عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
غرق خونم که ازین بحر کناری گیرم
سر بصحرا نهم و دامن خاری گیرم
چند باشند جوانان بکنار از من پیر
وقت آنست که من نیز کناری گیرم
بسکه در کنج غمم چهره خزانی شده است
شرم دارم که ره باغ و بهاری گیرم
مگسی بی پر و بالم چه پرم گرد همای
در خور بال و پر خویش شکاری گیرم
بیقرارم من از آن شمع چو پروانه ولی
تا نسوزم نگذارد که قراری گیرم
گر سگ خود شمرد آن بت ترسا بچه ام
کافرم گر دو جهان را بشماری گیرم
اهلی آن به که چو بلبل نکنم ناله عشق
چند خود را بزبان عاشق زاری گیرم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
کاش آنزمان که سوخته میشد ستاره ام
میسوخت اول این جگر پاره پاره ام
گاهی که تیغ خشم کشی، در میانه ام
وانگه که بزم عیش کنی بر کناره ام
چندانکه بیش بنگرمت تشنه تر شوم
ز آب حیات سیر نسازد نظاره ام
تا کی خورم چو صورت سنگ از زمانه زخم
من سخت دل نه آدمیم سنگ باره ام
بهر خدا شفاعت یاران مکن قبول
زارم بکش که نیست جز این هیچ چاره ام
ایشمع حسن اینهمه گرمی چه حاجتست
من آن خخسم که منتظر یکشراره ام
جان گر قبول ورنه قبول اختیار ازوست
اهلی درین معامله من هیچکاره ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
با آنکه ز شوق نظری خواب ندارم
چون گوشه چشمی فکنی تاب ندارم
بر گریه من گر نکنی رحم تو دانی
من در جگر تشنه دگر آب ندارم
تا گوشه ابروی تو محراب دلم شد
جایی بجز از گوشه محراب ندارم
از ناله من خیل سگان توبه تنگند
وقتست که درد سر اصحاب ندارم
از پیر مغان دورم و تشویش مرا کشت
ورنه گله از صحبت احباب ندارم
در گریه گرم پارود از جا عجبی نیست
خاشاک صفت طاقت سیلاب ندارم
بگشای در وصل بروی من و اهلی
درویش توام روی بهر باب ندارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
همدمان رفتند و من از همرهان وامانده ام
میرم از این غم که بی یاران چرا من زنده ام
تاب وصلم نیست ایمه چون زیم در هجر تو
وای بر مردن چو من در زندگی وامانده ام
داغ سودای غمت دیوانه کردم ای پری
زانسبب چونشمع گه در گریه گه در خنده ام
گرچه آزاد جهانم همچو سرو ای ابر لطف
رحمتی فرما که از دست تهی شرمنده ام
همت من در نظر نارد جز آنخورشید رخ
گرچه درویشم نظر جای بلند افکنده ام
نازنینان گر کشندم سر نمی تابم ز حکم
پادشاهانند ایشان من فقیر و بنده ام
زین چمن اهلی مرا دیگر بهیچ امید نیست
زانکه از شاخ بقا چونغنچه دل برکنده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
نه کس ز بهر تو یارم نه یار کس من هم
نه دوست غیر تو دارم کسی نه دشمن هم
طمع بعمر ابد از حیات وصلم بود
کنون ز هجر تو راضی شدم بمردن هم
دریغ کشت جوانی که برق پیری سوخت
برفت خرمی ما بباد و خرمن هم
نشاط گمشده می جویم و نمی یابم
ز عیش مطرب و ساقی و گشت گلشن هم
فغان ز تیره شبی، وه کجا شد آن شبها
که آمدی بدرم مه زبام و روزن هم
جفا کش همه خلقیم و دست ما کوتاه
نمیرسد بگریبان کس بدامن هم
چراغ اهلی دلخسته برفروز از وصل
که جان چو شمع گدازد ز فرقت و تن هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
پیشت چو آب دیده خود خوار مانده ایم
خواری ز پیش ماست که بسیار مانده ایم
از جور سنگ فتنه رفیقان گریختند
ما پا سکشته ایم حزین وار مانده ایم
مجنون و کوهکن ز غم آسوده دل شدند
ماییم کز غم تو دل افکار مانده ایم
بردند دیگران بسخن کار خود ز پیش
ما بیزبان چو صورت دیوار مانده ایم
یوسف عزیز مصر شد و ما ز شوق او
حیران هنوز بر سر بازار مانده ایم
آن بیوفا طبیب نپرسد ز درد ما
ما از امید خسته و بیمار مانده ایم
هر کسکه هست همدم یاریست در جهان
اهلی من و توایم که بی یار مانده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
من زار و دل غمزده هم زار تر از من
در عشق تو کس نیست گرفتار از من
کار همه دشوار شد از عشق ولیکن
بر کس نبود عشق تو دشوار تر از من
بیمارم و غیر از دل خود نیست طبیبم
او نیز بصد مرتبه بیمار تر از من
خواهم که بعیاریت از دست برم جان
ترسم که بود چشم تو عیارتر از من
بر جان من آزار رقیبان تو بیشست
هرچند که کس نیست کم آزارتر از من
حال شب و سیر فلک از دیده من پرس
کس نیست درین دایره بیدارتر از من
اهلی همه کس در ره دل خوار شود لیک
خاری ز زمین سر نزند خوارتر از من
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
بی بختم و دست و دل ز اندیشه تهیست
شیران همه رفتند و سر بیشه تهیست
دوش اینهمه جام می فلک داد بغیر
امروز که دور من بود شیشه تهیست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
هر چند که صیت شعرم « ظ » آفاق شنفقت
کس گرد غمی به مهرم از چهره نرفت
هرگز دل من ز مهر کس شاد نشد
هرگز گل شادی من از کس نشکفت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
با همچو منی که همسخن خواهد بود
من خاک رهم که یار من خواهد بود
اهلی مطلب پنبه داغ دل خویش
کاین پنبه نصیب در کفن خواهد بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
کس نیست که کشته ایماه نشد
روشن بتو غیر ناله و آه نشد
بس عاشق خسته هم که آهی بکشد
جان داد و زمردنش کس آگاه نشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۲
عشقت که زغم رشته جانم گسلد
هرگز نفسی بحال خویشم نهلد
هر چند که سر بسر جهان خار غمست
خاری ندمد که در دل من نخلد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۴
بیمار و جز تو یاریم نیست ز کس
در زندگیم نمانده جز یکدو نفس
با این دو نفس که باقی از عمر منست
در هر نفسم هزار مرگست هوس
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۶
از بسکه زناکسان پریشان شده ام
از صحبت نیک و بد گریزان شده ام
من بعد هوای صحبت کس نکنم
کز آنچه گذشت هم پشیمان شده ام
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۲
ای محرم راز دل چه بیگانه وشی
تا چند برنگ و بوی این باغ خوشی
در گوش تو معرفت شود ناله مرغ
چون خطی اگر فتیله از گوش کشی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۹ - زاری شمع از فراق پروانه
بلایی همچو تنهایی نباشد
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۵
ساقی چو مرا عشق تو داغی داده
از عیش دو عالمم فراغی داده
بهر تو چراغ راه من تنهایی است
خورشید به هر ذره چراغی داده
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
به پایان محبت یاد می آرم زمانی را
که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را
فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد
بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را
اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم
پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را
جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد
گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را
ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی
مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را
گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری
مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را
بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم
ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را
کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی
به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را
خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد
اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را
به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب
ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را