عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
بتا دیر آمدی و زود رفتی
چو آتش آمدی چون دود رفتی
مگر بخت من و عمر منی تو
که هم دیر آمدی هم زود رفتی
رود چون آب رود اشک از کنارم
ز چشمم تا چو آب رود رفتی
مگر گل بودی ای ماه دو هفته
که یک هفته نکرده بود رفتی
توئی ماه تمام و من سیه شب
چرا ای ماه تا شب بود رفتی
نکو کردی که از مهر آمدی باز
چه بد دیدی که خشم آلود رفتی
بلند اقبال جز اندوه و حسرت
ز دیدارت ندیده سود رفتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
عجب ای ترک بی وفا بودی
چه شد آن عهدها که بنمودی
چه شد آن لطفها که می بودت
چه شد آن وعده ها که فرمودی
به وفاهر چه ما بیفزودیم
توبه جور و جفا بیفزودی
به توهرگز نمی سپردم دل
گر بدانستم این چنین بودی
دل ودین داشتیم و صبروقرار
ازکف ما به غمزه بربودی
عقده ها می گشودی از دل ما
گره از زلف اگر که بگشودی
اگر ای دل شدی بلند اقبال
یک نفس از چه رونیاسودی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
وفا گر بگوئیم داری نداری
صفا گر بگوئیم داری نداری
به ما بوسه ای از لب شکرینت
روا گر بگوئیم داری نداری
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئیم داری نداری
به قتل من بینوای ستم کش
ابا گر بگوئیم داری نداری
طبیبا به درمان دردی که دارم
دوا گر بگوئیم داری نداری
دلا چون شدی عاشق روی دلبر
فنا گر بگوئیم داری نداری
دلبری داری ودلداری نداری
یار من هستی ولی یاری نداری
در نکوروئی نداری نقصی اما
رسم وقانون وفاداری نداری
گر وفا داری به دیگر کس ندانم
لیک با من جز ستمکاری نداری
داری ار دلداری ودلجوئی اما
با دل من جز دل آزاری نداری
تاکی ای زاهد کنی از عشق منعم
همچو من گویا گرفتاری نداری
عاقبت گردی بلند اقبال ای دل
زآنکه با کی از گرانباری نداری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
تو آتشین رخ اگر سر به زیر آب کنی
در آب ماهیکان را همه کباب کنی
دلم چوچشم تو از دست چشم توست خراب
که گفت خانه خودرا چنین خراب کنی
نقاب چهره دل گشته غم به هر صورت
ز رخ نقاب کنی یا به رخ نقاب کنی
نخورده باده دو چشمت بود چنین بدمست
نعوذ بالله اگر مستش از شراب کنی
ز بس به زلف تودلها کنند ناله به شب
نه کس به خواب گذاری رود نه خواب کنی
حنا چوخون دل من چگونه رنگ دهد
به دست آر دلم خواهی ار خضاب کنی
به روزگار چومن نیست کس بلنداقبال
اگر ز خیل سگانت مرا حساب کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی
نیستی در بر من بی خبر ازکار منی
شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم
گر نه ای در بر من در بر دلدار منی
جا نگیری بر من نه به بر دلبر من
هرزه گردی کنی اندر پی آزار منی
به گمانم که مرا غم چو بگیرد به میان
تو به قتلش کمری بندی و غمخوار منی
به خیالم که چوتاریک شب هجر رسد
روشنی بخش من و شمع شب تار منی
به امیدم که اگر دست دهد روز وصال
می لذت چو خورم ساغر سرشار منی
آنچنان یافته بودم که به بیماری من
نوشدارو به من آری وپرستار منی
بی خبر بودم از این ای دل هر جائی من
که نیی دوست به من دشمن غدار منی
وصف حال سخنی خوش ز بلنداقبال است
نیستی یار من ای دل به خدا بار منی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
از چیست ترشروئی بهر چه تلخ گوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - دراحوال خود گوید
سوزد این طالعی که من دارم
نفرت از عمر خویشتن دارم
کاش تا روز حشر شب می بود
روز اگر این بود که من دارم
فلک از بسکه کین به من دارد
عجبا از این که پیرهن دارم
خودندانم که پیرهن در بر
یا به تن مرده سان کفن دارم
تیر وتیغ بلای دوران را
هدف ازجان سپر ز تن دارم
زندگی را به جای چارارکان
درد ورنج وغم و محن دارم
فی المثل زلف دلبران شده ام
بسکه پیچ وخم وشکن دارم
ز آتش غم بسوختم وز اشک
جای در سیل موج زن دارم
من سلیمانم وز گردش دهر
چشم بر دست اهرمن دارم
آصفی کوکه چاره جو گردد
چاره درد من از اوگردد
سوز درمغز استخوان دارم
چه عجب آتشی به جان دارم
من نه روئین تنم نه رستم زال
از چه هر هفته هفتخوان دارم
چه شکایت کنم ز دشمن وبخت
نه غم از این نه باک از آن دارم
سستی از بخت وسختی از دشمن
هر چه دارم ز آسمان دارم
زعفران خنده آورد گویند
لانسلم که امتحان دارم
من نه تصدیق این کلام کنم
من نه باور به این بیان دارم
پس چرا چشم من همی گرید
من که رخ همچوزعفران دارم
لاله گویند نیز بی ثمر است
هم ازاین گفته سرگران دارم
پس چرا من ثمر ز لاله چشم
اشک مانند ارغوان دارم
شد کنارم چو جویبار از اشک
دامنم رشک لاله زار از اشک
دوش پروانه ای رسید از در
پیشتر زآنکه شب رسد به سحر
خویشتن را بهشعله بی پروا
آنچنان زد که باد بر آذر
سوخت او را پر وطپان گردید
چون دل دزد شحنه دیده به بر
می شنیدم به گوش هوش از او
که مرا سوختن بود در خور
شمع در حیرتم چرا سوزد
اوکجا شد ز عشق دوست خبر
اوجماد است و بی خبر از عشق
عشق را جا بود برجانور
شمع بشنید و ریخت اشک وبگفت
تو ندانی رموز عشق مگر
هر چه موجود گشت گشت ازعشق
عشق دارد به هر وجودمقر
آتش عشق اگر تو را پر سوخت
مرمرا بین که سوخت پا تا سر
شمع سر تا به پا بسوزد تن
بی خبر زاین که چون بسوزم من
همه شب از غروب تا به سحر
منم وشمع واشک وخون جگر
شمع هی اشک ریزد ومن خون
اوبهرخن من به حجره سرتاسر
ز آتش عشق یار وهجر نگار
من همی سوزم از دل اواز سر
منم وشمع وشمع ومن لاغیر
اوبه من یار ومن بدویاور
او نشنید به پهلویم چو طبیب
من چو بیماری افتمش دربر
اومرا نورچشم باشد ومن
هستم او را رفیق جان پرور
من زرخ اشک اونمایم پاک
تا نیارد کمی به نور بصر
او هم از پرتو تجلی دوست
روشنی می دهد مرا به نظر
هر دوگریان وهر دوسوزانیم
تا کندخنده صبحدم به سحر
شمع ومن هر دو زآن همی سوزیم
تا مگر عاشقی بیاموزیم
گر فریدون به فر وجاه شوی
باید آخر به دخمه گاه شوی
سازی آئینه گر چو اسکندر
که چو آئینه پیش آه شوی
مات گردی وزرد رخ آخر
گر به شطرنج عمر شاه شوی
درخسوف ممات خواهی شد
گر به چرخ حیات ماه شوی
گر به قد همچو تیری از پیری
چون کمان بی گمان دو تاه شوی
داری از فربهی تن ار چون کوه
آخر از لاغری چو کاه شوی
چون کفن پیرهن شود ناچار
چه پی شال یا کلاه شوی
آبروی دوکون اگر جوئی
بایدت کم ز خاک راه شوی
کی چو یوسف شوی عزیز به مصر
تا نه شاکر به قعر چاه شوی
صبر کن پیشه چون بلنداقبال
شکر باید نمود درهمه حال
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - تضمین با غزل خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی (رحمه الله علیه)
شورش حشر به هر راهگذار می بینم
سیل خوناب جگر تا به کمر می بینم
تلخی زهر هلاهل ز شکرمی بینم
این چه شوری است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشرمی بینم
ساقی دهر به دوران من درد آشام
جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام
صبح امید مرا کرده فلک تیره چوشام
هر کسی روزبهی می طلب از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ای فلک جور توتا کی ستمت تا چنداست
هر کجا بی سروپائی است به دولت بالان
هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آید که بینندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر می بینم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نیست یک تن که زدل بار غمی بردارد
هیچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نیکی کن
گر گذاری سرو جان را به گرو نیکی کن
گندمت می ندهد کشته جو نیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۲ - شکایت بلبل از گل به فاخته
چنان بلبل ازحرف گل رنجه شد
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۵ - گله کردن بلبل به گل
چو بشنید از فاخته این سخن
سیه گشت در چشم بلبل چمن
شدآشفته احوال وبشکسته بال
برگل شد وگفت با صدملال
که ای نازنین چهر نازک بدن
چرا گشته ای این چنین ننگ من
چرا بی وفایی چرا هرزه گرد
ز دست تودارم دلی پر ز درد
دلم را ز غم غرق خون کرده ای
مرا مبتلای جنون کرده ای
ندانی چه گوید ز توفاخته
در آتش مرا از غم انداخته
دلم شد ز گفتار او بسکه ریش
شدم راضی از درد بر مرگ خویش
چو بیرون ز صحن گلستان روی
شنیدم که در بزم مستان روی
یکی بوسدت وآن دیگر بویدت
کس ار بد بگویدنیاید بدت
چو پاکیزه روپاک دامن بود
بدوچشم عشاق روشن بود
شود گر که هر جائی وهرزه گرد
دمادم کشد عاشقش را ز درد
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۸ - ناله کردن بلبل و پرسیدن تاک شرح حال او را
ز گل بلبل این بی وفائی چو دید
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۹ - شرح حال گفتن بلبل به تاک
چو بلبل ز تاک این تفقد بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا که ای تاک والا تبار
که هستی ز جم در جهان یادگار
تو از دست پروردگان جمی
مرا زنده فرما که عیسی دمی
گل ازمن دلش سخت رنجیده است
که حق دارد و بد ز من دیده است
مرا فاخته داد ازکین فریب
شود تیری از غیب او را نصیب
هلاکم ز نادانی خویشتن
مبادا کسی درجهالت چومن
پشیمانم از گفتگوهای خود
بده دشنه تا خود برم نای خود
کن ای تاک فکری که گشتم هلاک
شوی چاره جو گر به دردم چه باک
دل گل ز گفتار من رنجه است
دل من هم ازغم در اشکنجه است
به درد من از مهر شو چاره جو
که تا بر سر التفات آید او
نخواهد کس ار درد وآزار خود
دلی را نرنجاند از کار خود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۱ - شفیع کردن بلبل تاک را نزد گل
به آه و فغان گفت بلبل به تاک
مشوازمن وکارم اندوهناک
به دردمن از لطف شو چاره جو
خود از غم هلاکم ملامت مگو
بر احوال من زار باید گریست
که دردمرا چاره جز مرگ نیست
مگو از چه گفتی چنین و چنان
کنون بین که می باشم آتش به جان
به تن گشته نشتر پرو بال من
دل سنگ سوزد براحوال من
چومی نی کس امروز برگشته بخت
به من کار گردیده بسیار سخت
بزرگی تو امروز در بوستان
بپرداز برحالت دوستان
بکن درد من را دوا از کرم
بکن حاجتم را روا از کرم
من ازجهل اگر کرده ام ابلهی
به اصلاح کارم مکن کوتهی
توباید شفیع گناهم شوی
به عفو گنه عذرخواهم شوی
گنه باشد از بنده عفو از اله
الهی بیامرز ازما گناه
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۹ - در پریشان دلی خود گوید
دلی دارم به تنگی چون دل مور
غمین وخسته خوار و زار ورنجور
دو صد خروار غم جاکرده در او
ندارد گر چه جای یکسر مو
پریشان تر ز مشکین طره یار
ز غم بیمارتر از چشم دلدار
دلی دارم چو زلف یار بی تاب
چو ماهی غرقه در دریای خوناب
دلی آشفته دارم سخت پژمان
چومشکین طره جانان پریشان
دلی دارم در آتش چون سمندر
غم عالم دراوگردیده مضمر
دل است این یا گران کوهی ز فولاد
نصیبم از ازل یارب چه افتاد
نه یابم خود که دلیا لخت خون است
همی دانم که بی صبر وسکون است
مبادا هیچکس را اینچنین دل
مباداکار کس ز اینگونه مشکل
مبادا کس به درد دل گرفتار
ندانم چون کنم با این دل زار
می هستی چو اندرجام کردند
مرا یکلخت خون دلنام کردند
چه بودی گر نمیبودی به دنیا
نشانی از من بی دل چو عنقا
زحالمن خبر آن مرغ دارد
که دردام از چمن خود پا گذارد
نصیحت گوی را از من که گوید
کز این پس دفتر از پندم بشوید
چه داند آنکه در ساحل به خواب است
که چون است آنکه مستغرق در آب است
به عمر ویش روز خوش ندیدم
گلی از گلشن شادی نچیدم
بدم من صعوه ای بی بال و بی پر
بیاوردم برون از بیضه چون سر
دلم فارغ ز آسیب زمان بود
که بر شاخی بلندم آشیان بود
به سر می بردم اندر آشیانه
مهیا از برایم آب ودانه
پس ازچندی که آوردم پر وبال
اسیرم کرد شهبازی به چنگال
به باغ دل به امید وخیالی
نشاندم نوبتی تازه نهالی
به آب دیده او را پروریدم
به سالی چند رنجش را کشیدم
گهی میکردم از خاشاک پاکش
گهی با آب می شستم ز خاکش
نگاهش داشتم از باد وباران
که تا دی رفت و‌آمد نوبهاران
پس از آن صدمه ها ورنج بسیار
گه آن شد که آرد میوه ای بار
سمومی از قضا ناگه وزان شد
وز آن یکسر بهار اوخزان شد
عجب نقشی فلک ناگه برانگیخت
که شاخش خشک شد برگش فروریخت
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۲ - در تنگدلی خودگوید
دلی تنگ تر دارم از چشم مور
ولی تا بخواهی در اوخفته شور
به قد خم تر از ابروی دلبرم
ز گیسوی دلبر پریشان ترم
به من هفتخوان گشته این روزگار
نه من پور زالم نه اسفندیار
شبم تا سحرگه زچشمان تر
ستاره فشان وستاره شمر
بهروزوشب وهفته وماه وسال
بود اختر طالعم در وبال
ندانم چه زائیده مادر مرا
به طالع چه می بوداختر مرا
سیه روزوبدحالم از درددل
همی روز وشب نالم از درد دل
دلم گشته از نیش اندوه ریش
پشیمانم از زندگانی خویش
به جز اینکه خون کرده در دل ما
از این زندگانی چه حاصل مرا
گر این زندگانی است مردن به است
سوی آن جهان رخت بردن به است
دلی نیست بی غم در این روزگار
تفوباد بر این چنین روزگار
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - قطعه
نه کسی رحم دیده در دل تو
نه زدست تو بخشش وبرکت
دل ودستی چنین همانبهتر
که شودخون وافتد از حرکت
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه
مشورت کردم از خرد که نهم
با دل خسته گام در گلزار
گفت اگر چه روند در این فصل
مرد وزن خاص وعام درگلزار
گر چه فصل گل است چون بلبل
کرد باید مقام در گلزار
گر چه باید ز ساقی گلچهر
رفت و بگرفت جام در گلزار
گر چه باشد بهار و باید خورد
باده لعل فام درگلزار
لیک دلخسته را چه عیش وطرب
گر بودصبح و شام در گلزار
چه روی با کلاه بر منبر
چه روی با زکام در گلزار
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه
سه رسدکرده پریشانی عالم را چرخ
دو به من داده یکی را به خم طره یار
تنگتر گشته مرا دل به بر از دیده مور
تلختر گشته مرا کام ز زهر دم مار
زرد رخ گشته ام ار رنج والم همچو ترنج
خون جگر گشته ام از غصه وغم همچو انار
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - قطعه
آوخ آوخ که قدردانی نیست
تا هنرهای خویش بشمارم
شوره زاری است من کجا نگرم
تخم امید در کجا کارم
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - قطعه
کاش با تو آسمان میکرد یک کار از دو صورت
چار روزی بلکه من آسوده در کنجی نشینم
یا کند کورت که تو روی مرا دیگر نبینی
یا دهد مرگت که من روی ترا دیگر نبینم