عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
که می نالد که آه از جان شیدا برنمی خیزد؟
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
عبث ای ابر زحمت می دهی دریای رحمت را
به صد طوفان غبار از خاطر ما برنمی خیزد
غبار خاطری دایم به چشم پرده می پوشد
که می گوید که گرد از روی دریا برنمی خیزد؟
اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمی خیزد
کدامین شب خیال خال او در سینه می آید
که مانند سپند از جا سویدا برنمی خیزد
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
عبث ای ابر زحمت می دهی دریای رحمت را
به صد طوفان غبار از خاطر ما برنمی خیزد
غبار خاطری دایم به چشم پرده می پوشد
که می گوید که گرد از روی دریا برنمی خیزد؟
اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمی خیزد
کدامین شب خیال خال او در سینه می آید
که مانند سپند از جا سویدا برنمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
ترا از ساده لوحی هر که گل در پیرهن ریزد
خس و خاشاک در جیب و گریبان سمن ریزد
تو با آن قد موزون چون به باغ آیی عجب نبود
که طوق قمریان از رعشه سرو چمن ریزد
عقیق از منت خشک سهیل آسوده می گردد
اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک یمن ریزد
زشمعی برگ آسایش طمع دارم که از شوخی
پر پروانه جای برگ گل در پیرهن ریزد
به روی آتشین او اشارت کرده پنداری
که آتش از سر انگشت شمع انجمن ریزد
قیامت می کند تا حشر هر گردی کز او خیزد
به هر خاکی که ناز از قامت آن سیمتن ریزد
جگرگاه زمین را از ملاحت داغ می سازد
زشور عشق او هر قطره ای کز چشم من ریزد
ندارم گرچه چون یعقوب چشمی، چشم آن دارم
که گرد راه بوی پیرهن در چشم من ریزد
ندارد قطره ای آب مروت لعل سیرابش
مگر بر آتش من آبی آن چاه ذقن ریزد
نگردد آب گرد دیده غواص سنگین دل
صدف هر چند زیر تیغ گوهر از دهن ریزد
ندارد عالم ایجاد چون من واژگون بختی
که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ریزد
چو شست از نقش شیرین دست خود فرهاد، دانستم
که آخر تیشه زهر خویش را بر کوهکن ریزد
زروشن گوهری بر خویشتن هموار می سازم
مرا هر کس چو آتش خار و خس در پیرهن ریزد
اگرچه تنگدستم غیرت مردانه ای دارم
که ریزد خون خود هر کس که آب روی من ریزد
زبس کز دل غبارآلود می آید کلام من
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد
نه ای از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بیرون آ
که روی تازه ات گل در گریبان کفن ریزد
زحیرانی نداند در گریبان که آویزد
سخن در کلک من از بس که بر روی سخن ریزد
دلی کز عشق زخمی نیست صائب کی به شور آید؟
اگر صد نافه مشک از سر زلف سخن ریزد
خس و خاشاک در جیب و گریبان سمن ریزد
تو با آن قد موزون چون به باغ آیی عجب نبود
که طوق قمریان از رعشه سرو چمن ریزد
عقیق از منت خشک سهیل آسوده می گردد
اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک یمن ریزد
زشمعی برگ آسایش طمع دارم که از شوخی
پر پروانه جای برگ گل در پیرهن ریزد
به روی آتشین او اشارت کرده پنداری
که آتش از سر انگشت شمع انجمن ریزد
قیامت می کند تا حشر هر گردی کز او خیزد
به هر خاکی که ناز از قامت آن سیمتن ریزد
جگرگاه زمین را از ملاحت داغ می سازد
زشور عشق او هر قطره ای کز چشم من ریزد
ندارم گرچه چون یعقوب چشمی، چشم آن دارم
که گرد راه بوی پیرهن در چشم من ریزد
ندارد قطره ای آب مروت لعل سیرابش
مگر بر آتش من آبی آن چاه ذقن ریزد
نگردد آب گرد دیده غواص سنگین دل
صدف هر چند زیر تیغ گوهر از دهن ریزد
ندارد عالم ایجاد چون من واژگون بختی
که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ریزد
چو شست از نقش شیرین دست خود فرهاد، دانستم
که آخر تیشه زهر خویش را بر کوهکن ریزد
زروشن گوهری بر خویشتن هموار می سازم
مرا هر کس چو آتش خار و خس در پیرهن ریزد
اگرچه تنگدستم غیرت مردانه ای دارم
که ریزد خون خود هر کس که آب روی من ریزد
زبس کز دل غبارآلود می آید کلام من
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد
نه ای از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بیرون آ
که روی تازه ات گل در گریبان کفن ریزد
زحیرانی نداند در گریبان که آویزد
سخن در کلک من از بس که بر روی سخن ریزد
دلی کز عشق زخمی نیست صائب کی به شور آید؟
اگر صد نافه مشک از سر زلف سخن ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
گل اندامی که در پیراهن من خار می ریزد
به خرمن گل به جیب و دامن اغیار می ریزد
نه کم ظرفی است گر زیر و زبر سازم دو عالم را
که می در جامم از کیفیت دیدار می ریزد
بساط جوهری گردد زمین هر جا به حرف آید
زبس رنگین سخن زان لعل گوهربار می ریزد
بود مست زپا افتاده ای هر نقش پای تو
زبس سرو ترا کیفیت از رفتار می ریزد
صدف را می رسد لاف جوانمردی درین دریا
که زیر تیغ از لب گوهر شهوار می ریزد
دویی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت
دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد
من آن نخل برومندم در اقلیم جنون صائب
که بر من سنگ دایم از در و دیوار می ریزد
به خرمن گل به جیب و دامن اغیار می ریزد
نه کم ظرفی است گر زیر و زبر سازم دو عالم را
که می در جامم از کیفیت دیدار می ریزد
بساط جوهری گردد زمین هر جا به حرف آید
زبس رنگین سخن زان لعل گوهربار می ریزد
بود مست زپا افتاده ای هر نقش پای تو
زبس سرو ترا کیفیت از رفتار می ریزد
صدف را می رسد لاف جوانمردی درین دریا
که زیر تیغ از لب گوهر شهوار می ریزد
دویی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت
دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد
من آن نخل برومندم در اقلیم جنون صائب
که بر من سنگ دایم از در و دیوار می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
به مستی بی طلب بوس از دهان یار می ریزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار می ریزد
حدیث تلخ بیخود از دهان یار می ریزد
چو تنگ افتاد ساغر می ازو ناچار می ریزد
بریدن کرد زلف سرکش او را سیه دلتر
که چون شد مار زخمی زهر ازو بسیار می ریزد
در آن گلشن که گل بی پرده خندد، عندلیبان را
به جای ناله خون از غنچه منقار می ریزد
کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود
زدریا هر چه گیرد ابر گوهر بار می ریزد
کدامین نوش لب زد خنده بر این خاکدان یارب؟
که شکر از دهان رخنه دیوار می ریزد
اگر در مغز شوری هست ظاهر می کند خود را
که مستی مست را از پیچش دستار می ریزد
رهایی نیست مرغی را که بالش در قفس ریزد
خوش آن بلبل که بال خویش در گلزار می ریزد
به مژگان خار می آرد برون از پای بیدردان
سبکدستی که در پیراهن من خار می ریزد
نیاز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد
اگر ناز این چنین زان سرو خوشرفتار می ریزد
زیک حرف خنک هنگامه ای افسرده می گردد
که رنگ از روی گلشن از خزان یکبار می ریزد
نبخشد لطف بی اندازه سودی بیقراران را
زدست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
کمال عشق مستغنی است از اظهار درد خود
کباب خام اشک لاله گون بسیار می ریزد
درین بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار می ریزد
زحرف تلخ می خواهد مرا ناصح به شور آرد
زنادانی نمک در دیده بیدار می ریزد
ره باریک صائب می دهد اندام رهرو را
سخن سنجیده زان لبهای گوهربار می ریزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار می ریزد
حدیث تلخ بیخود از دهان یار می ریزد
چو تنگ افتاد ساغر می ازو ناچار می ریزد
بریدن کرد زلف سرکش او را سیه دلتر
که چون شد مار زخمی زهر ازو بسیار می ریزد
در آن گلشن که گل بی پرده خندد، عندلیبان را
به جای ناله خون از غنچه منقار می ریزد
کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود
زدریا هر چه گیرد ابر گوهر بار می ریزد
کدامین نوش لب زد خنده بر این خاکدان یارب؟
که شکر از دهان رخنه دیوار می ریزد
اگر در مغز شوری هست ظاهر می کند خود را
که مستی مست را از پیچش دستار می ریزد
رهایی نیست مرغی را که بالش در قفس ریزد
خوش آن بلبل که بال خویش در گلزار می ریزد
به مژگان خار می آرد برون از پای بیدردان
سبکدستی که در پیراهن من خار می ریزد
نیاز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد
اگر ناز این چنین زان سرو خوشرفتار می ریزد
زیک حرف خنک هنگامه ای افسرده می گردد
که رنگ از روی گلشن از خزان یکبار می ریزد
نبخشد لطف بی اندازه سودی بیقراران را
زدست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
کمال عشق مستغنی است از اظهار درد خود
کباب خام اشک لاله گون بسیار می ریزد
درین بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار می ریزد
زحرف تلخ می خواهد مرا ناصح به شور آرد
زنادانی نمک در دیده بیدار می ریزد
ره باریک صائب می دهد اندام رهرو را
سخن سنجیده زان لبهای گوهربار می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقریر می ریزد
سخن زین خامه فولاد چون زنجیر می ریزد
مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره نوخط
که از لرزیدن من جوهر از شمشیر می ریزد
چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهره تصویر می ریزد
سلامت خواهی از چشم بدان، سر در گریبان کش
که از گردن فرازی بر هدفها تیر می ریزد
نه از نازست اگر کم حرف افتاده است لبهایش
قلم چون تنگ شق افتد رقم زو دیر می ریزد
تو سنگین دل به جوی شیر قانع نیستی، ورنه
به قدر حاجت از پستان قسمت شیر می ریزد
زحیرانی به دندان می گزی انگشت گستاخی
اگر دانی چها از خامه تقدیر می ریزد
مرا بگذار با ویرانی ای معمار سنگین دل
که رنگ از روی من ز اندیشه تعمیر می ریزد
من عاجز کنم چون از علایق جمع دامن را؟
که رنگ آتش از این خار دامنگیر می ریزد
مکش تیغ زبان صائب به هر بیهوده گفتاری
که از عاجزکشیها این دم شمشیر می ریزد
سخن زین خامه فولاد چون زنجیر می ریزد
مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره نوخط
که از لرزیدن من جوهر از شمشیر می ریزد
چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهره تصویر می ریزد
سلامت خواهی از چشم بدان، سر در گریبان کش
که از گردن فرازی بر هدفها تیر می ریزد
نه از نازست اگر کم حرف افتاده است لبهایش
قلم چون تنگ شق افتد رقم زو دیر می ریزد
تو سنگین دل به جوی شیر قانع نیستی، ورنه
به قدر حاجت از پستان قسمت شیر می ریزد
زحیرانی به دندان می گزی انگشت گستاخی
اگر دانی چها از خامه تقدیر می ریزد
مرا بگذار با ویرانی ای معمار سنگین دل
که رنگ از روی من ز اندیشه تعمیر می ریزد
من عاجز کنم چون از علایق جمع دامن را؟
که رنگ آتش از این خار دامنگیر می ریزد
مکش تیغ زبان صائب به هر بیهوده گفتاری
که از عاجزکشیها این دم شمشیر می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
کجا خون مرا آن ساقی طناز می ریزد؟
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۰
اگر در دام او اشکی دل دیوانه می ریزد
زچشم دوربینی خونبهای دانه می ریزد
چنان افسرده شد هنگامه بر گرد سرگشتن
که گرد از مصحف بال و پر پروانه می ریزد
برو ناصح نمکدان نصیحت در دلم مشکن
که شور محشر از زنجیر این دیوانه می ریزد
مرا بی دانه در دام خود آورده است صیادی
که اشک شادی مرغان به دامش دانه می ریزد
مرا سنگین دلی در پیچ و تاب تشنگی دارد
که آب زندگی زلفش به دست شانه می ریزد
زشور حشر ترساند فلک دیوانه ما را
چه بیکارست، رنگ سیل در ویرانه می ریزد
نمی دانم که بر گرد سر این شمع می گردد؟
که غیرت طشت آتش بر سر پروانه می ریزد
ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب
شرابی را که از بویش دل پیمانه می ریزد
زچشم دوربینی خونبهای دانه می ریزد
چنان افسرده شد هنگامه بر گرد سرگشتن
که گرد از مصحف بال و پر پروانه می ریزد
برو ناصح نمکدان نصیحت در دلم مشکن
که شور محشر از زنجیر این دیوانه می ریزد
مرا بی دانه در دام خود آورده است صیادی
که اشک شادی مرغان به دامش دانه می ریزد
مرا سنگین دلی در پیچ و تاب تشنگی دارد
که آب زندگی زلفش به دست شانه می ریزد
زشور حشر ترساند فلک دیوانه ما را
چه بیکارست، رنگ سیل در ویرانه می ریزد
نمی دانم که بر گرد سر این شمع می گردد؟
که غیرت طشت آتش بر سر پروانه می ریزد
ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب
شرابی را که از بویش دل پیمانه می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
فروغ حسن یار از چهره گلزار پیدا شد
درین گلزار آخر یک گل بی خار پیدا شد
زچشم بد خدا آن خط مشکین را نگه دارد
که از هر حلقه اش انگشتر زنهار پیدا شد
سراپا چشم شو تا دامن دولت به دست آری
به خاب ناز رو چون دولت بیدار پیدا شد
محک از کارهای سخت باشد شیرمردان را
به مردم جوهر فرهاد در کهسار پیدا شد
مسلمان می شمردم خویش را، چون شد دلم روشن
ز زیر خرقه ام چون شمع صدزنار پیدا شد
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
درین گلزار آخر یک گل بی خار پیدا شد
زچشم بد خدا آن خط مشکین را نگه دارد
که از هر حلقه اش انگشتر زنهار پیدا شد
سراپا چشم شو تا دامن دولت به دست آری
به خاب ناز رو چون دولت بیدار پیدا شد
محک از کارهای سخت باشد شیرمردان را
به مردم جوهر فرهاد در کهسار پیدا شد
مسلمان می شمردم خویش را، چون شد دلم روشن
ز زیر خرقه ام چون شمع صدزنار پیدا شد
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به این عنوان اگر روی تو آتشناک خواهد شد
زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد
چنین گر سبزه خط خیزد از رخسار گلرنگش
گل ازخجلت نهان در بوته خاشاک خواهد شد
زمی چشم و دل نادیده من سیر می گردد
اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد
من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم
که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد
میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن
کجا از سبزه بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟
زدم بر شعله ادراک چون پروانه، زین غافل
که روز من سیاه از شعله ادراک خواهد شد
کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن
نمی دانم چه وقت آیینه من پاک خواهد شد
همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم
که طوق قمریانش حلقه فتراک خواهد شد
زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم
که بهر خرمن من شعله بیباک خواهد شد
اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب
که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد
زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد
چنین گر سبزه خط خیزد از رخسار گلرنگش
گل ازخجلت نهان در بوته خاشاک خواهد شد
زمی چشم و دل نادیده من سیر می گردد
اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد
من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم
که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد
میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن
کجا از سبزه بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟
زدم بر شعله ادراک چون پروانه، زین غافل
که روز من سیاه از شعله ادراک خواهد شد
کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن
نمی دانم چه وقت آیینه من پاک خواهد شد
همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم
که طوق قمریانش حلقه فتراک خواهد شد
زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم
که بهر خرمن من شعله بیباک خواهد شد
اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب
که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
به دل باشد گران چشمی که بی اشک دمادم شد
غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟
که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد
پریشانی شود شیرازه جمعیت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی
که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد
نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت
زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان
مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد
زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن
دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد
غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را
کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد
عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد
سخن جا می کند در بیضه فولاد چون جوهر
که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب
زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد
غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟
که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد
پریشانی شود شیرازه جمعیت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی
که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد
نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت
زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان
مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد
زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن
دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد
غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را
کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد
عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد
سخن جا می کند در بیضه فولاد چون جوهر
که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب
زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۷
نگار نوخطی رام نگاه صید بندم شد
عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد
دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم
به دفع دیده بد دانه اش یکسر سپندم شد
درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم
چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگیر باغ آفرینش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگیها پایه عزت بلندم شد
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم
زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد
عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد
دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم
به دفع دیده بد دانه اش یکسر سپندم شد
درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم
چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگیر باغ آفرینش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگیها پایه عزت بلندم شد
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم
زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
رگ جانها به هم پیوسته شد زلف پریشان شد
لطافتهای عالم گرد شد سیب زنخدان شد
خط سبزی برون آورد لعل آبدار او
که از غیرت سیه عالم به چشم آب حیوان شد
در آن تنگ دهن زان عقد دندان حیرتی دارم
که چون در نقطه موهوم این سی پاره پنهان شد؟
همان لب تشنه خون است تیغ آبدار او
اگرچه از شهیدانش زمین کان بدخشان شد
مگر آمد به عزم صید بیرون نی سوار من؟
که بر شیر ژیان انگشت زنهاری نیستان شد
همان پروانه بیتاب را در پرده می سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زیر دامان شد
مگر از خود برون رفتن به فریادم رسد صائب
که بر شور جنون من بیابان تنگ میدان شد
لطافتهای عالم گرد شد سیب زنخدان شد
خط سبزی برون آورد لعل آبدار او
که از غیرت سیه عالم به چشم آب حیوان شد
در آن تنگ دهن زان عقد دندان حیرتی دارم
که چون در نقطه موهوم این سی پاره پنهان شد؟
همان لب تشنه خون است تیغ آبدار او
اگرچه از شهیدانش زمین کان بدخشان شد
مگر آمد به عزم صید بیرون نی سوار من؟
که بر شیر ژیان انگشت زنهاری نیستان شد
همان پروانه بیتاب را در پرده می سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زیر دامان شد
مگر از خود برون رفتن به فریادم رسد صائب
که بر شور جنون من بیابان تنگ میدان شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۳
اگر از خال لب مهر دهان من نخواهی شد
حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد
حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۴
مرا دوری به جای خویش با آن سیمتن باشد
اگر صد سال چون آیینه در آغوش من باشد
ندارد عاشق خورشید در آغوش گل راحت
که شبنم خون خود را می خورد تا در چمن باشد
کیم من تا زنم در دامن گل دست گستاخی؟
مرا این بس که خاری زین چمن در پای من باشد
بپوشد چشم اگر بی پرده بیند ماه کنعان را
عزیزی را که از یوسف نظر بر پیرهن باشد
زشور عشق دلگیری ندارد جان مشتاقان
چه زین خوشتر که ماهی را کف دریا کفن باشد؟
نسازد نور یکتایی دو دل پروانه ما را
اگرچه صد هزاران شمع در یک انجمن باشد
مشو قانع به تحسین زبان از مستمع صائب
که دل برخاستن از جای، تحسین سخن باشد
اگر صد سال چون آیینه در آغوش من باشد
ندارد عاشق خورشید در آغوش گل راحت
که شبنم خون خود را می خورد تا در چمن باشد
کیم من تا زنم در دامن گل دست گستاخی؟
مرا این بس که خاری زین چمن در پای من باشد
بپوشد چشم اگر بی پرده بیند ماه کنعان را
عزیزی را که از یوسف نظر بر پیرهن باشد
زشور عشق دلگیری ندارد جان مشتاقان
چه زین خوشتر که ماهی را کف دریا کفن باشد؟
نسازد نور یکتایی دو دل پروانه ما را
اگرچه صد هزاران شمع در یک انجمن باشد
مشو قانع به تحسین زبان از مستمع صائب
که دل برخاستن از جای، تحسین سخن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
ز ابروی تو دل گردد زره، گر آهنین باشد
کمانی را که تیر از خانه خیزد این چنین باشد
کند در پرده مه سیر خورشید جهان آرا
زصورت، دیده هر کس به صورت آفرین باشد
مرا با قامت رعنای او عیشی است بی پایان
حیات جاودان از مردم کوتاه بین باشد
نگردد مانع از گوهرافشانی موج، دریا را
چه پروا باد دستان را زچین آستین باشد؟
درین بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در ایام خزان پیرایه روی زمین باشد
شود روشنتر از صبح قیامت شمع اقبالش
سرافرازی که چون خورشید چشمش بر زمین باشد
عمل چون خالص افتد خود بهشت خویش می گردد
که شمع خانه زنبور هم از انگبین باشد
چه با من می تواند کرد داغ عشق او صائب؟
سمندر را چه پروا از شراب آتشین باشد؟
کمانی را که تیر از خانه خیزد این چنین باشد
کند در پرده مه سیر خورشید جهان آرا
زصورت، دیده هر کس به صورت آفرین باشد
مرا با قامت رعنای او عیشی است بی پایان
حیات جاودان از مردم کوتاه بین باشد
نگردد مانع از گوهرافشانی موج، دریا را
چه پروا باد دستان را زچین آستین باشد؟
درین بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در ایام خزان پیرایه روی زمین باشد
شود روشنتر از صبح قیامت شمع اقبالش
سرافرازی که چون خورشید چشمش بر زمین باشد
عمل چون خالص افتد خود بهشت خویش می گردد
که شمع خانه زنبور هم از انگبین باشد
چه با من می تواند کرد داغ عشق او صائب؟
سمندر را چه پروا از شراب آتشین باشد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۸
نگاه نرگس نیلوفری خونخوار می باشد
بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد
دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را
خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد
دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را
حواس جمع را شیرازه از زنار می باشد
عنان نشأه را پیچد لباس عاریت بر هم
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می باشد
غنیمت دان در آن کنج دهن آن خال مشکین را
که در دوران خط این نقطه بی پرگار می باشد
بلا گردان به قدر حسن باشد هر جمالی را
که نیل چشم زخم میکشان هشیار می باشد
عنان برق را ابر سیه صائب نمی گیرد
نماند در جگر آهی که آتشبار می باشد
بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد
دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را
خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد
دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را
حواس جمع را شیرازه از زنار می باشد
عنان نشأه را پیچد لباس عاریت بر هم
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می باشد
غنیمت دان در آن کنج دهن آن خال مشکین را
که در دوران خط این نقطه بی پرگار می باشد
بلا گردان به قدر حسن باشد هر جمالی را
که نیل چشم زخم میکشان هشیار می باشد
عنان برق را ابر سیه صائب نمی گیرد
نماند در جگر آهی که آتشبار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۹
پرستاری دل افگار را دشوار می باشد
از ان پیوسته چشم دلبران بیمار می باشد
مدار از خال روی ساده رویان چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه با پرگار می باشد
مبین در دور خط گستاخ خال عنبرینش را
که چون زنبور خاک آلود بی زنهار می باشد
مرا از بهله ظاهر شد که بی قالب تهی کردن
به دست آوردن موی میان دشوار می باشد
غبار دیده یعقوب می پوشد نظرها را
وگرنه یوسف ما بر سر بازار می باشد
مبند از حرف شیرین لب که چون طوطی خمش گردد
گران بر خاطر آیینه چون زنگار می باشد
زجان نگسسته نتوان در حریم عشق محرم شد
که اینجا رشته جان بر کمر زنار می باشد
مزن بر هیچ رهرو طعن گمراهی درین وادی
که از هر دل رهی پنهان به کوی یار می باشد
مشو زنهار در دولت زحال دوستان غافل
که این خواب گران با دولت بیدار می باشد
اگر خواهی به بدمستی نیفتد بر زبان نامت
مخور زنهار می جایی که یک هشیار می باشد
نپردازد به تعمیر تن خاکی دل روشن
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
اگر داری سر شهرت، غریبی بر وطن بگزین
که گل را خودنمایی بر سر دستار می باشد
ز اشک لاله گون مگذار خالی چشم را صائب
که چون ساغر تهی گردید بر دل بار می باشد
از ان پیوسته چشم دلبران بیمار می باشد
مدار از خال روی ساده رویان چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه با پرگار می باشد
مبین در دور خط گستاخ خال عنبرینش را
که چون زنبور خاک آلود بی زنهار می باشد
مرا از بهله ظاهر شد که بی قالب تهی کردن
به دست آوردن موی میان دشوار می باشد
غبار دیده یعقوب می پوشد نظرها را
وگرنه یوسف ما بر سر بازار می باشد
مبند از حرف شیرین لب که چون طوطی خمش گردد
گران بر خاطر آیینه چون زنگار می باشد
زجان نگسسته نتوان در حریم عشق محرم شد
که اینجا رشته جان بر کمر زنار می باشد
مزن بر هیچ رهرو طعن گمراهی درین وادی
که از هر دل رهی پنهان به کوی یار می باشد
مشو زنهار در دولت زحال دوستان غافل
که این خواب گران با دولت بیدار می باشد
اگر خواهی به بدمستی نیفتد بر زبان نامت
مخور زنهار می جایی که یک هشیار می باشد
نپردازد به تعمیر تن خاکی دل روشن
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
اگر داری سر شهرت، غریبی بر وطن بگزین
که گل را خودنمایی بر سر دستار می باشد
ز اشک لاله گون مگذار خالی چشم را صائب
که چون ساغر تهی گردید بر دل بار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
زسالک شکوه پردازی نه شرط راه می باشد
که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد
سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل
اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد
زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را
که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد
نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را
که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد
برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت
کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد
شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد
بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد
جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد
ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را
اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد
مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری
که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد
به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد
ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد
دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران
خطر آیینه بی زنگ را از آه می باشد
که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد
سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل
اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد
زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را
که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد
نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را
که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد
برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت
کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد
شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد
بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد
جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد
ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را
اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد
مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری
که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد
به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد
ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد
دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران
خطر آیینه بی زنگ را از آه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد
که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد
هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را
سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد
که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد
شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد
سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد
ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی
وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد
درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن
که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد
تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید
که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد
چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟
که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد
دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد
نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل
که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد
نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد
که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد
من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟
که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد
که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد
هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را
سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد
که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد
شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد
سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد
ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی
وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد
درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن
که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد
تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید
که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد
چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟
که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد
دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد
نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل
که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد
نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد
که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد
من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟
که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد