عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۸
پیوسته مرا ز غم تب و تاب
ای مایهٔ خوشدلی تو دریاب
می دهد که حیات این جهان هست
مانند حباب بر سر آب
پا از سر و سر ز پا ندانم
از دست تو چون کشم می ناب
شب تا به سحر چو چشم انجم
از دیدهٔ ما ربوده ای خواب
ما و تو همیشه سرگرانیم
تو از می ناب و ما ز خوناب
ما زمرهٔ عاشقان نداریم
مرگی بجز از فراق احباب
اَفسُرده دلان خالی از عشق
مَن عاشَ وَ ما عاشِقُ قَد خاب
جسمی نَحِلُ و عظمی اَنحَل
ظَهری قَوس وَ فُودی شاب
لَحمی عَصبی دَمی وَ عِرقی
مِن حَرقَة فِرقَةِ الحمی ذاب
بشگفت بهار و در چنین فصل
اِن تَلَمحَ مَن یَملَح قَد طاب
وقت گُل و توبه از می اسرار
مَن طاب مِن الشّرابِ ما تاب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۳
باغ و گل و مل همه مهیاست
هنگام تفرج و تماشاست
بخرام برون که بهر تعظیم
عمری است بباغ سرو برپاست
نرگس همه روز چشم بر راه
سنبل همه عمر در تمناست
تا پات مباد رنجه گردد
برروی زمین ز سبزه دیباست
تا باز چو شور چشمت انگیخت
کز شهر غریوفتنه برخواست
هر قدر بظرف حسن گنجید
مشاطهٔ صنع بروی آراست
سر دفتر لعبتان شوخت
سر کردهٔ لولیان زیباست
مست از می لعل اوست اسرار
امروز چه حاجتش بصهباست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۱
زیبی که بشکل هرنگار است
در هیبت خوبت استوار است
امنیت حسن آفتابی است
کش دایرهٔ رخت مدار است
مو چون شب وروچوروز ابروت
قوسی ز معدل النهار است
خطّت خط استوا و خالت
چون نقطه بسطح آن عذار است
تن همچو هلال در ریاضت
ز ابروی مهندست نزار است
تعلیم سخنوری به اسرار
از لعل شکر فروش یار است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۹
گر آسمان دو سه روزی بمدعا گردد
بود که گوشه چشمی بسوی ما گردد
نشستهام برهت روز و شب بامیدی
که خاک راه توام بلکه توتیا گردد
اگر تو زهر چشانی مرا بود تریاق
وگر تو درد رسانی مرا دوا گردد
ز غنچه لبش ار عقده دلم نگشاد
کیم نسیم بهاری گره گشاه گردد
همین نه بلبل دستانسرایت اسرار است
که بر سراغ تو در هر چمن صبا گردد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۵
جاء الصبا بعطر ریاحین و الزهر
از زلف یار میرسد این باد مشک اثر
پیک خجستهٔ مقدم فرخنده مرحبا
اهلا حمام کعبة لیلای ما الخبر
در آرزوی سر و قد خوش خرام او
القلب طول عمری فی دربها انتظر
آدم باین جمال نیامد باین جهان
حوراء جنة هی ماهذه بشر
ساقی بیاد روی صبیحی صبوحی آر
قد شوشت نسیم صبا طرة السحر
تا کی نهان بمشرق خم آفتاب می
گاه الصباح یسفر و الدیک قد نعر
آن می که آب خضر هوادار درد اوست
آن می که نور موسی از آن یافت یک شرر
مشکوة دل فروغ ز مصباح باده یافت
ان او مضت ز جاجتها یخطف البصر
می سدفکر فاسد یاجوج مفسد است
اشرار ارض قلبک اسرار لاتذر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۸
گل می دمد ز شاخ و وزد باد نوبهار
ساقی تفقدی کن و جامی ز می بیار
در کشتزار حسن رخش سبزه میدمد
رخش نظر بر آن بتفرج بسبزه زار
یک صفحه از صحیفهٔ حسنت بود بهشت
در باب شرح وصل تو فصلی است نوبهار
دریای خون بسینهٔ ما موج میزند
منعم مکن ز گریه که نبود باختیار
محرم نبود مردم چشمم به روز وصل
شد دیده دجله ها که رود غیر برکنار
از سرّ آن دهان همه اسرار شد و جود
زان سبزه زار خط بشد این خطه سبزوار
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۰
دمیده بر رخ آن نازنین خط
بنفشه سان بگرد یاسمین خط
جهان گیرد بخط دور لعلش
سلیمان است و دارد برنگین خط
ببین جوشیده بر سر چشمهٔ نوش
مثال مور گرد انگبین خط
نکرده تا نوشته کلک تقدیر
رقم بر صفحهٔ روی چنین خط
برای حفظ او دست خداوند
رقم کرده بر آن لوح جبین خط
چو خطت کلک مانی کم کشیده
نبسته اینچنین نقاش چین خط
بود سرخط آزادی اسرار
ویامنشور نیکوئی است این خط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۰
شد وقت آنکه باز هوای چمن کنم
آمد بهار و فکر شراب کهن کنم
حاشا که با جمال جهانگیر عارضت
نظاره جانب گل و برگ سمن کنم
در دوزخ از خیال توام دست میدهد
دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم
بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک
دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم
تا دیده ام من اهرمن خال عارضت
بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم
ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم
چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۴
چو ماه چارده دارم نگاری چارده سال
دمیده بر عذارش خط چو برگرد قمر هاله
عرق بنشسته برروی تو یا بر برگ گل شبنم
حباب است این به روی جام می یابرسمن ژاله
بکلگشت چمن بخرام و در طرف گلستان بین
به گل از قامتت سرو و خجل از عارضت لاله
ترا ساغر بلب در بزم غیر و گوش بر مطرب
مرا از خون دل باشد شراب و مطرب از ناله
کنار جویبار دیدهام بنشین تفرج کن
و ماء القلب من عینی علی الخدین سیاله
از آن یکتا هویدا گشت بیحد عکسها آری
بدید آید ز نقطه دایره چون گشت جواله
شکرها ریخت در وصف رخت اسرار از خامه
که جادارد برند قند از خراسان سوی بنگاله
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 33
می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار
پیوسته خون دل خورد از دست روزگار
می در بهار صیقل دل‌های آگه است
از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار
در عهد گل ز دست مده جام باده را
کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار
صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز
گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار
آموختند مستی و دیوانگی مرا
دیوانگان عاقل و مستان هوشیار
از بندگی به مرتبه خواجگی رسید
هرکس که کرد بندگی دوست بنده‌وار
وحدت بیا و بر در توفیق حلقه زن
توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 56
یار اگر با ما ز راه لطف بنشیند دمی
در جوارش در شود شادان که دارد همدمی
همچو غمگینی که بهر خویش خواهد غمگسار
دل ز هجر یار مجروح است و جوید مرهمی
اهل رازی کو که با او باز گویم راز دل
می‌روم هر دم به سویی تا بجویم محرمی
شانه‌ام خم گشت زیر بار غم‌ها باز هم
هر دم از هر سوی آید روی غم‌هایم غمی
آتش دل را نشاند قطره اشکی بلی
گل شود شاداب و خندان در چمن از شبنمی
بر کشد از دل خروش از موج اشکم وحدتا
گر کسی دیده‌ست امواجی خروشان از یمی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تا آفتابی دیگر ...
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد ...
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
زخم سیاه
که ایستاده به درگاه ...؟
آن شال سبز را ز ِ شانه ی خود بردار
*
بر گونه های تو آیا شیارها
زخم سیاه زمستان است ... ؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه ی تو
از چیست ؟
*
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار ،
در چشم من ،
همیشه زمستان است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
ای پریشانی ...
مردی که آمد از فَلق ِ سرخ
در این دم آرام خواب رفته ،
پریشان شد
ویران .
و باد پراکند
بوی تنش را
میان خزر ،
ای سبز گونه ردای شمالی ام
جنگل !
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه ای دو چشم فروزان !
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده ،
بی تو کبوتریَم بی پر ِ پرواز ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سروده های خفته ...
۱
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
پرنده و طناب ...
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم که هستید ؟
گفتند : همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : یک پرنده ی آزاد
من پنجره را با اشتیاق باز کردم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سفر
تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگوتر از همه ی آینه ها
خواب دریای خزر را
به شبِ
چشمانت می بخشم ...
موج ها .
زیر پایت همه قایق هستند
ماسه ها ،
در قدمت می رقصند
من تو را در همه ی آینه ها
می بینم
روبرو
در خورشید
پشتِ سر
شب
در ماه
من تو را تا جایی خواهم برد
که صدایی از جنگ
و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند
من تو را
از همه آفاق جهان خواهم برد ...
*
همسفر با منی
تو سفر می کنی امّا تنها
صبح ِ صادق
و همه همهمه ی دستان
ره توشه ی تو
این صمیمی
هر ستاره
پسته ی خندان راه ِ تو باد ...
*
جفت من
سفری می کنیم اما
دست های خود را به بهاری بخشیم
که همه گل های تنها را
با صداقت
نوازش باشند ...
چشم خود را به راهی بخشیم
که برای طرح بی باکِ
قدم ها
ستایش باشند
تو سفر خواهی کرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
کبوترهایم
در جوار همه ی گنبدها
به زیارتگاه چشمانت می آیم
و در آن لحظه ، ماه
در دستم خواهد خواند
- زندگی در فراسوی همه زنجیرست ...
*
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاری
در خیابان ِ صداقت هایش ...
و بکاری
کاج دستانت را
در هزاران راهش ...
*
روح من گسترده ست
تا که آغاز کنی
فلسفه ی رُخصت چشمانت را
به همه ضجه ی جاوید برادرهایم
تا که احساس کنی
بردگی ِ دستانم
تا که آگاه شوی
از قفس ِ واژه که آویزان است ؟
*
سوختن نزدیک است
تو سفر خواهی کرد
من تو را
از صفِ این آدمکان چوبی
خواهم برد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
روا مَدار ...
غروب ِ فصلی
این کفتران عاصی ِ شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند ...
*
هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه ،
جوانه های بلند
که رنگِ اناری ِمیله ،
با آن شتاب و بداهت
دروغ ِ بزرگ
زمانه ی خود را
در اوج انزجار انکار می کنند ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دستِ جوانت
بشارت فردا ،
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد
گلی به سرخی ِ خون ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
فصل انفجار خاک ...
فصل ِ کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دستِ رود
می توان خرید
مشتِ آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را ...
*
نیزه های نعره ی روح ِخسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلبِ "اعتراف" را شهید می کند :
- "سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ِ ما
در میان جوی های آبِ هرز
چکه ی غلیظ سرخ ِ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ..."
*
فصل انفجار ِ خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی ِ شهر ِ ما
و جوانه ها
با تمامی سپید ِ وُسعتِ وجودشان
در میان جنگل ِ فریب شهر ، غرق گشته اند :
"ماچ و بوس" ، "باد" و کاغذ ِ شعار ِ
"خوب زیستن" !
نورهای کاذبِ درون کوی ِشهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریبِ
"هفت رنگ" !
دودهای مشمئز کننده ،
ساق های "خوش تراش" !
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی ...
*
فصل ِ کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند تو را
هر سلام
خداحافظی است ...
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عُفونَتیم
و رسالتی بدون هاله ،
بدون حرف و آیه
بر خیال ِ آب ها نوشته ایم ...
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت ...