعتب و ما بعد الدّنیا الّا الجنّة و النّار».
رسول خدا (ص) چنین میگوید: که مؤمن را جاى ایمنى نیست میان دو بیم درمانده و گرفتار شده: یکى عمر گذشته و جریده نیک و بد وى نبشته، نداند که با وى در آن چه خواهند کرد ازو درگذارند و عفو کنند، یا او را بآن بگیرند و عذاب کنند؟ و دیگر عمرى ناآمده و کارى نابوده و روزگارى نادیده، نداند که حقتعالى در آن بروى چه قضا کرده قضاء بقاء یا قضاء فنا؟ تقدیر طاعت، یا تقدیر معصیت؟ تقدیر سعادت، یا تقدیر شقاوت؟ بنده مؤمن را باین دو حال جاى ایمنى نیست. غافل بودن و فارغ نشستن روا نیست. باید که از نفس خود خود را آزادى بر گیرد، و از دنیا عقبى را بهرهاى ستاند، و از روز فراغ روز شغل را نصیب گیرد و در جوانى پیرى را منتظر باشد و در زندگانى مرگ را برگ کند که پس از مرگ روى آشتى نیست. بآن خداى که وحدانیّت صفت اوست که پس از دنیا سرایى نیست که آنجا مقام کنند، الّا جنّت که نعمت اسلام آنجا بر بنده تمام کنند، یا دوزخ که او را اسیر عذاب و غرام کنند و راحت و لذّت بر وى حرام کنند.
مجنون بنى عامر آن کار افتاده لیلى، وقتى نقش نام لیلى بر دیوار دید، شیفته نقش نام لیلى شد. هفت شبانروز در مشاهده آن نبشته بنشست که هیچ طعام و شراب نخورد. گفتند: اى مجنون هفت شبانروز بىطعام و شراب چون بسر آوردى؟ گفت: اى بیچاره کسى را کش با نام دوست خوش بود طعام و شرابش کجا یاد آید؟
آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ لیلى
تجدانى بسرّ لیلى شحیحا.
این حال مخلوقى است در دعوى عشق مخلوقى پس چه گویى کسى که قبله جان وى حضرت قدس الهى بود و غالب دل وى مهر ذات قدیم. اگر با نام و ذکر او طعام و شرابش یاد نیاید چه عیب بود؟.
بو بکر شبلى گفت: ذکر ربّى طعام نفسى، و ثناء ربّى لباس نفسى، و الحیاء من ربّى شراب نفسى نفسى فداء قلبى، قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى.
موسى کلیم (ع) چهل شبانروز بر امید سماع کلام حقّ منتظر نشست که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت. باز چون بطلب خضر مىشد در دبیرستان علم، یک نیم روز او را از طعام و شراب شکیب نبود تا گفت: «آتِنا غَداءَنا» این حال نتیجه عشق است و عشق بدانایى و زیرکى و فتوى عقل حاصل نشود: «عشق آمدنى بود، نه آموختنى».
کسى که این راه نرفت، منزل این راه چه داند؟ او که محرم عشق نبوده حرم دوست را چه نشان پرسد؟:
محرم شدم بعشق و جهان شد مرا حرم
لبّیک عاشقى زدم از جان و دل بهم.
قوله تعالى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ الى آخرها.. مصطفى (ص) گفت: هر که خواهد تا قیامت کبرى نقدى بیند و احوال رستاخیز برو آشکارا گردد، گوى: إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ بر خوان تا سیاست و صعوبت آن روز او را معلوم گردد.
چه مایه نشان توان داد از هول و صعوبت روزى که اطلال و رسوم کون را آتش بى نیازى در زنند و بدهره قهر سر دهر بردارند و عالم محدث را هباء منثور کنند و تیغ سیاست بر تارک افلاک زنند، غبار اغیار از دامن بیفشانده و لگام اعدام در سر مرکب وجود کشیده، آفتاب منوّر سیاه و مکوّر کرده، ستارگان رخشان بسان باران از آسمان بریخته، کوههاى با صلابت و شدّت فرا روش آمده و از بیم حقّ سست و بى وزن گشته، عالمیان از هول قیامت ذخائر و نفائس اموال از دست بداده و پشت بدان آورده، وحوش و طیور و سباع نامکلّف از سیاست و هیبت آن روز همه بیجان گشته، دریاهاى عالم همه درهم گشاده و تعذیب دشمنان را حمیم و غسلین شده، هر کسى و هر تنى با کردار خویش هم بر وهم سر کرده، اینست که ربّ العالمین گفت: وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ بارى بنگر اى مسکین که هم برو هم سر خود را چه ساختهاى و کردارى که قرین تو خواهد بود هم در گور و هم در قیامت چه اندوختهاى؟ و قرآن قدیم ترا این اندیشه میفرماید و ترا این پند میدهد که: وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ و مصطفى (ص) گفته: «العبد المؤمن بین مخافتین عمر قد مضى لا یدرى ما اللَّه صانع فیه، و اجل قد بقى لا یدرى ما اللَّه قاض فیه فلیتزوّد العبد لنفسه من نفسه و من دنیاه لآخرته و من الشّبیبة قبل الکبر و من الحیاة قبل الممات. فو اللَّه ما بعد الموت من مستعتب و ما بعد الدّنیا الّا الجنّة و النّار».
رسول خدا (ص) چنین میگوید: که مؤمن را جاى ایمنى نیست میان دو بیم درمانده و گرفتار شده: یکى عمر گذشته و جریده نیک و بد وى نبشته، نداند که با وى در آن چه خواهند کرد ازو درگذارند و عفو کنند، یا او را بآن بگیرند و عذاب کنند؟ و دیگر عمرى ناآمده و کارى نابوده و روزگارى نادیده، نداند که حقتعالى در آن بروى چه قضا کرده قضاء بقاء یا قضاء فنا؟ تقدیر طاعت، یا تقدیر معصیت؟ تقدیر سعادت، یا تقدیر شقاوت؟ بنده مؤمن را باین دو حال جاى ایمنى نیست. غافل بودن و فارغ نشستن روا نیست. باید که از نفس خود خود را آزادى بر گیرد، و از دنیا عقبى را بهرهاى ستاند، و از روز فراغ روز شغل را نصیب گیرد و در جوانى پیرى را منتظر باشد و در زندگانى مرگ را برگ کند که پس از مرگ روى آشتى نیست. بآن خداى که وحدانیّت صفت اوست که پس از دنیا سرایى نیست که آنجا مقام کنند، الّا جنّت که نعمت اسلام آنجا بر بنده تمام کنند، یا دوزخ که او را اسیر عذاب و غرام کنند و راحت و لذّت بر وى حرام کنند.
رهی معیری : چند قطعه
جانانه دشتی
مستیم و خرابیم ز پیمانه دشتی
ای بی خبر از باده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دل ها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبائی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
ای بی خبر از باده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دل ها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبائی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا
از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چُنانک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا
زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا
چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا
هر زمان آرد به عَمدا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا
تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا
گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سَدیدی سَدّ اسکندر مرا
جاه آن صاحب که او شمسالشّرف دارد لقب
وز شرفکردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را به صُنع لطف خویش
کُنیت صِدّیق داد و نام پیغمبر مرا
جان پاک میر ابوحاتم همیگوید به خُلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مَفخَر مرا
گر چه بیپیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا
بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا
گفتگیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا
گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزندهام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا
بادگفت از خلق او من بهرهای کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا
آبگفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فَرغَر مرا
خاکگفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صَرصَر مرا
خسرو مشرق همیگوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مُسلّم خاتم و افسر مرا
تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا
تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
جرخ لشکرگَه شد و سَیّارگان لشکر مرا
از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم
طاعت است از رأی و از فَغفُور و از قیصر مرا
یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا
صاحب عادل همیگوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا
تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست
هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا
عِزّ دینگوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا
از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا
گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا
از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد
گر به رزم اندر ببیند پورِ زالِ زر مرا
آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار
هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا
تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عُمَر با صولت حیدر مرا
رونق کار من از تدبیر دستور من است
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا
باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا
چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا
ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم
گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا
کوه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادَر مرا
بلبل شیدا همیگویدکه اندر باغ او
پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا
گفت نرگس میبهٔاد او خورم زیراکه او
برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا
گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا
کشتی دولت همی گوید که در دریای مُلْک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا
بخت گوید گر به نامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا
جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حِلم او لنگر مرا
اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اَخضَر مرا
ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن گستر مرا
گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا
در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو
در ضمیر و در قَلَم شد مُدغَم و مُضمَر مرا
من مقیمی چون توانم بود در خدمتکه نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا
در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال
بودهایی مُنکر همه معروف سرتاسر مرا
وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن
هست بیمعروف سرتاسر همه منکر مرا
پیش تو در دوستداری محضری آوردهام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا
مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا
تا بود در شعر من نَعتِ نگار آزری
باد نامت حِرز ابراهیم بِن آزر مرا
تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پُر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا
از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پُر مدح تا محشر مرا
چون قَهستانی تو را چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرّخی در شاعری چاکر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا
از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چُنانک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا
زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا
چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا
هر زمان آرد به عَمدا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا
تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا
گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سَدیدی سَدّ اسکندر مرا
جاه آن صاحب که او شمسالشّرف دارد لقب
وز شرفکردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را به صُنع لطف خویش
کُنیت صِدّیق داد و نام پیغمبر مرا
جان پاک میر ابوحاتم همیگوید به خُلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مَفخَر مرا
گر چه بیپیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا
بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا
گفتگیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا
گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزندهام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا
بادگفت از خلق او من بهرهای کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا
آبگفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فَرغَر مرا
خاکگفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صَرصَر مرا
خسرو مشرق همیگوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مُسلّم خاتم و افسر مرا
تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا
تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
جرخ لشکرگَه شد و سَیّارگان لشکر مرا
از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم
طاعت است از رأی و از فَغفُور و از قیصر مرا
یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا
صاحب عادل همیگوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا
تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست
هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا
عِزّ دینگوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا
از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا
گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا
از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد
گر به رزم اندر ببیند پورِ زالِ زر مرا
آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار
هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا
تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عُمَر با صولت حیدر مرا
رونق کار من از تدبیر دستور من است
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا
باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا
چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا
ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم
گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا
کوه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادَر مرا
بلبل شیدا همیگویدکه اندر باغ او
پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا
گفت نرگس میبهٔاد او خورم زیراکه او
برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا
گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا
کشتی دولت همی گوید که در دریای مُلْک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا
بخت گوید گر به نامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا
جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حِلم او لنگر مرا
اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اَخضَر مرا
ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن گستر مرا
گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا
در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو
در ضمیر و در قَلَم شد مُدغَم و مُضمَر مرا
من مقیمی چون توانم بود در خدمتکه نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا
در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال
بودهایی مُنکر همه معروف سرتاسر مرا
وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن
هست بیمعروف سرتاسر همه منکر مرا
پیش تو در دوستداری محضری آوردهام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا
مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا
تا بود در شعر من نَعتِ نگار آزری
باد نامت حِرز ابراهیم بِن آزر مرا
تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پُر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا
از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پُر مدح تا محشر مرا
چون قَهستانی تو را چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرّخی در شاعری چاکر مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را
زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را
تا از خودی خود نبرندت برون تمام
از دامن تو باز نگیرند چنگ را
هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو
دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را
چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت
زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را
زان خاصیت که در سکنات غزال هست
هرگز به وقت حمله نباشد پلنگ را
روشن دلان به آینه محتاج نیستند
زیرا کز ابتدا بزدودند زنگ را
فرهاد کی فریفته ی بی ستون شدی
گر بر محک زدی دل شیرین و سنگ را
بی چاره جان نبرد ز شیرین عشق از آنک
با نوش شهد تعبیه دارد شرنگ را
پهلو چگونه ساید با پیل عشق ، عقل
کز نیل ، بی درنگ در آرد نهنگ را
گر زلف و روی دوست نبینی نزاریا
از هم چگونه فرق کنی صلح و جنگ را
زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را
تا از خودی خود نبرندت برون تمام
از دامن تو باز نگیرند چنگ را
هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو
دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را
چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت
زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را
زان خاصیت که در سکنات غزال هست
هرگز به وقت حمله نباشد پلنگ را
روشن دلان به آینه محتاج نیستند
زیرا کز ابتدا بزدودند زنگ را
فرهاد کی فریفته ی بی ستون شدی
گر بر محک زدی دل شیرین و سنگ را
بی چاره جان نبرد ز شیرین عشق از آنک
با نوش شهد تعبیه دارد شرنگ را
پهلو چگونه ساید با پیل عشق ، عقل
کز نیل ، بی درنگ در آرد نهنگ را
گر زلف و روی دوست نبینی نزاریا
از هم چگونه فرق کنی صلح و جنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
وقف کردم هستی خود بر شراب
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دوش مرا حالتی روی نمودی عجب
در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب
نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب
من شده در پیش او ذره صفت مضطرب
بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن
جاذبه ای بی کشش ، واسطه ای بی سبب
چشم من از نور خور حیران خفاش وار
روح من از راح شوق غرق نشاط و طرب
از خم تسنیم نوش کرده به تسلیم من
وز سر تعظیم پیش چشم ز روی ادب
آتش طور و کلیم لازمه ی حال ما
واقعه ای با هوس معجزه ای با طلب
رقعه بگسترد عشق مهره فروچید شوق
تعبیه ای جمع شد تفرقه در یک ندب
این همه در باختم خانه برانداختم
قصه کنم مختصر شرح کنم منتخب
هیچ دگر نیست هیچ جز همه او والسلام
پیش نزاری مگو از گهر و از نسب
هیبت آن شب چنان برد دل من که شد
بود من و حال من زار چو باد قصب
خلق زبان دراز کرده چو الماس تیز
طعنه دهی از قفا سرزنشی از عقب
بار ملامتگران می کشم و می برم
می گذرانم خوشی دور عنا و تعب
یافت نزاری به عشق از خودی خود خلاص
عشق عطیت بود نه هنر مکتسب
حمداً لله که من یافته ام نقد وقت
منتظر نسیه را هست خیالی عجب
ساقی وحدت بیار ، تا بزداید غبار
زآینه ی روح ما صیقل آب عنب
در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب
نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب
من شده در پیش او ذره صفت مضطرب
بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن
جاذبه ای بی کشش ، واسطه ای بی سبب
چشم من از نور خور حیران خفاش وار
روح من از راح شوق غرق نشاط و طرب
از خم تسنیم نوش کرده به تسلیم من
وز سر تعظیم پیش چشم ز روی ادب
آتش طور و کلیم لازمه ی حال ما
واقعه ای با هوس معجزه ای با طلب
رقعه بگسترد عشق مهره فروچید شوق
تعبیه ای جمع شد تفرقه در یک ندب
این همه در باختم خانه برانداختم
قصه کنم مختصر شرح کنم منتخب
هیچ دگر نیست هیچ جز همه او والسلام
پیش نزاری مگو از گهر و از نسب
هیبت آن شب چنان برد دل من که شد
بود من و حال من زار چو باد قصب
خلق زبان دراز کرده چو الماس تیز
طعنه دهی از قفا سرزنشی از عقب
بار ملامتگران می کشم و می برم
می گذرانم خوشی دور عنا و تعب
یافت نزاری به عشق از خودی خود خلاص
عشق عطیت بود نه هنر مکتسب
حمداً لله که من یافته ام نقد وقت
منتظر نسیه را هست خیالی عجب
ساقی وحدت بیار ، تا بزداید غبار
زآینه ی روح ما صیقل آب عنب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
قیامت آن زمان از خلق برخاست
که شد حکمِ زمین با آسمان راست
بیا معلوم کن طیّ السّماوات
ببین تا دابهالارض از کجا خاست
اگر برخیزی از خوابِ جهالت
قیامت روشن و قایم هویداست
به نقد امروز اگر دیدی و گرنه
نصیبِ دیگران دان هر چه فرداست
چو پیدا شد جمالِ مشعلِ حق
که را با حاصلِ پروانه پرواست
تویی یوسف جمال خود نگه کن
اگر آیینهء جانت مصفّاست
فرود آ پایهیی چند از طبیعت
ثَرا اینجا که میبینی ثریّاست
سری دارم تهی دل پر محبّت
محقّق را سخن در دُرّ معناست
که میداند که این فرهادِ مسکین
ز شورِ عشقِ شیرین در چه سوداست
رضایِ دوست حاصل کن نزاری
بهشتِ سرمدی اینک مهیّاست
مفرّح خوردگان عشق دانند
که دردِ عشق را علّت مداواست
که شد حکمِ زمین با آسمان راست
بیا معلوم کن طیّ السّماوات
ببین تا دابهالارض از کجا خاست
اگر برخیزی از خوابِ جهالت
قیامت روشن و قایم هویداست
به نقد امروز اگر دیدی و گرنه
نصیبِ دیگران دان هر چه فرداست
چو پیدا شد جمالِ مشعلِ حق
که را با حاصلِ پروانه پرواست
تویی یوسف جمال خود نگه کن
اگر آیینهء جانت مصفّاست
فرود آ پایهیی چند از طبیعت
ثَرا اینجا که میبینی ثریّاست
سری دارم تهی دل پر محبّت
محقّق را سخن در دُرّ معناست
که میداند که این فرهادِ مسکین
ز شورِ عشقِ شیرین در چه سوداست
رضایِ دوست حاصل کن نزاری
بهشتِ سرمدی اینک مهیّاست
مفرّح خوردگان عشق دانند
که دردِ عشق را علّت مداواست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل و جانم آنجا که جان و دل است
به جانان که بی جان و دل مشکل است
غلط میکنم چند گویم ز دل
به جانان رسیدن نه کار دل است
ز مبدای فطرت برفته ست حکم
همین است و بس جان به جان مایل است
نه دنیا بمانده ست و نه دین به من
مرا از محبت همین حاصل است
گرفته نشیمن گه جان من
عقابی دلاور ولی بسمل است
نهنگی ست در قلزم آز من
و لیکن چو لنگر دو پا در گل است
بر امید یک قطره از بحر عشق
دو عالم به صد غصه بر ساحل است
ز بن گاه تقلید بربند رخت
که مقصد فراتر از آن منزل است
ندانی به خود هیچ دانا کسی ست
کر بر جمله دانندگان فاضل است
ندانست مستودع از مستقر
هر آن کو درین امتحان داخل است
نزاری ز مردان حق گو سخن
دگر هر چه گویی همه باطل است
به جانان که بی جان و دل مشکل است
غلط میکنم چند گویم ز دل
به جانان رسیدن نه کار دل است
ز مبدای فطرت برفته ست حکم
همین است و بس جان به جان مایل است
نه دنیا بمانده ست و نه دین به من
مرا از محبت همین حاصل است
گرفته نشیمن گه جان من
عقابی دلاور ولی بسمل است
نهنگی ست در قلزم آز من
و لیکن چو لنگر دو پا در گل است
بر امید یک قطره از بحر عشق
دو عالم به صد غصه بر ساحل است
ز بن گاه تقلید بربند رخت
که مقصد فراتر از آن منزل است
ندانی به خود هیچ دانا کسی ست
کر بر جمله دانندگان فاضل است
ندانست مستودع از مستقر
هر آن کو درین امتحان داخل است
نزاری ز مردان حق گو سخن
دگر هر چه گویی همه باطل است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
مرا بی باده مستی بر دوام است
ز جایی دیگرم در سر مدام است
اگر عاشق به می مست است هیهات
هنوزش گر بجوشانند خام است
مرا باری ز ساقی هوش رفته ست
خنک او را که پروایش به جام است
کسی را دوست میدارم که نه می
که گر آبی خورم بی او حرام است
به ناکام از چه هجرت کردم از دوست
هنوزم بوی وصل اندر مشام است
چه میگویم که درعین وصالش
اگر من نیستم دل هست کام است
حجاب عاشقان زندان نفس است
که روزی چندشان در وی مقام است
از آن جا بگذری آری چه گویم
همین مقدار دانا را تمام است
خوشا اقلیم درویشی که دایم
چو ملک لایزالی بر نظام است
به همت ملک درویشی گرفتیم
کمال این است و بس دیگر کدام است
فراغت گوشه ایی از عالم عشق
به از ملک سحر تا ملک شام است
بنازم جان مستی را که گفته ست
چو عشق آمد چه جای ننگ و نام است
به جان مشتاق اویم تا شنودم
تو خورشیدی و سلطانت غلام است
دلم با من شبی گفت اندرین عهد
همام انصاف را صاحب کلام است
به دل گفتم مگر کز بدو فطرت
نزاری را تمنای همام است
ز جایی دیگرم در سر مدام است
اگر عاشق به می مست است هیهات
هنوزش گر بجوشانند خام است
مرا باری ز ساقی هوش رفته ست
خنک او را که پروایش به جام است
کسی را دوست میدارم که نه می
که گر آبی خورم بی او حرام است
به ناکام از چه هجرت کردم از دوست
هنوزم بوی وصل اندر مشام است
چه میگویم که درعین وصالش
اگر من نیستم دل هست کام است
حجاب عاشقان زندان نفس است
که روزی چندشان در وی مقام است
از آن جا بگذری آری چه گویم
همین مقدار دانا را تمام است
خوشا اقلیم درویشی که دایم
چو ملک لایزالی بر نظام است
به همت ملک درویشی گرفتیم
کمال این است و بس دیگر کدام است
فراغت گوشه ایی از عالم عشق
به از ملک سحر تا ملک شام است
بنازم جان مستی را که گفته ست
چو عشق آمد چه جای ننگ و نام است
به جان مشتاق اویم تا شنودم
تو خورشیدی و سلطانت غلام است
دلم با من شبی گفت اندرین عهد
همام انصاف را صاحب کلام است
به دل گفتم مگر کز بدو فطرت
نزاری را تمنای همام است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
شراب خانه ی وحدت که انزوای من است
درو وساده ی تحقیق متّکای من است
کسی زمن نکند این سخن قبول ولی
ورای سدره اگر بشنوی سرای من است
فراز و شیب تعلق به معرفت دارد
از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است
منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند
سعادت غم رویی که از برای من است
مرا زعالم بالا مدد دهند مدد
زکبریای خداوند کبریای من است
درون کنج نشسته همی کنم معراج
هزار رشک فلک راز ارتقای من است
قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ
برآسمان دلم خط استوای من است
من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل
زدست فکر پراکنده مبتلای من است
مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند
میان خلق چو افسانه ماجرای من است
مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟
همین و بس که نزاری همان گدای من است
قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق
چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است
درو وساده ی تحقیق متّکای من است
کسی زمن نکند این سخن قبول ولی
ورای سدره اگر بشنوی سرای من است
فراز و شیب تعلق به معرفت دارد
از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است
منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند
سعادت غم رویی که از برای من است
مرا زعالم بالا مدد دهند مدد
زکبریای خداوند کبریای من است
درون کنج نشسته همی کنم معراج
هزار رشک فلک راز ارتقای من است
قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ
برآسمان دلم خط استوای من است
من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل
زدست فکر پراکنده مبتلای من است
مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند
میان خلق چو افسانه ماجرای من است
مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟
همین و بس که نزاری همان گدای من است
قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق
چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دلی کآن دل به نور نفس بیناست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
گر بدانی چه در قنینه ی توست
جام جم ساغر کمینه ی توست
در گلیم حکیم عشق گریز
که همه جزو و کل دفینه ی توست
با تو هم بسترست فرعونت
غلطم در درون سینه ی توست
گر تو مجموع نقد خود باشی
بحر و کان هر دو در خزینه ی توست
آب سیل قضای امروزی
تا به زانوی عقل دینه ی توست
عاریت نیست عشق من چه کنم
چون توان گفت در رهینه ی توست
دل غلط می کنم که گر سنگ است
پیش جام تو آبگینه ی توست
سینه چون جام کن نزاری صاف
جان کونین در قنینه ی توست
بادبان دماغ پرسود است
خانه ی نوح جان سفینه ی توست
خلق عالم چه دوست چه دشمن
هم ز مهر تو هم ز کینه ی توست
تویی آن مرغ آشیان شکار
که نجوم سپهر چینه ی توست
جام جم ساغر کمینه ی توست
در گلیم حکیم عشق گریز
که همه جزو و کل دفینه ی توست
با تو هم بسترست فرعونت
غلطم در درون سینه ی توست
گر تو مجموع نقد خود باشی
بحر و کان هر دو در خزینه ی توست
آب سیل قضای امروزی
تا به زانوی عقل دینه ی توست
عاریت نیست عشق من چه کنم
چون توان گفت در رهینه ی توست
دل غلط می کنم که گر سنگ است
پیش جام تو آبگینه ی توست
سینه چون جام کن نزاری صاف
جان کونین در قنینه ی توست
بادبان دماغ پرسود است
خانه ی نوح جان سفینه ی توست
خلق عالم چه دوست چه دشمن
هم ز مهر تو هم ز کینه ی توست
تویی آن مرغ آشیان شکار
که نجوم سپهر چینه ی توست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست